فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شمارو بااین کلیپ تنها میزارم😜😜😂😂😋😋😋😋
@aksneveshteheitaa
هدایت شده از کانال گسترده تبسم1k+
📢📢 #فوررری 📢📢
مژده به #مادران و خانم های عزیز 😍💐
اولین کانال ایتا ویژه مادران 👩
#آشپزی 🍲 #ایده
#همسرداری 💞
#تربیت_فرزند 👧👦
#خود_آرایی 💅
#نکته_های_طلایی_بارداری
#شیردهی
#جلسات_نظم_و_هدف
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#خواندن_نماز_شب
محشررررررره 👌👌
http://eitaa.com/joinchat/2565799952C67a3cc6834
〰🌺〰🌸〰🌺〰🌸〰🌺
با افتخار تمام خانم ها و مادران ایرانی دعوت هستند 💐👌
هدایت شده از کانال گسترده تبسم1k+
❗️با توجه به بیماری کرونا و خانه نشینی اجباری برای شما #مادران و #خانمها و فرزندانتان پیشنهاداتی داریم، از جمله 👇
❌ آموزش خوآرایی و آشپزی 👉
❌ کاردستی و سرگرمی 👉
❌ نکاتی برای همسرداری، تربیت فرزند و بارداری 👉
💥برای مشاهدهی همه مطالب کلیک کنید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2565799952C67a3cc6834
〰🌺〰🌸〰🌺〰🌸〰🌺
اگه فعالیت ویروس تو دمای بالا متوقف میشه، پس چرا تو همون سوپ لعنتی متوقف نشد؟!😐🚶🏻♂️
#من_یک_قمی_ام 🇮🇷
#کرونا_را_شکست_میدهیم
@aksneveshteheitaa
بزرگترین بدی این زندگی
اینه که هیچ وقت
اون چیزی رو که میخوای
همون لحظه نداریش
یه زمانی بهش میرسی
که دیگه برات مهم نیست
❤️❤️❤️❤️🍃🍃🍃
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
🌷🌷🌷🌷🌷
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_48😍✋
قرآن و بوسیدم و بستم
_نه این چه حرفیه عمه اتفاقا خوشحال میشم ...
پس من میرم بلند شدم و بعد تسلیت گفتن دوباره و اطمینان دادن به نفیسه به خاطر پسرش از خونه بیرون اومدم...
کفش می پوشیدم که امیر محمد جلو اومد
-محیا خانوم؟!
سر بلند کردم!
چشمهای امیرمحمد قرمز بود به جای جواب یک جمله به ذهنم رسید
-سلام تسلیت میگم..
نفس بلندی کشید که حاکی ازبغض توی گلوش بود
_خیلی ممنون...
ببخشید که امیرسام افتاد زحمت
شما!
-نگید این حرفو دوستش دارم ...
قول میدم مواظبش باشم تا هر وقت که بخواین شما خیالتون
راحت...
به موهای پر پشتش که امروز حسابی بهم ریخته بود دست کشید
_خیلی ممنون...امیر علی تو
ماشین منتظرتونه!!
با گفتن خدا حافظی زیرلبی بیرون اومدم ...
امیرعلی سرش رو روی فرمون گذاشته بود ودستهاش
هم حلقه دور فرمون ...
آروم روی صندلی جا گرفتم که تکونی خورد و نگاهش و به من دوخت
-اومدی؟!
صداش حسابی گرفته بود و قیافه اش پکر...
قلبم فشرده شدو فقط تونستم لبخند محوی بزنم وامیرعلی ماشین و روشن کرد!
حسابی توی فکر بود..
-تو برمی گردی خونه آقای رحیمی؟
نگاه گیجش و به من دوخت ولی متوجه سوالم شده بود انگار که گفت: نه میرم غسالخونه...
آخه
بعد از ظهر تشییع جنازه است..
دلم لرزید ...
غسالخونه ...
اسمشم هنوز برام وحشت داشت!
صدام لرزید
–ساعت چند ؟
ابروهاش بهم گره خورد
_ببینم تو خوبی؟!
یعنی با اون همه مشغله فکری متوجه لرزش صدای من هم شده بود؟!
مصنوعی خندیدم
_آره خوبم..
چشمهاش رو ریز کردو جلوی خونه ماشین رو نگه داشت
-مطمئنی!؟
به نشونه مثبت سرم و بالا پایین کردم
–خیالت راحت !خوبِ خوبم!
دروغ گفته بودم واقعا خوب بودم؟
سرم داشت از درد می ترکیدو محمدو محسن به هوای امیرسام خونه رو گذاشته بودن روی
سرشون!
بالشت رو روی سرم فشار دادم و کلافه نشستم .
دیگه از صبح امیر علی رو ندیده بودم ..
حتی توی تشییع جنازه!دلم براش پر میزد..
اون لحظه فقط محتاجش بودم برای آروم شدنم چون ثانیه به ثانیه اش همراه با صاحب عزاها اشک
ریخته بودم...
صدای ذوق بامزه امیر سام لبخند نشوند روی لبم...
مثلا قول داده بودم مواظبش باشم ولی محمد ومحسن بیشتر از من کنارش بودن و مواظب!!
بلند شدم ولی قبل بیرون رفتن از اتاق نگاهی به صفحه موبایلم انداختم ...
پوفی کشیدم نخیر هیچ
خبری از تماس امیرعلی نبود...
کاش حداقل زنگ میزد!
محمد کنار خودش و درست جلوی امیرسام که نگاهش بایک لبخند کودکانه دوست داشتنی روی
من بود برای من جا باز کرد و به طعنه گفت:
_ساعت خواب خوبه بچه رو سپردن دست تو!
چشمکی حواله امیرسام کردم که هنوز نگاهش میخ من و چشمهای پف کرده ام بود!
خب حالا یک ساعت با این بچه بازی کردین خیلی هم دلتون بخواد!
محسن اوفی کرد
-رو که نیست سنگ پاست فقط یک ساعت؟ والا نزدیک سه چهار ساعته ما شدیم دلقک که این آقا کوچولو بخنده و مبادا یادمادرش بیفته!
این حرف محسن نگاهم رو کشید روی ساعت ...
خدای من نٌه شب بود کی شب شده بود!
-وای...چرا بیدارم نکردین ؟!
محمد بلند شد و رفت سمت آشپزخونه-والا مامان نزاشت...
هی گفت دردونه ام سرش درد می
کرد...
بچه ام خیلی گریه کرده...
بزارین بخوابه!
این حرفها رو درحالیکه صداش و تغییر داده بود می گفت...
خندیدم!!
همون موقع لنگه دمپایی
مامان از آشپزخونه پرت شد سمتش!
-ادای منودرمیاری؟
محمد نفس عمیقی کشید از اینکه دمپایی بهش نخورده بود
_نه جان خودم ...
مگه شما نرفته بودین حیاط چطوری ازاینجا سر درآوردین!؟
مامان با خنده اومد بیرون و با چشم غره ای که به محمد رفت رو به من گفت
_بهتری مامان؟!
لبخندی زدم:خوبم شٌکر...
نگاه امیرسام بین من و مامان در گردش بود که مامان گفت:
-راستی من به نفیسه جون گفتم امشب امیرسام رو اینجا نگه میداریم ...حال ندار بود بنده خدا!
ابروهام بالا پرید
-شاید نخوابه بی مامانش آخه
مامان نگاهی به صورت خندون امیر سام به خاطر شکلکهایی که محسن براش در می آورد
انداخت
-چرا نخوابه؟اتفاقا از صبح که غریبی نکرده خدا رو شکر ...
گناه داره هم بچه اونجا اذیت
میشه هم اینکه میدونم نفیسه جون چه حالی داره!
آهی کشیدم..
مامان منم تجربه کرده بود این درد رو!
به نشونه فهمیدن سر تکون دادم و مشغول
بازی با امیر سام شدم و پا به پاش تجربه کردم کودکانه هایی رو که با بزرگترشدنم فراموش شده
بود...
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
لذت عاشقی را آدم و حوا بردند
نه رقیبی بود
نه گذشته ای
نه حسودی
و نه بدخواهی
دو عاشق و یک جهان!!!
دلم میخواهد حال خوبِ شان را
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
ايشالا به حق علي حاجت دلتون برآورده شه
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa