AlirezaGhorbani-Pol-128(www.Next1.ir).mp3
2.64M
از تو میخواهم خودت را
مثل باران از بهار
@hedye110
🍀🌧🌹🌧🍀
درد عقشی کشیده ام که فقط ،
هر که باشد دچار می فهمد
مرد ، معنای غصه را وقتی ،
باخت پای قمار می فهمد
دودمانم به باد رفت اما ،
هیچ کس جز خودم مقصرنیست
مثل یک ایستگاه متروکم ،
حسرتم را قطار می فهمد
خواستی با تمام بدبختی ،
روی دست زمانه باد کنم
درد آلودگی هر شب را،
مرده ی بی مزار می فهمد
هر قدم دورتر شدی از من ،
ده قدم دورتر شدم از او
علت شک سجده هایم را،
《 مهر رکعت شمار》می فهمد!
قبل رفتن نخواستی حتی ،
یک دقیقه رفیق من باشی
ارزش یک دقیقه را تنها ،
مجرم پای دار می فهمد
شهر ، بعد از تو در نگاه من ،
با جهنم برابری می کرد
غربت آخرین قرارم را،
آدم بی قراری می فهمد
انتظار من از توان تو ،
بیشتر بود ، چونکه قلبم گفت :
بس کن آخر ! مگر کسی که نیست
چیزی از انتظار می فهمد
🌺🌺🌺🍃🍃🍃
@aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتون بخیر وشادی
@aksneveshteheitaa
یک فرد موفق کسی است که بتواند از آجرهایی که دیگران به طرفش پرتاب کرده اند، ساختمانی محکم بنا کند.- موفقیت
جمله ی امروز 👆👆
🌸🌸🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃
✍🏻 #حافظ
بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین
که فکری در درون ماازاین بهترنمیگیرد
☘╯\╲☘
@aksneveshteheitaa
هزار سال،
من از میان جنگل ستارهها
پیِ تو گشتهام
ستارهای نگفت
کز این سرای بی کسی،
کسی صدات میکند؟
عزیزِ همزبان
تو در کدام که
نشستهای...؟
#هوشنگ_ابتهاج
🆔 @aksneveshteheitaa
#محمود_دولتآبادی
هر روز
هردم که سروقت خود می روم
بیشتر ملتفت می شوم که دستم خالی ست
که جیبم خالی ست
که مغزم خالی ست
که قلبم
که روزگارم خالی ست
╭┅───────┅╮
@aksneveshteheitaa
╰┅───────┅╯
به زودی می دهی پرچم به دست حضرت مهدی (عج)
تویی آنکس که می جنگی چو طغیان کرد سفیانی
تویی آن نایب مهدی (عج) که نامت در احادیث است
تویی سید از آن نوعی که گویندش خراسانی
تویی آن نوح کشتی بان که هستی یاور مهدی (عج)
در این دوران پر آشوب و دریاهای طوفانی
تو آن فانوس پر نوری که قبل از نور خورشیدی
تویی رهبر، تویی مونس در این شب های ظلمانی
تو را من دوست می دارم که یک پرتو ز خورشیدی
اگر من بد شدم آقا شما اما ز خوبانی
من از آن روز می ترسم که بینم روی خورشید و
ببندم چشم خود بر او ز گمراهی و نادانی
ظهور حضرت مهدی (عج) جلو افتاد از خونی
که کرکس های جنتلمن مکیدند از سلیمانی
وصیتنامه مالک تمام نکته اش این بود
علی تنها نماند تا نگردد کربلا ثانی
سلام من به آن رهبر که دارد لشکری مخلص
شعیب و موسوی، حاجی، سلامی ها و قاآنی
سلام من به خورشیدی که باشد منجی عالم
و ماهی که مسیح است و کُشد دجال شیطانی
خوش آن روزی که مهدی (عج) را ببینیم و هم عیسی را
که بر ظلم و ستم باشد ظهورش خط پایانی
📝 علی شیرازی
@aksneveshteheitaa
💕🌻💕🌻💕🌻
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_67😍✋
علی آقا هم همین طور فقط این وسط
اکبر آقا بود که کت و شلوار پوشیده بود
ولی با یک دوخت ساده !
لبخندی روی لبم نشوندم و
رو به همه سلام بلندی گفتم و
فاطمه خانوم هم بعد از من سلام کرد و
هر دو جواب شنیدیم...
فاطمه خانوم نزدیک عمو اکبر رفت
و امیرعلی نزدیک من
با اون لبخند دوست داشتنیش!
-خوش گذشت ؟
حیف جا و مکانش نبود وگرنه با ذوق دستهام و بهم می کوبیدم و دو وجب می پریدم هوا و بعد میگفتم عالی بود !
ولی خب نمیشد برای همین همه ذوقم رو ریختم توی صدام
-خیلی خوب بود!
امیرعلی خندید انگار درصد ذوق و شیطنتم رو از توی چشمهام خونده بود...
وسط خنده چین کم رنگی افتاد روی پیشونیش ...
سرش جلو اومد و نزدیک گوشم
-خانومم قرار نشد فقط قسمت خانومها از اون رژت استفاده کنی؟؟!؟
چرا پاکش نکردی؟!
نمی دونم چرا خجالت کشیدم و سرم پایین افتاد...
امیرعلی توی تاریکی کوچه چطوری متوجه رنگ لبم شد؟! ...
رژم رنگ جیغی نبود که!...
قبل اومدنمون هم که اومده بود خونمون دنبالم و منتظر شد تا حاضر بشم
وقتی من و رژ به دست دید که فقط موقع عروسی ها ازش استفاده می کردم
مانع کارم شد و ازم خواست توی جلسه خانومها ازش استفاده کنم !...
من هم به حرفش عمل کردم...
ولی خب فکر می کردم بعد خوردن اون شام خوشمزه ای که برنجش بوی کنده میداد و خونه همسایه بغلی خاله لیلا درست شده بود
حتما اثری ازش روی لبهام نمونده!
-دلخور شدی؟!
سکوت و خجالتم رو اشتباه برداشت کرده بود ...
هول کردم
-نه ...نه..!!
لبخند محوی روی صورتش نشست!
و کامل جلوم وایستاد و...
نه من کسی رو میدیدم نه کسی من
رو تو این تاریک روشنی کوچه!
دستمال دستش رو بالاآورد
–تمییزه!
با تعجب به چشمهاش نگاه کردم که منظورش رو بفهمم !
با احتیاط هاله کم رنگی از رژ رو که
روی لبم مونده بود رو پاک کرد!
و من متوجه شدم منظورش تمیزیی دستمال کاغذی بوده!
از کارش غرق خوشی شدم و اون لحظه برام مهم نبود تمییزی و کثیفی دستمال!
امیر علی با لحن نوازشگونه ای گفت:
-خانوم من دوست داری اینکارم و بزاری پای تعصب یا غیرت بیش از حد مهم نیست برام!...
باید بگم من با استفاده شما از لوازم ارایشی مشکلی ندارم به شرطی که توی جلسه عروسی باشه
و اونم فقط سمت خانومها
یاهم فقط برای خودم!!
قلبم لرزید و بی اختیار لب پاینم رو کشیدم زیر دندونم...
این غیرتی شدن یعنی دوستم داشت
دیگه؟!...!؟
یعنی قشنگ شدنم رو
فقط سهم خودش می دونست؟!
چی بهتر از این؟؟!
باحرص لب پایینم رو بیشتر زیر دندونهام له کردم و نگاه امیرعلی که میخ چشمهام بود خندون
شد!!
یک قدم به عقب رفت و باشیطنت ولی آروم گفت :
_حیف که نمیشه نه؟
ابروهام بالا پرید و قیافه ام متعجب لبمم از شر دندونهام خلاص شد ...
با احتیاط شروع کرد به خندیدن و من گیج تر شدم!
چی نمیشد؟!
-امیرعلی محیا خانوم بریم؟؟؟
نگاه از امیرعلی گرفتم
و امیرعلی به جای من جواب علی آقا رو داد
-آره علی جان!
قدم برداشت سمت ماشین علی آقا!
چون عمو اکبر ماشین نداشت
و عطیه قبلا گفته بود عموش از رانندگی میترسه!
امشبم که امیرعلی نتونسته بود ،
ماشین عمو احمد و بگیره و همه قرار بود
باهم برگردیم!
تمام راه هنوزم تو فکر حرف امیر علی بودم و گیج ...!!!
با توقف ماشین با گرمی از علی آقا تشکر
کردم و تعارف زدم بیان تو خونه
ولی قبول نکردن به بهونه دیر وقت بودن و سلام رسوندن!
در خونه که با صدای تیکی باز شد
و آماده شدم برای خداحافظی دوباره و دورشدن ماشین علی آقا
که در کمال تعجب دیدم امیر علی از ماشین پیاده شد.
–ببخش علی جان الان میام!!
سرم رو به نشونه خداحافظی برای فاطمه خانوم و عمو اکبر تکون دادم و وارد خونه شدم و با
تعجب به امیر علی که در خونه رو تا نیمه بیشتر پشت سرش می بست نگاه کردم
-چیزی شده؟!
با نگاه خندونش جلو اومد
-نه
چادرم روی شونه هام سر خورد
-پس...؟؟
هنوز حرفم تموم نشده بودکه گفت:
نمیشد یه دل سیرخانوممونگاه کنم!
گیج بودم ولی آروم گرفته بودم چه قدر دلم این حرفایِ دوست داشتنی رو می خواست ازجانب امیرعلی!
کنار گوشم با خنده گفت :
تو کوچه با اون همه شلوغی که نمیشد میشد؟!!!
باز من گیج نگاهی به چشمهای خندونش انداختم که بلندتر خندید و از من جدا شد...
-خب من دیگه برم!!
زبونم از کار افتاده بوداحساسی مثل خواب آلودگی داشتم گیج بودم از حرفها و کارهای امیرعلی و
آرامش گرفته بودم ازوجودش!!!
💕🌻💕🌻💕🌻💕🌻💕🌻
💕 #کانال_عکس_نوشته_ایتا
@aksneveshteheitaa