🏴
🌹 خدیجه از زیباترین زنان، و کاملترین آنان از جهت عقل بود. و در رأی و نظر کامل، و از نظر عفت و دیانت و حیا و مروّت و مال، در اوج قرار داشت.
📚ریاحین الشریعة، ج۲، ص۲۰۴☘
🗓 دهم رمضان وفات #حضرت_خدیجه (س) تسلیت
@aksneveshteheitaa
💌❣💌❣💌❣💌❣💌
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_80😍✋
همون طور که با نگاهم بدرقه اش می کردم گفتم :
بهش گفتین؟!
امیرعلی نگاه از جمعیتی که عطیه وسطشون گم شده بود گرفت:
_نه ... مامان گفت وقتی برگشتیم خونه تو باهاش حرف بزنی!
ابروم بالاپرید
_من؟؟..بزرگتر و صالح تر از من پیدا نکردین؟
خندیدو لپم رو محکم کشید:
- دوستانه دختر خوب ...نه پیدا نکردیم!
اخم مصنوعی کردم و صورتم و از دست امیر علی بیرون کشیدم،
آی کندی لپمو این چه کاریه جدیدا یاد گرفتی؟!
به جای جواب باسرخوشی خندیدو ماشین و روشن کرد...
-آقا امیر محمدو نفیسه جونم میدونن؟!
اخم کم رنگی کردو بدون نگاه کردن به من جواب داد:
-آره امیر محمد مخالفه!
نه صددرصد ولی میگه اگه قبول نکنیم بهتره!
یک تای ابروم بالاپرید:
- چرا آخه؟!
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت –محیا یعنی نمیدونی چرا؟
علی پسرِعمو اکبره ها!!!
شونه هام و بالا انداختم
_خب باشه ربطش؟!
امیر علی پوفی کشید ومن فهمیدم چه حرف مذخرفی گفتم وقتی میدونم دلیلش رو...!!
-حالا اگه جواب عطیه مثبت باشه دیگه مشکلی نیست؟!
خندید به من که این قدر مسخره حرف قبلیم رو پوشوندم ...
با دست آزادش چادرم رو که روی
شونه هام افتاده بود کشید روی سرم!
-شما جواب مثبتو از عطیه بگیر ..نخیر دیگه مشکلی نیست!
آفتاب گیر ماشین رو دادم پایین تا خودم رو توی آینه کوچیکش ببینم!
- اگر منم که از حالا میگم جواب عطیه مثبته!
با خنده سر چرخوند و به من که داشتم سنجاق ریز روسریم رو باز میکردم نگاه کردو چادرم که باز
افتاد روی شونه هام!
-الا داری چیکار می کنی محیا خانوم؟!
بدون اینکه برگردم گفتم:
دارم روسریمودرست میکنم!
-تو ماشین؟ وسط خیابون؟
صداش که می گفت اصلا شو خی نداره! خیلی جدی بود!
متعجب چرخیدم سمتش و دستهام به دو لبه روسریم!
-اشکالی داره؟!از سرم درنیاوردمش که!
اخم ظریفی کرد
- خب شاید بیفته از سرت!
-وا امیر علی حالاکه نیفتاده !مواظبم!
پوفی کرد
- خانومِ من وقتی روسریت و درست میکنی هر چند از سرت نیفته و موهات معلوم نباشه ولی گردنت که معلوم میشه!
حالامیشه زودتر مرتب کنی روسریت رو!؟؟؟؟؟؟
حس دختر کوچولویی رو داشتم که توبیخ شده!
سریع سرچرخوندم و روسریم وتو ی آینه مرتب کردم!
-خب حالا!شب عروسی عطیه قراره چیکار کنم پس؟!!
انتظار نداری که با موهای درست شده و آرایش, روسریم ومثل الان سنجاق بزنم که؟!
اخمش عهلیظ ترشد:
- چرا که نه؟!؟
پس مگه قرار چه جوری باشی؟؟ببینم نکنه قراره سرلخت باشی و شعارمسخره ی همیشگیِ
یه شب هزار شب نمیشه!؟!
جوری جدی گفت که انگار همین فردا عروسی عطیه است!...
من فقط قصدم شوخی بود و فرار از
حس بدی که از کار اشتباهم گرفته بودم!
براق شدم
_ نه خب ...ولی..!
چشمهاش و ریز کرد
_ولی چی محیا؟!
اگر فکر میکنی نمیتونی موهای درست شده ات رو کامل
زیر روسری و چادر نگه داری پس باید بگم بهتره وقتت رو برای آرایشگاه رفتن حروم نکنی!!!
چشمهام گرد شده بود لحن امیرعلی هر لحظه جدی تر میشد!
با بهت گفتم:
_امیرعلی نکنه انتظار داری روبند هم بزنم که آرایشم معلوم نشه ...
عروسیه هامثلا!!!
خنده دار بود هنوز عطیه بله نداده بود ما از حالا سر جلسه عروسی بحث میکردم!
اخم ظریفی کرد
- روبند نه ولی انتظار دارم با چادر قشنگ پوشیده باشی ! همین!.. اونم همیشه حالا از جلسه عروسی دور گرفته تا آشنا !...
حتی جلسه خودمون!..دلخور نشو از حرفم محیا...
من نمیتونم با این مسائل ساده کنار بیام ...
نمیخوام قشنگی که مال منه رو همه ببینن چون اونجوری دیگه مال من نیست !..
درسته که تو خانوم منی ولی وقتی قشنگیت تو خونه با بیرونت یکی
باشه چه فرقی میکنه؟!؟
گاهی نگاه ها تا جاهایی میره که نباید!!!!!
از حرف آخرش خجالت کشیدم!
-امیرعلی من فقط خواستم شوخی کنم!
جدی گفت:
_حتی شوخیش رو هم دوست ندارم! من عاشق این محیام که بیرون این قدر ساده است و پوشیده دلم نمی خواد توی جلسه های مختلف عوض بشه!
نمیگم همیشه همین جوری
باش بالاخره جلسه های شادی یه فرقهایی هم داره!
اما نه با یه دنیا تفاوت!
که نگاه هایی رو که تا حالا نزاشتی هرز بره یک شبه به فنا بره!...
ببین محیا هر چی رو که دوست داری تجربه کنی ارآرایشهای غلیظ و مدل موهای مختلف و هر جور لباسی فقط کنار خود من باش و امتحان کن ...
آزادباش ولی کنار من!!
جایی که فقط نگاه من بتونه فدای خوشگلیت بشه!
هنوز به این بی پروا حرف زدن امیر علی عادت نکرده بودم!!
خجالت کشیده بودم و انگار تب داشتم...
ولی دلم ضعف میرفت از خوشی برای این حساس بودن و غیرتی شدنش روی من...
که حرف ورسم اولِ عاشق شدنِ یه مرد بود!
❣💌❣💌❣💌❣💌
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
📌 دعاي «روز یازدهم» ماه مبارک رمضان
💠 #اللهم_عجل_لوليك_الفرج_بحق
«زينب كبري سلام الله عليهـا»
@aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول صبحی یه کم لذت ببریم😍😍😘😘
@aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انرژی مثبت #خدا_5
همه دانلودکنند حالشون خوب شه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@aksneveshteheitaa
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_81😍✋
لبخندی زدم
- خب نظرت چیه عطیه خانوم؟!!
ابروهای باالارفته اش و آورد پایین
_علی قرار بود قبل خواستگاری اومدن به خودم زنگ بزنه!!!!
آبی رو که داشتم میخوردم باشدت پرید تو گلوم و عطیه تازه فهمید جلوی من چی گفته و هینِ
بلندی کشید و زد پشتم:
-خفه شدی؟!چون عطیه چیزی نگی ها..اوییییی محیا سالمی؟!
نفس بلندی کشیدم تا سرفه ام آروم بگیره ...
رو به عطیه اخم کردم:
- تو الان چی گفتی؟
لبخند دندون نمایی زد
_جون عطیه زبونتو تو دهنت نگه داری ها نری به امیر علی بگی!
- -دیدم تعجب نکردی ها!
الان دقیقا منظورت از این حرف چی بود؟! تو با علی آقا...
سکوت کردم که خودش گفت:
_باهم درارتباط بودیم برامشکلات درسیم..
چشم غره ای بهش رفتم
-آره جونِ خودت
-خب چه عیبی داره؟!
چشمهام گردشد و داد زدم
_عطی!!
براق شد
- عطی و درد ..آرومتر ..خوبه الان شوهرت توبیخت کرد!
دلخور گفتم:
_من و نپیچون الان باید بهم بگی!؟!
دستهاش و به کمرش زد
- تو که ته معرفتی بسه... چند سال عاشق امیرعلی بودی و لال مونی
گرفته بودی؟!
ابروهام دیگه چسبیده بود به موهام
- تو می دونستی؟!
-بله میدونستم...
-خب دیوونه روم نمیشد بیام بهت بگم تو خواهرش بودی!
با رنجش نگاهم کرد
- اما بیشتر دوست تو بودم ...
روی زمین نشستم و لبخند محوی روی لبم نشست:
_خوبه که اصلا به رومم نیاوردی از تو بعیده!
کنارم نشست
- ایششش ...از بس ماهم من!
خندیدم
- خب خانم ماه پس دیگه احتیاجی به نظر خواهی نیست!
قیافه ات جواب مثبتتون رو همراه
قندآب کردن تو دلتون رو داد میزنه!
پاهاش رو تو بغلش جمع کردو دستهاش دور پاهاش حلقه شد...
یه خط لبخند محو هم روی
لبش!!!
-خوبه که به عشقت برسی ...
عاشق شدن قبل ازدواج یه دیوونگی محضه چون اگه نرسی به
عشقتو اون تو رو نخواد یه عمر عذاب وجدان برات میمونه و یه دل سنگین!
موافق بودم با حرف عطیه!
من حتی وحشت هم داشتم از اینکه امیر علی ازدواج کنه با غیر من!!
دقیقا نمی دونم اگر این اتفاق می افتاد چی میشد تکلیف دلم که توی رویاهاش زیاده روی کرده
بود از کنار امیرعلی بودن!...
چه قدر سعی کردم برای فراموشی اما دل آدم که این حرفها سرش
نمیشه وقتی بلرزه و بریزه وقتی بادیدن یک نفر ضربان بگیره یعنی عاشقه دیگه...
حالا هر چی هم تو بخوای انکارش کنی!
سرم و بالاپایین کردم
_آره دقیقا!
خندیدم
- پس عطیه خانوم ماهم عاشق بوده! خوبه بابا علی آقا که اصلابهش نمیومد اهل این حرفها باشه!
پس بگو چرا تو اونشب اومدی خونه عموت و قید خوندن درس و تست رو زده بودی!!
عطیه قری به گردنش داد
_ اولاراجع به آقامون اینجوری حرف نزن!
دوما نخیرم...
_چطوری به اینجا رسیدی؟!
خندید
_ اولش باور کن درسی بود...
یک سری کتاب تست و اینا برام آورد منم هر جا گیر می کردم
زنگ میزدم بهش تا اینکه...
یک ابروم بالا پرید
-خب تا اینکه چی؟
ابروهاش و بالا و پایین کرد
- فهمیدم بهم علاقه داره و گفت میخوادبیادخواستگاری...
امانه یهویی...
ازونموقع که فهمیدم علاقه داریم بهم دیگه ارتباطی ندارم باهاش!
با خنده آروم زدم توی سرش
–حیا کن االان تو باید خجالت بکشی...
خوبه عمه سپرد به من که
دوستانه مثلا مزه دهنت رو بفهمم اگه االان خودش بود که آبرو واست نمونده بود!
خندید
_حالا یعنی الان بیام بیرون باید مثل رنگین کمون رنگ به رنگ بشم!!؟
_بله لطفا اگه نمیخواین دستتون رو بشه!
دستهاش و به هم کوبیدو ذوق کرد
- آخ جون حالا کی قراره بیان...
علی خواسته غافلگیرم کنه!!
با چشمهای خندون نگاهش کردم و با تاسف براش سرتکون می دادم که بالشت کنارش رو زدبهم
- پاشو برو دیگه! برو جواب مثبتم و اعلام کن منم ببینم میتونم با این لوازم آرایشی کاری کنم صورتم خجالت زده به نظر بیاد یانه! پاشو!
صدای خنده ام بالارفت
- بیچاره علی آقا چی بکشه از دست تو!
- -مطمئن باش به پای داداش بدبخت شده من نمیرسه!
براق شدم بپرم بهش که بالشت و سپر خودش کرد و مشتم به جای شونه اش نصیب بالشت شدو
اونم هر هر خندید!
از اتاق که بیرون اومدم محکم خوردم به امیر علی ...
خدای من نکنه حرفهامون رو شنیده باشه؟!!
با ترس سرم و آوردم بالا و یک دفعه گفتم : سلام
چشمهاش هم خندون شد هم مشکوک:
-در روز چند بار سلام می کنی؟!
علیک سلام!!!
حالا چرا هول کردی؟!
حالتش که می گفت چیزی نشنیده ولی لرزش صدای من دست خودم نبودو نگاهم رو دزدیدم
_کی من؟!نه اصلا
-محیا منو ببین مطمئنی؟
نمی تونستم به چشمهای امیر علی نگاه کنم
نگاه کردن به چشمهاش یعنی خود اعتراف!
سرم و چرخوندم و نگاه کردم به چونه اش
–هول نشدم تو اینجا چیکار می کنی؟
یک قدم عقب رفت و دیگه مجبور شدم زل بزنم به صورتش
ابروی هشتی شده اش نشون میداد
باور نکرده حرفم رو!
-اومدم ببینم چی شد به نتیجه رسیدی یانه؟!
باهول گفتم:
_جوابش مثبته!
تک خنده ای کردو بعد تک سرفه مصلحتی:
- چه زود! یعنی قبول کرد؟!مطمئن ؟برم بگم به مامان!؟
شاید یه روزی من نباشم ولی... یه آهنگایی.. یه تیکه کلامایی... یه عکسایی... یه کارایی... از پستای من... میسوزونه دل بعضیارو.. .مطمئنم... اونقدها هم بد نیستم... که دلتنگ نشن... با نبودنم تلافی میکنم...
@aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرنگهدارمن آن است که من میدانم/
شیشه رادربغل سنگ نگه میدارد/
@aksneveshteheitaa