هدایت شده از خَلوتگاهِحاجعلی.
امشب باید کنارم میبودی تا یه دقیقه
بیشتر به چشمات نگاه کنم .
هدایت شده از مَبهوتْ³¹⁵
امشب رو هم بنویس جزو شبهایی که دوست
داشتم کربلاء باشم و نشد/نتونستم/نبودم !
النحیط
_
از یه مدرسه اومده بودن . .
همهی هم سن و سالاش بازیگوشی میکردن . .
یه چندتاشون مداحی خوندن . .
دورِ هم سینه زدن . .
دوستاش همه رفتن ولی این پسر همچنان داشت با شهید نجوا میکرد . .
برای حالِش غبطه میخوردم . .
برای اشک هایی که میریخت ، برای چشمِ بارونیش ، برای تک تک حرفایی که از روی پاکی و نجابت زیر لب میگفت . .
دلم میخواست بشنوم کلامی رو که از زبونش خارج میشه ، بشنوم حرفایی رو که تو خلوتش با شهید میگه . .
ولی گوشِ شنوا نداشتم ، حتی چشم بینا نداشتم که حالشو ببینم . .
این بچه با تمام معصومیتش یجوری با شهید خلوت کرده بود انگار خدا دَرایِ آسمونو براش باز کرده بود تا حرفاشو بشنوه و قلبش رو نوازش کنه . .
رفتم کنارش گفتم آقا امیرعلی برا منم خیلی دعا کن ، التماس دعا . یه چشمی گفت . .
بعد از اون روز هروقت این کلیپ و میبینم میگم خوشبحالت پسر ، چه حالِ خوبی داشتی کنارِ شهید ، چه خوشگل باهاش درد و دل کردی . .
امیرعلی آقا ؛ امیدوارم هرکجا هستی سرت سلامت و عاقبتت ختم به خیر بشه . . (:
آخرین تلاش های من برای نوشتن سناریو : سر ته از جایی آویزون میشم تا خون به مغزم برسه🗿💔