هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
#اللهمالرزقناالشهادت🤲☘
✨در شفاعت شهدا دست درازی دارند
عکسشان را بنگر چهره ی نازی دارند
ما به یاد آوری خاطره ها محتاجیمـ
ور نه آنان به من و تو چه نیازی دارند🍃
#شهیدعلیرضامسعودی
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
مادر #شهید_محسن_حججی
از وقتی فهمیدم باردارم،شیش دانگ حواسم را جمع کردم.دیگر مواظب بودم کجا بروم،کجانروم. چه لقمه ای بخورم، چه لقمه ای را نخورم. چه حرفی رابزنم،وچه حرفی رانزنم.
می دانستم همه ی اینها تاثیر داردروی بچه.همان ایام،سه بار قران راختم کردم. مرتب هم می رفتم روضه سیدالشهدا علیه السلام. دلم می خواست ازهمان اول عشق به قران وامام حسین علیه السلام برود توی گوشت وخونِ این بچه .دلم می خواست وقتی این بچه بزرگ شد،خدا اورا یکی ازبهترین بندگانش قرار دهد.
روزها وهفته ها وماه ها می گذشت ومن لحظه شماری میکردم که این بچه،این کاکل زری،این تاج سر،به دنیابیاید.
خیلی با اوانس گرفته بودم.حس می کردم که سالهاست مادرش هستم. جانم به جانش بسته است.
بیست ویک تیر سال ۷۰بود که بالاخره بچه به دنیا آمد.چه لحظه ای بودآن لحظه.هنوز یادم نمیرود.داشتنداذان ظهر می گفتند.صدای گریه ی بچه وصدای الله اکبر،درهم آمیخته بود......
***
مرددبودیم اسم بچه را چه بگذاریم.هرکسیاز اقوام وآشنایان نظری می دادوچیزی می گفت.اما به نتیجه ای نمی رسیدیم.
یک لحظه سرم را انداختم پایینورفتم توی فکر .با خودم گفتم:«محسن.اسمش را می گذارم محسن.به یاد محسنِ سقط شده ی حضرت زهرا علیها السلام وبه یاد محسنِ شهیدِحضرت زهرا علیها السلام!»
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
5604799818.mp3
4.97M
ویس کمتر شنیده شده از شهید مدافع حرم محسن حججی🥀
خیلی خیلی زیبا،پیشنهاد دانلود
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
ویس کمتر شنیده شده از شهید مدافع حرم محسن حججی🥀 خیلی خیلی زیبا،پیشنهاد دانلود ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل
آدمها سھ دستهاند؛
خام، پختھ و سوختھ
خام کھ هیچ!
پختھ هم عقل معیشت دارند
و دنبال کار و زندگی حلال هستند!
سوختھها عاشقند.
چیزها؎ بالاتر؎میبینند
و میسوزند تو؎ همان عشق!
#شھیدمجیدپازوڪی
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
دردودلعاشقانہشهیدعلمدارباشهدا🥀
بسیار ناب و تأثیرگذار👌
هرانداره گوش کنید تکرارے نمیشہ..🥀
32.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠هِيْئَت عَلَمدارِكَربَلا_قم💠
#خدمت_رساني
#طرح_نشاط
#ورزش_استخر_نور
#رایگان
#تعداد۷۰نفر
#هزینه۲۱۰۰،۰۰۰تومان
📆شنبه۷خرداد۱۴۰۱
سلام عليكم
باصلوات برمحمدوآل محمد(ص)
به همت هیئت علمدارکربلاقم
استخررایگان
ویژه اهالی محل،مسجدی ها
درمجتمع فرهنگی نور
#استخر_نورانجامشد
#هِيْئَت_عَلَمدارِ_كَربَلا_قم
#خیریه_عَلَمدارِ_كَربَلا_قم
#پایگاه_شهید_هاشمی_نژاد
#قرارگاه_جهادی_عَلَمدار_ِكَربَلا_قم
#صندوق_قرض_الحسنه_علمدار_کربلا
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺اولین تصاویر بازدید سرلشکر باقری به همراه فرمانده کل ارتش از یکی از پایگاه های زیرزمینی ارتش
🔹این پایگاه پهپادی در عمق چند صد متری سطح زمین واقع شده است
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◼️ فاجعه جان باختن هموطنانمون در حادثه متروپل را به مردم عزیز آبادان تسلیت عرض می نماییم و برای مصدومان آروزی سلامتی و بهبودی داریم
همه با هم همدردیم...🖤
#متروپل
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ | کشور امام زمان(عج)
🔹رهبر انقلاب: سید ما، مولای ما، دعا کن برای ما؛ صاحب ما توئی؛ صاحب این کشور توئی؛ صاحب این انقلاب توئی؛ پشتیبان ما شما هستید؛ ما این راه را ادامه خواهیم داد...
#سلام_فرمانده
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به معجزه اعتقاد داری 😍
#متروپل
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
#قسمت_سی_و_ششم حرفش کنم دوباره نشستم سر کتابم و سعی کردم تمرکز کنم و تست بزنم! تو فکر بودم که با
#قسمت_سی_و_هفت
_نمیدونم دیشب یه خواب عجیبی دیدم
+خلاصه من که نیستم!
مامانتم همینطور
پس در نهایت نمیتونی بری!
_مامان هم نیستتت؟ کجاست؟
+گفت امشب شیفتِ!
_اهههه لعنت ب این شانس.
شما ساعت چند میاین خونه؟
+من الان میرم شاید ۸ یا ۸ و نیم!
_اووفف!!!!باشه.
اینو گفتمو دوییدم سمت اتاقم.
حوصله ی هیچکیو نداشتم.
کتابامو با پام شوت کردم یه سمتِ اتاق و رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو گرفتم دستم.
که بابا با چندتا ضربه به در اتاق وارد شد!
+حالا ساعت چند هس؟
_هفت!!!
+خب من سعی میکنم زودتر بیام . تو آماده باش که هر وقت اومدم سریع بریم!
پریدم پایین و با جیغ گفتم
_مرسییی بابایِ خوبم
در اتاق و بست و رفت .
مشغول چک کردن تلگرام و اینستاگرامم شدم که دیدم ریحانه از تشییع شهدا یه پست گذاشته!
با دقت نگاش کردم اما به خاطر کیفیت بدِ دوربین ریحانه خیلی فیلم داغونی بود و واضح نبود
چهره های آشنا میدیدم ولی دور وایستاده بودن .
همه دورِ تابوتُ گرفته بودن و راه میرفتن.
تو کپشنشم نوشته بود "شهید گمنام سلام. خوش اومدی مسافرِ من خسته نباشی پهلوون . خوش اومدی به شهرمون!"
پستش یِ حس و حالِ خاصی داشت.
۵ بار ۱۰ بار یا شایدم بیشتر از اول این فیلمِ یک دقیقه ایُ دیدم
حس خوبی بهم میداد!
یه حسّ پر از آرامش .
تو حال و هوای خودم بودم و مشغول دیدن فیلم که دیدم اشکام رو گونم سر خورد. دلیلِ اشکامو نمیفهمیدم ولی بیشتر از همیشه آروم بودم .
بالاخره هر جور که بود دل از فیلمِ کندم.
به ساعت نگاه کردم تقریبا نزدیکای ۶ بود . رفتم سمت کتابخونه که کتاب ریاضیمو بردارم و به فرمولش نگا بندازم و تست بزنم که کتابی که بابا از دادگاه اورده بود نظرمو جلب کرد .
دستمو دراز کردمو برش داشتم
به جلدش نگا کردم که نوشته بود"دخترِ شینا "!
بیخیالش شدم انداختمش رو تخت. برگشتم پایین تا یه چیزی بخورم .
در یخچالو باز کردم ولی چیزی پیدا نکردم.
کابینتارم گشتم ولی بازم چیزی نبود .
از تو یخچال پاکت شیرُ یه موز در اوردم و ریختمشون تو مخلوط کن و مثلا شیرموز درست کردم.
ریختم تو لیوان قشنگِ صورتیمُ با اشتیاق رفتم تو هال نشستم رو کاناپه و تلویزیونُ روشن کردم کانالا رو بالا پایین کردم میخواستم خاموشش کنم که یه دفعه رو کانال افق مکث کردم.
یه خانمی رو نشون میداد که گریه میکرد دقیق که شدم فهمیدم همسرِ شهیدِ!
دست نگه داشتمو تا اخرِ برنامه رو نگاه کردم با دقت. چقدر دلم براش میسوخت.زنِ بیچاره !
چه صورتِ ماهُ خوشگلیم داش.
اخه مگه دیوونن مردم که برا پول میرن خارج از کشور میجنگن میمیرن بی جنازه و هیچی اخه یعنی چی؟
معلوم نی فازشون چیه
چشونه؟
خدایی پول انقدر ارزش داره؟
تو دلم اینو گفتم که همون لحظه گریه خانومه شدت گرف!
دقت کردم ببینم چی میگه
حرفاش که تموم شد فیلمُ رو بچه ای که تو بغلش بود زوم کردن!
نمیدونم چرا یه دفعه دلم یه جوری شد!
به ساعت نگاه کردم.
فیلمِ تقریبا تموم شده بودُ تیتراژِ پایانی شروع شده بودُ اسما بالا میرف!
تلویزیونُ خاموش کردم و رفتم بالا سمت اتاقم. ساعت دیگه هفت شده بود .
دلشوره گرفته بودم.
کمدموُ وا کردم یه مانتویِ بلند سرمه ای که خیلی ساده بود با یه شلوار مشکی کتان برداشتم و پوشیدم .
از کمد شال و روسری هم یه روسری سرمه ای بلند برداشتم.
موهامو دم اسبی سفت بستمو روسریُ سرم کردم.
یه کیفِ اسپورت هم برداشتمو وسایلمو ریختم توش.
یه ادکلن خوشبو از رو میز آرایشم برداشتم و دوتا فِش به لباسم زدم.
این دفعه بدون هیچ آرایش.
نمیدونم چرا ولی وجدانم اجازه نمیداد ارایش کنم.
کیفمُ گرفتم و رفتم پایین .نشستم رو مبلُ منتظر بابا شدم .
عقربه دقیقه شمار نزدیک ۱۲ میشد و من بیشتر استرس میگرفتم
میترسیدم که نرسم.
تلفنُ برداشتمُ چندبار شماره بابا رو گرفتم. جواب نمیداد کلافه پوفی کشیدم و دوباره تی ویُ روشن کردم
کانالا رو جابه جا کردم و بی حوصله رو یه شبکه نگه داشتم که هشدار برای کبرا ۱۱ میداد.
از گرسنگی دل ضعفه گرفتم .تازه یادم افتاد که شیرموزم مونده رو میز رفتم برش داشتمُ همشُ با یه قورت فرستادم سمت معده ی عزیزم.
به تهِ خالیِ لیوان نگاه کردم
تازه فهمیدم بهش شکر نزده بودم .
به ساعت نگاه کردم. هشت و نیم بود .
_مثلا میخواست به خاطر من زودتر بیاد.
با شنیدن صدای بوق ماشین بابا چراغارو خاموش کردم و پریدم بیرون .
با عجله کفشمو پوشیدم و بندشو نبسته رفتم تو ماشین
ترجیح دادم غر نزنم که نظرش عوض نشه
با شناختی که ازش داشتم تا همین جاشَم لطف کرده بود بنده ی خدا رو قوانینش پا گذاشته بود.
با عجله سلام کردم و ادرس و بهش دادم
اونم با ارامش پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد
که گفتم
_اینجور که شما میرونین شاید هیچ وقت نرسیم بابا جون
و یه لبخند مضخرف زدم
بدون اینکه به من نگاه کنه گف
+چه فرقی میکنه ما میریم یا میرسیم یا
#ناحله
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
#قسمت_سی_و_هفت _نمیدونم دیشب یه خواب عجیبی دیدم +خلاصه من که نیستم! مامانتم همینطور پس در نهایت نمی
#قسمت_سی_و_هشت
آروم گفتم
_قسمتُ خودمون میسازیم.
انگار که شنید پاشو گذاشت رو گاز و با تمام وجود گاز داد
یه لبخند پیروزمندانه نشست رو لبم
یه حسی بهم میگفت نمیرسم ولی به قول بابا هم فال بود هم تماشا!!
بعدِ یه ربع تا بیست دیقه رسیدیم دم هیئت.
خلوت بودنِ خیابون هیئت نشون از تموم شدن مراسم میداد.
با حالت اشکبار رو به بابا گفتم
_اه دیدینننن چرا اخه انقدر دیرررر
حالا دیگه ساعت نُهِ!!! نه !
+خب حالا برو ببین شاید کسی باشه.
_نه دیگه دست شما درد نکنه ممنون لطف کردین تا همینجاشم
برگردین خونه لطفا.
بابا سوییچِ ماشینو زد که دیدم یکی از در هیئت اومد بیرون
بلند گفتم
_عههههه نگه دارین یه دقیقه
این و گفتمو از ماشین پریدم بیرون
دلم یه جورِ خاصی شد .
هیچ وقت تو عمرم این حسُ نداشتم.
ناخودآگاه کشیده شدم سمت در ورودی.
به اونی که از هیئت اومد بیرون گفتم
_هستن هنوز ؟
سرشو تکون داد و گفت
+تو مردونه!!! ولی مراسم تموم شده.
کفشمو در اوردم و رفتم قسمت آقایون.
یه جای خیلی بزرگ بود .
انتهاش یه سری آدم جمع شده بودن .
بدون اینکه به دور و برم نگاه کنم اروم قدم بر میداشتم .
که یه دفعه همه بلند شدن
یه صدای آشنا گف
+آروم بچه هآ آروم بلندش کنید!!!
بسم الله
یه یاعلی گفتنو تابوتو بلند کردن و گذاشتن رو شونشون .
حس کردم قلبم داره میاد تو دهنم.
بی اختیار قدمامو تندتر کردم و رفتم سمتشون
اوناهم دیگه حرکت کردن
چند قدمِ اخرِ باقی مونده رو دوییدم
که همه نگاشون زومشد رو من
با هول و ولا دنبال آشنا میگشتم که دیدم محسن زیر تابوتُ گرفته...
با چشایِ پر اشک نگاهش کردم اونم نگاهم کرد .
دیگه اشکام سرازیر شد ملتمسانه گفتم
_آ...آقا محسن....!!
اطرافشو نگاه کرد
_با شمام. میشه خواهش کنم یه دیقه نرید؟
همه با چشایِ گرد زل زدن به من.
_خواهش میکنم یه دیقه شهیدُ بزارید زمین من به زور خودمو رسوندم اینجا .
دیگه وایستاده بودن .
مردد نگام کرد و نگاشو برگردوند یه سمت دیگه که صدای ریحانه رو شنیدم .
+عه اومدی ؟ چرا انقد دیر؟
_میگمبرات بعدا.
میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟
ریحانه با چشاش یه سمتُ نگاه کرد برگشتم طرف زاویه دیدش.
که دیدم داره به یه پسری که لباس چریکی بسیجی تنشه نگاه میکنه .اول نشناختم بعد که بیشتر دقت کردم فهمیدم محمدِ!!!
به محسن نگاه کرد و سرشو تکون دادو خودش رفت ...
محسن اینام که زیر تابوتُ گرفته بودن اروم گذاشتنش زمین و رفتن کنار!!
به ریحانه گفتم
_میشه کنارش بشینم؟
وضو دارم به خدا!
+بشین عزیزم بشین.
فقط یه خورده سریع تر دیرشون شده!
_قول میدم.
یه لبخند به من زد و ازم دور شد
ادمایی هم که اطرافم بودن ازم فاصله گرفتن.
وایستادم کنارش.
بهش نگاه کردم .
همونی که تو خوابم دیدم .
تو یه تابوت که دورش پرچم ایران پیچیده بود از همونایی که تو تلویزیون نشون میدادنُ تو پیج محمدم دیده بودم
روش نوشته بود
"شهید گمنام"
(۱۸ ساله)
ناخوداگاه اشکام میریخت رو گونم .
شوری اشکمو رو لبم حس کردم.
نمیفهمیدم چرا گریم گرفته!!
از همه مهم تر نمیدونستم چرا به این شدت.
سعی کردم اشکامو پنهون کنم که کسی متوجه نشه .
به تابوت نگاه کردم .
اروم گفتم
_تو همونی که دستمو گرفتی؟
کمک کردی اره؟؟
تویی پسر حضرتِ زهرا؟
تو پستای این بچه ها خوندم تو بچه حضرت زهرایی!!
اره؟
درسته که میگن آرزوهارو براورده میکنی؟؟
اسمش چی بود اها همون"حاجت"
تو منو دعوت کردی مراسمت!!؟
منِ بی سروپا!!!؟
من لیاقت داشتم؟
سرمو گذاشتم به حالت سجده رو تابوتُ بوسیدمش.
دوباره نگاش کردمو دستمو اروم روش حرکت دادم
_پس حالا که گرفتی دستمو ول نکن!!
اینو گفتمو ازش فاصله گرفتم که دوباره اومدن سمت تابوتُ بلندش کردن.نشستم گوشه ی هیئت و به رفتنشون نگا کردم.
پاهامو تو بغلم جمع کردم و اشکامو پاک کردم. سرمو برگردوندم گوشه ی دیگه ی هیئت که محمد با ریحانه نشسته بود.
ریحانه با دیدن من خواست از جاش پاشه که محمد نزاشت.
گوشه چادرشُ گرفت و بوسید و از جاش پاشد و دنبال تابوت رفت.
بهش خیره شدم این لباس جذبشو بیشتر میکرد.
میترسیدم بفهمه دارم نگاش میکنم.
چقدر خوشگل تر و خوشتیپ تر از قبل.
انگار میدرخشید.
داشتم رفتنشو تماشا میکردم که ریحانه صدام کرد
+نگفتی دختره؟؟
چیشد اومدی؟
تو که گفتی نمیای ....
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#ناحله
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔰سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی:
نباید تردید کنیم که شهدا مثل اولیای الهی دارای اعجازند.
اینکه به قبور آنها توسل میکنیم و استمداد میطلبیم برای این است که آنها مثل قطرهای به دریا وصل و جزئی از ائمه(ع) شدهاند.
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#حاج_قاسم
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ الان خط و ربط برای ما معلومه ،هیچ ابهامی برامون نیست،هیچ عذری هم نیست...
👆👆👆
#شهیدانه 🕊🕊
#کلام_شهید🌷🌷
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔰 #کلام_شهید | #نَفْس_انسان
💠خويشتن را در قفس محبوس می بينم و می خواهم از قفس به در آيم. سيمهای خاردار مانعند. من از دنيای ظاهر فريب ماديات و همه آنچه كه از خدا بازم می دارد متنفرم.
"شهید محمد ابراهیم همت"
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
دو دقیقه اومده بودیم خیر سرمون تو این دنیا زندگی کنیم، همش باید قویتر میشدیم..
*سنجابک*
#حرفحق
يه پسره با خواهر و مادرش اومده بودن خواستگاریم
مادر پسره گفت ما خيلي مذهبي هستيم، ١٤ سكه به نيت ١٤ معصوم نظرمونه
بابام گفت مهريه دختر خودتون چندتا بوده؟ گفت ٧٥٠ تا
تورو خدا اينجوري مذهبي نباشيد، ما نميتونيم :)))😏😏
#جذاب