eitaa logo
کتاب شهیدان حاج قاسم و حاج جمال
620 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
27 فایل
هدفمون تفحص سیره شهید سلیمانی هست. انشاالله که مورد توجه و عنایت این شهید عزیز قرار بگیریم. @Aminiasl88
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 + بابا مواظب باشیا -که چی؟ +که نمیری 😭💔 "شهید جاویدالاثر سید مصطفی صادقی" @alamdarehosein
هدایت شده از کشکول
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارکستر سمفونیک آمریکایی(حتماببینید) ⁉️🔅باورکردنی نیست ولی واقعیت دارد ❣ @kashkool
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🔻نشست نمایندگان ۵۱ کشور جهان در ونزوئلا . وقتی نام قاسم سلیمانی توسط مجری برنامه برده میشود عکس‌العمل حاضرین دیدنی است‼️🤔 🔹باخدا باش پادشاهی کن 🔹بی خدا باش هرچه خواهی کن❤️✌️ 🔹با شهدا محشور شوید نشر دهید📣 🏴 @alamdarehosein
امروز سه قلویی تو بیمارستان امام سجاد یاسوج به دنیا اومد که مادرشون به نیت حاج قاسم اسمشون رو گذاشت سردار قاسم سلیمان 🏴 @alamdarehosein
از خاک تا افلاک 🌹 خاطره ای از یک شهید بسیجی در شلمچه اواخر سال ۶۵ جوانی بلند قد و درشت اندام، با چشمانی نافذ، از بسیج الشتر به مناطق جنگی اعزام شده بود تا به قول خودش ادای تکلیف کند؛ دست قضا او را به شلمچه رسانده بود تا ما هم افتخار آشنایی با او را داشته باشیم... جوانی با نشاط و شوخ طبع که در آن گلوله باران بی امان شلمچه (که اگر برای گرفتن وضو از سنگرهای حفره روباهی اش خارج می شدی، باید با دوستانت خداحافظی می کردی، چرا که احتمال بازگشت مجدد به جمع آنان، هیچ تضمینی نداشت) هر روز عادت داشت تا به یکایک سنگرهای گردان شهداء در خط مقدم (روبروی پتروشیمی عراق) سرکشی کند و احوال همه را بپرسد... در یکی از روزها اما "احمد زرینی" حالش با تمام روزها فرق می کرد... در حالی که طبق روال از دوستان در سنگرها دیدار می کرد، دیگر آن شوخ طبعی همیشگی را نداشت و خبری از شادی و خنده نبود... احمد آن روز خیلی جدی شده بود و در بازدید از سنگرها، ضمن سلام و احوالپرسی، یک جمله ترکیبی را هم به احوالپرسی هایش اضافه کرده بود: "بچه ها، مرا حلال کنید؛ من فردا عصر شهید می شوم!" 🤔 شوخ طبعی همیشگی احمد باعث می شد تا همه در جواب این درخواست، به او بگویند: "برو بابا، توام ما رو مسخره کردی..." احمد اما خیلی جدی درخواست خود را تکرار می کرد و راهی سنگرهای بعدی می شد، در حالی که هیچکس او را جدی نگرفت... نمی دانم چرا این جمله احمد مثل زنگ توی گوشم طنین انداخته بود... عصر روز بعد، صدای آژیر آمبولانس توجه ما را به خود جلب کرد... گلوله خمپاره ۶۰ (معروف به خمپاره نامرد) احمد را دریافته و در میان خاک و خون، او را از خاک به افلاک رسانده بود... امدادگران با برانکارد نتوانستند کاری از پیش ببرند، چرا که پیکر "احمد زرینی" چنان قطعه قطعه شده بود که فقط باید با کیسه جمع می شد... پیکر احمد را جمع کردند و بردند... و آن روز خورشید شلمچه آرام آرام غروب کرد و جمع یاران، شبی تاریک و اندوهگین را در فراق عزیزشان سپری کردند... نقل خاطره از برادر "سیدحجت الله موسوی زاده" رزمنده و جانباز دفاع مقدس- بروجرد عکس و مشخصات شهید در اینجا👇👇 Shahidd.blog.ir/post/25 🏴 @alamdarehosein
8.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختری از سرزمین آفتاب 🔹«کونیکویامامورا» تنها مادر شهید ژاپنی و بانویی خیر این روز‌ها در بستر بیماری به سر می‌برد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 مادورو: در روزهای سخت ژنرال سلیمانی به کمک ما آمد 💬 نیکُلاس مادورو رئیس جمهور ونزوئلا: 🔻 در روزهایی که به دلیل حمله‌های سایبری ایالات متحده به سیستم برق ونزوئلا رنج می‌کشیدیم، ژنرال سلیمانی با متخصصانی از ایران برای حل مشکل برق به ونزوئلا آمد. 🏴 @alamdarehosein
10.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای شنیدنی برای پاسداری که شش‌بار با پاسخ منفی روبرو شده... @alamdarehosein
🌷 به سبک شهید 🔅 *من در روایت فتح رفیقی داشتم که از دوران بعد از انقلاب که در سمعی بصری ورامین بودم، میشناختمش. در ورامین فیلم نمایش می‌دادم. ایشان دبیر عربی بود ولی به این کارها هم خیلی علاقه داشت. از آن‌جا باهم رفیق شده بودیم. بعدها که من به تهران آمدم و در روایت فتح رفتم شنیدم که این هم آمده تهران ولی معتاد شده. از آن معتادهای تیر. این بنده‌ی خدا جای من را پیدا کرده بود هرچند وقت یک‌بار به روایت می‌آمد. با چنان قیافه‌ی زاری می‌آمد که معلوم بود چه می‌خواهد. یک‌روز که آمد اساسی بهش توپیدم. بهش گفتم «فلانی من نشستم مونتاژ می‌زنم، وقتی تو میای من دیگه حال کار کردن ندارم، جون اون کسی که دوست داری دیگه نیا… محض رضای خدا نیا… این کارو نکن. دیگه هم بهت پول نمی‌دم». تا توانستم طرف را با تهدید و التماس طرد کردم. دیگر هم نیامد.* *بعد از شهادت آوینی دورادور شنیده بودم که دیگر ترک کرده و خوب شده است. افتاده تو فاز فیلم‌نامه نویسی و اصلاً زندگی‌اَش عوض شده است.* *یک‌روز دیدمش و بهش گفتم: «چی شد که تو دیگه ترک کردی؟ سر اون حرفایی که من بهت زدم بود؟»* *گفت: «نه بابا! این‌قدر شبیه تو باهام برخورد کرده بودن؛ تو بودی، زنم بود، مادرم بود، برادرم بود، همه همین‌جور باهام برخورد کردن»* *آدم معتاد اصلاً هیچ‌چیز برایش مهم نیست فقط می‌خواهد مواد بهش برسد.* *می‌گفت فهمیدم که تو رفیق آوینی هستی و این آوینی هم رئیس سوره است. یک‌روز دیدم که از ساختمان سوره رفت بالا. من هم پشت سرش رفتم. بهش گفتم «آقای فارسی سلام رسوند گفتن اگه دارید یه کمکی به من بکنید!»* *آوینی هم گفته بود «اصلاً نیاز نداره که آشنایی بدی من خودم باهات رفیقم». پولی بهش داده و گفته بود «هروقت نیاز داشتی بیا بگیر».* *هرچند وقت یک‌بار می‌رفت پیش آوینی. یک‌بار خیلی طولانی‌مدت پشت در اتاق جلسات نشسته بوده که آوینی از اتاق بیرون می‌آید تا به اتاق بغلی برود، می‌بیند این بنده خدا هم نشسته منتظر. کلی ازش عذرخواهی می‌کند و می‌گوید «ببین دفعه‌ی بعد اومدی دیدی من تو جلسم، یه یادداشت بده با (فلان) کد رمزی که من بفهمم شمایی و سریع بیام کارِت رو راه بندازم … من عذر می‌خوام که معطل شدی».* *طرف می‌گفت همین‌طور می‌رفتم پیش آوینی بدون این‌که ازم بخواهد که تو کی هستی و یا حتی ذره‌ای نصیحتم بکند.* *حتی در این مدت اصلاً و ابداً یک‌بار هم با من چک نکرد که «فارسی این بنده خدا کیه میاد از من پول می‌گیره؟». وظیفه‌ی خودش می‌دانست انگار؛ طلبکاری آمده پیشش و طلبش را می‌خواهد.* *رفیق ما می‌گفت آوینی با کلی عذرخواهی طلبم را یواشکی می‌داد و من هم می‌رفتم. یک‌بار که رفتم پولی در جیب نداشت و کلی عذرخواهی کرد. در خیابان سمیه (خیابانی که دفتر حوزه‌ی هنری، محل کار آوینی در آن واقع بود) بانکی قرار داشت. از در سوره پایین آمدیم و رفتیم بانک. آوینی دفترچه‌ی بانکی‌اَش را گذاشت روی پیشخوان بانک. من هم داشتم نگاه می‌کردم. باجه‌دار نگاهی کرد و به آوینی گفت «می‌خوای دفترچه رو ببندی؟»* *آوینی گفت «چطور؟»* *باجه‌دار گفت: «چون ۲ هزار تومن بیش‌تر توش نیست.»* *آوینی هم گفت: «آره آره می‌خوام ببندم»* *حساب را بست و به من گفت «خداروشکر روزی امروزمون هم رسید. هزارِش برای من و هزارِش هم برای تو».* *از در بانک که بیرون آمدم تا درِ خانه گریه کردم که «خاک بر سرت، اگر اون آدمه، پس تو چی هستی؟»* *خودم خودم را سرزنش می‌کردم. آمدم خانه و افتادم به دست و پای مادرم. همان زمان ۳ تا بچه هم داشتم. به مادرم گفتم «دست و پای من رو با چادرت ببند به تخت».* *و برای همیشه ترک کرد. هرگز هم سراغ آوینی نرفت تا وقتی فهمید آوینی شهید شده.* 📝 به نقل از محمدعلی فارسی @alamdarehosein
8.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توطئه بزرگی که تاکنون در مورد آن کمتر شنیده‌اید و به دست شهید سلیمانی خنثی و منطقه از ورطه داعش و نفوذ شدید آمریکا نجات پیدا کرد. @alamdarehosein