eitaa logo
بنیاد مهدویت استان البرز
2هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
167 فایل
﴾﷽﴿ 🔰محور فعالیت بنیاد:آموزشی_فرهنگی_ پژوهشی کرج_بلوار ملاصدرا_به‌سمت نبوت‌_بعد از ابوذرجنوبی _بنیاد‌ فرهنگی‌ حضرت‌ مهدی‌ موعود(علیه‌السلام) 02634294152_02634214145 +989370754174 ارتباط با ادمین ها👇 @Admin_mahdaviii @alborz_mahdaviat
مشاهده در ایتا
دانلود
: 🍃با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حرف بزنیم. آیت الله میلانی می‌فرمودند: هر روز بنشینید یک مقدار با امام زمان درد دل کنید. خوب نیست شیعه‌ روزش شب شود و شبش روز شود و اصلاً به یاد او نباشد. بنشینید چند دقیقه ولو آدم حال هم نداشته باشد، مثلاً از مفاتیح دعایی بخواند، با همین زبان خودمان سلام و علیکی با آقا کند. با حضرت درد دلی کند. 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و دوم_ بشقاب و قاشق را در آشپزخانه شستم و به صاحبش تحویل دادم و فلاسک پر از چای را هم به ملکه دادم. ملکه چند لیوان پشت سر هم چای نوشید و هر بار خدا را شکر میکرد. وقتی کاملاً از چای سیراب شد، از او پرسیدم موضوع خواستگاری خان را چگونه به پدر و مادرتان گفتید؟ ملکه گفت: آن روز وقتی با آن لباس زیبا و زودتر از روزهای قبل به خانه برگشتم، مادر و خواهر و برادرانم متوجه حادثه ی جدید زندگیمان شدند. زن همسایه مرا به در خانه رساند و خودش رفت. من به محض ورود به حیاط خانه، کیسه ی پسته و گردو را باز کردم و خواهر و برادرانم را صدا زدم؛ آنها با خوشحالی گردوها و پسته ها را تند تند میخوردند. ملکه چشمانش را گرد کرد و گفت: مادرم هاج و واج به من نگاه میکرد. نزدیک مادرم رفتم و گفتم که خان از من خواستگاری کرده است و من قبول کرده ام. مادرم بی رمق به روی زمین نشست و مثل کسی که فشارش افتاده باشد، رنگش پرید. من بی تفاوت به گوشه ای نشستم و به بچه ها که با خوشحالی پسته و گردو میخوردند نگاه کردم و با خود گفتم: گرسنگی و بدبختی بس است. مادرم کمی زیر لب غرغر کرد و بعد چادرش را سر کرد و به سرعت از خانه خارج شد. یک ساعتی طول کشید که با پدرم برگشت. ملکه دستش را به پایش کوبید و گفت: پدرم از عصبانیت سیاه شده بود و غرق عرق بود. به محض ورود به حیاط خانه به طرف من آمد و گفت: میفهمی چه میکنی؟ به پیرمرد میروی که چه؟ به خان میروی که چه؟ ما را چه به خان و خانزاده ها! من سالها روی زمین آنها کار کردهام؛ من میدانم که لقمه آنها حرام است و پول رعیت در کیسه ی آنهاست. ما رعیت هستیم و آنها ما را به چیزی حساب نمیکنند. خان از تو به بهره ای بی نیاز میشود و هوای دیگری به سرش میزند. ملکه کمی سکوت کرد و گفت: در برابر پدرم چیزی جز سکوت نداشتم و فقط به پسته ها و گردوها نگاه میکردم. سالها بود که از این چیزها نخورده بودیم! ملکه به تلخی به زمین نگاه میکرد و گویی هنوز در حال نگاه کردن به پسته ها و گردوها بود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
السلام علیک یا صاحب الزمان 🏴اربعین یعنی حسین علیه السلام تا مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف در موکب حسینی با نذر فرهنگی برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف کلیه ی نذورات و مبالغ جمع آوری شده صرف تهیه ی بسته های معیشتی و فرهنگی می گردد. شماره حساب ۰۱۰۸۲۲۵۸۰۲۰۰۷ و شماره کارت ۶۰۳۷۶۹۱۹۸۰۰۵۷۵۴۱ بانک صادرات به نام مجمع خیرین بنیاد مهدویت لطفا پس از پرداخت به شماره ی زیر اعلام داده شود. ۰۹۳۶۳۱۳۷۱۶۵ کرج، میدان نبوت، نرسیده به بلوار ملاصدرا، خیابان ابوذر جنوبی، جنب دبیرستان پسرانه رشد نو، ۳۴۲۱۴۱۴۸ 🏴 @alborzmahdaviat
حضرت علی علیه السلام بلا برای ادب کردن ظالم است و برای مومن امتحان است و برای ابرار درجه است و برای اولیاء کرامت. 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و سوم_ چیزی به نماز ظهر نمانده بود. میخواستم برای وضو بیرون بروم، اما ملکه میخواست حرف بزند. به من گفت هیچ چیز در دنیا بدتر از حسرت نیست. حسرت و ندامت در تک تک سلولهای بدنش رخنه کرده بود. خاطرات کشمکشهای او با پدرش دردناک بود؛ پدرش یک هفته ای به نشانه ی اعتراض به تصمیم خان، به سرِ زمین نرفته بود و خان متوجه دلخوری پدر سامره شده بود. خان هر روز کسی را برای دلجویی از او به در خانه اش میفرستاد، اما بیفایده بود. کم کم از گوشه و کنار خبرهای نگران‌کننده ای به سامره میرسید، مبنی بر اینکه اگر پدرش مانع ازدواج او و صابر خان شود دیگر در روستا کسی حق ندارد به پدرش کار بدهد و کسی هم حق ندارد با سامره ازدواج کند. سامره در عالم کودکی خود خیلی ترسیده بود. از طرفی وعده وعیدهای زن همسایه و سخنان پر مهر و محبت صابر خان قلب او را نرم کرده بود. سامره در مقابل پدرش قد علم کرده بود که مانع رفتن او به خانه ی خان نشود و پدر عاجز از منصرف کردن او، فقط به نصیحتی بسنده کرده و حق انتخاب را به خود او داده بود. مادر سامره بعد از توافق پدر و دختر، خبر رضایت خانواده را به خان رسانده بود و خان مهلت دو هفته ای به مادر و پدر سامره داده بود تا دخترشان را برای فرستادن به خانه ی خان آماده کنند. ملکه گویی هنوز در همان خانه ی پدری بود و مردّد، که به خانه ی خان برود یا نرود. دائم از روزهای سخت خانه ی پدری میگفت و از شبهای طولانی با شکم گرسنه خوابیدن! بعد از دو هفته خان توسط زن همسایه پیغامی به خانواده ی سامره رسانده بود که برای جمعه آینده عروسش را خواهد برد. ملکه با ناامیدی گفت: من بیصبرانه منتظر آمدن صابر خان بودم تا با شکوه و جلال مرا با خود ببرد. اما عصر روز جمعه صابر خان نیامد و فقط دو نفر از زنان خدمتکارش را به همراه یک مرد فرستاد که شوهر یکی از آن زنان بود. آنها مقداری پارچه و لباس برای مادرم آوردند و کمی با پدر و مادرم صحبت کردند و در آخر وعده دادند که خان سامره را خوشبخت خواهد کرد. بعد دست مرا گرفتند و با خود به طرف در بردند. پدرم به دنبال من دوید و با گریه گفت: سامره! نرو، در خانه ی خان خوشبختی نیست. ملکه بغض کرد و گفت: من بغض گلویم را فشردم و به پدرم گفتم: در خانه ی خان خوشبختی اگر نباشد، لوبیایی برای خوردن هست! ملکه با ندامت سرش را تکان داد و گفت: صورت پدرم از شدت خجالت و شرمساری سیاه شد و با شرمندگی سرش را پائین انداخت. دستهای ملکه میلرزید و اشکهایش بی اختیار جاری شد. مثل بچه ها هقهق میکرد و توان ادامه دادن نداشت. دستهایش را گرفتم و او را در آغوش کشیدم. بی اختیار با او گریستم. زیر لب میگفت: رویت سیاه سامره که روی پدرت را سیاه کردی! گویی سامره پدرش را در پائین پله ها رها کرده و خود به بالا رفته بود! ملکه را آرام کردم و با هم به وضوخانه رفتیم تا تجدید وضو کنیم. در راه نه ملکه حرف دیگری زد و نه من میلی به شنیدن داشتم. انگار سهمیه شنیدنم تمام شده بود و سهم چشمهایم باقی مانده بود، فقط میخواستم فرصتی برای دیدن داشته باشم، دیدن همه آنچیزی که میبایست میدیدم و ندیده بودم! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
🍃بشارت امام باقر به منتظران مهدی امام باقر علیه السلام: «بر مردم زمانى مى‏‌آید که امام‌شان از منظر آنان غایب مى‏‌شود. خوشا به حال آنان ‏که در آن زمان در امر [ولایت] ما اهل‌ بیت علیهم‌السلام ثابت ‏قدم و استوار بمانند! کمترین پاداشى که به آنان مى‏‌رسد، این است که خداى متعال خطاب‌شان مى‏‌کند و مى‏‌فرماید: «بندگان من! شما به حجت پنهان من ایمان آوردید و غیب من‌را تصدیق کردید. پس بر شما مژده باد که بهترین پاداش من در انتظارتان است». کمال الدین، ج ۱، ص ۳۳۰ 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و چهارم_ تازه از وضوخانه برگشته بودیم. مات و مبهوت به عقربه های ساعت نگاه میکردم و منتظر أذان ظهر بودم. معتکفین تک تک به صفهای از هم گسسته انتظار می پیوستند و با کامل شدن هر ردیف، ردیف بعدی هم کامل میشد. اشتیاق بودن در صفهای اول نماز، معتکفین را به جلو میکشاند و بقیه را هم با خود می آورد. صدای روح بخش قرآن، گویی از حنجره ی ملائک خارج میشد که ندای رجعت به بندگی و عبودیت را در گوش مردگان عنود و طاغی زمزمه میکردند که "والعصر انَّ الانسانَ لفی خُسر". قسم به عصاره ی زمان (مهدی ) که انسان در خُسران و ضرر است. همه ی ما در جرگه "لفی خُسر" بودیم، یکی باخبر و دیگری بیخبر! یکی زودتر و دیگری دیرتر رسیده بود، اما همه به خیل عظیم "لفی خُسر" رسیده بودیم، تردیدها رفته بود و یقینها رسیده بود. صدای الله اکبر و شهادتین مؤذن همچون صیحه آسمانیِ حضرت جبرئیل، خسف قلب میکرد و خیل انکارها و تردیدها را در بیداء نیستی به کام مرگ می کشاند. چشمهای منتظرمان را گوش به فرمان مقتدای خود کرده بودیم و همچون مردگان برخاسته از قبرهای غفلت خبردار ایستاده بودیم. باید دوش به دوش هم در صف بندگی ردیف میشدیم و شانه به شانه ی هم، قامت راست میکردیم. باید به انتظار "الله اکبر" مقتدای خویش صبوری میکردیم و بی اشاره او لب به تکبیر هم نمی گشودیم. حتی اقرار به "الله اکبر" هم بی إذن مقتدا و پیشوا جایز نیست. باید پا به پای امام خود می ایستادیم و بعد، با گوشه ی اشاره چشم او، کمر راست قامتی را می شکستیم و آنقدر در رکوع می ماندیم تا رخصت برخاستن صادر شود. برخاستن و به خاک افتادن، چرا و اما و اگر نداشت، همه باید به تبعیت از امام خویش سر بر آستان بندگی می سائیدیم و به إذن او نفسی تازه میکردیم و دوباره سر بر خاک مذلت می کوبیدیم. در هر برخاستنی و نشستنی و در هر رکوعی و سجده ای، هدف فقط اثبات اطاعت بود، وگرنه معبود را چه نیاز به خم و راست شدن عبد خویش! زمان، زمان آمادگی بود اما فرصتی نبود؛ باید به " لفی خسر " خود اعتراف میکردیم تا در سرای "الا الّذین آمَنوا" پناهنده میشدیم! باید پای " لفی خسر" خودمان میماندیم تا در وادی السلام "الا الّذین آمَنوا و عَمِلوا الصّالحات " قرارمان می دادند! و باید به هزار هزار "لفی خسر" خود اقرار می کردیم تا در زمره ی "الا الّذین آمَنوا" در می آمدیم و با گروه "عَمِلوا الصّالحات" همراه میشدیم و به قله های پایداری "وتَواصَوا بِالحَق" میرسیدیم! و در حق باید آنقدر می ماندیم تا به قدرت و توان "وتواصَوا بالصّبر" نائل میشدیم. هرچه بالاتر میرفتیم، برج باریک و باریکتر میشد. هرکسی لایق صعود نبود. تلخی میوه ی صبر را، جز با شیرینی " آمَنوا و عَمِلوا الصّالحات و تَواصَوا بِالحق" نمیشد تحمل کرد. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
صفات زائران حضرت سیدالشهدا علیه السلام از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه خداوند به حاملان عرش ‍ و ملائكه مقرب به واسطه زائران آن حضرت فخر مى فروشد و مى فرمايد: آيا نمى بينيد كه زائران قبر حسين با اشتياق و علاقه به سوى او مى آيند. زائر حسين عليه السلام در زمره كسانى است كه خداوند با نظر رحمت به آنها مى نگرد. نشانه عشق و علاقه به حسين عليه السلام اين است كه شخص ، زوار آن حضرت باشد، يعنى او را بسيار زيارت كند. زائر حسين عليه السلام از جمله كسانى است كه خداوند در فوق عرش با آنها سخن مى گويد. در ده روايت آمده است كه نام او را در عليين مى نويسند. زائر حسين عليه السلام در بهشت ، در جوار پيامبر صلى الله عليه وآله و اهل بيت او عليهم السلام قرار مى گيرد، بر سر سفره آنها مى نشيند و از خوان نعمت آنها برخوردار است . اگر شقى باشد، نام او در زمره انسان هاى سعيد و خوشبخت مى نويسند. از كروبيان و سادات ملائكه به حساب مى آيد. زائر حسين ، مساعد و يار و ياور زهراء سلام الله عليها است ، زيرا آن حضرت هر روز حسين عليه السلام را زيارت مى كند. سيما، گونه ، چشم و قلب زائر حسين عليه السلام مورد دعاى امام صادق عليه السلام است . آن حضرت در حال سجده با چشم گريان دعا مى فرمود و به درگاه خدا عرض مى كرد: خدايا! بر آن چهره هايى كه بر قبر ابى عبدالله نهاده شده رحم كن ، و بر آن چشم هايى كه اشك آنها جارى است رحم كن ؛ و بر آن دل هايى كه بى تابى كردند و سوختند رحمت بفرست و بر آن ناله هايى كه به خاطر ما بود، رحم كن. 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و پنجم_ نماز تمام شد و جمعیت پراکنده. من و ملکه در همان جای خود نماز میخواندیم و بعد از نماز، دیگر نیاز به جا به جایی نداشتیم. گویی دست تقدیر، من و ملکه را همانجا نشانده بود که در رفتن و آمدنها فرصتهای با هم بودن را از دست ندهیم. نماز تمام شده بود و ما هنوز از فراز و فرود نماز دل نکنده بودیم و انگار در پیچ و خمهای بندگی جا خوش کرده بودیم. هر دو خیره به مُهر خود نگاه میکردیم، زخمهای کهنه ی ندامت و تردید را هیچ مرحمی جز نشستن در آستان محبوب و صبوری کردن، ترمیم نمیکند! بعد از نماز سکوت خاصی در شبستان حاکم شد و فرصتی برای عقده گشایی های ملکه فراهم شد. اشکهای او بی وقفه میریخت و آرام زیر لب تکرار میکرد: ای بی ثمر سامره! گویی هنوز بر در خانه ی پدری مانده بود و دودل، که در پی لوبیایی برود و یا در پی خوشبختی برگردد! از دو هفته قبل، تمام آبادی از رفتن سامره مطلع شده بودند و آنروز برای بدرقه او مقابل در خانه اش جمع شدند. دوستان و همسالان سامره، لباسهای مهمانی شان را پوشیده و گل به دست به انتظار آمدن او نشسته بودند. از طرف خان سبدهای میوه و شیرینی در اطراف و در بین همسایه ها پخش شد. شور و شوقی در محله پیچیده و حرف و حدیثها به راه افتاده بود که خان, مال و منالها مهریه ی سامره خواهد کرد و خدم و حشم در اختیار او خواهد گذاشت. سامره به محض خروج از خانه در فضای آکنده از حسرت دیگران از مقابلشان گذشته، و با تقدیم دسته های گل از دست دوستانش و با سلام و صلوات بر گاری سرنوشت نشسته بود. سامره خیلیها را پائین پله ها جا گذاشته بود! آن روز عصر سامره را با یک گاری نو، به در خانه ی خان بردند و پدر و مادر و خواهر و برادرانش پشت سر سامره، همه ی راه را دویدند. کوچه به کوچه و وادی به وادی، تپه به تپه و دشت به دشت در پی او رفتند و تا خانه ی خان همراهی اش کردند. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
🌹 السلام علیک یا اباعبدالله 🏴 ۶ شب مجلس روضه ماه صفر 🌸 بیت الزهرا سلام الله علیها 🔰 به خاطر حفظ سلامتی و جان شما عزاداران حسینی، مراسم به صورت برگزار می‌شود 📆 زمان مراسم: 🔅از روز شنبه ۱۲ مهر ۹۹ 🌓 به مدت ۶ شب ⏰ از ساعت ۱۹ تا ۲۰ 🌐 لینک ورود به پخش زنده روضه بیت‌الزهرا(س): 👇👇👇👇👇 https://www.aparat.com/Beitozahra.ghom/live ❗️ لطفاً حضوری مراجعه نفرمایید 🙏 التماس دعا @beitozahra_ghom
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و ششم_ در باغ برای سامره مراسمی ترتیب داده شده بود و بدون اینکه زنان و فرزندان خان حضور داشته باشند جشن مختصری بر پا شده بود. کنیزان و غلامان خان برایش سنگ تمام گذاشته و بساط عیش و نوش او را جور کرده بودند. صدای تار و چنگ مطربان فضای باغ را خیال انگیز کرده و سبدهای بزرگ میوه و شیرینی بر روی میزهای بزرگ، جلوه ی خاصی به باغ بخشیده بود. کنیزان خان سامره را به حمام برده و با عطر و گلاب شسته و در اتاق گوشه ی باغ موهای بلند او را به گل و شکوفه آراسته کرده و لباس حریر سفید بر او پوشانده بودند، بر چهره اش آب و رنگی زده و جواهراتی را که به دستور خان خریداری شده بود بر او آویخته بودند. در تمام این مدت بساط شادی و سرور در باغ بر پا بود و کنیز زادگان خان به رقص و پایکوبی مشغول بودند. تخت بزرگی در وسط باغ برای خان مهیا شده و خان به انتظار نوعروس سیزده ساله ی خویش نشسته بود. خانواده ی سامره در گوشه ای از باغ توسط خدمتکاران پذیرایی شده و عاقد هم تمام مدت در کنار پدر سامره نشسته بود. ملکه گویی هنوز در اتاق رویایی گوشه ی باغ، زیر دست آرایشگر نشسته بود و میل برخاستن نداشت. چقدر فاصله افتاده بود بین سامره بودن و برخاستن، و ملکه شدن و برنخاستن! ملکه با ناباوری دستهایش را بلند کرد و گفت: دستهایم را پر از النگوهای طلا کردند و زنجیر ضخیم طلا بر گردنم انداختند و گوشواره های طلا بر گوشهایم آویختند. برق طلا چشمانم را گرفته و پیچ و تاب النگوها سرگرمم کرده بود‌؛ آنقدر که ندانستم که چه بندهای اسارتی بر دستانم زدند و چه طوق بردگی بر گردنم انداختند و چه حلقه های حقارتی بر گوشهایم آویختند! گویی سنگینی طلاها، سامره را روی همان پله ی اول متوقف کرده بود. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
تو خلوت یاد امام زمان علیه السلام کنید❗️ 🍃در محضر آیت الله بهجت : راه خلاصی از گرفتاری ها منحصر است به دعا در خلوت برای فرج ولیعصر (عج)، نه دعای همیشگی و لقلقه زبان بلکه دعا با خلوص و صدق نیت! 🏴 @alborzmahdaviat