eitaa logo
بنیاد مهدویت استان البرز
2هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
167 فایل
﴾﷽﴿ 🔰محور فعالیت بنیاد:آموزشی_فرهنگی_ پژوهشی کرج_بلوار ملاصدرا_به‌سمت نبوت‌_بعد از ابوذرجنوبی _بنیاد‌ فرهنگی‌ حضرت‌ مهدی‌ موعود(علیه‌السلام) 02634294152_02634214145 +989370754174 ارتباط با ادمین ها👇 @Admin_mahdaviii @alborz_mahdaviat
مشاهده در ایتا
دانلود
‏کاش پیکر ‎ را از مقابل پاستور و بهارستان هم عبور دهند؛ شاید رگِ وجدانِ مسئولین تکانی بخورد؛ شاید یادشان بیاید که این شهدا برای تامینِ امنیتِ ملت جانشان را تقدیم کردند و الان نوبتِ مسئولین است که فکری به حال معیشت مردم کنند. نشر با ذکر 🌹 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهل و دوم_ چشمهای ملکه اشتیاق گفتن داشت، پای صحبتش نشستم. ملکه گفت و گفت. هنوز در خانه باغ سیر میکرد. کودکی اش را در آنجا گذاشته بود و هنوز به دنبال کودک بازیگوش و سر به هوایی میگشت که جوانی اش را به بند کشیده بود. اغلب در خانه باغ تنها بود و خان هفته ای یکبار به او سر میزد. تمام سرگرمی سامره پسرش بود؛ سلیم پسر درشت و زیبایی بود و صابر خان علاقه ی خاصی به او داشت. در باغ چندین خانواده ساکن بودند که خانه های آنها از خانه باغ سامره خیلی فاصله داشت و محقّر و ساده بود. خانه باغ سامره در منظر آنها، خانه ی رویایی بود که هر کسی آرزوی داشتن آنرا داشت. مردان ساکن در باغ، روزها بر روی زمین خان کار میکردند و شبها فقط برای خواب به آن باغ میآمدند و زن و بچه هایشان در خود باغ کار میکردند و کل سال مشغول بودند. چند خدمتکار هم دائم مراقب سامره و سلیم بودند. سامره کنیزی داشت که با پسر کوچکش همیشه در خدمت سامره بودند و شبها را هم در یکی از اتاقهای خانه باغ میخوابیدند. شوهر کنیز سامره در یک حادثه از دنیا رفته بود. به جز روزهایی که میهمانیها و دورهمی های خان و دوستانش در آن باغ برگزار میشد، اغلب اوقات باغ خلوت بود. سامره جز آشپزی برای خودش و سلیم کار دیگری نداشت و گاهی برای سرگرمی خیاطی میکرد. از گوشه و کنار اخبار ضد و نقیضی به سامره میرسید که خان با همسر اولش بر سر مِلک و املاک پدربزرگ اختلاف دارند. عموی خان تازه مرده بود و پای ارث و میراث پدربزرگ که سالها به واسطه قدرت عمو دست نخورده باقی مانده بود، به میان آمده بود. عموزاده ها بر سر تقسیم اموال پدر بزرگ اختلاف داشتند و همسر بزرگ خان، طرف برادران خودش را گرفته بود. خان گرفتاریهای زیادی داشت و گاه ماهها به خانه باغ نمیآمد و وقتی میآمد چنان آشفته و سردرگم بود که با کسی حرف نمیزد. سامره روز به روز تنها و تنهاتر میشد و با وجودیکه فرزند دومش را باردار بود، پایه های زندگی اش را سست و در حال ریزش میدید. مدتها بود که پدر و خواهر و برادرانش را ندیده بود و مادرش هم دیگر کمتر به دیدن او می آمد. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
🎥رهبر انقلاب: اقتصاد کشور زیر فشار است و مردم از نظر معیشت دچار مشکلات هستند اما همه این مشکلات قابل حل است. 🔸من عقیده ندارم که مسئولان در زمینه مسائل اقتصادی تلاش نمی‌کنند، تلاش های زیادی داره انجام میگیره البته اشکال در توان مدیریتی در بعضی بخش ها هست 🏴 @alborzmahdaviat
بسم تعالی و اما بعد ... «بعضی‌ها اسم عقل و عقلانیت را که می‌آورند، منظورشان از عقلانیت ترسیدن است؛ وقتی میگویند عاقل باشید، یعنی بترسید، یعنی منفعل باشید، یعنی از مقابل دشمن فرار کنید؛ نه این درست نیست، ترسوها حق ندارند اسم عقلانیت را بیاورند. اسم ترسیدن و فرار کردن و میدان را خالی کردن عقلانیت نیست، اسمش همان ترس و فرار و مانند اینها است.» امضاء: سید علی خامنه‌ای 21/7/1399 رونوشت: مستقیم ارسال شود برای آقای روحانی تا عقلانیت را وارونه معنا نکند. 🏴 @alborzmahdaviat
آرایش جنگی مجازی مقام معظم رهبری دشمن از لحاظ فضای مجازی آرایش جنگی گرفته, فقط از لحاظ نظامی علی الظاهر آرایش جنگی ندارد که حواس نظامی های ما جمع است. امروزه ذکر مستحبی بعد از نماز ما، کار فرهنگی و جهادی در فضای مجازی است... 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهل و سوم_ ملکه از شماتت های خودی و غریبه گفت. از روستا به سامره خبر رسیده بود که مردم، کم و بیش زبان به سرزنش پدرش باز کرده اند که دخترت عقدی خان نیست و صیغه ای است و هزار نیش و کنایه ی دیگر! سامره جرأت اعتراض به خان را نداشت، چرا که خان از ناحیه همسر اولش تحت فشار بود و تحمل فشار دیگری را نداشت. او یکی دوباری از خان به طعنه شنیده بود که اگر از این وضعیت ناراحت هستی، سلیم را بگذار و برو به سلامت! ماههای آخر بارداری سامره بود که به او خبر رسید، پدرش در بستر بیماری است و او را رو به قبله کرده اند. مدتی بود که از صابر خان خبری نبود و سامره اجازه ی بیرون رفتن نداشت و خدمتکاران هم لحظه ای چشم از او برنمیداشتند. سامره بیتابی میکرد و راه چاره ای نمییافت. کنیز سامره به او کمک کرده بود که شبانه و بطور پنهانی به دیدن پدرش برود. او سلیم را نگه داشته بود و سامره را ملبّس به لباس خود با پسرش به بیرون از باغ فرستاده بود. گویی کنیز سامره، پله های رفته را برگشته بود تا سامره عقب نماند. بعدها که صابر خان از همدستی کنیز و پسرش، برای خروج سامره از باغ خبردار شده بود، گوشمالی حسابی به آن دو داده و آنها را از باغ بیرون کرده بود. ملکه میگفت: مدتها از آن دو خبر نداشتم و زمانیکه خبر شرایط بد زندگی آنها به من رسید، برای حمایت از آنها یک قطعه طلای خود را پنهانی و توسط مادرم برای کنیزم فرستادم. سالها بعد که او را دیدم، به من گفت که آن قطعه ی طلا زندگی اش را متحول کرد و از بدبختی نجاتش داد. سامره از باغ خارج شده بود و در حالیکه پسر کنیز را به همراه داشت به خانه پدرش رفته بود. وقتی سامره به خانه ی پدر رسیده بود با منظره ی دردناکی مواجه شده بود؛ پیکر نیمه جان پدر از یک سو و سفره ی خالی مادر از سوی دیگر. چشمان پدر خیره به سقف مانده بود و بچه ها گرسنه بودند. مادر مجبور شده بود در خانه ی دیگران کلفتی کند، اما کار او کفاف مخارج خانه را نمیداد. خان قبلاً هرزگاهی آذوقه ای به در خانه ی پدر سامره میفرستاد، اما بعد از بالا گرفتن اختلاف خان و پدرش بر سر موضوع عقد سامره، پدر سامره از پذیرش آذوقه خودداری کرده و خان هم دیگر چیزی نفرستاده بود. سامره چند روزی نزد پدر مانده بود و خدمتکاران غیبت سامره را به اطلاع خان رسانده بودند. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
امام حسین علیه السلام محبت اهل بیت، سبب ریزش گناهان است؛ همانگونه که باد برگ درختان را می‌ریزد. حیاه الامام حسین علیه السلام @HadisNegari 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهل و چهارم_ صدای دلنواز أذان از بلندگوهای مصلی پخش شد و صفهای به هم پیوسته نماز فشرده تر شد. ساعت حدود هشت بود. در بین نمازگزاران شیرینی و شکلات پخش کردند تا قبل از شروع نماز افطار کنند. همه شیرینی به دست و مردّد، که بخورند یا نخورند. شیرینی اطاعت از معبود را نمیشود با شیرینی دنیایی جایگزین کنی، جز آنکه به شیرینی افطار آغشته اش کنی و زیر لب بگویی "اللّهُمَّ لَکَ صُمنا و علیَ رِزقِکَ افطَرنا" . افطار کردیم و هنوز طعم شیرین "لَکَ صُمنا" زیر زبانمان بود. نماز مغرب و عشاء با شکوه و جلوه ی خاصی برگزار شد و من و ملکه در میان ردیفهای به هم پیوسته، همچون دو دانه تسبیح به بقیه دانه های تسبیح وصل شده بودیم و با نخ تسبیح بندگی حرکت میکردیم، انگار از نرده های پلکان برج گرفته و بالا میرفتیم و اوج میگرفتیم! چه تفاوت میکرد که کجای این نخ تسبیح قرار گرفته باشی؟ سر تسبیح باشی یا وسط و یا حتی ته آن! مهم این بود که پیوسته باشی و در ید قدرت الهی جابه جا شوی و خدا نیاورد که گسسته باشی و در ید خلق اسیر شوی! سامره سالهای مدیدی را در خانه باغ و در خفّت و تنهایی سپری کرده بود و در میان خبرچینان و جاسوسان خان و همسرانش غریبانه زندگی کرده بود؛ خانه باغ شبیه زندان هارون الرشید شده بود و باغ، پادگان عسگری، و روستا برای او سامراء دیگری بود. سامره از همه طرف محاصره شده بود؛ شماتت دوست و دشمن، کنایه ی همسایه و غریبه، بیماری پدر، دلخوری مادر و بی اعتنایی خواهر و برادران. دیگر در محل کسی نبود که به آنها نیش و کنایه نزده باشد و بیشتر از همه، زن همسایه که وعده ی سامره را به خان داده بود و سامره را برای او لقمه گرفته بود! زن همسایه از روی نعش سامره رد شده بود تا مگر پله ای بالاتر بایستد. ملکه بعد از نماز دستهایش را بالای سرش میبرد و خدا را شکر میکرد. هیچ کس در اطراف ما اینگونه خدا را شکر نمیکرد. همچون کودک سرکش فرار کرده از آغوش مادر که اسیر دیو روزگار شده باشد و زخم افعی های زمان را چشیده باشد و آتش اژدهای دوران را خورده باشد و بعد نادم و پشیمان به آغوش مادر برگشته باشد! چهره اش مثل ماه شب چهارده نورانی و معصومانه شده بود و لبخند رضایت معبود بر لبهای او نشسته بود! دستهای ملکه، دیگر از آستان معبود جدانشدنی بود. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
961b094e28513905ff5fcd15a6666f8bba619042.mp3
5.51M
💕 🏴نوحه در سوگ نبی مکرم اسلام حضرت محمد مصطفی (ص)/ ▪️نصیب ما یا رسول الله! پس از تو اندوه و بیم است ▪️نه تنها شیعه، که بعد از تو تمام عالم یتیم است... 🌍 eitaa.com/ebratha_ir ایتا 🌍 sapp.ir/ebratha.org سروش 🏴 @alborzmahdaviat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهل و پنجم_ بعد از نماز، سفره های افطار به سرعت باز شد. من قابلمه ام را زودتر از همه در آشپزخانه گرم کردم و با فلاسک پر از چای برگشتم. ملکه گرسنه بود، اول خیلی سریع برای ملکه غذا ریختم و وقتی خیالم از طرف او راحت شد، از لوبیا پلو به اطرافیان هم دادم و خودم هم سریع دست به کار شدم. چقدر سخت است که فقط دستِ بگیر داشته باشی و چقدر لذت بخش که دستِ بده پیدا کنی! خواهرم دستم را باز کرده بود و رویم را سفید! گرسنه بودم. گویی جای من و ملکه عوض شده بود، ملکه آرام غذا میخورد و من با ولع زیاد غذا را تند تند می بلعیدم. همیشه وقتی کسی را منع کرده باشی باید به انتظار همان سرنوشت بنشینی! از خوردن لوبیا پلو سیر نمیشدم. دست پخت خواهرم عالی بود. هر وقت غذای او را میخوردم، احساس میکردم در یک رستوران گران قیمت غذا میخورم. دور و بری های ما هندوانه داشتند و نیازی به تعارف هندوانه نبود، اما هندوانه ی ما از بقیه ی هندوانه ها قرمزتر و آبدارتر بود. من و ملکه از این موضوع آنقدر خوشحال بودیم که انگار برنده بزرگترین جایزه ی دنیا بوده ایم. با لذت تمام و با خوشحالی هندوانه را خوردیم. صدای هُرت هُرت کردن هر دوی ما و مسابقه ای که برای زودتر خوردن گذاشته بودیم، جالب بود. من به گَرد پای ملکه هم نمیرسیدم؛ انگار من و سامره مسابقه خوردن گذاشته بودیم، سامره چابکتر و زبل تر از من بود! انگار نه انگار که تا چند ساعت قبل داشتیم از غصه میمردیم. مرز غصه ها و خوشی ها چنان در هم تنیده بود که قابل تشخیص نبود. ملکه بعد از آن مسابقه ی فرح بخش دراز کشید و صدای خُر و پُفُش خیال مرا راحت کرد. من هم نیاز به استراحت داشتم. سفره را جمع کردم و ظرفهای نشُسته را در گوشه ای گذاشتم و دراز کشیدم. نفهمیدم کی خوابم برد! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا