eitaa logo
بنیاد مهدویت استان البرز
2هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
167 فایل
﴾﷽﴿ 🔰محور فعالیت بنیاد:آموزشی_فرهنگی_ پژوهشی کرج_بلوار ملاصدرا_به‌سمت نبوت‌_بعد از ابوذرجنوبی _بنیاد‌ فرهنگی‌ حضرت‌ مهدی‌ موعود(علیه‌السلام) 02634294152_02634214145 +989370754174 ارتباط با ادمین ها👇 @Admin_mahdaviii @alborz_mahdaviat
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهارم_ دیگر هرگز حتی لحظه ای از فکر برج خلاصی نداشتم؛ روزها و ماهها و سالها گذشت، دانشگاه رفتم، در حالیکه در ذهن خودم بالا رفتن از پله های برج را تمرین میکردم؛ در میان دوستانم مینشستم و در خیال خود له شدن بر روی پله های برج را تحمل میکردم، باید آستانه ی تحملم را بالاتر میبردم. جسمم بر روی زمین بود، اما روحم در آسمان برج سرک میکشید! فکر بالا نرفتن از پله های برج عذابم میداد. هیچ چیز در دنیا بدتر از سردرگمی نیست؛ سرگشته و حیران به دنبال جواب سؤالاتم بودم، اما هرچه بیشتر جستجو میکردم انگار از جواب دورتر میشدم. حس میکردم گرهِ کار من در چیزی است که سالها حائل بین من و حقیقت برج شده است. پس از سالها سردرگمی کم کم به این نتیجه رسیدم که شاید جواب سؤالات من در وجود خود من است. باید خود حقیقی ام را مییافتم. خود حقیقی ام نیز گویا در پی من بود و مرا فرا میخواند، انگار در همان پله های پائین برج منتظر من بود تا دوباره همراهی اش کنم. باید فکری می کردم؛ در بالای برج خبری بود! باید از اینهمه تردید و دودلی رها میشدم اما کاری از دستم ساخته نبود جز اینکه به دعا و نیایش پناهنده شوم. ماه رجب بود. به خلوت و مناجات نیاز داشتم، کبوتر دلم دوباره هوایی شده بود. در فضای خانه نمیتوانستم های های گریه کنم و با خدا نجوا کنم. نزدیک ایام اعتکاف بود. مراسم اعتکاف چند سالی بود که رایج شده بود. در تلویزیون دائم برای اعتکاف تبلیغ میکردند و شرایط معتکف شدن را شرح میدادند. از شب سیزدهم رجب باید به مسجد میرفتیم و سه روز سیزده و چهارده و پانزدهم رجب را در آنجا معتکف میشدیم. در این سه روز بهتر بود روزه میگرفتیم و مثل کسی که به فریضه حجّ رفته است از بعضی امور مثل عطر زدن، مو شانه کردن، آرایش کردن، و در آینه نگاه کردن پرهیز میکردیم. کسی که در طول یک ساعت چند بار در آینه خودش را میدید حالا باید برای سه روز از آینه خداحافظی میکرد. تمام این سه روز را باید در مسجد میماندیم و حتی برای خرید هم نباید از آنجا خارج میشدیم و اگر به چیزی نیاز داشتیم، باید از کسانی که معتکف نبودند درخواست میکردیم آن را از بیرون برای ما تهیه کنند. خیلی هیجان انگیز و رویایی به نظر میرسید، بیشتر شبیه فیلمهای تاریخی مذهبی بود؛ دوست داشتم نقش کوچکی در این عرصه ایفا کنم! چقدر دلم تغییر میخواست. سالها درس خواندن آن هم در راه پله های تنگ آن برج، حسابی روحیه ام را فرسوده کرده بود؛ حتی یک پله هم بالاتر نرفته بودم. در طی این سالها خلأ بزرگی در وجودم شکل گرفته بود؛ خلاء صعود نکردن، خلأ معنویت. گرچه در این مدت همه ی نمازهایم را خوانده بودم، اما همیشه با چنان عجله ای این فرائض انجام شده بود، که گویی هیچ حظّ و بهرهی معنوی از آنها نبرده بودم. حتی جَسته و گریخته روزه هم گرفته بودم اما به خاطر مشغله های زیاد از روزه ام بیشتر رنج گرسنگی و تشنگی برده بودم تا اینکه معنویتی بدست آورده باشم. روح من هنوز در پائین برج تردید مانده بود. درگیری های دنیایی، هرگز مجالی برای بهره های اُخروی نمیگذارد! حالا شرایطی فراهم شده بود تا در فضایی معنوی به دور از هیاهوی زندگی دنیایی به عبادت بپردازم؛ روزه ای و نمازی، نجوایی و اشکی. دریچه ای به سوی عرش باز شده بود و کسی فریاد میزد: " أینَ الرَّجَبِیّون؟!" و انگار من ندای" أینَ المُنتظرون؟" میشنیدم که کبوتر دلم دوباره هوایی شده بود و خود را به قفس میکوبید. هر سال موسم مُحرم هوایی میشد و حالا رجب هم به مُحرم اضافه شده بود؛ با پر و بال شکسته اش از برج رجب هوای صعود داشت! حال و هوای خاصی داشتم، گویی کسی مرا صدا میزد. انگار منِ واقعی ام در دوردست ها رها شده بود و اینک مرا میخواند. ندای ياري خواهی اش امانم را بریده بود. گویی زیر دست و پا مانده بود و هنوز برای بالا رفتن تقلّا میکرد؛ باید به کمکش میرفتم! ذره ذره وجودم چمدان به دست، مهیّای سفری سه روزه شد و در ته هر چمدانی فقط اشکی و اشتیاقی جا شد. ندای "هل من ناصر" درونم را از ته زندان نفسِ خویش میشنیدم؛ باید از جهنم نجاتش میدادم. تصمیم خود را گرفتم، میخواستم معتکف شوم؛ باید میرفتم. از پدر و مادرم اجازه گرفتم و برای اعتکاف در مصلای کرج ثبت نام کردم. آن روزها، برای ثبت نامِ اعتکاف از کسی پول نمیگرفتند و در عوض غذای هرکس با خودش بود. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 نزدیک ترین راه،بهترین راه بزرگترین راه برای به خدمت رسیدن امام زمان ارواحنا فداه اشک بر سیدالشهدا علیه السلام است!!! 🌸 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجم_ یک هفته مانده بود به سیزده رجب. اشتیاق رفتن، خواب و خوراکم را ربوده بود. برای هر شب و هر روز اعتکاف، هزار نقشه و طرح داشتم که چه کنم و چه دعایی بخوانم تا تمام کم و کسری های این سالها را جبران کنم. درکتاب مفاتیح چند بار اعمال این سه روز را مطالعه کردم تا چیزی از قلم نیافتد. روزه، نمازهای مخصوص هر شب که از حضرت محمد روایت شده بود، و انجام اعمال امّ داود که مستحّبّ بود و چیزی حدود دو تا سه جزء قرآن را، قبل از غروب روز پانزدهم رجب باید میخواندیم. بیشتر شبیه مسابقه بود و من هم تشنه ی مسابقه بودم، آنهم مسابقه ی معنوی؛ نمازهای طولانی و ادعیه ی سفارش شده، زیارت عاشورا و دعای جوشن کبیر. چقدر در این سه روز به چشم هایم نیاز داشتم! میخواستم با تمام قدرت پیش بروم. باید تمرین بالا رفتن میکردم. آن روز قبل از خارج شدن از خانه به خانوادهام سفارش کردم که کسی به دیدن من نیاید. میرفتم تا تپه تپه غصه هایم را در لابه لای کوه کوه غصه ی مردم گم شده ببینم. میرفتم تا دنیادنیا غم و اندوهم را به درگاه باری تعالی عرضه کنم و صحراصحرا گرسنگی و تشنگی را به رضایت الهی تحمل کنم. میخواستم دریادریا اشک به بارگاهش تقدیم کنم، تا مگر از سر رأفت و مهربانی مرا به درگاهش بپذیرد. برای عرض ادب و ارادت میرفتم و با خدا عرضی داشتم؛ زیر بارانِ اشکهای خویش، کبوتر زخمی روحم را برای شفا میبردم. با تمام وجود باور داشتم که به میهمانی خدا میروم. میخواستم در محضر محبوب چنان جلوه کنم که دست خالی از مصلی برنگردم؛ کیسه ی ناتوانی ام را بر دوش انداخته بودم. اندک تغذیه ای ساده، به اندازه ی سه روز برداشتم؛ نان سنگک، پنیر، خرما و مقداری سبزی. از یک هفته قبل، قرآن، مفاتیح، چادر نماز، سجاده، لیوان شیشه ای کوچک، مسواک، خمیر دندان و البته مقداری پول را درون یک ساک کوچک گذاشتم، اما کِرِم دست و صورت که آنقدر به آن وابسته بودم را برنداشتم، چون کِرِم دستم معطّر بود و استشمام بوی عطر برای معتکف مکروه. میخواستم شرایط اعتکاف را مو به مو اجرا کنم. چیزی شبیه به مُحرِم شدن در بیتُ اللهِ الحرام بود. پتوی سبک برای شب برنداشتم؛ میخواستم در سرمای شبانه ی شهریور ماه، آنقدر بلرزم که بیداری را به خواب ترجیح دهم و به جای خوابیدن به مناجات برخیزم. برای یک ریاضت سه روزه آماده بودم. به اندازه ی یک عمر برای آن سه روز برنامه داشتم. نمیخواستم جز سلام و علیک، حرف دیگری با مردم بزنم؛ اصلاً از دست همین آدمها بود که داشتم از ساحل راحت خانه به بیابان برهوت اعتکاف پناهنده میشدم. آدمهایی که آنها را میدیدم اما رؤیتشان نمیکردم، حرفهایشان را می شنیدم اما درکشان نمی کردم! انگار از پشت شیشه مخملیِ عایقِ صوت، آنها را ادراک میکردم. همه چیز برایم مبهم بود. سالها بود که بین من و آدمهای اطرافم فاصله ای افتاده بود، فاصله ای به بزرگی یک برج! میخواستم سه روز تمام، تنهای تنها باشم! حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم. آرزو داشتم آن سه روز نامرئی باشم تا کسی مرا نبیند و چقدر نیاز داشتم تا چشمهایم کسی را نبیند و گوش هایم حرفی را نشنوند و من فقط در جستجوی راهی برای صعود خویش باشم! آن روز عصر مادرم مرا از زیر قرآن رد کرد. لبهایش تندتند تکان میخورد، معلوم بود چقدر سریع میخواهد قبل از رفتن من همه ی دعاهایش را بخواند و به من فوت کند. از دامن مهربان مادر به سرزمین عجایب میرفتم؛ همچون غریب الغرباءی طوس به غربت، رضا شدم و به هجران راضی! صدای ریخته شدن آب در پشت سرم را شنیدم. سه روز برای مادر، سه قرن طول میکشد! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
9.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 سلوک مهدوی با عرفان عاشورایی جلسه ی هفتم کربلا توجیه المسائل است.... کاری از واحد آموزش بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف 🎤 حجه الاسلام و المسلمین استاد عسکری 🌸 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت ششم_ با تاکسی نیم ساعته و قبل از أذان مغرب به مصلی رسیدم. اولین باری بود که به آنجا میرفتم. در حیاط مصلی انتظامات خانم و آقا ایستاده بودند و به معتکفین سلام میدادند و خوش آمد میگفتند. با راهنمایی آنها به طرف در فلزی بزرگ رفتم و داخل شبستان شدم. فضای داخلی شبستان به نظر بزرگ می آمد؛ از هر دو طرف ضلع شمالی و جنوبی، بالای 5 درب بزرگ فلزی داشت. از سمت شمالی، درها به حیاط مرکزی مصلی مشرف بودند و از سمت جنوبی، درها به حیاط بیرونی راه داشتند که به خیابان دانشکده منتهی میشد. بعدها فهمیدم که دور تا دور حیاط مرکزی، شبستانهای مشابه و نیمه کاره ای هم بود که به علت کمبود بودجه هنوز تکمیل نشده بود. سقف مصلی با معماری زیبای مشبّک اسلامی بنا شده بود و پر از طرحهای متحدُ الشّکل با نقوش هندسی دلنواز بود که با ستونهای متعدد برافراشته مانده بود. بی اختیار مشغول شمردن ستونها شدم؛ بالای پنج ستون شمرده بودم که فرشهای شبستان نظرم را به خود جلب کرد. شبستان پر بود از فرش های دوازده متری که بزرگی آنها، در میان بزرگی شبستان به چشم نمی آمد. اولین باری بود که فرش دوازده متری به نظرم شش متری میرسید؛ بیشترشان شبیه هم بودند و معلوم بود یکجا خریداری شده اند. آرام آرام در فضای شبستان چرخی زدم. چند نفری قبل از من آمده بودند و جا گرفته بودند. اکثراً دور تا دور شبستان نشسته بودند تا به دیوار تکیه دهند. من دودل بودم که کجا بنشینم تا هم هوا جریان داشته باشد و هم رفت و آمد کمتر باشد و تکیه گاه هم داشته باشم. انگار نه انگار که میهمان سه روزه ی مصلی بودم و قرار بود ریاضت بکشم! بی اختیار به دنبال راحتی و امنیتی بودم که در خانه از آن فرار کرده بودم. عمداً در وسط شبستان در کنار ستونی و رو به قبله نشستم. تکیه دادن به ستون آرامش خاص به من میداد، گویی مقدمه ی صعود از یک برج بلند برایم مهیا میشد. چشمهایم را بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم، جسمم را به شبستان کشانده بودم اما روحم هنوز غریبی میکرد و قرار نداشت؛ بلندی برج را که دیده باشی، دیگر بلندی سقف مصلی به چشمت نمی آید! مدتی گذشت. سر و صدا و نجوای اطرافین لحظه به لحظه بیشتر و بلندتر میشد. من همچنان چشمهایم را بسته بودم و سعی میکردم به چیزی فکر نکنم. بی اختیار صدای بغل دستی ام را شنیدم که به کسی میگفت: این مصلی 313 ستون دارد‌‌‌‌‌‌‌؛ به تعداد 313 یار امام زمان. بی اختیار چشمهایم را باز کردم و به چهره اش نگاه کردم. چقدر از این گفته اش تعجب کردم. ستونی که من به آن تکیه داده بودم به نشانه یکی از آن 313 یار امام زمان بود! آرامش خاصی در قلبم حاکم شد؛ انگار به یکباره کبوتر روحم در شبستان قلب قرار گرفت و به مصلی رضایت داد. با نزدیک شدن به أذان مغرب کم کم به تعداد معتکفین اضافه شد. هرکسی که داخل میشد، به دنبال جای مناسبی میگشت و به سرعت خود را به آنجا میرساند. عده ای از قبل جا گرفته بودند و پارچه پهن کرده بودند. به تدریج به تعداد جمعیت اضافه میشد و جاهای خالی یکی پس از دیگری پر میشد. فضایی که ساکها و چمدانها اشغال کرده بودند، بیشتر از خود آدمها بود، گویی دنیا نمیخواست دست از سر معتکفین بردارد. تقریباً همه چیز آورده بودند؛ از انواع تنقّلات و شیرینی تا گاز پیک نیکی و فلاسک و قابلمه. حتی بعضیها بافتنی آورده بودند! در میان هیاهوی جمعیت، و سر و صدایی که رفته رفته بیشتر و بیشتر می شد، بی اختیار محو تماشای مردمی شدم که مثل فرار کرده های از میدان جنگ به مصلی پناهنده میشدند؛ از بچه و بزرگ گرفته تا پیرزن و تازه عروس؛ همه آمده بودند تا هرکس به قدر توانش سهمی از این سفره رحمت الهی بردارد. صدای قهقهه و خنده ی کودکان در میان صدای گریه و جیغ کودکان دیگر، ملودی زیبایی از موسیقی زندگی را در فضای شبستان به راه انداخته بود که تداعی کننده ی فراز و فرود زندگی بود. آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود؛ گویی چشمهایم تشنه ی همین دیدنها بود و گوشهایم گرسنه ی همین شنیدنها! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
🏴 امام حسین علیه السلام «لَوْ اَدْرَكْتُهُ لَخَدَمْتُهُ اَيّامَ حَيَاتِى» اگر زمان حضرت مهدى را درك میكردم، تمام عمر خدمتگزارش بودم. عقد الدّرر، ص‏۱۶۰ 🏴 @alborzmahdaviat
Fadaeian_Moharam_9807_03.mp3
3.61M
🎙 روضه حضرت علی اکبر علیه‌السلام ⚫️ 🆔 @takhribchi110 🏴 @alborzmahdaviat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 سلوک مهدوی با عرفان عاشورایی جلسه ی هشتم چرا از یمن، از بحرین، از فلسطین و ... دفاع می کنید؟ کاری از واحد آموزش بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف 🎤 حجه الاسلام و المسلمین استاد عسکری 🌸 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت هفتم_ مات و مبهوت و خیره به در مصلی نگاه میکردم. ناگهان پیرزنی قد بلند و باریک اندام نظرم را به خود جلب کرد. از دور چهره اش مثل ماه تابان بود. با وجود پیری و چروک های زیادِ روی صورت، معلوم بود که در جوانی بسیار زیبا بوده است. چشمهای عسلی، بینی باریک و پوست برّاقِ بدون کَک و مَک، جلوه ی خاصی به صورتش بخشیده بود. مقنعه ی مشکی پوشیده بود و چادر مشکی کوتاهی به سر داشت. پیرزن ساک کوچکی در دست داشت که معلوم بود، خالی است. مدتی کنار در ایستاد و هاج و واج به این طرف و آن طرف نگاه کرد. من برای چند لحظه میخکوب او شدم. پیرزن عجیبی بود انگار به یکباره سر از مصلی درآورده بود و بدون آمادگی قبلی آمده بود. جمعیت زنانِ داخل شبستان به بالای پانصد نفر رسید و دیگر جای نشستن نبود. دور تا دور من هم پر شد. بیشتر جاها را ساکها و پتوها و غذاها اشغال کرده بودند. پیرزن برای چند دقیقه ای کنار در ورودی ایستاد و بدون اینکه با کسی حرفی بزند به مردم نگاه کرد. پیرزن در میان جمعیت به طرف وسط شبستان به راه افتاد و بی هدف به اطراف حرکت میکرد. من بی اختیار محو او شدم؛ مانند ملکه ای زیبا که در قصر پادشاهی خویش قدم میزند به اطراف سرک میکشید. از اکثر زنان بلندتر بود و با وجود کهولت سن، هنوز راست قامت بود. چندباری در وسط مصلی دور خودش چرخید و آنقدر ایستاد و دوباره راه افتاد که من از دنبال کردن او خسته شدم. سرم را پائین انداختم و مشغول دعا شدم. مدتی گذشت. فضای داخل شبستان چنان شلوغ شده بود که صدا به صدا نمیرسید. جمعیت رفته رفته بیشتر و بیشتر میشد و فاصله ها کم و کمتر. خانمهای انتظامات با حالتی التماس گونه از همه میخواستند تا جمع تر بنشینند تا فضا برای دیگران هم باز شود. از میان معتکفین کسی با صدای بلند فریاد زد که، خداوند در قرآن میفرماید: ای کسانی که ایمان آورده اید هنگامی که به شما گفته شود مجلس را وسعت بخشید، پس وسعت بخشید، تا خداوند بهشت را برای شما وسعت بخشد. بی اختیار به یاد تنگی مسیر برج افتادم، ایکاش کسی جایی برایم باز میکرد! مقابل من اندک فضای خالی بود که وسایلم را گذاشته بودم. وسایلم را به خودم نزدیکتر کردم تا جایی برای کسی باز کرده باشم. به محض برداشتن وسایلم، کسی در آن جا نشست. سرم را بالا بردم ببینم چه کسی نشست، دیدم ملکه است! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
🏴 السلام علیک یا صاحب الزمان 🍃یک نفر مانده از این قوم که برمی گردد نذر حسینی 🍃جهت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان علیه السلام با آرزوی سلامتی بیماران و دفع بلا و شکست ویروس کرونا 🍃تقسیم میان نیازمندان شماره حساب ۰۱۰۸۲۲۵۸۰۲۰۰۷ بانک صادرات به نام مجمع خیرین بنیاد مهدویت ۶۰۳۷ ۶۹۱۹ ۸۰۰۵ ۷۵۴۱ شماره راهنما 🍃 @alborzmahdaviat
صدقه شب عاشورا علامه امینی رضی الله شب عاشورا برای امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صدقه کنارمی‌گذاشتند و می گفتند: امشب قلب آن حضرت در فشار است. برای کم کردن فشاری، به سنگینی یک تاریخ ظلم و سیاهی شماره حساب ۰۱۰۸۲۲۵۸۰۲۰۰۷ ۶۰۳۷ ۶۹۱۹ ۸۰۰۵ ۷۵۴۱ بانک صادرات به نام مجمع خیرین بنیاد مهدویت 🏴 @alborzmahdaviate