#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
روز چهاردهم رجب
قسمت سی ام_ #ذی_القربی
ملکه بدون اینکه حرف دیگری بزند بلند شد و به سمت شبستان رفت. او مثل شکست خورده ی برگشته از جنگ، سنگین و بی رمق راه میرفت. سرش را پائین انداخته بود و کفشهایش را روی زمین میکشید. به دنبال او به راه افتادم و با هم وارد شبستان شدیم. ساعت از دوازده گذشته بود و تقریباً همه خوابیده بودند، تک و توک بعضیها بیدار بودند و نماز میخواندند. ملکه دراز کشید و ظاهراً خوابید؛ چادرش را روی سرش کشید و تکان نمیخورد. از خُر و پُف نکردنش معلوم بود که هنوز بیدار است. از خستگی احساس میکردم مغزم سوراخ شده است. دراز کشیدم و چشمهایم را بستم، اما ذهنم نمیخواست بخوابد. هزار سؤال و معما در ذهنم ایجاد شده بود که دوست داشتم پاسخش را بدانم، اما نه ملکه میلی به ادامه ی صحبت داشت و نه من توانی برای بیدار ماندن داشتم.
نفهمیدم چقدر طول کشید تا خوابم برد، اما تمام مدت احساس میکردم در یک تونل تاریک که نوری در وسط آن است، به سرعت حرکت میکنم؛ احساس بی وزنی داشتم.
صبح با صدای مؤذن سراسیمه بیدار شدم. صفهای نماز تشکیل شده بود و من فرصت سحری خوردن را از دست داده بودم. با تعجب از کنار دستی ام پرسیدم چرا مرا برای سحری بیدار نکردید؟ او گفت: مادرتان بیدار بود و ما فکر کردیم خودتان نمیخواهید برای سحری بیدار شوید! تازه فهمیدم که ملکه تمام شب بیدار بوده است و جالب اینکه بغل دستی هایم فکر میکردند، ملکه مادر من است، با وجودیکه ما هیچ شباهتی نداشتیم! اما مهم نبود شاید خدا نمیخواست مردم متوجه بی کسی و تنهایی ملکه شوند! با حسرت به شله زرد نگاه کردم؛ روزیِ ملکه بود، حداقل یک وعده ناهار او را کفایت میکرد. من بدون سحری هم میتوانستم روزه بگیرم، قبلاً امتحان کرده بودم و مشکلی نبود، مخصوصاً در روزهای خنک شهریور ماه. با شکم خالی صعود راحتتر است.
احتمالاً ملکه برای وضو رفته بود. من هم به وضوخانه رفتم و سریع برگشتم. وقتی آمدم ملکه نبود، عجیب بود، تمام مسیر رفت و برگشت هم ملکه را ندیدم، نگران شدم. چیزی به شروع نماز نمانده بود، اگر به دنبال ملکه میرفتم، نماز جماعت را از دست میدادم و اگر می ماندم نمیتوانستم با تمرکز و حضور قلب نماز بخوانم. بلند شدم و سریع در شبستان چرخی زدم. به ذهنم رسید که شاید پیش کسی رفته باشد، اما از ملکه خبری نبود. ملکه سرحال بود و ظاهراً بیماری خاصی نداشت که من نگران او باشم، هرکجا رفته بود، حتماً خیلی زود بر میگشت! اما دلم آشوب بود.
دوباره در شبستان چرخی زدم و میان نمازگزارانی که به انتظار نماز جماعت نشسته بودند به سختی حرکت کردم، تا بلکه او را ببینم! ناگهان نزدیک در ورودی، خانم قدبلندی را دیدم که دراز کشیده بود و چادرش را روی سرش انداخته بود؛ چادرش شبیه چادر ملکه بود! با احتیاط به طرفش رفتم و صدایش زدم و چند بار "حاج خانم" گفتم. چادرش را از روی صورتش کنار زد؛ ملکه بود، خیالم راحت شدم. احساس پیروزی و شعف داشتم که ملکه را پیدا کرده ام، گویی در امتحان الهی پیروز شده بودم. حتی یک پله هم نباید از او غافل میشدم. با شنیدن صدای تکبیره الاحرام مکبّر, همانجا مهری از زمین برداشتم و قامت بستم. در قنوت نمازم دعای سلامتی امام زمان را خواندم و زیر لب به خدا گفتم: خدایا! گمگشته ی منتظران را به آنها برگردان!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
سه عامل اصلی ندیدن امام عصر(عج)!
علی بن ابراهیم بن مهزیار می گوید:
19 سال متوالی به مکه رفتم تا خدمت امام زمان (عج ) تشرف پیدا کنم.
سال آخری که آمدم نا امید ودلگیر بودم
با خود گفتم دیگر فایده ندارد چقدر منتظر باشم گویا لیاقت ندارم برای زیارت.
در همین حال بودم که به من الهام شد برای دیدار سال آینده بیا تا حضرت را ببینی...
سال بیستم فرا رسید" با دلی پر از امید و عشق کنار کعبه نشستم و نماز میخواندم
ناگهان دستی روی شانه ام گذاشته شد ، به من گفتند اگر میخواهی حضرت را ببینی دنبال ما بیا...
سوار بر مرکب شدیم و در کوه های اطراف گردشی کردیم شب شد دیدم روی کوهی چادری برپاست و روشنایی از آن پیداست نزدیک شدم بعد از اجازه داخل شدم
دیدم صورتی دلربا و قامتی بلند ، ابروان بهم پیوسته ، خوشخو و بخشنده
سلام کردم
حضرت فرمود: منتظرت بودیم چرا دیر آمدی؟
گفتم سیدی و مولای" من شب و روز منتظر شما بودم
حضرت فرمود:
سه چیز باعث شده امامتان را نبینید:
بی رحمی به ضعفاء
قطع رحم
دنیا طلبی
شما اگر رفتارتان را درست کنید ما خودمان می آییم.
#اللهم_عجل_لولیک__الفرج
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت سی و یکم_ #تله پاتی
بعد از نماز به ملکه گفتم: چرا اینجا خوابیدی؟ گفت: کنار تو خوابم نمی بُرد. دائم در خیالم با تو حرف میزدم و میخواستم درد دل کنم؛ از تو دور شدم تا راحت بخوابم! تازه فهمیدم که همه ی سؤالاتی که دیشب در ذهنم شکل گرفته بود، با تله پاتی به ملکه رسیده بود و تمام شب خواب او را گرفته بود. ملکه برای وضو رفت و من از میان جمعیت نمازگزار به ستون خودم برگشتم. همه مشغول تعقیبات نماز صبح بودند و من تسبیح به دست سؤالات بیشماری که در ذهنم بود را مرور میکردم، تعداد سؤالات از تعداد پله های برج هم بیشتر شده بود.
فکر ناهار و شام ملکه، لحظه ای از ذهنم بیرون نمیرفت. وسط این همه فکر و سؤال و معما و حاجت فقط یک چیز بیشتر ذهنم را درگیر کرده بود؛ اینکه عکس العمل پدر سامره بعد از شنیدن خواستگاری خان چه بوده است؟ و اینکه چرا زنی که روزی همسر خان بوده است، اینگونه به روز سیاه افتاده است!
ملکه برگشت و نماز صبحش را خواند و بدون اینکه حرفی بزند دراز کشید و خوابید؛ تمام شب نخوابیده بود. خسته بود و به محض دراز کشیدن، صدای خُر و پُفُش بلند شد. چادر روی صورت و شکمش به نوبت بالا و پائین میرفت و ریتم منظمی از تنفس طبیعی را نشان میداد. فرصت خوبی برای عبادت و مناجات بود، باید قبل از بیدار شدن ملکه عبادتم را تمام میکردم و به محض بیدار شدنش سؤالاتم را از او میپرسیدم. مفاتیح را باز کردم و از فراز سی ام شروع کردم. چقدر فرازهای جوشن کبیر ریتمیک و هماهنگ بود! در فراز سی ام، همه ی اسماء الهی بر وزن فاعل بود، "یا عاصم" و "یا قائم"، و در فراز بعدی ترکیبهای موزونی از چهار کلمه "یا عاصِمَ مَن استَعصَمَه" ، "یا راحِمَ مَن استَرحَمَه".
به "یا مَلِکاً لایَزول" رسیدم! تنها مَلِکی که مُلک و سلطنت او رو به زوال نمیرفت، خدا بود. به غیر از او تمام سلطنتها و پادشاهیها رو به افول بودند. همینطور رفتم و رفتم، از"احَد و واحِد" تا "یا اَعَزُّ مِن کُلِّ عزیز" و به "یا قاضیَ الحقّ" رسیدم در حالیکه اختیار اشکهایم را نداشتم. "یا مَن هو" های فراز سی وششم را از پشت چشمهای خیس به سختی خواندم و به "یا مَن کُلُّ شَیءٍ هالِکٌ الّا وَجهه" در فراز سی وهشتم رسیدم. دیگر کافی بود؛ توان ادامه دادن نداشتم. مفاتیح را بستم و دراز کشیدم و خوابیدم.
تازه چشمم گرم شده بود که از انتظامات اسم مرا صدا زدند. من سفارش خرید نداده بودم. آشفته و نگران به طرف انتظامات رفتم که ناگهان خواهرم را در حیاط مصلی دیدم. با خوشحالی به طرف خواهرم رفتم و او را درآغوش گرفتم و بوسیدم. یک قابلمه ی بزرگ لوبیاپلو و یک هندوانه نسبتاً بزرگ برای افطار من آورده بود. همسرش کمک کرده بود تا غذا را به مصلی بیاورد و خودش بیرون در ایستاده بود. از دور به همسر خواهرم سلام دادم و تشکر کردم. خواهرم با آن شکم بزرگ برایم لوبیا پلو پخته بود. انگار دلش خبر داده بود که من بی غذا مانده ام و طاقت نیاورده بود تا افطار صبر کند! از خوشحالی می خواستم گریه کنم. بعد از کمی صحبت آنها رفتند و من با خوشحالی قابلمه و هندوانه را به طرف ملکه بردم.
به محض رسیدن من ملکه بلند شد. غذا هنوز گرم بود و بوی غذا به او خورد. دست و پایش شروع به لرزیدن کرد. از بغل دستی ام بشقاب و قاشقی گرفتم و برای ملکه غذا ریختم؛ ملکه تا نیرو نمیگرفت، نمیشد به پله ی بالاتر رفت. ملکه با سرعت غیر قابل توصیفی غذا را میخورد و زیر چشمی به هندوانه نگاه میکرد. برایش تکه ی کوچکی از هندوانه بریدم و روی نایلونی کنارش گذاشتم. تمام اطرافیان ما روزه بودند اما هیچ کس به ما نگاه نمیکرد. ملکه بدون توقف هندوانه را هم خورد و در آخر گفت: خدایا شکر، خیلی هوس هندوانه کرده بودم!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
:
🍃با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حرف بزنیم.
آیت الله میلانی میفرمودند:
هر روز بنشینید یک مقدار با امام زمان درد دل کنید.
خوب نیست شیعه روزش شب شود و شبش روز شود و اصلاً به یاد او نباشد.
بنشینید چند دقیقه ولو آدم حال هم نداشته باشد، مثلاً از مفاتیح دعایی بخواند، با همین زبان خودمان سلام و علیکی با آقا کند. با حضرت درد دلی کند.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_امام_مهربانم
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت سی و دوم_ #پسته_و_گردو
بشقاب و قاشق را در آشپزخانه شستم و به صاحبش تحویل دادم و فلاسک پر از چای را هم به ملکه دادم. ملکه چند لیوان پشت سر هم چای نوشید و هر بار خدا را شکر میکرد. وقتی کاملاً از چای سیراب شد، از او پرسیدم موضوع خواستگاری خان را چگونه به پدر و مادرتان گفتید؟ ملکه گفت: آن روز وقتی با آن لباس زیبا و زودتر از روزهای قبل به خانه برگشتم، مادر و خواهر و برادرانم متوجه حادثه ی جدید زندگیمان شدند. زن همسایه مرا به در خانه رساند و خودش رفت. من به محض ورود به حیاط خانه، کیسه ی پسته و گردو را باز کردم و خواهر و برادرانم را صدا زدم؛ آنها با خوشحالی گردوها و پسته ها را تند تند میخوردند.
ملکه چشمانش را گرد کرد و گفت: مادرم هاج و واج به من نگاه میکرد. نزدیک مادرم رفتم و گفتم که خان از من خواستگاری کرده است و من قبول کرده ام. مادرم بی رمق به روی زمین نشست و مثل کسی که فشارش افتاده باشد، رنگش پرید. من بی تفاوت به گوشه ای نشستم و به بچه ها که با خوشحالی پسته و گردو میخوردند نگاه کردم و با خود گفتم: گرسنگی و بدبختی بس است. مادرم کمی زیر لب غرغر کرد و بعد چادرش را سر کرد و به سرعت از خانه خارج شد. یک ساعتی طول کشید که با پدرم برگشت.
ملکه دستش را به پایش کوبید و گفت: پدرم از عصبانیت سیاه شده بود و غرق عرق بود. به محض ورود به حیاط خانه به طرف من آمد و گفت: میفهمی چه میکنی؟ به پیرمرد میروی که چه؟ به خان میروی که چه؟ ما را چه به خان و خانزاده ها! من سالها روی زمین آنها کار کردهام؛ من میدانم که لقمه آنها حرام است و پول رعیت در کیسه ی آنهاست. ما رعیت هستیم و آنها ما را به چیزی حساب نمیکنند. خان از تو به بهره ای بی نیاز میشود و هوای دیگری به سرش میزند.
ملکه کمی سکوت کرد و گفت: در برابر پدرم چیزی جز سکوت نداشتم و فقط به پسته ها و گردوها نگاه میکردم. سالها بود که از این چیزها نخورده بودیم! ملکه به تلخی به زمین نگاه میکرد و گویی هنوز در حال نگاه کردن به پسته ها و گردوها بود!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
السلام علیک یا صاحب الزمان
🏴اربعین یعنی حسین علیه السلام تا مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
در موکب حسینی با نذر فرهنگی برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف کلیه ی نذورات و مبالغ جمع آوری شده صرف تهیه ی بسته های معیشتی و فرهنگی می گردد.
شماره حساب ۰۱۰۸۲۲۵۸۰۲۰۰۷
و شماره کارت ۶۰۳۷۶۹۱۹۸۰۰۵۷۵۴۱
بانک صادرات به نام مجمع خیرین بنیاد مهدویت
لطفا پس از پرداخت به شماره ی زیر اعلام داده شود.
۰۹۳۶۳۱۳۷۱۶۵
کرج، میدان نبوت، نرسیده به بلوار ملاصدرا، خیابان ابوذر جنوبی، جنب دبیرستان پسرانه رشد نو، ۳۴۲۱۴۱۴۸
🏴 @alborzmahdaviat
حضرت علی علیه السلام
بلا برای ادب کردن ظالم است و برای مومن امتحان است و برای ابرار درجه است و برای اولیاء کرامت.
#کرونا
#اللهم_عجل_لولیک__الفرج
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت سی و سوم_ #خوشبختی
چیزی به نماز ظهر نمانده بود. میخواستم برای وضو بیرون بروم، اما ملکه میخواست حرف بزند. به من گفت هیچ چیز در دنیا بدتر از حسرت نیست. حسرت و ندامت در تک تک سلولهای بدنش رخنه کرده بود. خاطرات کشمکشهای او با پدرش دردناک بود؛ پدرش یک هفته ای به نشانه ی اعتراض به تصمیم خان، به سرِ زمین نرفته بود و خان متوجه دلخوری پدر سامره شده بود. خان هر روز کسی را برای دلجویی از او به در خانه اش میفرستاد، اما بیفایده بود. کم کم از گوشه و کنار خبرهای نگرانکننده ای به سامره میرسید، مبنی بر اینکه اگر پدرش مانع ازدواج او و صابر خان شود دیگر در روستا کسی حق ندارد به پدرش کار بدهد و کسی هم حق ندارد با سامره ازدواج کند.
سامره در عالم کودکی خود خیلی ترسیده بود. از طرفی وعده وعیدهای زن همسایه و سخنان پر مهر و محبت صابر خان قلب او را نرم کرده بود. سامره در مقابل پدرش قد علم کرده بود که مانع رفتن او به خانه ی خان نشود و پدر عاجز از منصرف کردن او، فقط به نصیحتی بسنده کرده و حق انتخاب را به خود او داده بود. مادر سامره بعد از توافق پدر و دختر، خبر رضایت خانواده را به خان رسانده بود و خان مهلت دو هفته ای به مادر و پدر سامره داده بود تا دخترشان را برای فرستادن به خانه ی خان آماده کنند.
ملکه گویی هنوز در همان خانه ی پدری بود و مردّد، که به خانه ی خان برود یا نرود. دائم از روزهای سخت خانه ی پدری میگفت و از شبهای طولانی با شکم گرسنه خوابیدن! بعد از دو هفته خان توسط زن همسایه پیغامی به خانواده ی سامره رسانده بود که برای جمعه آینده عروسش را خواهد برد.
ملکه با ناامیدی گفت: من بیصبرانه منتظر آمدن صابر خان بودم تا با شکوه و جلال مرا با خود ببرد. اما عصر روز جمعه صابر خان نیامد و فقط دو نفر از زنان خدمتکارش را به همراه یک مرد فرستاد که شوهر یکی از آن زنان بود. آنها مقداری پارچه و لباس برای مادرم آوردند و کمی با پدر و مادرم صحبت کردند و در آخر وعده دادند که خان سامره را خوشبخت خواهد کرد. بعد دست مرا گرفتند و با خود به طرف در بردند. پدرم به دنبال من دوید و با گریه گفت: سامره! نرو، در خانه ی خان خوشبختی نیست.
ملکه بغض کرد و گفت: من بغض گلویم را فشردم و به پدرم گفتم: در خانه ی خان خوشبختی اگر نباشد، لوبیایی برای خوردن هست! ملکه با ندامت سرش را تکان داد و گفت: صورت پدرم از شدت خجالت و شرمساری سیاه شد و با شرمندگی سرش را پائین انداخت.
دستهای ملکه میلرزید و اشکهایش بی اختیار جاری شد. مثل بچه ها هقهق میکرد و توان ادامه دادن نداشت. دستهایش را گرفتم و او را در آغوش کشیدم. بی اختیار با او گریستم. زیر لب میگفت: رویت سیاه سامره که روی پدرت را سیاه کردی! گویی سامره پدرش را در پائین پله ها رها کرده و خود به بالا رفته بود! ملکه را آرام کردم و با هم به وضوخانه رفتیم تا تجدید وضو کنیم. در راه نه ملکه حرف دیگری زد و نه من میلی به شنیدن داشتم. انگار سهمیه شنیدنم تمام شده بود و سهم چشمهایم باقی مانده بود، فقط میخواستم فرصتی برای دیدن داشته باشم، دیدن همه آنچیزی که میبایست میدیدم و ندیده بودم!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
🍃بشارت امام باقر به منتظران مهدی
امام باقر علیه السلام: «بر مردم زمانى مىآید که امامشان از منظر آنان غایب مىشود. خوشا به حال آنان که در آن زمان در امر [ولایت] ما اهل بیت علیهمالسلام ثابت قدم و استوار بمانند!
کمترین پاداشى که به آنان مىرسد، این است که خداى متعال خطابشان مىکند و مىفرماید: «بندگان من! شما به حجت پنهان من ایمان آوردید و غیب منرا تصدیق کردید. پس بر شما مژده باد که بهترین پاداش من در انتظارتان است».
کمال الدین، ج ۱، ص ۳۳۰
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_امام_مهربانم
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت سی و چهارم_ #انتظار
تازه از وضوخانه برگشته بودیم. مات و مبهوت به عقربه های ساعت نگاه میکردم و منتظر أذان ظهر بودم. معتکفین تک تک به صفهای از هم گسسته انتظار می پیوستند و با کامل شدن هر ردیف، ردیف بعدی هم کامل میشد. اشتیاق بودن در صفهای اول نماز، معتکفین را به جلو میکشاند و بقیه را هم با خود می آورد.
صدای روح بخش قرآن، گویی از حنجره ی ملائک خارج میشد که ندای رجعت به بندگی و عبودیت را در گوش مردگان عنود و طاغی زمزمه میکردند که "والعصر انَّ الانسانَ لفی خُسر". قسم به عصاره ی زمان (مهدی ) که انسان در خُسران و ضرر است. همه ی ما در جرگه "لفی خُسر" بودیم، یکی باخبر و دیگری بیخبر! یکی زودتر و دیگری دیرتر رسیده بود، اما همه به خیل عظیم "لفی خُسر" رسیده بودیم، تردیدها رفته بود و یقینها رسیده بود.
صدای الله اکبر و شهادتین مؤذن همچون صیحه آسمانیِ حضرت جبرئیل، خسف قلب میکرد و خیل انکارها و تردیدها را در بیداء نیستی به کام مرگ می کشاند. چشمهای منتظرمان را گوش به فرمان مقتدای خود کرده بودیم و همچون مردگان برخاسته از قبرهای غفلت خبردار ایستاده بودیم. باید دوش به دوش هم در صف بندگی ردیف میشدیم و شانه به شانه ی هم، قامت راست میکردیم. باید به انتظار "الله اکبر" مقتدای خویش صبوری میکردیم و بی اشاره او لب به تکبیر هم نمی گشودیم. حتی اقرار به "الله اکبر" هم بی إذن مقتدا و پیشوا جایز نیست. باید پا به پای امام خود می ایستادیم و بعد، با گوشه ی اشاره چشم او، کمر راست قامتی را می شکستیم و آنقدر در رکوع می ماندیم تا رخصت برخاستن صادر شود.
برخاستن و به خاک افتادن، چرا و اما و اگر نداشت، همه باید به تبعیت از امام خویش سر بر آستان بندگی می سائیدیم و به إذن او نفسی تازه میکردیم و دوباره سر بر خاک مذلت می کوبیدیم. در هر برخاستنی و نشستنی و در هر رکوعی و سجده ای، هدف فقط اثبات اطاعت بود، وگرنه معبود را چه نیاز به خم و راست شدن عبد خویش! زمان، زمان آمادگی بود اما فرصتی نبود؛ باید به " لفی خسر " خود اعتراف میکردیم تا در سرای "الا الّذین آمَنوا" پناهنده میشدیم! باید پای " لفی خسر" خودمان میماندیم تا در وادی السلام "الا الّذین آمَنوا و عَمِلوا الصّالحات " قرارمان می دادند!
و باید به هزار هزار "لفی خسر" خود اقرار می کردیم تا در زمره ی "الا الّذین آمَنوا" در می آمدیم و با گروه "عَمِلوا الصّالحات" همراه میشدیم و به قله های پایداری "وتَواصَوا بِالحَق" میرسیدیم! و در حق باید آنقدر می ماندیم تا به قدرت و توان "وتواصَوا بالصّبر" نائل میشدیم.
هرچه بالاتر میرفتیم، برج باریک و باریکتر میشد. هرکسی لایق صعود نبود. تلخی میوه ی صبر را، جز با شیرینی " آمَنوا و عَمِلوا الصّالحات و تَواصَوا بِالحق" نمیشد تحمل کرد.
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
صفات زائران حضرت سیدالشهدا علیه السلام
از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه خداوند به حاملان عرش و ملائكه مقرب به واسطه زائران آن حضرت فخر مى فروشد و مى فرمايد: آيا نمى بينيد كه زائران قبر حسين با اشتياق و علاقه به سوى او مى آيند.
زائر حسين عليه السلام در زمره كسانى است كه خداوند با نظر رحمت به آنها مى نگرد.
نشانه عشق و علاقه به حسين عليه السلام اين است كه شخص ، زوار آن حضرت باشد، يعنى او را بسيار زيارت كند.
زائر حسين عليه السلام از جمله كسانى است كه خداوند در فوق عرش با آنها سخن مى گويد.
در ده روايت آمده است كه نام او را در عليين مى نويسند.
زائر حسين عليه السلام در بهشت ، در جوار پيامبر صلى الله عليه وآله و اهل بيت او عليهم السلام قرار مى گيرد، بر سر سفره آنها مى نشيند و از خوان نعمت آنها برخوردار است .
اگر شقى باشد، نام او در زمره انسان هاى سعيد و خوشبخت مى نويسند.
از كروبيان و سادات ملائكه به حساب مى آيد.
زائر حسين ، مساعد و يار و ياور زهراء سلام الله عليها است ، زيرا آن حضرت هر روز حسين عليه السلام را زيارت مى كند.
سيما، گونه ، چشم و قلب زائر حسين عليه السلام مورد دعاى امام صادق عليه السلام است . آن حضرت در حال سجده با چشم گريان دعا مى فرمود و به درگاه خدا عرض مى كرد: خدايا! بر آن چهره هايى كه بر قبر ابى عبدالله نهاده شده رحم كن ، و بر آن چشم هايى كه اشك آنها جارى است رحم كن ؛ و بر آن دل هايى كه بى تابى كردند و سوختند رحمت بفرست و بر آن ناله هايى كه به خاطر ما بود، رحم كن.
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
#سلام_امام_مهربانم
#اربعین
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت سی و پنجم_ #هجرت
نماز تمام شد و جمعیت پراکنده. من و ملکه در همان جای خود نماز میخواندیم و بعد از نماز، دیگر نیاز به جا به جایی نداشتیم. گویی دست تقدیر، من و ملکه را همانجا نشانده بود که در رفتن و آمدنها فرصتهای با هم بودن را از دست ندهیم. نماز تمام شده بود و ما هنوز از فراز و فرود نماز دل نکنده بودیم و انگار در پیچ و خمهای بندگی جا خوش کرده بودیم. هر دو خیره به مُهر خود نگاه میکردیم، زخمهای کهنه ی ندامت و تردید را هیچ مرحمی جز نشستن در آستان محبوب و صبوری کردن، ترمیم نمیکند!
بعد از نماز سکوت خاصی در شبستان حاکم شد و فرصتی برای عقده گشایی های ملکه فراهم شد. اشکهای او بی وقفه میریخت و آرام زیر لب تکرار میکرد: ای بی ثمر سامره! گویی هنوز بر در خانه ی پدری مانده بود و دودل، که در پی لوبیایی برود و یا در پی خوشبختی برگردد!
از دو هفته قبل، تمام آبادی از رفتن سامره مطلع شده بودند و آنروز برای بدرقه او مقابل در خانه اش جمع شدند. دوستان و همسالان سامره، لباسهای مهمانی شان را پوشیده و گل به دست به انتظار آمدن او نشسته بودند. از طرف خان سبدهای میوه و شیرینی در اطراف و در بین همسایه ها پخش شد.
شور و شوقی در محله پیچیده و حرف و حدیثها به راه افتاده بود که خان, مال و منالها مهریه ی سامره خواهد کرد و خدم و حشم در اختیار او خواهد گذاشت.
سامره به محض خروج از خانه در فضای آکنده از حسرت دیگران از مقابلشان گذشته، و با تقدیم دسته های گل از دست دوستانش و با سلام و صلوات بر گاری سرنوشت نشسته بود. سامره خیلیها را پائین پله ها جا گذاشته بود!
آن روز عصر سامره را با یک گاری نو، به در خانه ی خان بردند و پدر و مادر و خواهر و برادرانش پشت سر سامره، همه ی راه را دویدند. کوچه به کوچه و وادی به وادی، تپه به تپه و دشت به دشت در پی او رفتند و تا خانه ی خان همراهی اش کردند.
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat