eitaa logo
الف دزفول
3.5هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
296 ویدیو
8 فایل
شهید آباد مجازی دزفول ارتباط با مدیر @alimojoudi
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید بتوانم بگویم ، تنها مادر شهیدی بود که هر هفته ، روقبری سبزرنگش را پهن می کرد روی مزار شاخ شمشاد شهیدش و همیشه هم شیرینی و بسکویت و میوه و کلوچه و ... می آورد. اگر برای فاتحه قدری تامل می کردی ، ظرف میوه و شیرینی ها را به سمتت می گرفت و با خنده تعارف می کرد و تا برنمی داشتی هم بی خیال نمی شد. همیشه لبخند می زد. حتی وقتی که برای زائران مزار پسرش از خاطرات علی یار می گفت. با زبان بختیاری غلیظ که کمتر می توانستم متوجه شوم. جالب بود. حتی وقتی با مرور خاطرات علی یار بغض می کرد و اشک هایش می آمد، لب هایش می خندید. چقدر شیرین زبان بود و زبان می ریخت. طنین جانم عزیزم هایش و دعاهایش وقتی هر دو دست را با هم بالا می برد و سرش را رو به آسمان می گرفت، هنوز توی گوشم هست. مزار علی یار با حضور او شده بود پاتوق بسیاری از جوانان. همیشه تعدادی از دخترها یا پسر ها دور مزار حلقه زده بودند و او از خاطرات علی یار می گفت. روایتگری می کرد و چقدر دلنشین و تاثیرگذار بود. حتی در ایام کرونا هم همیشه بود. سفره ی مزار علی یار را هیچ وقت جمع نکرد. و حالا دیگر از این هفته ، قطعه مظلوم و خلوت شهدای شهیدآباد به اندازه ی یک مادر دیگر خلوت تر می شود و یک گنجیه ی استخراج نشده ی دیگر هم از دست رفت. گنجینه ای که تا قیام قیامت جایگزینی برای آن پیدا نخواهد شد. کاش قدر این ثروت ها را بیشتر بدانیم . کاش اسرار درون سینه ی این مادرها را استخراج کنیم و در عالم تکثیر کنیم. کاش . . . کاش . . و ای کاش هایی که فقط سوز حسرت برایمان باقی می گذارد. خوش بحال مادر *علی یار خسروی* ، که حالا مهمان نوجوان شهیدش شده است. قطعا علی یار برایش سنگ تمام خواهد گذاشت. روحش شاد و یادش گرامی باد 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره 2 الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/JK8xh4YvASJIdx6Am14F6g ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful ✴️صفحه اینستاگرام الف دزفول👇🏻 🌐https://www.instagram.com/alefdezful/
🌴 مردان دریایی 4️⃣2️⃣🌷 قسمت بیست و چهارم عراقيها تا حدود سي- چهل متري پيش آمده و بچه ها خيلي آرام نشسته بودند. شايد هر كس ديگر كه بود از آنجا فرار ميكرد. وقتي از بچه ها ميپرسيدم: «چطوريد؟» ميگفتند: «مگر عراقيها پا روي جنازة ما بگذارند تا رد شوند. ما را گذاشتهاند اينجا تا بجنگيم.» حدود بيست دقيقه گذشت و عراقيها جرئت نكردند كه جلوتر بيايند. تعدادي تلفات دادند و قدري به عقب كشيدند. الحمد لله حاج عظيم محمدي، مسئول محور و از فرماندهي لشكر كه مسئوليت خط با ايشان بود، آمد و بعد از ايشان هم سيد جمشيد صفويان خودش را به ما رسانيد. شب شد. نيروها را مرتب كردم و دراز كشيدم. بعد از نماز صبح، بنا شده بود كه گروهان قائم تعويض شود. به دليل اينكه تعدادي از فرماندهانش مجروح شده بودند و روحية نيروها ضعيف شده بود. خلاصه گروهان قائم را عقب فرستاديم و من و آن نه نفر مانديم. بچه ها كه رفتند، بقية نيروهاي دسته خودمان آمدند. دومين نفرشان حميد بود. از دور، دستش را بلند كرد و گفت: «محمود، آمدم.» خدا شاهد است وقتي او را ديدم، دوباره تازه شدم، مثل اينكه اول عمليات بود. بچه ها را همانجا چيدم. دو دسته ديگر هم از گروهان فتح آمده بودند. خود فرماندهي گروهان هم آمده بود. در آنجا زاويهاي بود كه خيلي حساس بود. بچه هاي خودمان را آنجا گذاشتيم و روي منطقه توجيه كرديم. يادم است ماشين مهمات آمده بود. حميد مقداري برزنت داخل گاري گذاشت و بنا شد هر كدام روي دوشمان يك صندوق مهمات خمپاره ببريم. يك صندوق هم روي گاري حميد گذاشتيم. او گفت: «يكي ديگر!» گفتم: «خسته ميشوي.» گفت: «بگذار! من يك شيرم!» منطق او اين بود كه باید كار بكند. نه تنها از كار كردن شانه خالي نميكرد، بلكه بيشتر هم كار ميكرد. خلاصه شب سوم هم گذشت. صبح با بچه ها بوديم. تعدادي از بچه ها خودشان را مرتب كردند. خودم آمده بودم به سنگر فرماندهي گردان. مقداري دراز كشيدم و بعد رفتم پيش بچه ها. حميد و عظيم مسعودي آنجا بودند. نشستم. حدود ساعت دوازده ظهر بود كه يك تانك شليك كرد. احساس كردم اين تانك حامل پيامي است. چند لحظه گذشت. ناگهان صدايم كردند. رفتم. ديدم چيزي كه نبايد ميشد شده است. از حميد فقط دو پا مانده بود و از سينه به بالا چيزي نداشت. نميدانم آن لحظات چگونه گذشتند. بچه ها را صدا كردم. كسي جرئت نميكرد جلو برود. تانك بين دو تا سنگر را زده بود. عبدالصمد بلبلي جولا -كه دانشجوي متعهدي بود و اگر ميماند آيندة خوبي داشت- سري در بدن نداشت. عظيم هم بدجوري تركش خورده و شهيد شده بود. يكي از بچه ها هم زخمي شده بود. آن روز عراق پاتك خود را انجام داد. يك تأسف كه ميخوردم اين بود كه حميد نماند تا از بالاي خاكريز جواب آنها را بدهد و آتش دلش را فرو نشاند. در آن لحظات پاتك، ديگر حميد و بچه ها از يادم رفته بودند. به سنگر فرماندهي، كه تقريباً چهل- پنجاه متر با خط فاصله داشت، آمدم و اطلاع دادم كه عراق دارد ميآيد. چون عادت نداشتم در بيسيم درست صحبت كنم، خودم ميرفتم و پيام را ميدادم. تانكها داشتند ميآمدند. دويست متر، يكصدو پنجاه متر و بالاخره يكصد متر فاصله ما با تانكها شد و اولين گلوله هاي آر.پي.جي شليك شد. شهادت حميد و بچه ها مقداري در روحية بچه ها تأثير گذاشته بود. عراق نفرات خود را تقريباً در هفتاد- هشتاد متري پياده كرده بود. ما مقداري مين ريخته بوديم آن جلو. عراق مقداري سمت چپ ميكشيد كه از آنجا وارد شود. اولين تانكها تا حدود بيست متري خاكريز آمده بودند. ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4306 🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره 2 الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/JK8xh4YvASJIdx6Am14F6g ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
با سلام 🌹 آن شب که *شهید علی یار خسروی* خانه ی بهشتی « *شهید غلامرضا هدایت پناه* » را به او نشان داد 🌐 بازنشر به مناسبت وفات مادر شهید والامقام *علی یار خسروی* 🌷شهید علی یار خسروی روایت های تکان دهنده ای دارد. چه قبل از شهادت و چه بعد از شهادت. ✅ الف دزفول را ببینید 👇🏻 🌐https://alefdezful.com/0613 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره 2 الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/JK8xh4YvASJIdx6Am14F6g ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful ✴️صفحه اینستاگرام الف دزفول👇🏻 🌐https://www.instagram.com/alefdezful/
13.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✋🏻با سلام 🎥کلیپ خاطره گویی مادر شهید علی یار خسروی 🌷مادر شهید علی یار خسروی ، دیروز صبح دار فانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست. 🔅 روحش شاد و یادش گرامی باد. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره 2 الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/JK8xh4YvASJIdx6Am14F6g ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful ✴️صفحه اینستاگرام الف دزفول👇🏻 🌐https://www.instagram.com/alefdezful/
🔅قصه ی خورشید 🔅 🌷8️⃣قسمت هشتم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور » 🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد ✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 از آزمایشاتی می گفت که روی آنان انجام می دادند. می گفت: «شده بودیم موش آزمایشگاهی شان! هر روز با سرنگ هایی به جانمان می افتادند و آزمایش پشت آزمایش! پوستمان تکه تکه کنده می شد و به حال و روزی افتاده بودیم که خدا نصیب کسی نکند! بر اثر آن آزمایشاتی که نمی دانم چه بود، موهایم روز به روز بیشتر می ریخت و حالم روز به روز بدتر می شد.» او می گفت و من بغض می کردم. تحمل چنین شکنجه هایی از حد تصور آدم هم خارج بود. مانده بودم که با آن بدن بیمار و نحیف چگونه تاب آورده بود. خودش حرف نمی زد. باید پاپیچش می شدیم تا هر بار، جلوه ای از آن روزهای سخت را بیان کند. یک روز که بچه ها خیلی اصرار کردند، آهی کشید و اینچنین روایت کرد: «کمترین شکنجه ای که دیدیم ریختن آب جوش بر روی زخم های عفونت کرده مان بود و بعد هم با کابل می افتادند به جانمان! آنقدر می زدند تا خسته می شدند!. دیگر بماند آن روزهایی که پودر رختشویی توی غذایمان می ریختند و درب آسایشگاه را قفل می کردند. مسموم شدن بچه ها در مکانی که هیچ امکان بهداشتی وجود نداشت، شکنجه ی روحی سنگینی بود! اما بچه ها غیرتمندانه در مقابلشان می ایستادند و تحمل می کردند و با صبوری هایشان آنان را به زانو در می آوردند. قصه ی اسارت سه زن را هم برای بچه ها روایت کرد که : « سه تا از خواهرانمان در اردوگاه ما در یک سلول زندانی بودند. بچه ها مثل عقاب مراقب بودند که عراقی ها به این عزیزان دست درازی نکنند و هتک حرمتی صورت نگیرد. یک روز که یکی از سربازان عراقی در حالت مستی به سمت سلول آنان رفته بود، به محض بلند شدن صدای خواهران، بچه ها چنان قیامتی در اردوگاه به پا کردند که از آن روز به بعد عراقی ها حتی جرأت نداشتند غذایشان را درب سلول ببرند. ظرف غذا را با فاصله می گذاشتند و خواهرها خودشان می آمدند و برمی داشتند. بچه های ما در اسارت هم چنین غیرتی از خود نشان می دادند که معلوم نبود ما اسیر آنانیم یا آنها اسیر ما؟!» گاهی هم از محرم های اسارت می گفت. از پاییدن نگهبانان عراقی با یک تکه آینه و عزاداری ها و سینه زنی ها و روضه هایی که باید با طنینی آرام انجام می دادند تا در پس آن کتک کاری و شکنجه نباشد. یک بار هم از شکنجه ی دردناک و عجیب و غریب دیگری برایمان پرده برداشت وگفت: «اوایل اسارت، به خاطر شرایط محل نگهداریمان ، ریشمان را حدود یک سال نزده بودیم و ریش های بچه ها بلند شده بود. اصلاً حمام نداشتیم! چیزی به عنوان نظافت و بهداشت وجود نداشت! حالا همین قیافه ها بهترین دلیل برای شکنجه ای دردناک بود. می گفتند شما روحانی هستید. شما پاسداران خمینی هستید. ریشمان را می گرفتند و با ریش روی زمین می کشاندند.» لحظه های سخت و نفس گیر و دردناکی بود که به وصف نمی آید. فکرش هم بدن آدم را به مور مور می اندازد! گاهی از رادیویی می گفت که از عراقی ها به قول خودش کف رفته بودند. می گفت:«اگر می گرفتنمون جز اعدام سرنوشتی نداشتیم! اما به داشتنش می ارزید. خبرهای ایران را می گرفتیم و هر بار که خبر پیروزی بچه ها در عملیاتی را می شنیدیم از خوشحالی خوابمان نمی گرفت ، اما هنوز صبح نشده، تلافی این پیروزی بچه ها را با کابل و چوب و میلگرد و شلنگ های قطور سر ما در می آوردند. آدم تو داری بود. در همان معدود خاطراتی هم که می گفت بیشتر از رفقایش می گفت تا خودش. برخی روایات را باید از زبان رفقای آزاده اش می شنیدم. خودش که اصلاً این چنین مواردی را به زبان نمی آورد. ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5253 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 🌴 مردان دریایی 🔅 «شهید محمود دوستانی دزفولی» فرمانده گروهان غواص گردان بلال دزفول ، پس از عملیات والفجر8 و شهادت صمیمی ترین رفقایش ، با دلی سوخته به دزفول برمی گردد. 🌷شهادت «حمید کیانی» به تنهایی کمر محمود را شکسته است. محمود، ساکت ترین غواص اروند رود، به اصرار هادی عارفیان، عبدالامیر مطیع رسول و محمدحسین درچین با اصرار های مکرر قبول می کند که چند دقیقه از خاطرات عملیات والفجر8 بگوید. آن چند دقیقه، سه ساعت شده و برای همیشه در تاریخ ثبت می شود و محمود سه روز پس از بیان این خاطرات به شهادت می رسد. ✅شاید رمز و راز زنده ماندن محمود و تاخیر چند روزه اش در رسیدن به رفقای شهیدش، بیان همین خاطرات باشد، خاطراتی که سیدحبیب حبیب پور در قالب کتابی به نام «مردان دریایی» به چاپ رسانده است. ✍🏻آخرین قسمت متن خاطرات شهید محمود دوستانی از کتاب مردان دریایی به همراه صوت خاطره گویی شهید سه روز قبل از شهادت، تقدیم می شود. 🌷 «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐https://alefdezful.com
🌴 مردان دریایی 5️⃣2️⃣🌷 قسمت بیست و پنجم(قسمت آخر) دو تانك پشت سر آن تانك زديم، ولي نميدانم تقدير خدا چه بود كه به آن نميخورد. خودم هم احساس خطر ميكردم. دو نارنجك به دست گرفتم و احساس كردم كه جنگ تن به تن است. نفرات داخل تانك كه احساس ميكردند فاتح خط هستند از خاكريز بالا آمدند، ولي وقتي به بالاي خاكريز رسيدند، با اولين رگبار به هلاكت رسيدند. هفت يا هشت نفر بودند. بچه ها همان تانك را زدند. تانك بعدي همينطور و بعد از آن دو تانك ديگر را هم زدند. عراقيها در فاصلة چهل- پنجاه متري آمده بودند. درگيري عجيبي بود. تعدادي از بچه ها جا خورده بودند. چون آدم وقتي نيروي دشمن را در چهل- پنجاه متري خود ببيند، اين حالت را دارد. ديدم تنها حربهاي كه ميتوانيم بهكار ببريم، با صداي بلند تكبير گفتن است. خدا شاهد است در آنجا كمك تكبير را آشکارا ديديم. وقتي تكبير بلندي گفتم، گفتند: «چه خبر است؟» گفتم: «فرار كردند.» جداً هم آنها با تكبير ما فرار ميكردند. يكدفعه همة نيروهاي خط تكبير ميگفتند. شانزده تا هجده تانك را زديم. عراقيها برخي از تانكها را گذاشتند و فرار كردند و حدود ده تانك سالم ماند. آنجا بچه ها همينطور تيراندازي ميكردند.كمتر نفراتي توانستند فرار كنند. چند دقيقه گذشت. دوباره تانكهايشان آمدند، ولي بچه ها نگذاشتند از دويست متري اين طرفتر بيايند. حدود شانزده گردان توپخانه روي منطقه آتش ميكردند. با آتش توپخانه چند تانك زده شد و ما با آر.پي.جي هفت راهشان را سد كرديم و آنها مقداري عقب كشيدند. نزديك غروب روحية بچه ها عالي بود. در آنجا بسيجي مسنی بود كه پسر بزرگش همسن من بود و وقتي تيراندازي ميكردم، برايم خشاب پر ميكرد و از اين رو من خجالت ميكشيدم، رو به من كرد و گفت: تا من و شما هستيم، گذشتن اينها محال است. روحية او را كه ديدم، اميدوار شدم. خلاصه آن پاتك نيز سركوب شد. چون ميدانستيم كه عراق در شب ميترسد و حمله نميكند، بچه ها را مرتب كرديم و آن دسته سومي كه از گروهان فتح مانده بود را آورديم. بقية بچه هاي خودمان را، كه حدود 16 نفر بيشتر از آنها نمانده بود، جمع كردم و براي آنها حرف زدم. خيلي ناراحت بودند. گريه ميكردند. در آنجا بچه هاي رشيدي بودند كه جنگیدند. ما مديون اينها هستيم. يكي از بچه ها آنقدر آر.پي.جي هفت شليك كرده بود كه دستهي آر.پي.جي او آب شده بود. آنها به اين شكل میجنگیدند. اصلاً صداي يكديگر را نميشنيديم. من كه حدود شانزده موشك آر.پي.جي هفت شليك كرده بودم، ديگر گوشهايم چيزي نميشنيد. قرار شد صبح كه شد گردان ما خط را تحويل گردان كربلا از لشكر 7 ولي عصر(عج) بدهد و من بمانم تا بچه هاي گردان كربلا را بر روي منطقه توجيه كنم. تا حدود ساعت يازده صبح در آنجا بودم. خدا شاهد است آن نصف روز را كه آنجا ماندم به خاطر اين بود كه شايد ديگر برنگردم، چون نميتوانستم برگردم، در حالي كه ديگر حميد و حسين نباشند. اما آقاي رئوفي، فرمانده لشكر، به آنجا آمدند و از شانس بد، مرا ديدند و دستور دادند كه به عقب بروم. تقدير بر اين بود كه برگردم. به عقب آمدم. سر تا پا خاكي شده بودم. عقب آمدن اين دفعه خيلي دردناكتر از دفعة اول بود. جريان بچه هاي دسته شهيد فرجا... پيكرستان را گفتم. اين دفعه، آن حالت براي خودم پيش آمده بود. اتاق حميد را كه ميديدم، به شدت متأثر ميشدم و جاي حسين را كه ميديدم، همينطور... ⭕️⭕️ پایان ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4306 🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره 2 الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/JK8xh4YvASJIdx6Am14F6g ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋🏻با سلام 🎥فیلم کشف پیکر پاک و مطهر یکی از شهدای عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه ، با پاهای بسته شده 📆 شنبه 13 شهریورماه 1400 🌷 پروردگارا! خبر خوشی از 35 شهید جاویدالاثر شهرمان در عملیات والفجر مقدماتی هر چه زودتر به خانواده هایشان برسان. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره 3 الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful ✴️صفحه اینستاگرام الف دزفول👇🏻 🌐https://www.instagram.com/alefdezful/
🔅قصه ی خورشید 🔅 🌷9️⃣قسمت نهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور » 🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد ✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 آدم تو داری بود. در همان معدود خاطراتی هم که می گفت بیشتر از رفقایش می گفت تا خودش. برخی روایات را باید از زبان رفقای آزاده اش می شنیدم. خودش که اصلاً این چنین مواردی را به زبان نمی آورد. اینکه «حاج آقا ابوترابی» بارها به او گفته بود که بیاید و امام جماعت شود. آنقدر آقای ابوترابی به او ارادت داشت که حاضر بود پشت سرش نماز بخواند. می گفتند:«آنقدر خوش رفتار و پدرانه رفتار می کرد که حتی برخی سربازهای عراقی هم جذب اخلاق و رفتارش شده بودند و آقای ابوترابی گاهی به ایشان می گفت: خورشیدی! مدیر و مدبر خوبی هستی! سیاست خوبی داری!» می گفتند:« حافظ قرآن شده بود و معلم قرآن. هر روز به بچه ها آموزش قرآن می داد و معلم مهربان و صبوری بود برای اسرایی که در غربت، چشمهایشان به آن چهاردیواری سیمانی سفید شده بود! » از ماه های رمضان و جیره بندی غذا می گفتند. از فشارهایی که به اسرا وارد می کردند که روزه نگیرند، اما در مقابل اراده ی بچه ها عاقبت کم می آوردند. از نان خشک هایی که باید موقع افطار می زدند توی آب تا نرم شود و بخورند و اینکه خورشیدی از همان نان خشک هم می گذشت و می داد به بچه هایی که اشتهای بیشتری داشتند و جیره ی غذایی کفافشان را نمی داد. می گفتند:«با نوجوانانی که سن و سالی نداشتند، ارتباط می گرفت و چنان روی مسائل اعتقادی و دینی شان تأثیر می گذاشت که خدای نکرده در شدت سختی ها و شکنجه ها کم نیاورند و آب به آسیاب دشمن نریزند و در این کارِ تربیتی مهم، در آسایشگاه ها، در کنار آقای ابوترابی سهم بسزایی داشت و زمانی که به کوچکترین بهانه ای یکی از این نوجوانان را برای تنبیه و شکنجه از آسایشگاه بیرون می بردند، او بلند می شد و کار را گردن می گرفت و بجایشان شکنجه می شد!» وقتی چنین خاطراتی را از زبان خودش و رفقای آزاده اش می شنیدم، تازه می توانستم دلیل این همه پیرشدن و تکیدگی و شکستگی اش را بفهمم. دلیل آن همه درد و عذاب و زخمی را که با خود آورده بود و هر بار یکی از زخم هایش سرباز می کرد و دردسر جدیدی برایش به وجود می آورد. مثل زخم دردناکی که بیخ گوشش بود و می گفت با لوله ی تفنگ عراقی ها به این روز درآمده است. زخم عجیبی که گاهی از گوشش به نقاط دیگری از بدنش سرایت می کرد و مکافات می شد، تا برای مدتی دست از سرش بردارد. او عذاب می کشید و خم به ابرو نمی آورد و شکوه نمی کرد و همین سکوت زجرآورش بیشتر قلب مرا ریش می کرد. روزگارمان به همین منوال می گذشت و روز به روز حال و روزش بیشتر به هم می ریخت. هر بار یکی از زخم ها و دردها خودش را نشان می داد و قصه ی خورشید لحظه به لحظه دردناک و دردناک تر می شد. گاهی لابلای دردهایش وقتی می گفتم: «خدا لعنتشون کنه که این بلاها رو سرت آوردن! مگه دیگه درد و بلایی مونده که به جونت نزده باشن!» با لبخندی تلخ باز هم تکرار می کرد: « شکنجه ای نبود که ندیده باشم! من یک زخم هایی دارم که فقط باید با خودم ببرم اون دنیا. رازها دارم. از شکجه هایی که کشیدیم. نه من تنها، که همه ی اسرا باید با خودشون ببرن اون دنیا!» با این وجود باز هم شاکر بود و ساکت و از وضعیتی که داشت شکوه نمی کرد. نمونه ی روشنی بود از « مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ »که با خدا عهد بسته بود و هرچه غیر خدا را پشت پا می زد؛ ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5253 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
🔅قصه ی خورشید 🔅 🌷0️⃣1️⃣قسمت دهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور » 🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد ✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 نمونه ی روشنی بود از « مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ »که با خدا عهد بسته بود و هرچه غیر خدا را پشت پا می زد؛ به گونه ای که بعد از بازگشتش از اسارت تکه زمینی را که در اندیمشک داشت و در مالکیت بنیاد مسکن رفته بود، حاضر نشد برود و پس بگیرد. هر چه اصرار کردم حالا که برگشته ای ، بیا برویم و زمین را تحویل بگیریم، قبول نکرد و گفت: « من برای خدا رفته م. همین خونه که داریم کافیه!» خانه ای که من خودم با خون دل ساخته بودم، بدون اینکه کسی کمکم کرده باشد. حتی حاضر نبود برود و بگوید آن زمین مال من است و پس بدهید. اگر حاضر می شد برود، با اسنادی که داشت به راحتی پس می دادند، اما حاضر نشد که نشد و این بی خیالی اش نسبت به دنیا برایم خیلی عجیب و باورنکردنی بود. او حتی از بنیاد، وام مسکن هم نگرفت. روزگار می گذشت و تنها تفاوت امروزمان با دیروزمان بدتر شدن حال و روزش و وخیم تر شدن زخم ها و بیماری هایش بود. آلزایمرش آنقدر حاد شد که دیگر نتوانست برود اداره و خانه نشین شد و امان از خانه نشینی. همان اندک تغییر حس و حالی که بابت اداره رفتن برایش رخ می داد هم دیگر از بین رفت. اما در صبوری و سکوت همان آدم قبل بود. در استقامت و خم به ابرو نیاوردن. همه چیز روز به روز بدتر می شد اِلا شکرگزاری و روحیه ی فولادین مردی که حالا دیگر «حاجی» صدایش می کردم. شاید کسی باور نکند، شاید شبیه قصه ی فیلم ها و قصه ها باشد، اما من به عینه می دیدم که تمامی فراز و نشیب های زندگی باعث نشد که یک ذره از اعتقاداتش کوتاه بیاید و معامله ای را که با خدا کرده بود، در مراوده ی با بندگان خدا، بی ارزش کند. کار به جایی رسید که حتی با ده سال اسارت و 50 درصد جانبازی که برایش تعیین کرده بودند، حاضر نشد بچه ها را از سربازی معاف کند. روزهای سخت و نفس گیری بود. دیگر کار هر روزمان شده بود دوا و دکتر. از این مطب به آن مطب. از این آزمایشگاه به آن کلینیک و این وسط من هم شده بودم پرستارش. پرستاری که به پرستار بودنم افتخار می کردم. هر روز سخت تر از دیروز می شد، اما او همیشه از من می خواست که زینبی رفتار کنم، کاری که خودش ده سال در غربت انجام داده بود و حالا روزهای پس از اسارت هم اسیر درد و زخم های یادگاری آن دوران شده بود. و من هم به مدد بی بی غم کشیده ی کربلا، سعی داشتم در صبوری به او اقتدا کنم. در گیر و دار همین روزها بود که از در و دیوار کم لطفی و بی معرفتی ها بر ما باریدن گرفت. زمانی که کشور به او نیاز داشت، از جوانی و زن و بچه اش گذشت و رفت روبروی گلوله و مردانه ایستاد و مردانه در اسارت، ده سال صبوری کرد. اما حالا که او به حمایت نیاز داشت، برایش کم می گذاشتند. انگار نه انگار این زخم ها و دردها ثمره ی شکنجه هایی است که در بهترین دوران جوانی اش برای دفاع از مملکتش به دوش کشیده است. درصد جانبازی اش را در تهران و اهواز 70 درصد تعیین کرده بودند، اما در دزفول این عدد روی 50 گیر کرده بود و بالاتر نمی رفت. هر پیگیری که از دستم بر می آمد، انجام دادم، اما نشد که نشد. با آن شرایط پیچیده و سخت حاجی، برای بار دوم هم رفتیم کمیسون اهواز. دکتر با دیدن قیافه ی حاجی عصبانی شد و گفت: «برا چی دوباره اومدین؟! مگه من یه بار درصد رو ابلاغ نکردم؟!». گفتم: « آخه شما تعیین کردید 70 درصد، ولی دزفول میگه 50 درصد.!» صدایش را بالا برد و با عصبانیت سه بار با کف دست زد روی برگه ی روز میزش و گفت: «ببین خانم! من نوشتم 70 درصد! هان..! هان...! هان...!» ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5253 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
🔅قصه ی خورشید 🔅 🌷1️⃣1️⃣قسمت یازدهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور » 🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد ✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 دکتر با عصبانیت سه بار با کف دست زد روی برگه ی روی میزش و گفت: «ببین خانم! من نوشتم 70 درصد! هان..! هان...! هان...!» تهران هم مجدداً همان 70درصد را مورد تأیید قرار داد؛ اما مرغ بنیاد دزفول یک پا داشت. می گفتند 50 درصد و لاغیر. هیچ تغییری در درصد جانبازی اش اعمال نکردند که نکردند. از بس برای این موضوع دوندگی کرده بودم، دیگر از پا افتادم و حاجی گفت که بی خیال موضوع شویم و این درد را هم مثل سایر دردهایش به خدا واگذار کرد. دردی که دیگر یادگار زندان های عراق نبود و حقیقتاً زخم خودی ها دردناک تر است و کاری تر. دیرتر التیام می یابد و شاید هم اصلاً التیامی در کار نباشد. بهار زندگی حاجی برای آرامش و آسایش این مردم خزان شده بود و حالا همانان که از ثمره ی ایثار او به پست و مقامی رسیده بودند، به دردمان نمی رسیدند و برای یک درصد ساده ی جانبازی، برایش کم می گذاشتند. حال و روزش وخیم و وخیم تر می شد. چاره ای نبود. مجبور بودم حاجی را تحت نظر دکترهایی نگه دارم که فوق تخصص بوده و زیر نظر بنیاد نبودند. لذا اکثر هزینه ها را باید از جیبم می دادم و این فشار مالی کمی نبود. از طرف دیگر داروخانه ای که موظف به تهیه داروهای جانبازان بود، بسیاری از داروها را به من نمی داد و می گفت نداریم و من مجبور بودم خودم از داروخانه های دیگر تهیه کنم و این هم بار دیگری بود روی بارهای قبلی. تمام این بی مهری ها و بی معرفتی های آقایان را در حق مردی که برای حفظ این نظام و انقلاب به این روز افتاده بود، به خدا واگذار می کردم و همه اش در حال دوندگی بودم و پرستاری از قهرمانی که در شهر خودش هم غریب بود. همه ی این دردها را که یکی یکی شمردم ، وجود داشتند؛ اما آنچه امیدوار و سرپا نگه ام داشته بود، این بود که حاجی سرپاست. با آن همه دردی که می کشید و زجرهایی که تحمل می کرد و خدا را بر همین نعمت شاکر بودم. اما بالاخره آن اتفاقی که سال ها کابوس من شده بود رخ داد. اتفاقی که من و بچه ها طی این سال ها همه تلاشمان را کرده بودیم رخ ندهد. اما دست تقدیر خداوند بود و مشیتی که رقم زده بود. آن اتفاقی که نباید می افتاد، بالاخره افتاد. همان اتفاقی که دکترها روزهای اول بازگشت حاجی به ما گوشزد کرده بودند. دقیقاً آن قسمت از مهره هایش که در معرض خطر بود، زخم شد و نهایتاً منجر شد به قطع نخاع و حاجی کاملاً زمینگیر شد. باید مدام روی دست راست و دست چپ او را می خواباندم تا زخم بستر نگیرد. روزهای سختی بود. سخت تر از آنچه فکرش را بکنید. تمام تلاشم را کردم، اما بالاخره زخم بستر گرفت. یکی دوباری دکتر و فیزیوتراپ بالای سرش آوردند و برای پانسمان زخم هایش هم چندباری یاری ام کردند، اما دیگر خبری ازشان نشد که نشد و پانسمان زخم های حاجی هم به کارهای دیگر من اضافه شد. او زجر می کشید و من بیشتر از او به خاطر دیدنش در آن حال و روز خون دل می خوردم. اینجا بود که از بنیاد تخت مواج درخواست کردم. تختی که باعث می شد بیمار زخم بستر نگیرد. خواسته ی بزرگی نبود. اما رفت و آمد ها و خواهش و تمنایم ثمری نداد و در نهایت باز هم خودم برایش تخت مواج تهیه کردم. با خودم می گفتم خدایا تندگویان وزیر نفت بود، مسئول بود، مدیر بود، میز و مقامی داشت؛ اما دل زد به جاده ی خطر. طعم اسارت و شهادت را هم چشید. اما تندگویان کجا و مسئولین امروز کجا؟! کسی گره از کارمان باز نمی کرد! حتی سال ها درخواست مکرر ما مبنی بر اینکه برای محمدعلی( که معلولیت ذهنی داشت) و مشکلات و بیماری هایش، کاری کنند و چاره ای بیندیشند نیز بی نتیجه ماند. با آن همه بی مهری که می دیدم، کلاً بی خیال بنیاد شدیم و مثل قبل دستمان را گذاشتیم روی زانوی خودمان و یا علی گفتیم. روز و شبمان شده بود حاج غلامحسین! من، رضا ، علی و محمد علی. هر کاری از دستمان بر می آمد انجام می دادیم . ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5254 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
✋🏻با سلام 🌹بگذار تشنه شهید شوم ✍🏻 روایت هایی از شهید محمدرضا مجلل 🌷دست او را گرفتند تا از ميني بوس پياده کنند، ولي محمدرضا ميله ي وسط ميني بوس را گرفته بود و هر چه کردند نتوانستند او را پياده کنند. خلاصه مجبور شدند تمامي نيروهاي آن ميني بوس آن پياده کرده و سوار ماشين ديگري کنند ❤️تیربارهای عراق نیز بی هدف شلیک میکردند و توپخانه و خمپاره های عراق نیز با حجم آتش زیاد پاسخ می دادند. محشری برپا شده بود ، در آن بحبوحه محمدرضا شیرین کاری اش گل کرده بود، پاشنه های پا را به کف قایق می زد و ادای بچه های ترسو و گریان را می درآورد. صدا می زد: مامان!… مامان!… من مامانمو می خوام!… چرا زور دارید منو می برید عملیات!… و مصطفی کمال هم با بدنه قایق طبل گود زورخانه می زد و شعر حماسی می خواند… 🌹سه چهار تا گلوله تیربار سینه ستبرش را شکافته بود و لخته های خون لباس خاکی رنگش را کاملاً قرمز کرده بود. تا مرا دید بی رمق و بریده بریده لب‌های خشکش را تکان داد و گفت: تشنه‌ام ! گفتم: چون زخمی شدی اصلاً آب برات خوب نیست. گفت: بهتر! بگذار تشنه شهید شوم. ✅ مشروح روایات را در الف دزفول ببینید 👇🏻 🌐https://alefdezful.com/618 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره 2 الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/JK8xh4YvASJIdx6Am14F6g ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful ✴️صفحه اینستاگرام الف دزفول👇🏻 🌐https://www.instagram.com/alefdezful/
🔅قصه ی خورشید 🔅 🌷2️⃣1️⃣قسمت دوازدهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور » 🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد ✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 یک سالی می شد که افتاده بود در بستر. حال و روزش تعریفی نداشت. طبیعتاً اوضاع رو به بهبودی نبود. قطع نخاع باعث فلج شدنش شده بود و بدنش روز به روز بیشتر تحلیل می رفت. وعده های قرص و دارو و آمپول و سِرُم ها چندین برابر وعده های غذایی اش شده بود تا اینکه ماه رمضان از راه رسید. ماه رمضان غریبی بود. سحرها و افطارهایش برایم رنگ دیگری داشت. انگار غمی سنگین، دور دلم می چرخید و از حرکت نمی افتاد. التهاب عجیبی داشتم. حاجی، یک گوشه افتاده بود روی تخت. می دانستم عاشقانه دوست دارد که روزه بگیرد. کسی که در سال های اسارت، زیر باتوم و شلاق های عراقی ها با یک کفِ دست نان خشک روزه گرفته بود، حالا در شهر خودش و کنار سفره ی خانواده اش ، مجبور بود که فقط سفره ی ساده ی افطار و سحری ما را نگاه کند و گاهی قطره اشکی آرام از گوشه ی چشمش می غلتید و لابلای اسفنج های بالش محو می شد. در همین روزها بود که حالش بد شد. سریع رساندیمش بیمارستان آیت الله نبوی. 5 روزی بستری شد و بعد دکتر نامه ی ترخیصش را امضا کرد و گفت: «ببریدش خونه! اگر احیاناً نَفَسش تند شد و شکمش ورم کرد، سریع بیاریدش بیمارستان!» خدا نصیب نکند. گاهی لازم نیست دکترها با زبان حرفی را بزنند. گاهی لحن گفتن، یا نوع نگاه هم می تواند برای آدم هزار حرف نگفته داشته باشد. از نگاه دکتر فهمیدم که قطع امید کرده است و دیگر کاری از دستش ساخته نیست. آن روزهای اول اسارت که خیلی ها از زنده بودنش قطع امید کرده بودند، من هنوز امید داشتم. آن روزهایی که امیدی به بازگشتن اسرا نبود، من امید داشتم و آن روز هم که دکتر به زبان بی زبانی قطع امید کرد، باز هم امید داشتم. این چیزی بود که خودش به من یاد داده بود و از من خواسته بود زینبی زندگی کنم. آوردیمش خانه و دوباره تخت و دارو و قرص و کپسول و سرم! علیرغم تمام تلاش ما ، اما زخم بستر هم گرفته بود. این روزهای بعد از بیمارستان فقط رازآلود نگاهم می کرد و اشک از گوشه ی چشمش سرازیر می شد. چقدر سخت است که تمام هستی ات پیش رویت عذاب بکشد، قطره قطره ذوب شود و تو کاری از دستت بر نیاید. با سوختنش ذوب می شدم و با ذوب شدنش می گداختم. شب های احیا دستمان به سمت آسمان دراز بود. اینجا فقط معجزه می توانست قصه ی خورشید را به صفحات اول بازگرداند، اما رمضان هم رفت و ماه طلوع کرد و خورشید ما هنوز رو به غروب بود. دو هفته ای از رمضان گذشته بود که دیدم نفسش تند می زند. همان نشانه ای که دکتر گفته بود. دست و پایم را گم نکردم و شماره ی پسر برادر حاجی را گرفتم. در بیمارستان کار می کرد. بلافاصله هماهنگ کرد و برای اعزام حاجی به بیمارستان ، آمبولانس فرستادند. در این هیر و ویر، هنوز حاجی را سوار آمبولانس نکرده بودند، که محمدعلی حالش به هم خورد. هم ناراحتی قلبی داشت و هم کلیه ها و کبدش گهگاهی بازی درمی آوردند. قلبش بود. شاید دیدن وضع حاجی به همش ریخته بود. مانده بودم چکار کنم؟! تماس گرفتم و یک آمبولانس هم فرستادند برای محمدعلی. فدای تقدیرخدا شوم! پدر را با یک آمبولانس بردند و پسر را با یک آمبولانس دیگر و دل من بین دو پاره ی تنم در هروله! به همراهشان راه افتادم سمت بیمارستان. زیر لبم مدام ذکر می گفتم. خدا و اهل بیت و حضرت زینب(س) را به یاری می طلبیدم! آشفته بودم، اما باید خونسردی ام را حفظ می کردم. دکتر، حاجی را معاینه کرد و دستور داد که منتقل شود به آی سی یو! اما آی سی یو تخت خالی نداشت. هر چه این در و آن در زدم بی فایده بود. مجبور شدند دو روز حاجی را در اورژانس نگه دارند. از آن طرف هم حال محمدعلی تعریفی نداشت. تردد فراوان و سر و صدای زیاد اورژانس کلافه ام کرده بود. کاسه ی صبرم بدجوری لبریز شده بود. خیلی سعی کردم صبور باشم، اما دیگر تاب نیاوردم و صدایم را توی اورژانس بلند کردم که «مسلمونون! یَه کارِه چِه سیمو کُنِه! کَسه نه به دادمون رسه؟! ...» ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5254 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
✋🏻با سلام 🌹از امیر پریان که بجای من در این عملیات فرمانده گروهان قائم بود، سراغش را گرفتم؟ وقتی با اصرار نحوه شهادتش را پرسیدم، گفت: شنیده ای که لحظات شهادت قاسم چه جملاتی رد و بدل شد؟ 🌷بالای سرش رسیدم، در حالیکه بشدت مجروح بود و از درد پاشنه های پایش را به زمین می سایید، ذکر خدا بر لبش بود. من آنجا قالب تهی کردم وقتی دیدم که هیچ چاره ای ندارم و نمی توانم برایش کاری کنم. 🔅 پیکرش ماند توی منطقه تا سال 1377 که برگشت و چه برگشتنی ✅ الف دزفول ببینید 👇🏻 🌐https://alefdezful.com/618 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره 2 الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/JK8xh4YvASJIdx6Am14F6g ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful ✴️صفحه اینستاگرام الف دزفول👇🏻 🌐https://www.instagram.com/alefdezful/
🔅قصه ی خورشید 🔅 🌷3️⃣1️⃣قسمت سیزدهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور » ✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 باز هم قصه، همان قصه ی قبلی بود: «تخت خالی نداریم»؛ اما وقتی بی تابی ام را دیدند، روبروی ایستگاه پرستاری، اتاقی را برای مراقبت و تحت نظر گرفتن حاج غلامحسین اختصاص دادند. تجویز دکتر، آی سی یو بود. باید هر طوری بود به آی سی یو منتقل می شد. با خودم گفتم بهتر است بروم آی سی یو و خواهش و تمنا کنم، شاید افاقه کرد. راه افتادم به سمت آی سی یو. گفتم: «بخدا همسرم آزادَس! جانبازه! حالش خیلی بده! دکتر گفته باید بره آی سی یو!» گفتند:«ببین خواهرم! تخت خالی نداریم! یا باید یه نفر شفا پیدا کنه، یا فوت کنه! جز این دو اتفاق راه دیگه ای نیست! » گفتم:« هر کی عزیزِ خونوادَشه! کسی به مرگ عزیزِ هیچ کسی راضی نیست! ان شاءالله که همه مریضا شفا پیدا کنن و با دل خوش از بیمارستان بِرَن بیرون!» آب پاکی را روی دستم ریخته بودند. با ناراحتی برگشتم بالای سر حاجی. خوابیده بود، اما مشخص بود که درد در وجودش پیچیده است. رفتم ایستگاه پرستاری و گفتم:«اگه میشه یه دستگاه به حاجی وصل کنید که من بتونم روی مانیتور وضعیت تنفس و ضربان قلبش رو ببینم و اگه مشکلی بود اطلاع بدم!» گفتند: «نیازی نیست!». اصرار کردم. پافشاری ام نتیجه داد. آمدند و یک مشت سیم رنگارنگ وصل کردند به بدنش. مانیتور روشن شد. شاید تنهاجایی که آدم دوست ندارد پیش رویش یک مسیر صاف ببیند، همین مانیتور است. تنها جایی که بالا و پایین رفتن های مکررِ پیش چشم آدم حالش را خوب می کند و به او امید می دهد که امیدش هنوز نفس می کشد و قلب زندگی اش هنوز آرام می تپد. آدم دوست دارد آن خط آبی رنگ هی بالا و پایین برود. تنها جایی که ناصافی و شکستگی و نوسان ، بهتر است از یک حرکت آرام و بدون تلاطم. شاید این تنها تلاطمی است که به آدم آرامش می دهد. خط آبی روی مانیتور هر چه بیشتر تلاطم می کرد، دل من بیشتر آرامش می گرفت تا اینکه حوالی ساعت ده صبح بود که حاج غلامحسین یکباره چشمانش را باز کرد. انگار کسی صدایش کرده باشد. صورتش را به سمتم برگرداند و نگاهش در نگاهم گره خورد. حس کردم حالش بهتر شده است. شروع کردم با او حرف زدن. گفتم: «واسه بچه ها دعا کن! واسه محمد علی! بازم مشکل قلبی اش داره بازی در میاره! » فقط نگاهم می کرد، اما با تمام وجود حس می کردم حالش بهتر شده است و شیرینی این اتفاق را در وجودم حس می کردم. هر از چندگاهی هم سراغی از محمدعلی می گرفتم. حالش بد نبود. اگر خبر بهتر شدن بابایش را می فهمید، حتما حال او هم بهتر می شد. اما این خوشحالی ام زیاد دوام نیاورد. ساعت حوالی یک و نیم بود و آرام خوابیده بود. صدای اذان ظهر به گوش می رسید. باز هم یکدفعه چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد. یک لحظه نگاهم را از چشمان اشک آلودش گرفتم و به مانیتور نگاه کردم. دلم ریخت. بدنم یخ کرد. ضربان داشت، اما خط تنفسش صاف شده بود. صاف صاف. یک خط آبی مستقیم که مثل قطار جلو می رفت. این تنها صافی عالم است که همه از آن تنفر دارند. از اتاق دویدم بیرون و ناخواسته فریاد زدم: «پرستار! پرستار! تو رو خدا به دادم برسین! حاجی نفس نمی کشه! » به سرعت خودشان را رساندند بالای سرش. شروع کردند به تنفس دادن. قلب هنوز می زد. هرچند ضعیف بود اما هنوز می تپید. این را از مانیتور روبرویم می توانستم تشخیص دهم، اما خط تنفس صاف صاف همان راه مستقیم قبلی را طی می کرد. یک نگاه به حاجی و یک نگاه به مانیتور و زیر لب هایم ذکر بود و توسل. پرستارها هم آهنگ تلاطم خط ضربان، تلاطم می کردند. رنگ چهره اش مدام تغییر می کرد. سرخ، زرد ، کبود و ... سفید. آن تلاطم های اندک خط ضربان قلب هم مثل خط تنفس صاف شد و حاج غلامحسین چشمانش را بست. خیره نگاه می کردم. حال و روز پرستارها گویای همه چیز بود و آن دو خط ممتدی که هنوز داشتند با هم مسابقه می دادند. مثل دو قطار به موازات هم، اما دیگر رسیده بودند به ایستگاه پایانی. مانیتور خاموش شد و آن دو خط صاف هم محو شدند. آن همه سیم متصل به بدن حاجی را جدا کردند و من همچنان حیرت زده، داشتم نگاه می کردم... ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5254 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
☀️به نام خدا 🌐 بازنشر ✍🏻 روایت یک اتفاق شگفت و حیرت انگیز 🌹وقتی یکی از رفقای شهید «محمدحسین کرم عنایت» حاضر به مصاحبه در مورد شهید نمی شود، اتفاق عجیبی رخ می دهد. ✳️ او در خواب محمد حسین را می بیند که معترضانه به سمتش می آید و . . . . ☀️ این روایت را در الف دزفول ببینید👇🏻 🌐http://alefdezful.com/6221 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful ✴️صفحه اینستاگرام الف دزفول👇🏻 🌐https://www.instagram.com/alefdezful/
☀️به نام خدا 🌐 بازنشر به مناسبت دستور لغو اجرای سند 2030 توسط رئیس جمهور ✍🏻 نامه عجیب یک دانش آموز ده ساله دزفولی به معلمش .... 🌹سال 1396 وقتی طبق سند ننگین 2030 آموزش و پرورش طی بخشنامه ای ملاقات جانبازان و بازدید از گلزار شهدا را برای دانش آموزان دبستانی ممنوع اعلام کرد، نامه ی زیبای یک دانش آموز ده ساله دزفولی به معلمش خبرساز شد و آب پاکی را روی دست خیلی ها ریخت.. . ✳️ بازخوانی نامه ی زیبای دانش آموز دزفولی به معلمش پس از 4 سال خالی از لطف نیست. ☀️ تصویر بخشنامه ننگین آموزش و پرورش و تصویر نامه ی دانش آموز دزفولی را در الف دزفول ببینید👇🏻 🌐http://alefdezful.com/6231 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful ✴️صفحه اینستاگرام الف دزفول👇🏻 🌐https://www.instagram.com/alefdezful/
🔅قصه ی خورشید 🔅 🌷4️⃣1️⃣قسمت چهاردهم (آخرین قسمت ) ✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور » 🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد 🌹🌹🌹🌹🌹 زانوهایم می لرزید، اما انگار با آن نگاه آخرش رو به من فریاد زد: «زینبی باش!» پرستارها کنار رفتند و چند قدمی جلوتر رفتم. آرام خوابیده بود. آرامِ آرام. هیچ گاه در این چند ساله ندیده بودم به این آرامش و بدون درد خوابیده باشد. صدای پرستارها که می گفتند:«خدا صبرتون بده! تسلیت می گم! » ناواضح و مبهم در گوشم می پیچید. دستهای لرزانم را جلوآوردم و ملافه را کشیدم روی صورتش. عین وقتی که آخرین برگ یک کتاب را می خوانی و کتاب را می بندی! قصه ی خورشید تمام شد. قصه ای به قدمت 43 سال! پر از فراز و نشیب و سختی و صبر و انتظار. تمام تصاویر این 43 سال زندگی مثل فیلم از پیش چشمانم عبور می کرد. از روزی که لبه ی چادر سفیدم را سر سفره ی عقد کنار زد، تا روزی که لبه ی ملافه ی سفید را کشیدم روی صورتش! هنوز ناباورانه ایستاده بودم و حیرت زده به جسم لاغر و تکیده ای نگاه می کردم که اگر کسی از واقعه بی خبر بود، گمان نمی کرد زیر این ملافه یک قهرمان خوابیده باشد. تکیده تر از آن روزی که پس از ده سال از اسارت برگشته بود. پرستارها آمدند و تخت را حرکت دادند و من نگاهم به دنبال او تا انتهای سالن دوید و طولی نکشید که عکس حاج غلامحسین در میان حلقه ای گل روبروی تابوتی بود که غریبانه و مظلوم بدون حضور مسئولین شهر به سمت قطعه ی صالحین می رفت، چون مجوز دفن این سرباز گمنام امام را در قطعه ی شهدا به ما نداده بودند و این بار خاک بود که قصد داشت قصه ی خورشید را به انتها برساند. او پرواز کرد و ما ماندیم و جای خالی اش! من، علی، رضا و محمدعلی! و نگاهی گره خورده به در. مثل آن سال های چشم انتظاری. با این تفاوت که آن روزها هر روز امیدم برای آمدنش از روز قبل بیشتر بود و این روزها یقین دارم که دیگر بر نمی گردد. یقین دارم که حالا دارد آن رازها و شکنجه ها و قصه های اسارت را که به ما نمی گفت، برای فرشته هایی تعریف می کند که دور برش بال بال می زنند و این خواست خودش بود. و حالا همه گمان می کنند پایان تلخ قصه ی خورشید در همین چند خط فراق و دیدن تخت خالی حاج غلامحسین است. نه! قصه پایان تلخ تری دارد. سه روز پس از تشییع حاجی، از بنیاد تماس گرفتند. گمانم این بود که احوالمان را می خواهند بپرسند، اما قصه، قصه ی دیگری بود. صدای آن سوی خط می گفت: «حالا که حاجی رحمت خدا رفته، تخت مواج رو که بهتون دادیم پس بیارین!» گوشی توی دست، خشکم زده بود . شبیه برق گرفته ها! تختی را که با هزار التماس ندادند و ما از جیب خودمان خریده بودیم طلب می کردند. دهانم تلخ شد. اشکم بی اختیار روی گونه ام جاری شد. چه باید می گفتم؟ چه پاسخی باید می دادم؟ حتی اگر تخت را آنها داده بودند هم سه روز بعد از تشییع نباید طلب می کردند. هنوز داغدار بودیم. زخممان تازه بود. چقدر لطف و کرامت داشتند!!! هنوز کفن حاجی خشک نشده ، تختی را می خواستند که نداده بودند! انگار قرار نبود این دل به آرامش برسد! کارد می زدی خونم در نمی آمد! گفتم: « کدام تخت؟! شما به من تخت دادید؟ چقدر آمدم تقاضا کردم! التماس کردم! تخت که ندادید، ویلچر هم ندادید! من با هزینه ی خودم تخت خریدم! » گفتند فردا بیا بنیاد! گوشی را قطع کردم. نگاهی به عکس حاجی انداختم که گل های دور وبرش کم کم داشت پلاسیده می شد. انگار از توی قاب دوباره داشت به من می گفت: «زهرا! بعد از من زینبی زندگی کن!» نگاه به چهره اش آرامم می کرد. وجودش را حس می کردم. نشستم کنج خانه! نگاهم را دوختم به تخت مواج. غم در دلم موج می زد. اشک هایم پیاپی می آمد و زیر لب می گفتم: « اگر خورشید، تمام شدنی باشد اما قصه ی خورشید تمام شدنی نیست. شهر پر است از خورشیدهایی که گوشه گوشه ی این شهر غروب می کنند و کسی سراغ از غریبی و مظلومیتشان نمی گیرد. قصه ی خورشید دنباله داشت. فردا باید می رفتم و برای تخت تحویل نگرفته بازخواست می شدم. خدا می دانست در آینده برای کدام نگرفته ها باید حساب پس می دادم. دور هم جمع بودیم. من، علی، رضا ، محمدعلی و قابی که حاج غلامحسین از درون آن لبخند می زد. قصه ی خورشید همیشه ادامه خواهد داشت. ⭕️ پایان ⭕️ 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5254 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq
☀️به نام خدا 🎁 من برای شفاعت کردن شما با سایر شهدا هماهنگ کرده ام. ✍🏻 روایتی شگفت و تکان دهنده 🌷 روایت پیامی از شهید مدافع حرم *سیدمجتبی ابوالقاسمی* پس از شهادت و شرط هایی که سید برای شفاعت رفقایش گذاشت ☀️ الف دزفول را ببینید👇🏻 🌐http://alefdezful.com/6241 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful ✴️صفحه اینستاگرام الف دزفول👇🏻 🌐https://www.instagram.com/alefdezful/
✋🏻با سلام 🎥 فیلم کوتاه «پیمان» 🌷بر اساس وصیت مظلومانه و البته تامل برانگیز شهید محمود صدیقی زاده، وصیتی که تا کنون بغض های زیادی را شکسته است.... 🎁منتخب اکران مردمی جشنواره عمار 🌐 این فیلم کوتاه را در الف دزفول ببینید 👇🏻 🌐http://alefdezful.com/6251 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful ✴️صفحه اینستاگرام الف دزفول👇🏻 🌐https://www.instagram.com/alefdezful/
✋🏻با سلام ❓ ماجرای وصیت شهید صدیقی راد چه بود؟ 🌷روایت شهیدی که در شب عملیات از رفقایش در خواست عجیبی کرد . . . ✍🏻روایت شهیدی که وصیت کرد : «برایم فقط یک بوق بزنید! همین» 🔅روایتی که تا کنون دل های زیادی را متحول کرده است... 🌐مشروح قصه ی شهید صدیقی راد را در الف دزفول ببینید 👇🏻 🌐http://alefdezful.com/1226 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful ✴️صفحه اینستاگرام الف دزفول👇🏻 🌐https://www.instagram.com/alefdezful/
✋🏻با سلام 🌷 او هنوز برنگشته است . . . ✍🏻 روایت فراقی که 40 ساله شد . . . ✳️هرگاه از جبهه برمی گشت، از کوچه پس کوچه ها به خانه می آمد. می گفت: «از روی پدر و مادر شهدا شرمنده ام ! » 🌹برای عملیات رمضان که میخواست برود به خانواده اش گفت: ان شاءالله در این عملیات شهید می شوم و جنازه ام هم بر نمی گردد. 🔅او هنوز برنگشته است... 🌐 الف دزفول را ببینید 👇🏻 🌐http://alefdezful.com/6261 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful ✴️صفحه اینستاگرام الف دزفول👇🏻 🌐https://www.instagram.com/alefdezful/
❇️ به نام خدا 🌴☀️چقدر این روایت تکرار عصر عاشوراست .... ✍🏻 روایتی تلخ و تکان دهنده از برادری که برادرش را نشناخت 🌷 صلی الله علیک یا اباعبدالله ⭕️ این روایت را که بیشتر شبیه روضه است، به همراه تصاویر در الف دزفول ببینید 👇 🌐https://alefdezful.com/624 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful ✴️صفحه اینستاگرام الف دزفول👇🏻 🌐https://www.instagram.com/alefdezful/
❇️ به نام خدا 🌴☀️او چهره ی برزخی پیرمرد را دیده بود ✍🏻 روایتی تکان دهنده از سردار شهدای اهل قلم، *شهید حسین بیدخ* 🌷وقتی شهید حسین بیدخ، چهره ی برزخی یک پیرمرد بداخلاق را می بیند. ⭕️ حسین گفت: تا زنده ام حق نداری این روایت را برای کسی تعریف کنی 🎁 شهید حسین بیدخ را معمولا به وصیتنامه و دستنوشته های مشهور و بی نظیرش می شناسند، اما او قصه های عجیب روایت نشده ای دارد که انسان را به تفکر وا می دارد. ⭕️ این روایت را در خلوتی آرام بخوانید 👇 🌐https://alefdezful.com/6301 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful ✴️صفحه اینستاگرام الف دزفول👇🏻 🌐https://www.instagram.com/alefdezful/
🌷 انا لله و انا الیه راجعون🌷 🌴 و باز هم مادری دیگر پر کشید 🏴 مادر شهید « * علی رضا توحیدی * » پس از سال ها صبوری و تحمل فراق ، به فرزند شهیدش پیوست. 💐الف دزفول ضایعه درگذشت این مادر مؤمنه را خدمت خانواده محترم ایشان و مردم شهید پرور دزفول تسلیت عرض می نماید. 🔅غفران و رحمت الهی برای آن‌مرحومه و صبر و اجر برای بازماندگان از خدای متعال مسئلت داریم . 🌹🌴 شهید علیرضا توحیدی ، متولد 1339 مورخ 15 آذرماه 1359 در جبهه آبادان به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد زیارتگاه عاشقان است. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره 2 الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/JK8xh4YvASJIdx6Am14F6g ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful ✴️صفحه اینستاگرام الف دزفول👇🏻 🌐https://www.instagram.com/alefdezful/
با سلام 🌹مورچه های مأمور🌹 ✍️روایت تکان دهنده ای از روز تشییع «شهید نعمت الله لحافچی» ✳️ بازنشر بمناسبت اول مهرماه، سالروز شهادت معلم شهیدم نعمت الله لحافچی (دادآفرید) 🌷صدای «لااله الا الله » جمعیت تشییع کننده نزدیک و نزدیک تر می شد. تصویر لبخندش پیش چشمم بود و همین بیشتر آزارم می داد، لبخندی که برایم عین روضه بود. 💐ناگهان مردی که کنار مزار نشسته بود، گفت: «توی لَحَد را نگاه کنید! مورچه ها را ببینید! » 🌹آنچه را به چشم می دیدم باورکردنی نبود. . . ⭕️ این روایت را در خلوتی آرام بخوانید 👇 🌐https://alefdezful.com/71 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful ✴️صفحه اینستاگرام الف دزفول👇🏻 🌐https://www.instagram.com/alefdezful/
🔅 به نام خدا 🌴☀️فقط علی اکبر یک سال و نیمه زنده ماند ✍🏻 روایتی مرثیه گونه از شهادت خانواده «سبزعلی حسن نژاد» در اولین موشکباران دزفول ✳️روایتی کمتر شنیده شده از موشکباران های دزفول 🌷پدرم، مادرم ، دو برادرم، زن برادرم، دختر برادرم، همه شهید شدند. فقط من ، خواهرم و علی اکبر یک سال و نیمه زنده ماندند. ⭕️ در شهید آباد کسی از مردم نبود و من و خواهرم و مادر زن برادرم در حال غسل و کفن بودیم که عراق حدود نود گلوله توپ به دزفول شلیک کرد. در چنین اوضاعی که کسی برای کمک کردن در شهید آباد نبود ، پدرم و برادرانم را با هزاران غم و اندوه در حالی که کسی را نداشتیم و دیگر برادری نبود که کمک حال ما در تشییع جنازه باشد، مظلومانه به خاک سپردیم. خودم به دنبال تابوت ها می دویدم و برایشان سوگواری می کردم . 🌹 در تهران آلبوم عکسی در اختیار من گذاشتند که مادرم را شناسایی کنم. جنازه‌ی مادرم را شناسایی کردم. نامه ای به من دادند و رفتیم بهشت زهرا و مزار او را پیدا کردیم. هنوز سنگ مزارش نداشت. مزار مادرم ماند در بهشت زهرای تهران. ⭕️ مشروح این مرثیه را در الف دزفول بخوانید 👇 🌐https://alefdezful.com/071 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful ✴️صفحه اینستاگرام الف دزفول👇🏻 🌐https://www.instagram.com/alefdezful/
با سلام 🌐 بازنشر به مناسبت سالروز شهادت خانواده ای آسمانی 🌷 *معرفی مادر دزفولی که هم دختر شهید است، هم همسر شهید و هم مادر شش شهید* 🌹مادری که نمی شناسیم ... 🌴من مادری را می شناسم که در ۳۵ سالگی اش هم همسر شهید است. هم دختر شهید است و هم مادر شش شهید. 🔆 کاش در معرفی این قهرمانان کوتاهی نمی کردیم . . . ⭕️ الف دزفول را ببینید و با این خانواده آسمانی آشنا شوید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/2l6i 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره 2 الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/JK8xh4YvASJIdx6Am14F6g ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful ✴️صفحه اینستاگرام الف دزفول👇🏻 🌐https://www.instagram.com/alefdezful/