🌷سردار رشید اسلام شهید حاج عبدالحمید بادروج
✅جانشین فرماندهی لشکر ۷ ولیعصر(عج)
🌹تولد: 1335
🎁شهادت : 9 مردادماه 1366 ، مراسم برائت از مشرکین ، جمعه سیاه مکه مکرمه
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
با سلام
🌷 در این ایام ، لازم است یادی کنیم از قریب به 300 شهید جمعه خونین مکه مکرمه که در مورخ 9 مرداد 1366به شهادت رسیدند و سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» جانشین فرماندهی لشکر 7 ولیعصر(عج) دزفول که در این واقعه رشادت ها از خود نشان داد و به دست نیروهای ملعون سعودی به شهادت رسید و در گلزار شهدای دزفول تا قیام قیامت آرام گرفت.
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
⭕️ این روایت را سال 1391 منتشر کردم، اما به مصلحت هایی مجبور شدم بخش هایی از آن را سانسور کنم و آن بخش هم انتقام خون شهید بادروج و به درک واصل شدن قاتل ایشان توسط یک شیرمرد ایرانی است که کمتر کسی از این ماجرا باخبر است.
✍🏻 این روایت را در «ده قسمت » و بدون سانسور و با اندکی باز نویسی تقدیم می کنم و هر روز یک قسمت از آن در الف دزفول منتشر می شود.
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
🌴 #روایت_عروج
1️⃣🌷 قسمت اول : آخرین شب
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
نشسته بودیم سر سفره شام. حاج ملا عبدالرضا[1] ، بادروج و من کنار هم بودیم. شام کباب بود. داشتیم سر به سر ملا می گذاشتیم.
بنده خدا چشمانش که نمی دید. تا کبابش تمام می شد، یک کباب دیگر می انداختم توی بشقابش. او هم دست می برد توی بشقاب و با تعجب لقمه برمی داشت. کم کم انگار متوجه شیطنت ما شده باشد، ناگهان برگشت سمت من و گفت :
«امشو مری مخه کُشِیُم. دگه نخُم»[2]
مرد شوخ طبعی بود. برخاستیم و قدم زنان در حالی که هنوز داشتیم سر به سر ملا می گذاشتیم رفتیم سمت اتاق.
یک پرتقال بزرگ هم پوست گرفتم و دادم دست ملا. گفتم این را بخور کباب ها هضم شوند. خندید و پرتقال را از دستم گرفت .
رفتیم توی اتاق. بادروج لباس هایش را برداشت و رفت سمت حمام. رو کرد به من و گفت : «حاجی. آماده شهادت باش. فردا شهید می شویم. من می روم غسل شهادت کنم.»
تعجب کردم. گفتم : « چی می گی. شهادت چیه؟ چیزی نمیشه! مگه جنگ رو با خودت آوردی اینجا؟ یا که اینجا خط مقدمه؟!»
چهره اش عجیب نورانی شده بود. نورانیت عجیبی سراسر وجودش را فراگرفته بود. بدون اغراق آن لحظه من بادروج را در هاله ای از نور می دیدم. این نور و آن حرف هایی که از شهادت می زد، کمی دلم را لرزاند اما آن لحظه حرفی نزدم.
بادروج آدم زرنگی بود. فوق العاده هوشیار و دقیق. از فرماندهان پرکارو تیزهوش جنگ بود.از اوضاع و احوالی که رصد می کردیم، احتمال این بود که فردا اتفاقاتی بیفتد. برای همین چندین شب من، بادروج و تعدادی دیگر، نقشه خیابان ها و مسیرها را بررسی می کردیم تا احیاناً در صورت وقوع اتفاقاتی ، سردرگم نمانیم.
غسلش را که کرد و از حمام آمد بیرون دوباره رو کرد به من و گفت : « اگر فردا شهید شدم، برای محمد پسرم یک دوچرخه بخر و برایش ببر.»
هنوز حیران حرف های قبلی اش بودم. به زور لبخندی روی لبم آوردم و گفتم: « این چه حرفیه داری می زنی؟! ول کن تو رو خدا!»
خواستم کمی فضا را عوض کنم . گفتم: « مگه تو دزفول دوچرخه نیست؟ خب از همونجا براش بگیر!»
گفت : «نه. بهش قول دادم از مکه براش دوچرخه بخرم. اگر بلایی سرم اومد ، حتماً برا پسرم یک دوچرخه بخرین.»
⚠️ ادامه دارد ...
[1] مرحوم حاج ملاعبدالرضا دزفولیان ، مداح روشندل اهل بیت(ع) که سال ها پیش به دیار باقی شتافت
[2] امشب انگار می خواهید مرا بکشید. دیگر نمی خواهم.
✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌐https://alefdezful.com/561
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 انگار تقدیر حبیب باران بود ( قسمت چهارم)
✍🏻 سری دوم دستنوشته های شهید حبیب وکیلی
🔴آدم وقتی این دلنوشته های حبیب را مرور می کند، تازه پی می برد چقدر از خدا فاصله دارد . . . .
✍🏻 دلنوشته های شهید حبیب وکیلی را در خلوتی آرام مرور کنید
✳️ناگهان از وسط درس خواندن فكر مشغول نوشتن شد زيرا كه امروز روز خوبي است. امروز پنچشنبه است. يكي ديگر از خوبي هايش اين است كه در اين روز بسيار اشك مي ريزم. هم بر سر مزار و هم در دعاي ملكوتي كميل و در دعا استغفار مي كنم. زاري ميكنم. خدايم را مي خوانم. آيا گناهان زيادم بخشوده مي شود ؟
🌹خدايا بعضي از مستحبات را بر خود واجب كردم به طوري كه اگر يكي از آنها را انجام ندادم سزايم را تو دادي، ولي با اين همه من مي ترسم، خدايا مي ترسم، مي ترسم.
مي ترسم كه در جلوي رسول گرامي (ص) شرمنده باشم مي ترسم رو سپيد نباشم خدا مي ترسم در جوار حسين (ع) و علي (ع) نباشم
🌐 سری دوم دستنوشته های شهید حبیب وکیلی را به همراه آلبوم تصاویر در الف دزفول ببینید 👇🏻
🌐https://alefdezful.com/n712
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🙌🏻با سلام
☀️ قبای سرخ محمود
🎁 روایتی متفاوت از رزمندگانی که کاری متفاوت در جبهه ها داشتند و هیچگاه دیده نشدند.
✍🏻یادی از جانباز شهید «استاد محمود ملکوتی(قبا سرخ)» و رزمنده ی جانباز «استاد علیرضا عادل پور»
🌷رسالت جنگیدن استاد محمود، در جبهه رسالت دیگری است. تکلیف او ، از آن مدل عرق ریختن هایی است که هیچ گاه در دفاع هشت ساله ی ما دیده نشد و آدم هایش همیشه در پس پرده ی گمنامی خویش مظلومانه ماندند
🌹 دیوار مغازه ی تعویض روغنی استاد محمود بیشتر به یک نمایشگاه عکس شباهت دارد. عکس رفقای شهیدش. هر کدام از بچه های محل که شهید می شوند، عکسشان روی دیوار مغازه ی استاد محمود نقش می بندد
🌴روزهای والفجر8 را خیلی ها به یاد دارند، آن روز که «استاد محمود» و «استاد علیرضا» به شدت دچار عارضه ی شیمیایی می شوند ، اما به دلیل اینکه باید به آمبولانس های بی جان، جان دوباره بدهند، با وجود ضایعات شدید، از کمپ شیمیایی ها در می روند و خودشان را می رسانند به منطقه
☀️ متن کامل را به همراه تصاویر در الف دزفول ببینید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/iujy
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷4️⃣قسمت چهارم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خبر شهادت «شهید محمد فرخی راد» در اثر شکنجه های نیروهای بعثی را هم در نامه ای برایم ارسال کرد. شهید فرخی معلم بود و در اسارت به اسرا سواد یاد داده بود و به جرم اینکه از او یک مداد گرفته بودند، زیر شکنجه، به شهادت رسیده بود.
بی تابی و ناراحتی اش را از لابلای واژه ها می شد حس کرد. از شکنجه هایی نوشته بود که به شهید فرخی داده بودند و خواست که به شوهر خواهرش خبر بدهم. البته این خبر زمانی به ما رسید که صلیب سرخ عکس پیکر شهید فرخی را برای خانواده اش ارسال کرده بود و خانواده ی این عزیز، داغدار شهادتش بودند.
روزگاری غریبی داشتم. هم باید پدر می بودم و هم مادر. کار ِ بزرگ کردن بچه ها کار ساده ای نبود. دست تنها باید وظیفه ی غلامحسین را هم به دوش می کشیدم و دم بر نمی آوردم! رسیدگی و تربیت و رتق و فتق امورات رضا و علی کار ساده ای نبود. از درس و مشقشان بگیر تا دوا و دکترشان. اما همه را به امید بازگشت خورشید و سر و سامان گرفتن دوباره ی زندگی و با توکل به خدا و معصومین انجام می دادم. دلتنگی امانم را بریده بود. خسته می شدم، اما هیچ وقت نبریدم.
امید، بزرگترین تکیه گاهی بود که به من توانایی می داد. روزگار غریبی بود. پسته می خریدم که اگر آمد ، بخورد و آن جسم نحیفش تقویت شود. عسل می خریدم و یک شیشه از آن را برایش کنار می گذاشتم و به بچه ها امید می دادم که بابایشان به زودی و به محض اینکه جنگ تمام شود، بر خواهد گشت، اما نه من و نه هیچ کس دیگر نمی دانست که این فراق، عمری ده ساله خواهد یافت.
بچه ها روز به روز قد می کشیدند و آنقدر این فراق طولانی شد که رضا و علی با خط خودشان برای بابا نامه می نوشتند و همین طور روزهای سپری شد تا جاییکه رضا سیزده ساله و علی ده ساله شدند.
*****
خبری مثل باد توی شهرها پیچید که قرار است اسرا آزاد شوند. حال خودم را نمی فهمیدم. شبیه یک خواب بود. خوابی که بارها و بارها دیده بودم. اینکه او برمی گردد و زندگی ما رونقی دوباره خواهد گرفت. قصه ی بازگشت خورشید باورکردنی نبود، اما وقتی اتوبوس هایی را در تلویزیون می دیدم که مسافرانش دستهایشان را از پنجره بیرون آورده اند و خنده بر لب به ابراز احساسات مردم پاسخ می دهند ، باورم شد که دیگر فراق تمام شد. باورم شد که مسافرم برخواهد گشت.
بارها و بارها خودم را برای این روز آماده کرده بودم. بارها و بارها در تصوراتم برای این روز برنامه ریزی کرده بودم که چگونه به استقبالش بروم. دل توی دلم نبود. همان چند روز به اندازه ی ده سال اسارتش برایم طولانی شده بود. خیلی از اسرای دزفول که آن روزها معروف شدند به «آزاده» برگشتند، اما خبری از غلامحسین نبود و این آغاز یک دلشوره ی مجدد بود...
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5252
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🖐🏻 با سلام
🌷 مثل شیر می جنگید
✍🏻 روایت هایی کوتاه از شهید یوسفعلی ارزانی قلعه نوی
✳️پیشانی بندی بر پیشانیش بسته بود که روی آن نوشته شده بود یا ابوالفضل العباس(ع)و بازوبندی با مضمون یا علی ابن ابیطالب(ع). او را در حالی دیدم که فریاد می زد یا حسین و یا ابوالفضل العباس و شلیک کنان می رفت سمتِ دشمن.
🌹به بچه هایم وقتی بزرگ شدند بگوئید که پدری داشته اید که همچون ابوالفضل در کارزار به شهادت رسیده و آنها را طوری تربیت بکنید که همچون علی اکبر و قاسم بتوانند در راه خدا جنگ کنند و راه پدرشان را ادامه بدهند. بچه هایم را محبت بکنید و نگذارید آنها ناراحت بشوند و هر چه خواستند برای آنها فراهم بکنید
🌐 الف دزفول را ببینید 👇🏻
🌐https://alefdezful.com/agz6
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴 #روایت_عروج
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅
✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) »
🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان .
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
2️⃣🌷 قسمت دوم : روز واقعه
عصرروز نهم مرداد 66 بود. تعدادی از دوستان به عنوان انتظامات مراسم برائت از مشرکین انتخاب شده بودند. برخی بازوبند سبز بسته بودیم و برخی بازوبند قرمز. هر کدام از این رنگ ها نشانه ی خاصی داشت. کسانی که بازوبند سبز داشتند، باید هم انتظامات حوالی خیابان اصلی وهم سایرخیابان های فرعی را عهده دار می شدند و کسانی که بازوبند قرمز داشتند، فقط باید مراقب اوضاع خیابان اصلی بوده و چهارچشمی وضعیت را رصد می کردند.
طبق برنامه ریزی قبلی، من و «بادروج » بازوبند سبز داشتیم و وظیفه مان سنگین تر بود. نگران بودم. اوضاع عادی بود؛ اما وقتی شرایطی را که این چند روزه بررسی کرده بودیم و حرف و حدیث های دیشب بادروج را کنار هم می گذاشتم، اندکی دلشوره می گرفتم. اکثر حجاج آدم های پا به سن گذاشته ای بودند. اگر اتفاقی رخ می داد، از مهلکه بیرون کشیدنشان کار سختی بود. مشغول سر و کله زدن با دلم بودم که یکی از حجاج به نام حاج عبدالحسین [1] آمد و گفت: « دوتا خانم اومدن و می خوان مسئول کاروان رو ببینن. میگن خبر مهمی دارن که حتماً باید بهش بگن!» یکباره دلم لرزید. بلافاصله گفتم:«بیا بریم ببینیم چیکار دارن؟»
با حاج عبدالحسین راه افتادیم و با عجله رفتیم ببینیم که هستند و چه پیغام مهمی آورده اند. مسیر انگشت اشاره حاج عبدالحسین، دو خانم با چادر بلند عربی را نشان می داد که پوشیه هم انداخته بودند.
سلام کردم و گفتم: «بفرمایید! امرتون؟!» فارسی را خیلی به سختی و دست و پاشکسته حرف می زدند و من هم عربیِ خوبی نمی دانستم. به هر ترتیب سلامم را پاسخ داده و نداده گفتند: «شما رئیس کاروان هستین؟» گفتم:«نه! ولی مسئول انتظامات هستم! هر چی هست به خودم بگین! ».
از لابلای حرف هایشان فهمیدم دنبال عکس امام(ره) هستند. دو تا عکس کوچک از حضرت امام به همراه داشتم که دادم بهشان. اما انگار حرف های مهم تری هم داشتند.
یکی از آنان با دست اندکی پوشیه اش را بالا داد و آرام حرف هایی گفت که همان دست و پا شکسته فهمیدنش هم دلم را لرزاند: « قرار است شما را قتل عام کنند. زنها را از معرکه خارج کنید.» این را گفت و پوشیه اش را دوباره انداخت و سریع با خانم همراهش رفتند. چند لحظه ای مات و متحیر مانده بودم.
این پیام حدس های مختلف این چند روزه ی ما را تکمیل می کرد. باید کاری می کردیم. زمان به سرعت در حال سپری شدن بود. از دفتر بعثه رهبری خیلی فاصله داشتیم، اما خبر، مهم تر از آنی بود که به سادگی از کنارش عبور کنیم. حتی اگر خبر اشتباه هم بود، اما قابل تأمل بود.
با هر مشقتی بود، خودم را رساندم به دفتر بعثه و وضعیتی را که این چند روزه رصد کرده بودیم، به همراه پیام آن دو زن به مسئولین رساندم؛ اما توجه نکردند و خیلی ساده از کنار آن گذشتند و گفتند: « تبلیغات است. می خواهند مردم را بترسانند تا مراسم برگزار نشود!»
بی فایده بود. برگشتم. اواخر سخنرانی نماینده حضرت امام بود. با پایان سخنرانی، مردم صلوات فرستادند و راهپیمایی شروع شد. ساعت چیزی حوالی 4 و نیم عصر را نشان می داد. شور عجیبی بین حجاج بود و طنین فریاد ها در فضا می پیچید. جمعیت موج می زد و اضطراب و نگرانی هم از طرف دیگر در دل من موج برداشته بود و خدا خدا می کردم که همه ی این نشانه ها، فقط تبلیغاتی برای دلسرد کردن حجاج وصِرف ایجاد و رعب و وحشت باشد. اما هنوز چند دقیقه ای از شروع راهپیمایی نگذشته بود که جمعیت متوقف شد.
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
[1] ایشان امروز در دزفول بنگاه معاملاتی دارد. آدم زرنگی بود. قبل از درگیری عکس امام را چسباند روی کمر یکی از پلیس های موتور سوار عربستان و مدام به این صحنه لبخند می زد.
✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌐https://alefdezful.com/561
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 وقتی محمد رضا برنگشت
✍🏻 روایت جاویدلاثر شدن شهید محمدرضا خونساری
🎁 این روایت را 12 سال پیش نوشته ام ، اما قهرمانش هنوز به شهر برنگشته است.
✳️علیرضا برای انتخاب نیروهایش ازبین تعدادی از بچه های مسجد امام صادق(ع) در اندیشه فرو می رود. با خود می گوید :« برای اینکه تمام نیروهای عمل کننده از یک محل نباشند بهتر است همه بچه های یک مسجد با هم در عملیات نباشند » لذا «محمدرضا خونساری» را از لیست خط می زند و محمدرضا بسیار دلخور و ناراحت می شود.
🌹خمپاره ای ۶۰ میلیمتری در نیم متری علیرضا به زمین می نشیند و ترکش ها دست و پا و کمر علیرضا را بوسیده و راهی بیمارستان افشار دزفول می کنند و اینجا دست تقدیر اتفاق عجیبی رقم می زند....
🌐 این روایت کوتاه را در الف دزفول ببینید 👇🏻
🌐https://alefdezful.com/n8lq
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 انگار تقدیر حبیب باران بود (آخرین قسمت)
✍🏻 آخرین سری از دستنوشته های شهید حبیب وکیلی
🔴دلنوشته ای که حبیب چند ساعت قبل از شهادت نوشت
✍🏻 دلنوشته های شهید حبیب وکیلی را در خلوتی آرام مرور کنید
✳️خدايا من در اين دنيا از دو چيز خيلي مي ترسم و هميشه سراغ من مي آيند. از دو چيز غرور و ريا. هر كاري كه مي كنم هميشه مي ترسم نكند در آن ناخالصي باشد. نكند فلان مأموريت مرا متكبر بسازد. خدايا خيلي مي ترسم، مي ترسم اين همه اعمال با يك بي توجهي بر باد برود.
🌹مدتها اين لحظه را انتظار مي كشيدم. خدايا مي خواهم داد بكشم و فرياد كنم كه من از اين دنيا خسته شده ام. كم كم دارم منفجر مي شوم. آخر تا كي تحمل فراق تو را بكشم چه كنم كه چاره اي ندارم من نيز بايد مانند ديگران بال و پري بگشايم و پر بزنم و خود را به تو برسانم. الان خشابها را پر كرده ام و نارنجك ها را در جيب نارنجك گذاشته ام. وسايل را آماده كرده ام. هنوز موقع وداع نرسيده. الان ظهر است همه در حال جمع و جور اثاثيه مي باشند . ديگر داريم آخرين نگاه ها را به يكديگر مي كنيم . انشاء اللّه يا با پيروزي هم ديگر را ملاقات خواهيم كرد يا بعضي ها ملاقاتشان در بهشت است
🌐 آخرین سری دستنوشته های شهید حبیب وکیلی را به همراه آلبوم تصاویر در الف دزفول ببینید 👇🏻
🌐https://alefdezful.com/4rfs
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷5️⃣قسمت پنجم
خیلی از اسرای دزفول برگشتند، اما خبری از غلامحسین نبود و این آغاز یک دلشوره ی مجدد بود. اما بالاخره برگشت.
برگشت. بعد از 118 ماه و 28 روز فراق! این مدت دوری و بی خبری به گفتن هم ساده نیست، اما به لطف خدا و به هر مشقتی که بود گذشت.
باورکردنی نبود، اما وعده ی « فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً ، إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً » پروردگار را به وضوح می دیدم. وعده ی « أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ» را و تمام آیات و روایاتی را که در این ده سال با آن زیسته بودم.
آمد ، اما چه آمدنی. تصور کن روی یک اسکلت یک پوستِ آفتاب سوخته کشیده باشند. اگر نبودند دو سه تا عکسی که از عراق فرستاده بود، شناختنش خیلی سخت و شاید غیرممکن بود. اما مهم این بود که بالاخره دیوار فاصله ها فروریخته و پشت و پناه و تکیه گاهم دیگر حالا کنارم بود.
در همان دیدار اول با لبخندی که برآمده از تک تک سلول هایم بود گفتم: «موندی اردوگاه رو جارو بزنی و بیای! اولی رفتی و آخری باید برمی گشتی؟ »
لبخند تلخی زد و گفت:«بعضی از بچه هایی که برا عراقیا جاسوسی می کردن و بچه ها رو لو می دادن، نمی خواستن برگردن! می ترسیدن! من موندم و باهاشون حرف زدم و راضیشون کردم که برگردن به شهرهاشون! گفتم که سالهاست زن و بچه تون منتظرن! گفتم من ضمانت می کنم تو ایران کاری بهتون نداشته باشن! اما تو جبهه دشمن نرید و با این منافقای خائن همراه نشید! موندم تا راضیشون کنم برگردن!»
چند روزی طول کشید تا برو و بیاهای اقوام و خویشاوندانمان و همچنین رفقایش کمتر شد. هنوز فرصتی نشده بود که خودمان یک دل سیر او را تماشا کنیم و تلافی این همه سال نبودنش را در بیاوریم.
چقدر لحظه های شیرین و تکرارنشدنی بود آن ثانیه های وصال. آن لحظه هایی که تمامی غم و غصه ها و سختی هایی را که در نبودنش کشیده بودم به پایان رسیده بود و خداوند اجر و پاداش تمام صبوری هایم را داده بود.
بالاخره بعد از ده سال دوباره دور هم جمع شدیم. من، غلامحسین ، رضا و علی. با این تفاوت که حالا رضا سیزده ساله و علی ده ساله و بابایشان 43 ساله بود. البته با آن وضعیتی که برگشته بود، بیشتر به شصت ساله ها می خورد تا چهل ساله ها!
و دوباره زندگی مان رنگ تازه ای گرفت. شور و شوق و طراوت و تازگی در شریان هایمان جریان گرفت.
گمانم این بود که همه چیز خوب می شود و آرامش دوباره برمی گردد و پس از مدت ها مشقت و سختی در روزهای بدون او بودن، با آمدنش به آسایش خواهیم رسید. اما هنوز چند روزی نگذشته بود که تمام خیال ها و تصوراتی را که در ذهنم پرورانده بودم و تمام نقشه هایی را که برای روزهای با او بودن کشیده بودم، نقش بر آب شد.
بازگشت غلامحسین، پایان یک دسته از سختی ها و شروع مشکلاتی جدید شد. مشکلاتی که روز به روز بیشتر و پیچیده تر و رازآلودتر می شد؛ اما همینکه در کنارمان بود، همینکه در کنارمان نفس می کشید، تمام مشکلات را کوچک و ناچیز می کرد.
مشکلات یکی دوتا نبود. علی که از بابا هیچ تصویری به خاطر نداشت و رضا هم که گذشت ده سال ، بیشتر خاطراتش را پاک کرده بود. انس گرفتن رضا و علی با بابایشان که حالا بسیار تکیده و شکسته شده بود، خودش مشکل بزرگی بود که زمان زیادی طلب می کرد. رفیق شدنشان و ارتباط گرفتن با بابایی که فقط نامه هایش را می دیدند و هر از چند سالی عکسی تازه از او، برایشان سخت بود و نیاز به گذشت زمان داشت.
از طرف دیگر او با ده ها درد و جراحتی که از سال های اسارت بر پیکرش داشت، برگشته بود و حالا با این یادگاری ها زندگی کردن، کار را مشکل می کرد.
تا یک سال کابوس می دید. از بس شکنجه اش داده بودند، خواب آرامی نداشت و خواب شکنجه می دید و وقتی با دلهره و فریاد و بدنی که به شدت عرق کرده بود، از خواب می پرید، باور نمی کرد که در خانه ی خودش است. هنوز گمانش این بود که در اردوگاه است و دارند شکنجه اش می دهند. باورش نمی شد که دیگر آن روزها گذشته است و فصل جدیدی از زندگی را آغاز کرده است.
تا اینکه اتفاق وحشتناک دیگری افتاد...
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5252
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 آن پای عاشق
✍🏻 روایت هایی شگفت از شهید حمید گیمدیلی
🔴روایت هایی که برای اولین بار منتشر می شود
✳️حمید از همان دوران کودکی، یک پایش معلولیت داشت، اما آن معلولیت ، هیچ وقت پای دلش را لنگ نکرد و همیشه شتابان تر از دیگران جزو «السابقون»بود.
🌹صدای اذانش گیرایی خاصی داشت. این نظر یک نفر یا دو نفر نبود. اذان که می گفت ، سکوت محض می شد همه جا و همه انگار اذانش را جرعه جرعه سر می کشیدند. آرامش عجیبی داشت آن جملاتِ قصارِ آسمانی وقتی از حنجره ی حمید منتشر می شدند. آرامشی که همه را تشنه اذان حمید کرده بود.
🌷حالات معنوی عجیبی داشت. گاهی وقتی از یک ماموریت برمی گشتیم، حمید می آمد و تمام آنچه را که بر من گذشته بود روایت می کرد. تمام ماجرای شناسایی یا ماموریت را مو به مو تعریف می کرد، بدون اینکه کسی به او گفته باشد. انگار با ما بوده باشد و همه چیز را دیده و ادراک کرده باشد.
🔅عجیب بود که با آن همه موانع متعددی که سر راه بود و از طرفی مشکل لنگیدن پایش، می دوید ، اما زمین نمی خورد و فقط التماس می کرد. پابرهنه دنبالش دویدم، اما با چنان سرعتی می دوید که من با پای سالم به او نمی رسیدم. رفت لابلای درخت ها و فقط داشت به یک آقایی التماس می کرد که چرا شهید نمی شود؟
🌐 خاطرات شگفت حمید گیمدیلی را به همراه آلبوم عکس در الف دزفول ببینید 👇🏻
🌐https://alefdezful.com/q9de
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴 #روایت_عروج
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅
✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) »
🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان .
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
3️⃣🌷 قسمت سوم : قیامت
هنوز چند دقیقه ای از شروع راهپیمایی نگذشته بود که جمعیت متوقف شد. سر و صداها بالاگرفت و وَلوَلِه افتاد بین مردم. خواستم سریع تر خودم را به جلو جمعیت برسانم تا ببینم چه اتفاقی رخ داده است که ناگهان دیدم از بالای برخی ساختمان های اطراف سطل ها و کیسه های پر از شِن می اندازند روی سر مردم.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. سر و روی حجاج پر از خون شده بود و هر چند قدمی یک نفربا سر روی خونین افتاده بود روی زمین. هر کس به سویی می دوید و سعی داشت خودش را به نقطه ی امنی برساند.
جلوتر که رسیدم، دیدم که نیروهای آل سعود با باتوم و میله گرد و چوب افتاده اند به جان مردم. پیر و جوان هم حالی شان نمی شد و در این بین افراد مُسِن تر که نمی توانستند از خود دفاع کنند بیشتر مجروح می شدند.
تعداد زیادی ماشین آتش نشانی در اطراف خیابان ها قرار داشت. در چشم بهم زدنی از بالای ماشین ها، آب را با فشار بسیار شدیدی به سمت مردم گرفتند. آبی که به سمت مردم پاشیده می شد، می سوزاند. یا آب جوش بود یا چیزی با آب ترکیب کرده بودند.
قیامتی شده بود. مات و متحیر مانده بودم و نمی دانستم باید چکار کنم. واقعاً همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود و مهلت فکر کردن نداشتیم. یکی از دوستان تا چشمش به من افتاد، خودش را به من رساند و نفس نفس زنان گفت: « بچه های دزفول یکی از ماشین های آتش نشانی رو گرفتن. اما نمی دونن چطوری کار می کنه؟!»
نگذاشتم حرفش تمام شود. به همراهش دویدم سمت ماشین. یک نفر نشسته بود بالای ماشین، اما نمی توانست شیرآب را باز کند. دوره کار کردن با این وسایل را دیده بودم. خودم را از ماشین بالاکشیدم و شیر آب را باز کردم. حالا می شد اندکی از مردم بی دفاع، دفاع کرد. آب را گرفتند سمت نیروهای سعودی و عین پرِکاه پخش شدند روی زمین.
برخی هاشان باتوم برقی داشتند که به مردم شوک الکتریکی وارد می کرد. برخی از همین ناجوانمردها در اثر برخورد آب خودشان دچار شوک الکتریکی شدند و خداوند اساسی ازشان تقاص گرفت.
اینجا بود که یکباره صدای رگبار گلوله به گوش رسید. فریاد زدم:«یا حسین!» درگیری ها شدید و شدیدتر می شد. هر کس به سمتی در حال دویدن بود. پیرمردها و پیرزن ها و جانبازان می ماندند زیر دست و پا و گوشه به گوشه خیابان زخمی ها و شهدا افتاده بودند.
قرار بر این شده بود که هر جانباز را یک یا دو نفر همراهی کنند. اما در این آشفته بازار برخی جانبازان که روی ویلچر دست تنها مانده بودند، شده بودند بهترین هدف برای سعودی های ملعون و مورد حمله قرار می گرفتند.
تنها کاری که از دستمان بر می آمد هدایت مردم به سمت خیابان های فرعی و خلوت تر بود. اما در آن هیر و ویر کسی به حرف کسی گوش نمی کرد.
در این میان چشمم افتاد به برادر جانبازی که روی ویلچر نشسته بود. هر دو دستش قطع بود. یکی از نیروهای آل سعود را دیدم که باتوم به دست به سمت او می دود. من هم شروع کردم به دویدن. او زودتر از من رسید و باتوم را بالاآورد. دلم ریخت. بنده خدا دست نداشت که روبروی صورتش بگیرد و از خود محافظت کند. تند و تند فقط سرش را به چپ و راست می چرخاند.می دویدم و فریاد می زدم:«نزن! نزن نامرد!»
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌐https://alefdezful.com/562
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✍🏻 به بهانه ی روز خبرنگار و یادی از نویسنده ، گوینده و خون نگار شهید غلامرضا عارفیان
🌹با هواپیما بذر نمی پاشند🌹
🔆 به همراه خاطره و دست نوشته ی شهید
🎥 مشاهده ی مستندی در خصوص شهید عارفیان و شنیدن صدای ایشان در حال اجرای برنامه در رادیو دزفول
🌷 الف دزفول را ببینید 👇
🌐https://alefdezful.com/517
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✍🏻 به بهانه ی روز خبرنگار و یادی از نویسنده ، تهیه کننده و خون نگار شهید سید مهدی غفاری
🌹شیطنت های شیرین آن سید دوست داشتنی🌹
✍🏻 روایت هایی از هنرمند شهیدسید مهدی غفاری
🌷از هر کس خواستم درباره سید مهدی خاطره بگوید، فقط از شیطنت هایش گفت. اگر دستم از خاطرات دیگر خالی است لابد خواسته ی همان سید دوست داشتنی است با آن عینک درشت ذره بینی اش که در تمام عکس ها نصف صورتش را پوشانده است.
😂 روزی یکی از بچه ها با شکم درد شدیدی آمد پیش سید و گفت: «بجای پنیر ، صابون خوردم!» سید هم در کمال آرامش یک پماد چشمی داده بود دستش و گفته بود اینو بمال به چشمت خوب میشی! آن بنده خدا گفته بود: «سید! وجداناً الان موقع شوخی نیست! یه قرصی چیزی بده حالم خیلی بده!» و سید گفته بود: «شوخی سیری چند! کاملاً جدی گفتم. . .
🌷مشروح خاطرات زیبای به یادگار مانده از این سید دوست داشتنی را در الف دزفول ببینید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/016
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷6️⃣قسمت ششم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
تا اینکه اتفاق وحشتناک دیگری افتاد. این کابوس های مکرر به حدی پیشرفت کرد که دستانش را دور زانوهایش زنجیر می کرد و مچاله می شد و فریادهای مبهم و زجرآوری می کشید.
دل سنگ آب می شد از حال و روزی که داشت. داد میزد: « الله اکبر! الله اکبر! لا اله الا الله!» آخ و ناله ای در کار نبود. انگار که زیر شکنجه باشد و با فریاد فقط ذکر بگوید. باید به شدت تکانش می دادم تا چشمانش را باز کند و برایش تکرار می کردم که: « بیدار شو! چیزی نیست! تو الان ایرانی! تو خونه خودتی! پیش زن و بچه ات! شکنجه ای در کار نیست!»
چند دقیقه ای طول می کشید تا آن شوک دست از سرش بردارد و وقتی به خود می آمد، آرام آرام کمکش می کردم تا سرش را بگذارد روی بالش و بخوابد. برایم خیلی سخت بود این حال روز او را دیدن! عذاب محض بود. اگر بگویم بیشتر از او زجر می کشیدم، بیراه نگفته ام. این وسط حال و روز بچه ها هم که هنوز به داشتن بابا عادت نداشتند، تعریفی نداشت. آن ها هم بهت زده نگاه می کردند و همپای پدر درد می کشیدند.
تا عادت کند که آن روزهای سخت و کتک و شکنجه و دوری تمام شده است و به روال عادی برگردد، یک سال طول کشید و این خواب های پریشان و شکنجه های توی خواب، شبی نبود که دست از سرش بردارند.
این کابوس ها و فریادهای توی خواب، تازه یک گوشه از کل ماجرا بود. دردهای مکرری در سر و گردن و ستون فقرات عذابش می داد. چندین بار از این دکتر به آن دکتر رفتیم. پاسخ دکترها یکسان بود: « به خاطر ضربه ی شدیدی که با قنداق اسلحه به گردنش خورده است و در اثر ضربات مکرر کابل به مهره های کمرش، احتمال قطع نخاع شدنش بالاست. نباید بذارین چیز سنگینی بلند کنه! حتی یک کیلو میوه! اگر کوچکترین بی احتیاطی صورت بگیره، اگه کوچکترین ضربه ای ببینه، قطع نخاع میشه!»
رعشه افتاد به سرتاسر وجودم. «قطع نخاع» مفهومی نبود که بشود به سادگی از کنارش گذشت. فکرش هم عذابم می داد. اینکه کاملاً فلج شود و بیفتد توی رختخواب. زیر لب شیطان را لعنت کردم و باز نگاهم را دوختم به آسمان.
این خبر، خبر خوبی برای من و بچه ها نبود. باید شبانه روز مراقبش می بودیم تا چیزی بلند نکند. نمی گذاشتیم دست به سیاه و سفید بزند و این موضوع هم استرس و التهابی برای من بود و هم برای خودش عذاب آور که با اینکه مرد زندگی است، نمی تواند بسیاری از کارها را انجام دهد.
و باز هم این تمام ماجرا نبود. او با کلکسیونی از دردهای متنوع برگشته بود. به دلیل ضربات متعدد کابلی که به سرش خورده بود، دچار آلزایمر شده بود و فراموشی داشت. برخی کارها و خاطرات و اتفاقات را فراموش می کرد.
مثلاً اگر آب می خواست بجای اینکه برود سمت یخچال ، جای دیگری می رفت. یک پایمان در مطب متخصص مغز و اعصاب بود و پای دیگرمان در مطب پزشک اعصاب و روان. برای اینکه این بیماری، هم مهار شده و هم تشدید نشود.
کلیه هایش هم از دوران اسارات، دچار مشکل شده بود. مدام برایش حوله گرم می کردم تا دور کمرش بپیچد و درد کلیه هایش تسکین یابد.
با این همه مشکلی که داشت، همکارانش از اداره کار آمدند و خواستند که برگردد اداره. با اوضاع جسمی بدی که داشت قبول کرد و رفت اداره. طبیعی بود که با آن همه مشکلات جسمی و روحی و خصوصاً آلزایمر که روز به روز تشدید می شد، نتواند کارایی مناسبی داشته باشد. اما برای سرگرمی و تجدید روحیه اش خوب بود. حال و هوایش را عوض می کرد. هر وقت هم اوضاعش خیلی به هم می ریخت، همکارانش به او می گفتند :«برات مرخصی رد کردیم!» و او را می آوردند خانه!
روزگارمان با چنین شرایطی سپری می شد و شاکر خداوند بودم به خاطر تمامی داده ها و نداده ها و گرفته هایش. سخت بود، ولی وجود او و توکلی که به خدا داشتیم، سختی ها را برایمان هموار می کرد.
در چنین حال و روزی بودیم که خداوند امتحانمان را سخت تر کرد و اتفاق دیگری افتاد ...
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5252
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✍🏻پس از بازنشر خاطرات هنرمند و خبرنگار شهید سید مهدی غفاری ، به مناسبت روز خبرنگار، دو روایت شنیدنی از زمانه و زندگی این سید دوست داشتنی به دستم رسید که تصمیم گرفتم به قلم راویان برای مخاطبان عزیز منتشر کنم.
🎁این خاطرات برای اولین بار ، روایت می شود
✳️ آن سیلی و آن سکوت
🌹با عصبانیت تمام سراغ آمهدی آمد و کشیده ی محکمی بصورت نازنین این سید خدا نواخت که هنوز که هنوز است بعد از بیش از چهل سال که از آن روز می آید دلم از غصه و مظلومیت سید مهدی بدرد می آید. آمهدی بعد از خوردن آن سیلی سرش را پایین انداخت و هیچ چیز به آن پیرمرد خادم مسجد نگفت.
🌷فقط هنگام شهادت پسر کوچکترش در اثر اصابت توپ، آن هم بخاطر مظلومیت آن بچه نوجوان گریه می کرد. وقتی بر بالای جنازه آمهدی رسید، آرام صورت نورانیش را بوسید و کنار گوشش گفت: سلام مرا به حضرت زهرا برسان!
🌷مشروح خاطرات را در الف دزفول ببینید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/owlm
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷با معرفت ها و غیرتی ها ، تا این مرحله از استواری را ایستادند و بقیه راه را به ما سپردند.
⁉️آیا راهشان را رفتیم ؟!
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴 #روایت_عروج
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅
✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) »
🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان .
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
4️⃣🌷 قسمت چهارم : مثل روضه ی عباس
بنده خدا دست نداشت که روبروی صورتش بگیرد و از خود محافظت کند. تند و تند فقط سرش را به چپ و راست می چرخاند.می دویدم و فریاد می زدم:«نزن! نزن نامرد!»
صدای یا حسین(ع) و یا اباالفضل(ع) آن جانباز مظلوم را در آن هیاهو به وضوح می شنیدم و چند متری بیشتر با او فاصله نداشتم. من تمام توانم را ریخته بودم در پاهایم برای دویدن و آن پلیس سعودی، ناجوانمردانه تمام قدرتش را ریخت توی بازوهایش و باتوم را روی صورت جانباز پایین آورد. چشمانم را بستم که آن صحنه ی آخر را نبینم و بالاخره رسیدم اما چه رسیدنی. از روی ویلچر افتاده بود روی زمین و دیگر سر و صورتی مشخص نبود. خون از همه جای سر و صورتش فواره می زد و آرام فقط زیر لب یا حسین(ع) و یازهرا(س) می گفت. کنارش زانو زدم و شانه هایش را تکان دادم. فقط لبهایش به ذکر تکان می خورد و عکس العمل دیگری از خود نشان نمی داد. کمی آنطرف تر پلیس سعودی در حال فرار کردن از معرکه بود. دوباره نگاهم را دوختم به صورت متلاشی شده ی آن برادر جانباز. کاری از دستم ساخته نبود و چند ثانیه ای هم بیشتر طول نکشید که چند نفس بریده بریده کشید و از نفس افتاد.
اینجا بود که قلبم جریحه دار شد. یاد روضه ی اباالفضل العباس(ع) افتادم. آن لحظه ای که بی دست از اسب به زمین افتاد و من انگار در آن قیامت پیش رویم، آن روضه را به چشم دیدم. بلند شدم و با گریه فریاد زدم: «یا اباالفضل!»
دیگر حال خودم را نفهمیدم. هر طرف را نگاه می کردم ، خون بود و شهید و مجروح. ناگهان یاد حرف دیشب بادروج افتادم که گفت: «حاجی! آماده شهادت باش. فردا شهید می شویم »
یاد بادروج افتادم. باید می فهمیدم او کجاست و چکار می کند. از چند نفری که حال و روزشان بهتر از من نبود سراغ او را گرفتم. همه اظهار بی خبری کردند تا اینکه یکی از دوستان همینطور که به سمت من می دوید فریاد زد: «بادروج! بادروج! بادروج رو روی پُل حُجون محاصره کردن!»
تا پل حجون فاصله ای نداشتم. دویدم به سمت پل. رشته ی محبت بین من و بادروج، رشته ی محکمی بود. از صمیم قلب دوستش داشتم. باید هر طور که بود خودم را به او می رساندم.
به ورودی پل رسیدم و سرعتم را بیشتر کردم که از دور چشمم افتاد به بادروج. حدود صدوپنجاه متری با او فاصله داشتم. یک میله ی دومتری دستش گرفته بود و با نیروهای سعودی می جنگید. زوربازوی خوبی داشت و پهلوانی بی نظیر بود.
تعداد زیادی از پلیس ها عین کفتار دوره اش کرده بودند، اما توان از پا در آوردنش را نداشتند. میله را که دور سرش می چرخاند، عقب می رفتند و دوباره بر می گشتند. با میله و چوب و باتوم و هرچه دستشان می رسید به دست و بازو و پاهای بادروج می زدند، اما از پا نمی افتاد و می جنگید. قوی تر از این حرف ها بود و بیدی نبود که با این بادها بلرزد. هم می زد و هم می خورد.
دور و برم را نگاه کردم. هیچ سلاحی دم دستم نبود. حتی یک چوب ساده. باید راهی پیدا می کردم که کمکش کنم و از محاصره ی آن کفتارها رهایش می کردم.
چاره ای نبود. دست خالی شروع کردم به دویدن. حالا دیگر بیست متری با او فاصله داشتم که یک لحظه چشمش به من افتاد. همانطور که با آن نامردها می جنگید رو به من فریاد زد: «وِرگَرد حجی... مَبیو...! [i]»
[i]حاجی برگرد... نیا این طرف...
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌐https://alefdezful.com/562
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁 اختصاصی الف دزفول
🌴🎁 پست فوق ویژه الف دزفول
🔴 معرفی یکی از مظلوم ترین دختران شهید دزفول و یا شاید هم «مظلوم ترین» دختر شهید دزفولی
✍🏻 روایت این دختر شهید دزفولی ، سنگ را هم به گریه می اندازد
❤️ دختر شهیدی که پس از 43 سال غربت برای اولین بار معرفی خواهد شد .
🔅دختر شهیدی که هیچ گاه در لیست شهدا قرار نگرفت و در نهایت مظلومیت نامش در آمار شهدای دزفول و کشور نیامد.
⏳ منتظر باشید . . . .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🏴انا لله و انا الیه راجعون
🌷 دلاورمرد جانبازی دیگر از خطه قهرمان پرور دزفول به همرزمان شهیدش پیوست.
🌴 «*حاج ناصر اسدمسجدی*»رزمنده و جانباز سرافراز هشت سال دفاع مقدس و از ارکان مهم و بی بدیل جلسات قرائت قرآن و از اساتید و مربیان تربیتی مساجد شهرستان دزفول صبح امروز دارفانی را وداع گفت و آسمانی شد.
⚫️ الف دزفول عروج ملکوتی این جانباز سرافراز را محضر مبارک حضرت ولیعصر(عج) ، مردم شهیدپرور دزفول ، عزیزان مسجد نجفیه شهرستان دزفول و خانواده محترم ایشان تسلیت عرض می نماید و از درگاه ایزدمنان علو درجات و همنشینی با شهدا و صلحا را برای این قهرمان آسمانی آرزومند است.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc