موسسه فرهنگی رهیافت"
ما اینجا یک سری جوان دهه هشتادی جمع شدیم تا با تفکر نقدانه به مطالب نگاه کنیم و اون رو برای شما به شیوه های نو ارائه بدیم🤩
🛑مطالبی که در کانال درج میشه شامل"
۱)مطالب جذاب که در حلقه ما گفت وگو میشه
۲)گزارش تصویری و ویدیوی از جلسات
۳)معرفی کتاب های خوب برای نسل جوان
۴)بخش های جذاب از کتاب ها روز
اگر دنبال کسب علم و آگاهی هستی ولی به دلیلی مشغله کاری نمیتونی حضوری در حلقات صالحین شرکت کنی حتما سری به کانال ما بزن😜🚶♂
در رهیافت منتظر شما هستیم
آیدی کانال موسسه رهیافت"
@rahyaft_313
#نشر_حد_اکثری
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷2️⃣1️⃣قسمت دوازدهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یک سالی می شد که افتاده بود در بستر. حال و روزش تعریفی نداشت. طبیعتاً اوضاع رو به بهبودی نبود. قطع نخاع باعث فلج شدنش شده بود و بدنش روز به روز بیشتر تحلیل می رفت. وعده های قرص و دارو و آمپول و سِرُم ها چندین برابر وعده های غذایی اش شده بود تا اینکه ماه رمضان از راه رسید.
ماه رمضان غریبی بود. سحرها و افطارهایش برایم رنگ دیگری داشت. انگار غمی سنگین، دور دلم می چرخید و از حرکت نمی افتاد. التهاب عجیبی داشتم. حاجی، یک گوشه افتاده بود روی تخت. می دانستم عاشقانه دوست دارد که روزه بگیرد. کسی که در سال های اسارت، زیر باتوم و شلاق های عراقی ها با یک کفِ دست نان خشک روزه گرفته بود، حالا در شهر خودش و کنار سفره ی خانواده اش ، مجبور بود که فقط سفره ی ساده ی افطار و سحری ما را نگاه کند و گاهی قطره اشکی آرام از گوشه ی چشمش می غلتید و لابلای اسفنج های بالش محو می شد.
در همین روزها بود که حالش بد شد. سریع رساندیمش بیمارستان آیت الله نبوی. 5 روزی بستری شد و بعد دکتر نامه ی ترخیصش را امضا کرد و گفت: «ببریدش خونه! اگر احیاناً نَفَسش تند شد و شکمش ورم کرد، سریع بیاریدش بیمارستان!»
خدا نصیب نکند. گاهی لازم نیست دکترها با زبان حرفی را بزنند. گاهی لحن گفتن، یا نوع نگاه هم می تواند برای آدم هزار حرف نگفته داشته باشد. از نگاه دکتر فهمیدم که قطع امید کرده است و دیگر کاری از دستش ساخته نیست.
آن روزهای اول اسارت که خیلی ها از زنده بودنش قطع امید کرده بودند، من هنوز امید داشتم. آن روزهایی که امیدی به بازگشتن اسرا نبود، من امید داشتم و آن روز هم که دکتر به زبان بی زبانی قطع امید کرد، باز هم امید داشتم. این چیزی بود که خودش به من یاد داده بود و از من خواسته بود زینبی زندگی کنم.
آوردیمش خانه و دوباره تخت و دارو و قرص و کپسول و سرم! علیرغم تمام تلاش ما ، اما زخم بستر هم گرفته بود. این روزهای بعد از بیمارستان فقط رازآلود نگاهم می کرد و اشک از گوشه ی چشمش سرازیر می شد.
چقدر سخت است که تمام هستی ات پیش رویت عذاب بکشد، قطره قطره ذوب شود و تو کاری از دستت بر نیاید. با سوختنش ذوب می شدم و با ذوب شدنش می گداختم.
شب های احیا دستمان به سمت آسمان دراز بود. اینجا فقط معجزه می توانست قصه ی خورشید را به صفحات اول بازگرداند، اما رمضان هم رفت و ماه طلوع کرد و خورشید ما هنوز رو به غروب بود.
دو هفته ای از رمضان گذشته بود که دیدم نفسش تند می زند. همان نشانه ای که دکتر گفته بود. دست و پایم را گم نکردم و شماره ی پسر برادر حاجی را گرفتم. در بیمارستان کار می کرد. بلافاصله هماهنگ کرد و برای اعزام حاجی به بیمارستان ، آمبولانس فرستادند.
در این هیر و ویر، هنوز حاجی را سوار آمبولانس نکرده بودند، که محمدعلی حالش به هم خورد. هم ناراحتی قلبی داشت و هم کلیه ها و کبدش گهگاهی بازی درمی آوردند. قلبش بود. شاید دیدن وضع حاجی به همش ریخته بود.
مانده بودم چکار کنم؟! تماس گرفتم و یک آمبولانس هم فرستادند برای محمدعلی. فدای تقدیرخدا شوم! پدر را با یک آمبولانس بردند و پسر را با یک آمبولانس دیگر و دل من بین دو پاره ی تنم در هروله!
به همراهشان راه افتادم سمت بیمارستان. زیر لبم مدام ذکر می گفتم. خدا و اهل بیت و حضرت زینب(س) را به یاری می طلبیدم! آشفته بودم، اما باید خونسردی ام را حفظ می کردم.
دکتر، حاجی را معاینه کرد و دستور داد که منتقل شود به آی سی یو! اما آی سی یو تخت خالی نداشت. هر چه این در و آن در زدم بی فایده بود. مجبور شدند دو روز حاجی را در اورژانس نگه دارند. از آن طرف هم حال محمدعلی تعریفی نداشت.
تردد فراوان و سر و صدای زیاد اورژانس کلافه ام کرده بود. کاسه ی صبرم بدجوری لبریز شده بود. خیلی سعی کردم صبور باشم، اما دیگر تاب نیاوردم و صدایم را توی اورژانس بلند کردم که «مسلمونون! یَه کارِه چِه سیمو کُنِه! کَسه نه به دادمون رسه؟! ...»
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5254
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✍️ بخشی از نامه ی معلم شهیدمحمدفرخی راد از زندان های رژیم بعث عراق
🌷 برای جلوگیری از سانسور عراقیها بخشی از نامه را با گویش دزفولی چنین نوشته است :
چنانچه جویای حال اینجانب بوده باشید نعمت سلامتی با کابل برقرار است و بیشتر وقتها لارمان را کلون می کنند ( بیشتر وقت ها بدنمان را کبود می کنند)
🌹معلم شهید محمد فرخی راد در سال ۶۱ در عملیات رمضان به اسارت نیروهای بعث درآمد و بعد از گذشت بیش از دوسال اسارت ، زیر شکنجه های دژخیمان بعثی بشهادت رسید.
☀️روحش شاد و یادش گرامی باد.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
📻 صدای معلم شهید محمد فرخی راد از بخش فارسی رادیو عراق
🌷 شهید محمد فرخی راد در سال 61 در عملیات رمضان به اسارت نیروهای عراقی درآمد و پس از تحمل بیش از دوسال اسارت، زیر شکنجه های نیروهای بعثی عراق به شهادت رسید.
🔈 صدای شهید فرخی راد را از رادیو عراق بشنوید :👇
🌐https://alefdezful.com/526
☀️ برای آشنایی بیشتر با شهید فرخی و دیدن تصاویر نامه های ارسالی ایشان از عراق و تصویر پیکر پاک و مطهر ایشان که صلیب سرخ برای خانواده ایشان ارسال کرده است، پست های زیر را بخوانید 👇🏻
🌴 آقا معلمی که از اسارت برنگشت (قسمت اول)👇🏻
🌐 https://alefdezful.com/5261
🌴 آقا معلمی که از اسارت برنگشت (قسمت دوم)👇🏻
🌐 https://alefdezful.com/5262
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🎁 اختصاصی الف دزفول
🌴🎁 پست فوق ویژه الف دزفول
🔴 معرفی یکی از مظلوم ترین دختران شهید دزفول و یا شاید هم «مظلوم ترین» دختر شهید دزفولی
✍🏻 روایت این دختر شهید دزفولی ، سنگ را هم به گریه می اندازد
❤️ دختر شهیدی که پس از 43 سال غربت برای اولین بار معرفی خواهد شد .
🔅دختر شهیدی که هیچ گاه در لیست شهدا قرار نگرفت و در نهایت مظلومیت نامش در آمار شهدای دزفول و کشور نیامد.
⏳ منتظر باشید . . . .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹 معرفی شهید مخترع دزفولی با چندین اختراع فنی ، سازه ای ، الکترونیکی و مخابراتی
⁉️ تعجب نکنید ، دزفول گنجینه ای است از شهدایی که هنوز حتی یک خط هم در موردشان نمی دانیم
🌴 معلم شهیدی مسلط به زبان های عربی و انگلیسی
🔅شهیدی با دو مزار ، یک مزار در دزفول و یک مزار در جنت مکان گتوند
⌛️ به زودی در الف دزفول
⏳ منتظر باشید . . . .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹شهید قائمشهری گردان بلال دزفول ( قسمت اول )
🌷شهیدی از دانشجویان پیرو خط امام و نقش آفرین در تسخیر لانه ی جاسوسی که هیچ وقت از سوابق مبارزاتی خود حرف نمی زد.
🌴 شهید دومزار . یک مزار یادبود در دزفول و یک مزار در قائمشهر استان مازندران
🔅با ورود بچههای ذخیره سپاه دزفول به آن جبهه و آشنایی سیداحمد کدخدازاده با آنها، سید به جرگه بچههای ذخیره سپاه دزفول پیوست و تا لحظه شهادت در کنار آنها ماند.
🎁 قسمت اول آشنایی با این شهید عزیز را در الف دزفول ببینید👇🏼
🌎 https://alefdezful.com/ikvu
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹 یادی از جمال خندان گردان بلال دزفول
🎁 دوستان و همرزمانی که با « جمال قانع » معاشرت داشته اند محاسن زیادی را از او بخاطر دارند اما شوخ طبعی و خوش اخلاقی او از هم مشهورتر و معروفتر بود …
🌹تا جایی که رفقایش به خاطر دارند همیشه ی خدا جمال معرکه ای داشت و برادران دسته را دور خود جمع می کرد و بازار لطیفه های زیبای او دائما گرم بود.
🌴او را بیشتر به سرزندگی ، شادابی ، روحیه بخشی و نشاط و لبخند می شناختند.
⌛️ به زودی در الف دزفول
⏳ منتظر باشید . . . .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴 #روایت_عروج
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅
✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) »
🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان .
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔟🌷 قسمت دهم ( آخرین قسمت) : وصیت
یادم افتاد که نماز نخوانده ام. اصلاً حساب روز و ساعت را نداشتم. دلم بدجوری تلاطم داشت برای نماز که چشمم افتاد به پسرم حمید. دست به سینه بالای سرم ایستاده بود و لبخند می زد.
گفتم: « اِ...حمید...!بابا عزیزم تو اینجایی؟! تو اینجا بودی و گذاشتی این بلا رو سر ما بیارن؟»
همانطور که لبخند می زد گفت: آره بابا! من اینجا بودم. همه ی شهدا اینجا بودن! ما همه مون دیدیم و شاهد بودیم که تو چیکار کردی!»
گفتم: « حمید! بابا عزیزم ساعت چنده؟ می خوام نماز بخونم! »
گفت: «الان دقیقاً وقت نمازه! دارن اذان میدن! پاشو بابا جون! پاشو نمازت رو بخون! من باید برم و یه سر به مامان بزنم!» ( بعدها فهمیدم همسرم نیز مردانه با سعودی ها درگیر شده و به دفاع از ناموس شیعیان پرداخته است. او با میله ی پرچم یکی از نیروهای سعودی را کتک مفصلی زده و خودش مجروح شده و درهمان بیمارستان بستری بوده است )
حمید این را گفت و رفت و تازه یادم افتاد که حمید، یک سال و نیم پیش در عملیات والفجر8 و در اتوبوس گردان بلال دزفول به شهادت رسیده است و من در عالم رؤیا با حمیدم گفتگو کرده بودم.
******************
چشمانم را باز کردم. تصاویر پیش رویم چندین بار توی هم رفتند. تار شدند و واضح شدند و درد سرتاسر وجودم پیچید. جمعی از رفقا و همسرم که از ناحیه کتف زخمی شده بود، بالایی سرم ایستاده بودند.
اولین کلامی که به لب آوردم، «بادروج» بود. گفتم : «بادروج کجاست؟»
گفتند : «حالش خوبه!»
گفتم : «چی چی و حالش خوبه؟! خودم دیدم چطوری بردنش!»
اشکی که در چشم هایشان حلقه زده بود، تأییدی بر شهادت بادروج بود.
تمام بدنم پر شده بود از زخم و جراحت. سرم را که نگو! جای سالمی در آن پیدا نمی شد. چند روزی تحت درمان بودم تا اندک رمقی به بدنم برگشت و در همان روزها بود که از دوستان فهمیدم، نیروهای آل سعود آنقدر مرا میزنند تا بیهوش می شوم و آنقدر به سر و بدنم ضربه می زنند که گمان می کنند مُرده ام و پیکرم را غرق در خون همان جا رها می کنند. ( تصویر بدن زخم خورده حاج محمد علی در سایت الف دزفول موجود است)
برخی از دوستان مرا شناسایی کرده و لای پتو به بیمارستان انتقال می دهند. خیلی اتفاقی صحنه ی انتقال پیکر مرا یکی از فیلم بردارها ثبت کرده بود. فیلمش را که نشانم دادند، خودم هم خودم را نمی شناختم از بس سر و بدنم سیاه و کبود و خونین شده بود.
تصویر بادروج لحظه ای از پیش چشمانم محو نمی شد. چه آن شب را که با لبخند از شهادتش می گفت و چه آن لحظه هایی را که مالک اشتروار جنگید و مظلومانه به شهادت رسید. دلم از داغ شهادت بادروج آتش گرفته بود. از داغ شهادت صدهاتن از حجاج مظلومی که به دست این گرگ های خون آشام سعودی تکه و پاره شدند.
ناگهان یاد وصیت بادروج افتادم. دوچرخه! گفته بود اگر شهید شدم برای پسرم محمد یک دوچرخه بخرید و سوغات بفرستید.
باید به وصیتش عمل می کردم. من که حال و روز مناسبی نداشتم. به دوستانم سپردند تا برای آقا محمد بادروج یک دوچرخه بخرند. سوغاتی که هیچوقت بادروج ندید، برای پسری که دیگر هیچوقت بابا را نمی دید. سخت بود. خیلی سخت. اینکه بابا نیاید ولی سوغاتیش را برای پسرش بفرستد تا به قولش عمل کرده باشد.
وقتی برگشتیم ایران، اول بادروج را روی شانه های شهر بردیم تا شهید آباد و بعد دوچرخه را فرستادیم برای محمد. از اینکه چشم در چشم محمد نگاه کنم، دلم آتش می گرفت، اما باید محمد بزرگتر می شد، تا برایش روایت می کردم. روایت مردانگی بابایش را و روایت اینکه به لطف خدا و شهدا، تقاص خون بابایش را گرفته ام. محمد باید بزرگتر می شد، تا دستم را روی شانه های مردانه اش می گذاشتم و برایش قصه ی بابایش را روایت می کردم. قصه ای پر از فراز و فرود. قصه ی «با بادروج تا عروج».
⭕️⭕️پایان
✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌐https://alefdezful.com/564
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✅ چقدر این تصویر روح دارد
❤️چقدر این خنده ها ، به دل می نشیند
😭چقدر این تصویر حسرت می ریزد توی دل آدم.
🌷تصویری از یک رفاقت ، از یک لبخند مشترک ، از یک سرنوشت مشترک. چقدر این تصویر با دل من بازی می کند. چقدر آن خنده ها ، آوار می شود روی دل آدم که انگار دارند ماندنمان را به رخ مان می کشند.
🔅 سه رفیق که همسر و فرزندانشان را گذاشتند و رفتند ، تا از آسمان بالای سرشان باشند
✅از راست : سردار شهید علی کمیلی فر ، سردار شهید غلامعلی مهران زاده و سردار شهید عبدالرحمن جلال پور
🌷سردار شهید علی کمیلی فر ، متولد 1340 ، جانشین محور لشکر 7 ولیعصر عج ، شهادت: 5 فروردین ماه 1367 ، عملیات والفجر 10 ،ارتفاعات ریشن
🌷سردار شهید غلامعلی مهران زاده ، متولد 1342 ، مسئول فنی اطلاعات قرارگاه قدس ، شهادت : 1 آبان ماه 1365 ، خرمشهر
🌷سردار شهید عبدالرحمن جلال پور ، متولد 1341 ، معاون اطلاعات و عملیات محور تیپ 2 لشکر 7 ولیعصر (عج) ، شهادت : 25 بهمن ما 1365 ، عملیات کربلای 5 ، شلمچه
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 دخترم مرا ببخش🌷
✍🏻 نامه ی شهید عبدالکریم صادق حبشی برای دختر چند ماهه اش، ده روز قبل از شهادت
🎥 به همراه چند تکه فیلم از شهید عبدالکریم صادق حبشی ساعاتی قبل از شهادت
🌷 الف دزفول را ببینید 👇
🌐https://alefdezful.com/1118
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹شهید قائمشهری گردان بلال دزفول ( قسمت دوم )
🌷شهیدی از دانشجویان پیرو خط امام و نقش آفرین در تسخیر لانه ی جاسوسی که هیچ وقت از سوابق مبارزاتی خود حرف نمی زد.
🌴 شهید دومزار . یک مزار یادبود در دزفول و یک مزار در قائمشهر استان مازندران
🌹 تصویر مزار شهید در دزفول و قائمشهر
🔅سیداحمد و علیرضا ستوده زخمی شده بودند. آمبولانس آمد، آن دو را داخل آمبولانس گذاشتند و من هم کنارشان نشستم. در بین راه متوجه شدم، سیداحمد یکی از دستهایش از مچ قطع شده و خودش هم میدانست. دستش را بلند کرده بود و میگفت: «مصطفی نگاه کن!»
🎁 قسمت دوم آشنایی با این شهید عزیز را در الف دزفول ببینید👇🏼
🌎 https://alefdezful.com/mga7
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
⚫️🌹هفدهمین اشکواره شعر عاشورا
🔅🌴یادواره سردار شهید حاج فریدون غلامی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷3️⃣1️⃣قسمت سیزدهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
باز هم قصه، همان قصه ی قبلی بود: «تخت خالی نداریم»؛ اما وقتی بی تابی ام را دیدند، روبروی ایستگاه پرستاری، اتاقی را برای مراقبت و تحت نظر گرفتن حاج غلامحسین اختصاص دادند.
تجویز دکتر، آی سی یو بود. باید هر طوری بود به آی سی یو منتقل می شد. با خودم گفتم بهتر است بروم آی سی یو و خواهش و تمنا کنم، شاید افاقه کرد. راه افتادم به سمت آی سی یو. گفتم: «بخدا همسرم آزادَس! جانبازه! حالش خیلی بده! دکتر گفته باید بره آی سی یو!» گفتند:«ببین خواهرم! تخت خالی نداریم! یا باید یه نفر شفا پیدا کنه، یا فوت کنه! جز این دو اتفاق راه دیگه ای نیست! »
گفتم:« هر کی عزیزِ خونوادَشه! کسی به مرگ عزیزِ هیچ کسی راضی نیست! ان شاءالله که همه مریضا شفا پیدا کنن و با دل خوش از بیمارستان بِرَن بیرون!»
آب پاکی را روی دستم ریخته بودند. با ناراحتی برگشتم بالای سر حاجی. خوابیده بود، اما مشخص بود که درد در وجودش پیچیده است.
رفتم ایستگاه پرستاری و گفتم:«اگه میشه یه دستگاه به حاجی وصل کنید که من بتونم روی مانیتور وضعیت تنفس و ضربان قلبش رو ببینم و اگه مشکلی بود اطلاع بدم!» گفتند: «نیازی نیست!». اصرار کردم. پافشاری ام نتیجه داد. آمدند و یک مشت سیم رنگارنگ وصل کردند به بدنش.
مانیتور روشن شد. شاید تنهاجایی که آدم دوست ندارد پیش رویش یک مسیر صاف ببیند، همین مانیتور است. تنها جایی که بالا و پایین رفتن های مکررِ پیش چشم آدم حالش را خوب می کند و به او امید می دهد که امیدش هنوز نفس می کشد و قلب زندگی اش هنوز آرام می تپد. آدم دوست دارد آن خط آبی رنگ هی بالا و پایین برود. تنها جایی که ناصافی و شکستگی و نوسان ، بهتر است از یک حرکت آرام و بدون تلاطم. شاید این تنها تلاطمی است که به آدم آرامش می دهد.
خط آبی روی مانیتور هر چه بیشتر تلاطم می کرد، دل من بیشتر آرامش می گرفت تا اینکه حوالی ساعت ده صبح بود که حاج غلامحسین یکباره چشمانش را باز کرد. انگار کسی صدایش کرده باشد. صورتش را به سمتم برگرداند و نگاهش در نگاهم گره خورد.
حس کردم حالش بهتر شده است. شروع کردم با او حرف زدن. گفتم: «واسه بچه ها دعا کن! واسه محمد علی! بازم مشکل قلبی اش داره بازی در میاره! » فقط نگاهم می کرد، اما با تمام وجود حس می کردم حالش بهتر شده است و شیرینی این اتفاق را در وجودم حس می کردم.
هر از چندگاهی هم سراغی از محمدعلی می گرفتم. حالش بد نبود. اگر خبر بهتر شدن بابایش را می فهمید، حتما حال او هم بهتر می شد. اما این خوشحالی ام زیاد دوام نیاورد.
ساعت حوالی یک و نیم بود و آرام خوابیده بود. صدای اذان ظهر به گوش می رسید. باز هم یکدفعه چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد. یک لحظه نگاهم را از چشمان اشک آلودش گرفتم و به مانیتور نگاه کردم. دلم ریخت. بدنم یخ کرد. ضربان داشت، اما خط تنفسش صاف شده بود. صاف صاف. یک خط آبی مستقیم که مثل قطار جلو می رفت.
این تنها صافی عالم است که همه از آن تنفر دارند. از اتاق دویدم بیرون و ناخواسته فریاد زدم: «پرستار! پرستار! تو رو خدا به دادم برسین! حاجی نفس نمی کشه! »
به سرعت خودشان را رساندند بالای سرش. شروع کردند به تنفس دادن. قلب هنوز می زد. هرچند ضعیف بود اما هنوز می تپید. این را از مانیتور روبرویم می توانستم تشخیص دهم، اما خط تنفس صاف صاف همان راه مستقیم قبلی را طی می کرد.
یک نگاه به حاجی و یک نگاه به مانیتور و زیر لب هایم ذکر بود و توسل. پرستارها هم آهنگ تلاطم خط ضربان، تلاطم می کردند.
رنگ چهره اش مدام تغییر می کرد. سرخ، زرد ، کبود و ... سفید. آن تلاطم های اندک خط ضربان قلب هم مثل خط تنفس صاف شد و حاج غلامحسین چشمانش را بست.
خیره نگاه می کردم. حال و روز پرستارها گویای همه چیز بود و آن دو خط ممتدی که هنوز داشتند با هم مسابقه می دادند. مثل دو قطار به موازات هم، اما دیگر رسیده بودند به ایستگاه پایانی.
مانیتور خاموش شد و آن دو خط صاف هم محو شدند. آن همه سیم متصل به بدن حاجی را جدا کردند و من همچنان حیرت زده، داشتم نگاه می کردم...
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5254
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁 اختصاصی الف دزفول
🌴🎁 پست فوق ویژه الف دزفول
🔴 معرفی یکی از مظلوم ترین دختران شهید دزفول و یا شاید هم «مظلوم ترین» دختر شهید دزفولی
✍🏻 روایت این دختر شهید دزفولی ، سنگ را هم به گریه می اندازد
❤️ دختر شهیدی که پس از 43 سال غربت برای اولین بار معرفی خواهد شد .
🔅دختر شهیدی که هیچ گاه در لیست شهدا قرار نگرفت و در نهایت مظلومیت نامش در آمار شهدای دزفول و کشور نیامد.
⏳ تا لحظاتی دیگر در الف دزفول
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁 اختصاصی الف دزفول
😭🌷 بابایی! مَهِل میرُم ( بابایی نگذار بمیرم )
🌴🎁 پست فوق ویژه الف دزفول
🔴 معرفی یکی از مظلوم ترین دختران شهید دزفول و یا شاید هم «مظلوم ترین» دختر شهید دزفولی شهید «سوسن سگوندی ( احسانی) »
✍🏻 روایت این دختر شهید دزفولی ، سنگ را هم به گریه می اندازد. دختر شهیدی که پس از 43 سال غربت برای اولین بار معرفی خواهد شد.
❤️روایت را به صورت مستند داستانی نقل کرده ام که خواندنی تر باشد و خدا می داند که با چه درد و چه بغض و چه اشکی این واژه ها را برای ماندگاری در تاریخ ثبت کرده ام. روایتی که یقیناً با گریه خواهید خواند
✳️اگر پدر هستید ، به شرطی این روایت را بخوانید که یقین می دانید تاب و تحملتان بالاست، وگرنه . . . . .
🔅دختر شهیدی که هیچ گاه در لیست شهدا قرار نگرفت و در نهایت مظلومیت نامش در آمار شهدای دزفول و کشور نیامد.
📻 پخش و دانلود شعر زیبای ابراهیم نصرالهی به گویش دزفولی برای شهید سوسن سگوندی( احسانی ) شعری دِلبرونه که بدون اشک نمی شود شنید
🌎 https://alefdezful.com/k364
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷4️⃣1️⃣قسمت چهاردهم (آخرین قسمت )
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
🌹🌹🌹🌹🌹
زانوهایم می لرزید، اما انگار با آن نگاه آخرش رو به من فریاد زد: «زینبی باش!» پرستارها کنار رفتند و چند قدمی جلوتر رفتم. آرام خوابیده بود. آرامِ آرام. هیچ گاه در این چند ساله ندیده بودم به این آرامش و بدون درد خوابیده باشد.
صدای پرستارها که می گفتند:«خدا صبرتون بده! تسلیت می گم! » ناواضح و مبهم در گوشم می پیچید. دستهای لرزانم را جلوآوردم و ملافه را کشیدم روی صورتش. عین وقتی که آخرین برگ یک کتاب را می خوانی و کتاب را می بندی!
قصه ی خورشید تمام شد. قصه ای به قدمت 43 سال! پر از فراز و نشیب و سختی و صبر و انتظار. تمام تصاویر این 43 سال زندگی مثل فیلم از پیش چشمانم عبور می کرد. از روزی که لبه ی چادر سفیدم را سر سفره ی عقد کنار زد، تا روزی که لبه ی ملافه ی سفید را کشیدم روی صورتش!
هنوز ناباورانه ایستاده بودم و حیرت زده به جسم لاغر و تکیده ای نگاه می کردم که اگر کسی از واقعه بی خبر بود، گمان نمی کرد زیر این ملافه یک قهرمان خوابیده باشد. تکیده تر از آن روزی که پس از ده سال از اسارت برگشته بود.
پرستارها آمدند و تخت را حرکت دادند و من نگاهم به دنبال او تا انتهای سالن دوید و طولی نکشید که عکس حاج غلامحسین در میان حلقه ای گل روبروی تابوتی بود که غریبانه و مظلوم بدون حضور مسئولین شهر به سمت قطعه ی صالحین می رفت، چون مجوز دفن این سرباز گمنام امام را در قطعه ی شهدا به ما نداده بودند و این بار خاک بود که قصد داشت قصه ی خورشید را به انتها برساند.
او پرواز کرد و ما ماندیم و جای خالی اش! من، علی، رضا و محمدعلی! و نگاهی گره خورده به در. مثل آن سال های چشم انتظاری. با این تفاوت که آن روزها هر روز امیدم برای آمدنش از روز قبل بیشتر بود و این روزها یقین دارم که دیگر بر نمی گردد.
یقین دارم که حالا دارد آن رازها و شکنجه ها و قصه های اسارت را که به ما نمی گفت، برای فرشته هایی تعریف می کند که دور برش بال بال می زنند و این خواست خودش بود.
و حالا همه گمان می کنند پایان تلخ قصه ی خورشید در همین چند خط فراق و دیدن تخت خالی حاج غلامحسین است. نه! قصه پایان تلخ تری دارد.
سه روز پس از تشییع حاجی، از بنیاد تماس گرفتند. گمانم این بود که احوالمان را می خواهند بپرسند، اما قصه، قصه ی دیگری بود. صدای آن سوی خط می گفت: «حالا که حاجی رحمت خدا رفته، تخت مواج رو که بهتون دادیم پس بیارین!»
گوشی توی دست، خشکم زده بود . شبیه برق گرفته ها! تختی را که با هزار التماس ندادند و ما از جیب خودمان خریده بودیم طلب می کردند. دهانم تلخ شد. اشکم بی اختیار روی گونه ام جاری شد. چه باید می گفتم؟ چه پاسخی باید می دادم؟ حتی اگر تخت را آنها داده بودند هم سه روز بعد از تشییع نباید طلب می کردند. هنوز داغدار بودیم. زخممان تازه بود. چقدر لطف و کرامت داشتند!!! هنوز کفن حاجی خشک نشده ، تختی را می خواستند که نداده بودند! انگار قرار نبود این دل به آرامش برسد! کارد می زدی خونم در نمی آمد!
گفتم: « کدام تخت؟! شما به من تخت دادید؟ چقدر آمدم تقاضا کردم! التماس کردم! تخت که ندادید، ویلچر هم ندادید! من با هزینه ی خودم تخت خریدم! » گفتند فردا بیا بنیاد!
گوشی را قطع کردم. نگاهی به عکس حاجی انداختم که گل های دور وبرش کم کم داشت پلاسیده می شد. انگار از توی قاب دوباره داشت به من می گفت: «زهرا! بعد از من زینبی زندگی کن!»
نگاه به چهره اش آرامم می کرد. وجودش را حس می کردم. نشستم کنج خانه! نگاهم را دوختم به تخت مواج. غم در دلم موج می زد. اشک هایم پیاپی می آمد و زیر لب می گفتم: « اگر خورشید، تمام شدنی باشد اما قصه ی خورشید تمام شدنی نیست. شهر پر است از خورشیدهایی که گوشه گوشه ی این شهر غروب می کنند و کسی سراغ از غریبی و مظلومیتشان نمی گیرد.
قصه ی خورشید دنباله داشت. فردا باید می رفتم و برای تخت تحویل نگرفته بازخواست می شدم. خدا می دانست در آینده برای کدام نگرفته ها باید حساب پس می دادم.
دور هم جمع بودیم. من، علی، رضا ، محمدعلی و قابی که حاج غلامحسین از درون آن لبخند می زد. قصه ی خورشید همیشه ادامه خواهد داشت.
⭕️ پایان ⭕️
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5254
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁📨 ارسالی مخاطب :
بسم الله الرحمن الرحیم
بسم رب الشهداءوالصدیقین
واینگونه خداوندبه نیکویی،بیان میکند،درمقام شامخ شهداء
ولاتحسبن الذین قتلوافی سبیل الله امواتابل احیاءعندربهم یرزقون
چه زیباست توصیفی که خالق جهان هستی،ازشهیدان،که تفهیم میکندانان نمرده اند،درکنارخالقشان زنده هستندوروزی میخورند،وسرمست ازمی طهوربهشتی اند،خوش به حال واحوال چنین بندگان مومنی،که فرش نشین بودندواکنون عرش نشینند.گوارایشان بادرحمات،ونعمات الهی واخروی وجاودانه،خواهدبودنامشان تاابد.،پرنده خیالم،رابه پروازدرآورده ام،مث همیشه،سمت گلزارشهدا،شهدایی که جسمشان،درمیان مانیست،اما،حقیقتشان،باماست،من آمده ام به سوی این عزیزان تا عقده دلم رابازکنم،تنهاجایی که میشودبراحتی حرفهایی که کنج دلت رخنه کرده،ونمیتوانی به هرکسی بگویی وبرزبان آوری،همینجاست،آرام،وسبکبال،کنارشان نشسته وهرچه میخواهددل تنگم میگویدبدون هیچ رودربایستی،شنوندگان خوب ومورداطمینانند،به طورکلی محرم رازند,دریک چشم برهم زدنی اگراعتقادت،وایمانت رابارورکنی،به عینه خواهی دیدگره های زندگیت رابازمیکنند،وقتی به خودمیآیی که متوجه میشوی،شهدادنبالت آمده اند،دستت راگرفته ورهایت نمیکنند،نمیتوانی،یک لحظه ازآنهادورشوی،تمام زندگی ات میشوند،انواری که درشبهای ظلمانی،چراغ هدایتت میشوند،پرتوافشانی کرده و چشمک زنان،تورابه خودفرامیخوانندوازلبه پرتگاههای جهالت نفس،نجاتت میدهند،ساعتهانشستن برسرکوی دوست وتابش خورشیدی که هرلحظه، گرمایش بیشترشده برای من خبرآورده،خوب به اطرافم،مینگرم،قاب عکسهایی،که چهره های زیبا،جوانانی برومنددرخودجای داده اند،اينک منم وخبرهایی که درراهندخبرازمجنون شدنم،وعشقبازی ،یک خاک نشینی که دلش درشوق پریدن به تپش افتاده،دیوانه وار،به هرکوی وبرزن،سرمیزندودرجستجوی پرپروازی هستم تاازقفس تنگ دنیا خودرابرهانم.خورشیدشاید بیشترازهرکسی نظاره گرشده،وازشوق دیدن مه رویان عاشق زمینی،به وجدآمده،که این چنین شعاعش راگسترده برروی جاماندگان قافله عشق وایثاروشهادت،ومیخواهم درآغوش گیردغربت زده ای که نالان است ازهجربرادران شهیدش،دلم زخم خورده ازدوری یاران،چگونه تسکین یابددلی که دیواره اش ترک برداشته،وبرجراحتش افزوده میشودازشدت غصه های دوران فراق وهجران،دوست،دیداریاراست که مرهم زخمهای بیشماردل مجروح وغمگین منند،.دلي که تنگ تنگ تنگ شهیدان وحال وهوایش ابری وبارانی است وآماده شده برای بستن کوله پشتی اش،وره یافتن به حریم کبریایی؟؟!مگرمیشودغیرازمزارشهداجایی دیگررابرگزیدبرای هم وغمهای قلبی که مضطراست وخاطرپریشانت؟وحال من چگونه باشد، هرگاه به ذهنم خطورکندخاطرات برادران شاهدم،که پاک زیستندومطهربه دیداردوست رفتندبابدنهای تکه پاره شده،تیرخورده،وحال من مانده ام ودردوبیقراری،وآشفنگی،که نکندبامرگ باذلت خدای نکرده سفرکنم به دیارباقی،درصورتیکه شهادت آخرین وبزرگترین آرزوی قلبی من روسیاه هست،خودراباجملاتی که هجی میکنند درافکارم،دلداری داده وآرام میکنم که؛کی گفته شهادت باجنگ وبه میدان رفتن وجیهه رفتن،ولباس رزم پوشیدن،میسرمیشودوبایداسلحه گرفته وبه دل دشمن رفت؟؟؟
اگرچشم ودلم رابازکنم،میبینم شهادت درهمین نزدیکیهاسکنی گزیده،درکمین نشسته ومنتظراست تاخودت رادرجویبارایمان وصداقت،دین وانقلاب ولایت فقیه تطهیروشستشودهی والودگیها،ناپاکیهاوزنگارهای اندرونت رابزدایی،وقطعا،خوبرویان راشهادت دستگیری میکند،آغوش میگشایدبرایت،دنبالت آمده،توبایدخودراازنفس اماره برهانی،بایددل کنده بشی ازاین دنیا وزرق وبرقش،تاخداخریدارت شودوبرگه شهیدشدنت رامهروموم کندوسعادت اخروی رانصیبت کند،خوب باش،شهادت خریدارت میشود.
به خودمیآیم ومیبینم ساعتهاگذشته ازتنهایی ومهمانی برسرتربت برادران شهیدم،تابش آفتاب گمترشده وخورشیدکم کم غروب میکندومن باید،برگردم،منزل،وسلام وفاتحه ای قرائت میکنم به روان پاک شهدا،خداحافظی میکنم وانگارانهاجوابم رابه آرامی میدهندکه، به امیددیدارمنتظرت میمانیم
فروزان علیزاده
دزفول
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ جمالِ دلنشین
🌹 یادی از شهید جمال قانع ، شورآفرینِ شیرین ترین لحظات رزمندگان دزفول
🎁 کسی نیست که تنش به تن « جمال قانع » خورده باشد و از شیطنت ها و لُغُزهای شیرین او در امان مانده باشد.
🌴جمال اوصاف والای زیادی دارد، اما او را بیشتر به سرزندگی ، شادابی ، روحیه بخشی و نشاط و لبخند می شناختند.
⌛️ امروز در الف دزفول
⏳ منتظر باشید . . . .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ جمالِ دلنشین ( قسمت اول )
🌹 یادی از شهید جمال قانع ، شورآفرینِ شیرین ترین لحظات رزمندگان دزفول
🎁 کسی نیست که تنش به تن « جمال قانع » خورده باشد و از شیطنت ها و لُغُزهای شیرین او در امان مانده باشد.
✅وقتي بچه ها خسته مي شدند، به دنبال جمال مي گشتيم
😂 یک روز یک پستانک بزرگ نوزاد را از داروخانه خریده و بند پوتین بزرگی را به آن بسته و آن را بر میخ نصب شده در اتاق فرمانده ی دسته آویزان کرده بود.
🌹شوخی های او بسیار به دل می نشست و بچه های دسته و گروهان را همیشه به وجد می آورد. گاهگاهی هم با مش حمید صالح نژاد هم با آن قیافه ی جدی، مزاحی می کرد و لبخندی هم بر لبان او می نشاند.
🌴اینکه این خاطره ها چگونه با نظر و نگاه خاص شهید «جمال قانع» جمع شد، بماند! اتفاقی که برای روایت این خاطرات رخ داد، سندی دیگر بر حیات طیبه و زنده بودن حقیقی این شهداست.
✅ قسمت اول روایت «جمال دلنشین» را در الف دزفول ببینید . . .
🌎 https://alefdezful.com/xx31
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc