eitaa logo
الف دزفول
3.3هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
271 ویدیو
8 فایل
شهید آباد مجازی دزفول ارتباط با مدیر @alimojoudi
مشاهده در ایتا
دانلود
🎁 اختصاصی الف دزفول 🌷 این واژه ها ، عطرِ بهشت دارد . . . 🌷 ✍🏻 دستنوشته هایی منتشر نشده از دانشجوی شهید ، حمید کیانی ❤️ انتشار دستنوشته ها و دلنوشته هایی بی نظیر و سراسر معرفت از معلم شهید حمید کیانی برای اولین بار پس از 40 سال 4️⃣⭕️3️⃣ ✅ قسمت چهارم - بخش سوم گاه به فکر فرو می‌روم و نیک در می‌یابم که چه بسیار بودند کارهایی که اگر در مقاطع حساس زندگی آنها را انجام می‌دادم و ندادم یا دادم ولی اگر بهتر انجام می‌دادم، چه ضررهایی که مرتفع می‌شد، ولی نکردم! افسوس و امان! خدایا چه کنم! خدایا چه کنم که کوتاهی و غفلت نمودم! می‌توانستم به پدر و مادر پیرم خدمت بسیار کنم و نکردم! می‌توانستم در جنگ بسیار بسیار بیشتر و بهتر موثر باشم، اما نبودم! می‌توانستم در جذب رفقا و آشنایان به مساجد و جلسات کوشا باشم و نبودم! و احیاناً عاملی برای دفع نیز گشتم! میتوانستم در فلان جا شاید جان انسان یا انسانهایی را نجات دهم و شاید غفلت کردم و نادان بودم و آه که دردی بزرگ است. درد سنگینی بار مسئولیت نگرفته بر دوش. درد و اندوه و افسوس که چرا چنان نکردم و یا برعکس که چرا چنین کردم. در هر حال باید نیک متوجه بود که وظایف اسلامی و انسانی را نباید با هر دلیل منطقی و یا غیر منطقی تراشیدن و با هر خودخواهی، خودبینی، تکبر، بی‌نیازی و با هزاران عذر دیگر که هر کدام خود گناهی بزرگ و عاملی قوی در این راهند بر زمین گذاشت؛ چرا که هر وظیفه‌ای و تکلیفی را چون نماز زمانی هست و مقداری هرچند کم و زیاد؛ ولی اینطور نیست که هر کار را هر وقتی انجام داد. آینده پر افسوس و فغان من فریاد می زند‌: های مسلمانی که ادعای گام نهادن در راه رضای خدا را داری! مواظب باش عمر می گذرد! و در حساترین لحظات، مسؤلیت های مخصوص را بر زمین می نهی و بی محل می گذری! انجامشان ده که فردای تو نیز ابستن تأسف بر فوت شده ها نباشد، بلکه از حال من درس گیر! بر هر مسؤلیت خویش هرچند کمر شکن و پرزحمت، تن ده که این ارزش حیات دنیاست و در خوش و راحت زیستن درحالیکه خلاف تکلیف باشد هیچ روحی نیست و این زندگی حیوانات درنده و عیاش است. آخر از فلسفه های خلقت است که در راه ادای تکلیف باید زندگی را گذراند. به امید آنروز که مولای معصوم ما امام زمان ظهور یابد و بارهای نهفته ی اسلام را دیگر بار بر دوش مبارک برکشد و برمأوای جاودان خویش راه برد! انشاللله. ای مولا و مقتدای بزرگ ما امام زمان(ع)! ما پیامبر اکرم و همه ی ائمه معصومین را زیارت ننموده ایم و تو ولایت ما در این زمان را بعهده داری! اما تو را نیز هیچ چشمی که از قبیل ماست یارای دیدن نیست. تو را با چشم دل باید دید! اما من و امثال من کجا و چشم بصیرت کجا؟! کدام بصیرت است که با این همه نافرمانی و طغیان با این همه گناه و عصیان بدست آید؟ چشم بصیرت و دل بینا را با اطاعت و تسلیم خدا بودن ، باید کسب کرد که برای ما میسر نیست؛ 📚 مرور این مطلب در الف دزفول 👇🏻 🌎https://alefdezful.com/ncgq 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 🤲🏻🎁 ان شالله از امروز بخشی با عنوان « روایت عشق » به الف دزفول اضافه خواهد شد. 🤝 این بخش را با همکاری کانال «خاطرات یاران سیدجمشید» به الف دزفول اضافه خواهیم کرد و در آن به خاطرات رزمندگان و پیشکسوتان روزهای حماسه و ایثار از دوران هشت سال دفاع مقدس خواهیم پرداخت. 🖇 این بخش عمدتا شامل خاطرات دنباله دار و چند قسمتی رزمندگان دزفول از عملیات های مختلف خواهد بود. 🤲🏻❤️ امیدوارم که مورد استقبال شما عزیزان قرار گیرد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ ❤️ 🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید» 🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان ⭕️ به روایت : محمدحسن فتوحی 1️⃣ قسمت اول برای عملیات رمضان وقتی ثبت نام کردیم همه نیروها ی بسیجی دزفول همه در دبیرستان امام خمینی «ره» که آن زمان جنب اداره آموزش و پرورش فعلی است جمع شدند . بعد از اجرای مراسم اعزام ، ما را از آنجا برای چند روزی به پادگان کرخه بردند . در پادگان ما را سازماندهی کرده و نکاتی نیز یادآوری و آموزش دادند . یکی از بچه های مسجد کرناسیان را دیدم که خیلی ناراحت بود . می گفت من چرا باید توپخانه بروم ؟ از این بابت خیلی معترض بود . به او گفته بودند یا توپخانه یا برمیگردی خانه ! هیچ وقت او را این قدر مظلوم ندیده بودم کسی با آن همه شیطنت و شوخ طبعی و طنازی که از او سراغ داشتم ، حالا مظلومانه رفتار می کرد . بالاخره پذیرفت و رفت توپخانه . شوق عجیبی در بچه ها برای حضور در خط مقدم و شرکت در عملیات به چشم می خورد . من نیز به عنوان تک تیرانداز در گروهان یکم به فرماندهی شهید والامقام محمد زارع ازگردان میثم به فرماندهی برادر عزیزم غلامعلی حداد سازماندهی شدم . بعد از تعیین رسته ها و آشنایی نیروها با فرماندهان ، شبانه و خیلی سریع عازم منطقه عملیاتی شدیم . سرعت عمل اعزام به حدی بود که من فرصتی برای خدا حافظی با دوستان نداشتم و همچنین آب پیدا نکردم و لاجرم قمقمه ام را پر شربت خاکشیر کردم که بعدا برایم دردسرساز شد . درحالی که همه در شرف اعزام بودند . من و چند نفر دیگر بودیم که هنوز کارت و پلاک به دست مان نرسیده بود . بالاخره در دقایق پایانی کارت و پلاک های مان را با تکه ای از سیم تلفن تحویل دادند و آن را با همان سیم تلفن به گردن انداختیم . البته این سیم تلفن بعدا برای تعدادی از بچه ها که اسیر شدند به عنوان دست بند نیز استفاده شد که انصافا دستبند وحشتناک آزار دهنده ی بود . 🖇 ادامه دارد 🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻 🆔https://eitaa.com/sayedjamshid 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🌴 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅 ✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) » 🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان . 🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است. 🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 5️⃣🌷 قسمت پنجم: مالک اشتر مانده بودم در دوراهی رفتن و ماندن. لحظات سختی بود. با آن همه نیروهای پلیسی که دوره اش کرده بودند، رفتن بی فایده بود. کاری از دستِ من که حتی تکه چوبی هم نداشتم بر نمی آمد. اما ماندن از رفتن سخت تر بود. اینکه بمانم و ببینم که عین کفتار قصد جانش را کرده اند، ساده نبود. هیچ چاره ای نداشتم. چشمم مدام روی آسفالت دنبال میله ای، چوبی، چیزی می گشت که بشود به عنوان سلاح ازآن استفاده کرد. نگاهی به بادروج که مالک اشتروار می جنگید و نگاهی به زمین دنبال دست آویزی که بشود با آن کاری کرد. دوباره چند قدمی به سمت او برداشتم که باز هم فریاد زد:«نیا حاجی! گفتم نیا! برگرد!» حال و روز من قابل گفتن نبود. اینکه صمیمی ترین دوستت را گرفتار چنگال گرگ ها ببینی و کاری از دستت برنیاید، ساده نبود. عین مارگزیده ها به خودم می پیچیدم تا راهی پیدا کنم. سعودی ها در برابر پهلوانی بادروج کم آورده بودند. هر چند لحظه یک بار یکی از نیروهای سعودی با ضربه ی میله ی بادروج روی زمین می افتاد و از درد به خودش می پیچید و فریادش می رفت آسمان. چند نفر دیگر را صدا کردند و آنها هم به نفرات قبلی اضافه شدند. حالا دیگر دیدن او از بین آن همه کفتار دور و برش سخت و سخت تر شده بود. یک نفر از نیروهای آل سعود که معلوم بود فرمانده آنهاست، مردی سیاه پوست و قوی هیکل بود. قد و قواره اش به دو متر می رسید. با اندکی فاصله از سایر نیروهایش داشت منظره ی مبارزه ی بادروج را تماشا می کرد. وقتی خِفّت نیروهایش را در مبارزه با آن شیرمرد پهلوان دید، نیروهایش را صدا کرد و به عربی چیزی گفت. در کمتر از چند ثانیه نیروهایش کنار رفتند و خودش چشم در چشم بادروج ماند. ناگهان اسلحه کمری اش را بیرون آرود و بلافاصله شلیک کرد. مات و متحیر مانده بودم. عین برق گرفته ها. خشک و بی حرکت. فقط چشمم به بادروج بود که آرام زانوهایش خم شد و افتاد روی زمین. به گمانم تیر به پایش خورد. افتادنش همان و حمله ی کفتارهای گرسنه همان. شاید اینجای ماجرا را تا قیام قیامت هم نتوان گفت. اما سربسته بگویم! کدام نخل است که بیفتد و کودکانی که در حسرت بالا رفتن از آن بوده اند، دوره اش نکنند و شاخ و برگ هایش را به لجاجت نشکنند. من از آن فاصله فقط چوب و میله و باتوم می دیدم که بالا می رود و پایین می آید. فریادم به گریه بلند شد. تمام ماجرا فقط در چند ثانیه رخ داد. از آن دور کردن ها و شلیک و بعد هم ... یاد روضه ی امام حسین(ع) در گودال افتاده بودم که همیشه روضه خوان اینگونه می خواند:«شمشیرزن با شمشیر، نیزه دار با نیزه و ما بقی با سنگ و چوب ... صلی الله علیک یا اباعبدالله» تمام صحنه ها را به چشم دیدم و گریستم و کاری از دستم ساخته نبود. داشتم از درون منفجر می شدم. گاهی خودم را شماتت می کردم که چرا جلو نرفتم و گاهی با خودم می گفتم که اگر می رفتم جز کشته شدنم اتفاقی نمی افتاد. اما حالا که مانده بودم باید کاری می کردم. ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇 🌐https://alefdezful.com/562 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ ❤️ 🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید» 🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان ⭕️ به روایت : محمدحسن فتوحی 2️⃣ قسمت دوم عازم منطقه شدیم و زمانی که به خط مقدم رسیدیم ،عملیات شروع شده بود پشت خاکریز مستقر شدیم احتمالا ما نیروی پشتیبانی بودیم آتش سنگینی بین ما و عراقی ها تبادل می شد . حدود ساعت 22 بود که دستور شرکت ما در عملیات صادر شد . از خاکریز عبور کردیم و زیر آتش توپ و خمپاره دشمن به راه افتادیم . زیر نور ماه تلفات و انهدام تجهیزات دشمن از قبیل تانک و ماشین آلات و اجساد عراقی به چشم می خورد به محلی رسیدیم که احتمالا مقر یا فرماندهی عراقی ها بود. بچه ها به منظور حصول اطمینان از اینکه کسی در آن کمین نکرده باشد وارد آنجا شده و پس از پاکسازی آن مجدد حرکت کردیم . پس از چند ساعت پیاده روی زیر نور مهتاب در دشت حدود ساعت دو یا دو و نیم بامداد با نیروهای پیاده ارتشی که متوقف شده بودند برخورد کردیم . فرمانده ما با آنها صحبت کرد و گفتند که به نیروهای ارتش فرمان عقب نشینی دادند ! وقتی متوجه موضوع شدیم همه تعجب کردند . فرمانده ما نیز پس از پیگیری موضوع به او نیز دستور برگشتن به عقب را دادند . هواپیماهای عراقی نیز تمام دشت را با منورهای خود مثل روز روشن کرده بودند . زمانی که فرماندهان با عقب برای برگشتن ما در تماس بودند ما همان جا دراز کش شده منتظر دستور بودیم و بعد از توقفی که داشتیم بالاخره مقرر شد برگردیم و حالا باید مسافت تقریبا پنج ساعته ای را که پیموده بودیم باید به عقب برمی گشتیم ، در مسیر برگشت به عقب آنچه از همه چیز برای ما خطرناک تر بود ، روشن شدن هوا بود که داشت اتفاق می افتاد و فرمانده نیز آن را گوشزد می کرد . نماز صبح را در حال حرکت خواندیم هوا روشن شده بود و ما در دشت و در دید و تیررس و در خاک دشمن بودیم 🖇 ادامه دارد 🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻 🆔https://eitaa.com/sayedjamshid 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁 اختصاصی الف دزفول 🌷 این واژه ها ، عطرِ بهشت دارد . . . 🌷 ✍🏻 دستنوشته هایی منتشر نشده از دانشجوی شهید ، حمید کیانی ❤️ انتشار دستنوشته ها و دلنوشته هایی بی نظیر و سراسر معرفت از معلم شهید حمید کیانی برای اولین بار پس از 40 سال 4️⃣⭕️4️⃣ ✅ قسمت چهارم - بخش چهارم تنها یک راه داریم! مولای ما تو از خانواده با کرامت و فضلی به ما رسیده ای! تو جدت رسول الله(ص)است که خزانه کرم است! علی (ع)است که سائلین را مأواست! مادرت زهراست که نام مقدمش گره گشاست! و پدران جدتو هرکدام خورشیدی از کرم، دریایی از احسان، دنیایی از مهربانی و هرکدام نمونه ای ازپیغمبرند(ص) تو از خانواده ی آخرین پیامبر خدایی! حلقه ای از زنجیره دوازده حلقه ای چون خورشید فروزان امامانی،امام عصر(عج)دستمان را بگیر و از و از تباهیات نجاتمان بخش! امام زمان تو پرچم پیامبر را بر دوش حمل می کنی! تو بار گران رسالت پیامبر را به مقصد می رسانی! ما را نیز با این قافله ببر! امام زمان از ما راضی باش! اعمال زشت ما چون دوستی مهربان اغماض فرما و از خدا بخواه که به عصمت مادرت زهرا(س)از ما شیعیانت درگذرد! مولا! غربت و تنهایی ما را آگاهی! زمانه پر نیرنگ ما را ناظری! عشق ما را به خانواده ی پیغمبر اکرم(ص) و به حضرتت میدانی! مولا! ما بجز انسانی ذلیل و کم توان نیستیم! خودت از خدا بخواه تا ما را ببخشد. امام زمان! به واسطه ی شهدای ما( و معلولین ما) ، به واسطه فداکاری های رزمندگانت، شرافت امام امت ما، دلسوزی مسؤلین مخلص ما، یتیمان پدر را در راه خدا از دست داده ی ما، ناله های بیوه زنان جوان، و به همه ی خوبی ها و ارزش های نیک در زمانه ی ما، بر من و امثال منِ نالایق و بی ارزش نیز نظر فرما و نجاتمان و واسطه ی شفاعتمان را از خداوند طلب فرما. تو طلایه دار قرآن و اسلامی! تو آرامش قلب های ملتهب و اندیشه های پریشانی! تو ارزنده ترین مخلوق خدا در این زمانی! تو یادگار اشرف انسانهایی! تو خلیفة اللهی،...... اما افسوس که دستمان از دامان پر برکت و مهر و صفایت کوتاهست. به شرافت قرآن و اهل بیتش قسمت می دهم روز وااسفا که روز رسوائی من است!که روز حسابرسی بر زشت ترین اعمال من است! که روز حساب پس دادن من از همه ی کم کاری ها،غفلت ها،سستی ها،ترسها،شرک ها تکبرها و.... در طول زندگی است!که روز تنهایی، غربت، بی کسی است! که روز عریان و ذلیل محشور شدن است! گواهی ده که این سگ درگاه، این بنده ی پست و زبون را به طفیلی همه ی خوبان ، به طفلی پیغمبر اکرم(ص)، به واسطه ی حرمت حضرتت ببخشد. در آن روز یاورم باش و اگر محبتی به خاندان پر شرافتتان ورزیده ام، مزدم بخش که از خانواده پیامبر که زینت آسمان و زمین اند، جز کرم و لطف بر شیعیان نشاید. روحم فدای لحظه‌ای نفس کشیدنت و روح و جانم فدای انفاس قدسیت! تو را به خدا دستم را بگیر! حمید کیانی پایان بخش چهارم از قسمت چهارم ادامه دارد . . . 📚 مرور این مطلب در الف دزفول 👇🏻 🌎https://alefdezful.com/ncgq 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🎁 پست فوق ویژه الف دزفول 1️⃣📶📶 انتشار برای اولین بار ✍🏻🌹 روایت شهیدی که با انگشت جوهری به شهادت رسید. ❤️ روایت بانوی شهیدی که لحظاتی پس از شرکت در سومین دوره انتخابات ریاست جمهوری ، با ترکش توپخانه رژیم بعث عراق به شهادت رسید. 🌷✅ روایتی که تا کنون نشنیده اید . . . . ☀️منتظر انتشار یک روایت شنیده نشده از بانوان شهید دزفول باشید ⏳ منتظر باشید 🖥 این روزها پیگیر الف دزفول باشید 🕰 به زودی در الف دزفول 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
هدایت شده از الف دزفول
هدایت شده از الف دزفول
🌷سردار رشید اسلام شهید حاج عبدالحمید بادروج ✅مسئول ستاد لشکر ۷ ولیعصر(عج) 🌹تولد: 1335 🎁شهادت : 9 مردادماه 1366 ، مراسم برائت از مشرکین ، جمعه سیاه مکه مکرمه 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🌴 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅 ✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) » 🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان . 🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است. 🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 6️⃣🌷 قسمت ششم : پرواز کفتارها عقب آمدند و من فقط پیکری می دیدم که سرتا پای لباس هایش از خون رنگین شده بود. تکان نمی خورد. چند نفرشان آرام آرام دوباره جلو رفتند. انگار از بدن بی جان او هم می ترسیدند. از آن فاصله ی نچندان دور دیدم که پیکر بادروج را روی زمین کشان کشان بردند سمت یک کمپرسی. به سختی از روی زمین بلندش کردند و انداختند عقب ماشین. انگشت هایش را از لای در بیرون گذاشتند و آن درب بزرگ آهنی را بشدت بستند. (بعدها که پیکر پاکش را دیدم ، انگشت هایش خرد شده بود) کمپرسی حرکت کرد و بادروج را بردند. و من تنها کسی بودم که تمام این صحنه ها را لحظه به لحظه دیدم، اما نتوانستم برای آن مالک اشتر خمینی کاری کنم. به هم ریختم. به شدت هم به هم ریختم. دیگر حال خودم را نمی فهمیدم. یاد حرف های دیشبش ، حالاتش ، رفتارش ، خنده هایش و وصیت هایش، آتش درونم را بیشتر شعله ور می کرد. یادآن سیاه بدقواره. آن نامردی که بادروج با گلوله اش از پای درآمد، عذابم می داد. یان آن کفتارهای بی مروت. یاد ثانیه های مبارزه و شهادت بادروج همه و همه عین فیلم از جلو چشمانم می گذشت. باید کاری می کردم. با سرعت شروع کردم به دویدن به سمت وردی پل و زیر لب اَشهدم را هم خواندم. بادروج دیشب گفته بود که فردا شهید می شویم. باید کاری می کردم. باید کاری می کردم که برای محمد پسرش حرفی برای گفتن داشته باشم. دیگر فکر جان خودم نبودم. باید انتقام می گرفتم. انتقام بادروج را؛ انتقام آن جانباز بی دست را که مظلومانه شهید کردند و انتقام ان همه شهیدی را که گوشه و کنار خیابان ها افتاده بودند. قیافه کریه آن سیاه دومتری که بادروج را با تیر زد، جلو چشمم بود. انگار فقط او را می دیدم و آن اسلحه را و تصویر آن شلیک را که پیش چشمانم رفیقم را از من گرفت. مدام زیر لبم می گفتم که باید حقش را کف دستش بگذارم. باید انتقام خون به ناحق ریخته ی بادروج را از او بگیرم؛اما دست خالی نمی شد. باید اسلحه ای پیدا می کردم. باتومی ، میله ای ، چیزی... . در همین افکار بودم که یک لحظه چشمم افتاد به یکی از نیروهایشان. چفیه قرمزی روی سرش بسته بود و باتوم به دست دنبال مظلومی دیگرمی گشت. باتومش چشمم را گرفت. حواسش به من نبود. آرام آرام از پشت سر به او نزدیک شدم. شهادتین را مکرر زیر لب می خواندم و قدم بر می داشتم و نزدیک و نزدیک تر می شدم. دوره انواع نبردهای تن به تن را دیده بودم. دیگر فقط به اندازه ی دو قدم با او فاصله داشتم که ناگهان فریاد زدم: « الله اکبر» و به سویش دویدم. فرصت برگشتن و نگاه کردن هم به او ندادم. خم شدم و زدم زیر پاهایش. تا بخواهد به خودش بیاید، بلندش کردم و با سر کوبیدمش روی زمین. گیج و منگ پهن شد روی آسفالت و تا بخواهد به خودش بیاید، باتومش را برداشتم و با تمام قُوایم بالا بردم با الله اکبری دیگر محکم کوبیدم توی بازویش. نعره اش بلند شد و خون از بازویش فواره زد. تعجب کردم. آخر من که با چوب زده بودم. باتوم که چنین زخمی ایجاد نمی کرد. نگاهم را از بازوی آن نامرد گرفتم و به سر باتوم نگاه کردم. دو میخ آهنی بلند خودنمایی می کرد. ناگهان یاد همان جانباز بی دستی افتادم که با همین باتوم ها زدند توی صورتش. تصور اینکه چه بلایی سر آن جانباز مظلوم آمده بود، حالم را دگرگون تر کرد. اما حالا اسلحه داشتم. اسلحه ای که برایم حکم یک مسلسل را داشت. دوباره چهره ی آن سیاه دومتری پیش رویم شکل گرفت. تصویر شهادت بادروج و شلیک آن نامرد لحظه ای رهایم نمی کرد. باید انتقام می گرفتم. ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇 🌐https://alefdezful.com/563 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ ❤️ 🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید» 🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان ⭕️ به روایت : محمدحسن فتوحی 3️⃣ قسمت سوم در مسیر دو کامیون ایفا به ما نزدیک شدند و در همان حال دور زدند و از پشت ماشین به ما شلیک شد ما نیز تیراندازی کردیم و آنها فرار کردند . خوشبختانه کسی از بچه ها آسیبی ندید و ما به ستون و با سرعت حرکت می کردیم . نور خورشید بر دشت می تابید ، به محلی رسیدیم که دو سه تا کامیون ایفای عراقی از دور دیده می شد آنها متوجه ما نشده بودند . ناگهان یکی از بچه ها بدون هماهنگی یا دستوری به سمت آنها آر پی جی شلیک کرد چند نفری از بچه ها به کار او معترض شدند و بحث می کردند اما دیگر ثمری نداشت اگر چه ایفا ها فرار کردند اما با این شلیک دشمن زودتر متوجه حضور ما در آن نقطه از پهنه دشت شد . راه افتادیم اما طولی نکشید که از فاصله کمتر از هزار متری متوجه یک ستون تانک که در حال حرکت به سمت ما بودند ، شدیم . تانک ها از فاصله حدودا چهارصد متری بچه ها را زیر باران گلوله های تیربار گرفتند . همه در روشنی روز زیر باران گلوله ها گیر افتاده بودیم . شروع به دویدن کردیم من کنار بی سیم چی بودم پشت نفربر سوخته ایی پناه گرفتیم بی سیم چی برای نفس تازه کردن لحظه ایی بی سیم را زمین گذاشت که همان جا با اصابت گلوله منهدم شد . به دلیل آرایش تانک ها از همه طرف گلوله می بارید حالا تانک ها داشتند خودشان را به ما نزدیک و نزدیک تر می کردند بطوری که صدای حرکت شان راحت بگوش می رسید . بعد از چند لحظه متوجه خاکریز مانندی شدیم زیر آن رگبار بی امان با تمام توان به آن سمت شروع به دویدن کردیم . خود را به سنگر تانک رساندیم ضربان قلبم به شدید ترین تپش رسیده بود اما از آن مهمتر این بود که سالم بودیم تصورش هم برایمان مشکل بود چه رسد به اینکه واقع شده باشد اما به لطف خدا این واقعیتی بود که داشت برایمان اتفاق می افتاد . بچه های دیگر نیز به ما ملحق شدند ، هرچند تعدادی نیز به خاطر اینکه توان برگشتن نداشتند توسط نیروهای دشمن اسیر شدند . 🖇 ادامه دارد 🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻 🆔https://eitaa.com/sayedjamshid 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎥قسمت دوم مستند تلویزیونی «الف دزفول» 2️⃣🌹 مستندی متفاوت با روایتگری قهرمانان و اسوه های مردمی ❤️ راویان و روایت هایی که شاید تا کنون نه دیده و نه شنیده باشید ☀️ پخش شده از شبکه مستند سیما 🎤 با اجرای حاج صادق آهنگران 🎧 به کارگردانی : محسن اردستانی رستمی 🎬 تهیه کننده: شهرام ناصری 🔺با همکاری مجموعه سینما وارثین دزفول 📶 انتشار در کانال الف دزفول ⏳به زودی . . . منتظر باشید 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁 پست ویژه الف دزفول 1️⃣📶📶 انتشار برای اولین بار در الف دزفول 😭 شیری که محمدرضایم نخورد ✍🏻🌹روایت دردآلود شهادت کودک شهید محمدرضا محمدولی کاری ( شهیری ) 🌷❓هشتم محرم بود. عموی محمدرضا نذری داشت و مشغول کار کردن بودند. بابا بزرگم «میرزا اگاب» و «دایی کاظم» نشسته بودند درب مسجد ملاعلیشاه. مسجد نزدیک خیابان طالقانی بود و فاصله کوتاهی شاید حدود۱۰۰متر از خانه ما داشت. افراد زیادی آنجا بودند. استاد حسن وقتی آن ها را می بیند می ایستد و مشغول صحبت می شوند. 🌹❤️در بیمارستان از همه می‌پرسیدم: « کودکی را اینجا نیاورده اند؟» به هر طرف می‌دویدم. به اتاق ها سر می زدم. در یکی از اتاق ها بابا میرزا را دیدم که با سر و صورت کبود روی تخت افتاده بود. در اورژانس هم استادحسن همسرم را دیدم سیاه و کبود! به سمتش دویدم! در نگاهم این سوال راخواند که « رضا کجاست؟» ✍🏻 روایت رضای شهیدمان را در الف دزفول ببینید👇🏻 🌎 https://alefdezful.com/7a6p 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ ❤️ 🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید» 🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان ⭕️ به روایت : محمدحسن فتوحی 4️⃣ قسمت چهارم تانک ها نزدیک سنگری که پناه گرفته بودیم آمدند اما به علت تبادل آتشی که شد و اینکه موفق شده بودند چند نفری را اسیر کنند و شاید با تصور اینکه ما نیز متفرق شده ایم ،آنجا را ترک کردند .گروهی شاید قریب به پنجاه نفر از بچه ها در یک سنگر نعلی شکل پناه گرفته که یک گلوله تانک شاید برای همه آنها کافی بود اما با رفتن تانک ها این اتفاق نیفتاد . ساعت تقریبا هشت صبح بود ، اوضاع کمی آرام شده بود فرمانده و تعدادی از بچه ها در حال تبادل نظر بودند که ناگهان یک فروند بالگرد در ارتفاع خیلی پایین از بالای سنگر ما رد شد بچه ها با فریاد و تکان دادن دست از او کمک خواستند اما بالگرد رد شد و رفت بعد از چند دقیقه باز بالگرد دیگری باز در ارتفاع خیلی پایین داشت به سمت مان می آمد اما این بار قبل از هر حرکتی بچه ها متوجه پرچم عراق روی بالگرد شدند و بی حرکت در سنگر ماندیم ، تا از بالای سرمان رد شد . همگی خسته و تشنه در آن محل مترصد فرصتی برای خروج بودیم که ناگاه متوجه حرکت ماشین جیپ به سمت سنگرمان شدیم ماشین داشت به ما نزدیک و نزدیک تر می شد و اتفاقا از جلوی همان قسمت سنگر نعلی شکل که باز و بر دشت مشرف بود قصد رد شدن داشت ظاهرا این محل تردد آنها و یک جاده خاکی بود . فاصله آن جاده تا سنگر، به حدی نزدیک بود که هر وسیله عبوری از آنجا اگر با کمی دقت به داخل سنگر نعلی شکل نگاه می کرد به راحتی متوجه کوچک ترین حرکت ما از جمله باز یا بسته بودن چشم ما نیز می شد لذا بچه ها همه ناخودآگاه نفس در سینه ها حبس ، چشم ها بسته و بی حرکت منتظر شنیدن صدای دور شدن ماشین ماندیم تا پس از آن چشم ها را باز و نفس بکشیم ، و این اتفاق افتاد . فاصله به حدی نزدیک بود که فقط با شنیدن صدای نزدیک شدن ماشین و به گوش رسیدن صدای دور شدن هر وسیله ای بچه ها چشم ها را باز یا می بستند. 🖇 ادامه دارد 🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻 🆔https://eitaa.com/sayedjamshid 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🌴 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅 ✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) » 🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان . 🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است. 🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 7️⃣🌷 قسمت هفتم : به دنبال انتقام آن نیروی سعودی همچنان از درد نعره می کشید و عین مار به خودش می پیچید. باتوم را محکم توی دستم جا به جا کردم و انگشتانم را هرچه بیشتر به آن فشردم و دویدم به سمت پل. دوباره از ورودی پل دویدم به همان سمتی که محل شهادت بادروج بود. رسیدم به همان محل. اما نه از آن سیاه بدقواره خبری بود و نه از نیروهایش و نه از آن کمپرسی که پیکر بادروج را انداخته بودند عقب آن. خودم را به کنار پل رساندم و پایین را نگاه کردم. لابلای آن همه جمعیتی که هر یک به سویی می دویدند، چشمانم فقط یک هدف را دنبال می کرد. همان پلیس سعودی سیاه پوست. باید پیدایش می کردم. نباید زمان از دست می رفت. حتماً باید همان حوالی می بود. چشمانم را به هر طرف چرخاندم که ناگهان چشمم افتاد به همان کس که باید می افتاد. یک دستش را چسبانده بود روی کلت کمری اش و با دست دیگرش نیروها را هدایت می کرد. تعداد زیادی از نیروها دوره اش کرده بودند و در چتر حفاظتی همان کفتارها به سمت مردم حرکت می کردند. سریع از پل آمدم پایین و راه افتادم به سمتی که آن گروه پلیس در حال حرکت بودند. برای ترساندن مردم با ضرب آهنگی هماهنگ با باتوم ها می کوبیند روی سپرهایشان و قدم بر می داشتند. حقیقتاً هم صدای رعب آوری بود. دوان دوان از کنار خیابان حرکت کردم و از گروهشان سبقت گرفتم. باتوم را پشت سرم قایم کردم و خیلی معمولی و آرام برگشتم و رو به رو و در خلاف جهت حرکت آنان شروع کردم به حرکت. یک جورهایی مثل دو ماشین که شاخ به شاخ می شوند، در حرکت بودیم. آنان با آن صدای وحشتناک باتوم و کوبیدن پاها با ضرب آهنگ به زمین و من هم خیلی آرام و معمولی. چشم از آن پلیس سیاه پوست بر نمی داشتم. در سیبل نگاهم فقط او بود. اما در میان حلقه ی این همه پلیس چگونه می خواستم به او برسم؟ خودم هم نمی دانستم! کم کم نگاهشان توی نگاهم گره خورد. بالای پل مرا دیده بودند. همان لحظاتی که بادروج فریاد می زد: «برگرد! برگرد ! نیا!» توی خواب هم نمی دیدند باتوم توی دستم باشد. قدم به قدم به هم نزدیک تر می شدیم و کم کم داشتند شک می کردند که انگار ریگی به کفشم هست. شروع کردم به خواندن شهادتین و چشمانم را قفل کردم روی همان سیاه دومتری. همینطور که جلو می رفتم با خودم می اندیشیدم به کجایش ضربه بزنم؟به پایش؟ نه! دوباره خوب می شود. به دستش؟نه! فایده ای ندارد. به سینه اش؟ نه! حتماً جلیقه ی ضد گلوله دارد. توی سرش هم که طبیعتاً نمی توانستم بزنم، با آن کلاه آهنی چند لایه. همه ی این فکرها فقط ظرف چند ثانیه از ذهنم گذشت. توی همین فکرها بودم که به او و گروه نیروهایش نزدیک و نزدیک تر شدم. دیگر تقریباً مطمئن شده بودند که قصدی دارم. همه شان داشتند نگاهم می کردند. از لابلای پلیس هایی که روبه رویش قدم برمی داشتند، یک لحظه دهانش توجهم را جلب کرد. انگار صدایی توی گوشم می گفت: «بزن توی دهنش!» پاسخ سوالم را گرفته بودم. با خودم گفتم: «آری! همین است! می زنم توی دهانش که اگر زنده هم ماند دیگر نتواند حرف بزند.» نزدیک و نزدیک تر شدم. چند قدمی بیشتر نمانده بود. باتوم را توی دستم محکم کردم. حالا مانده بود یک مسئله و آن هم عبور از این همه محافظ بود. به خدا توکل کردم و نتیجه را واگذار کردم به خودش. تا بخواهند به خودشان بجنبند، باتوم را از پشت سرم بیرون آوردم و الله اکبری از عمق وجودم سر دادم و دویدم به سمتشان. گره مشکل آخر هم به دست خدا باز شد. محافظانش از ترس، همگی کنار کشیدند و من خودم را رو در روی آن پلیس سیاه پوست دیدم... ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇 🌐https://alefdezful.com/563 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎁باسلام ⭕️1️⃣ *چشم در چشم بنی صدر( قسمت اول )* 🌷این روزهای نزدیک انتخابات چقدر مناسب است برای مطالعه *کتاب «ناجی»* . ریزبینی، ژرف نگری ، نگاه عمیق و اندیشه ی پویا و بصیرت ناشی از تقوای حسین ناجی چقدر این روزها می تواند به کمک ما بیاید. در شناخت فتنه و فتنه گرها. در شناخت جریان های نفوذ. چقدر جگرم خنک می شود از تصور آن صحنه ای که حسین ناجی روبروی بنی صدر می ایستد، تمام خشم انقلابی اش را در صدایش می ریزد انگشت اشاره اش را به تاکید روبروی چهره ی مضطرب بنی صدر تکان می دهد و فریاد می زند: «شما شایسته­ ی ریاست جمهوری ایران نیستید و من به شما رأی نمی ­دهم و به کسانی هم که مرا قبول دارند، تأکید می­ کنم که به شما رأی ندهند!» ☀️این روزها چقدر مناسب است برای خواندن کتاب «ناجی» تا مردم از بینش و بصیرت حسین ناجی الگو بگیرند و بنی صدرهای نفوذی را تا قبل از اینکه قدرت را به دست بگیرند بشناسند. 🌴این روز ها چقدر محتاج «ناجی» هستیم. *گاهی یک کتاب هم می تواند «ناجی» باشد* ✅ «چشم در چشم بنی صدر» روایت هایی کوتاه از تشخیص چهره ی واقعی بنی صدر خائن توسط شهید محمد حسین ناجی دزفولی است که در چند قسمت ارائه می شود. 🎁1️⃣ قسمت اول *چشم در چشم بنی صدر* را در الف دزفول ببینید 👇🏻 🌐https://alefdezful.com/0312 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
✋🏻باسلام ❤️🌹 قصه ی جعبه آیینه و راز روقبری ☀️روایت مادر شهیدی که روی مزار پسرش روقبری پهن نمی کرد. 🌴 راز این اتفاق را از زبان مادر شهید بشنوید. مادری که حالا سه چهارسالی می شود دیگر بین ما نیست 🌷 الف دزفول را ببینید و از راز مادر شهید آگاه شوید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/0405 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول