❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
1️⃣3️⃣ قسمت سی و یکم( آخرین قسمت )
سرباز عراقی پیشدستی کرده و قبل از من نارنجک انداخته بود. من نارنجک را در دست گرفته بودم و ضامنش را محکم فشار می دادم. خواستم خون را از چشم چپم و صورتم پاک کنم که تانک روشن کرد و از سنگر خارج شد. من هم نارنجک را زیر شنی آن انداختم اما فایده ای نداشت. من حرکت تانک را تعقیب نکردم اما هیچ تانکی در آن منطقه سالم نماند. محمدی وقتی خون را در صورتم دید دستش را دور گردنم انداخت و صورتم را چند بار بوسید و روحیه داد و گفت اصلا نگران نباش چیزی نشده. گفتم آقای محمدی صورتم خونی است و دهنت کثیف می شود. با چفیه ام خون صورتم را پاک کردم و آن را روی زخم سرم گرفتم و روانه عقب شدم . در بین راه چند تن از بچه های مجروح را دیدم که نیاز به کمک داشتند گفتم من می روم و برایتان کمک می فرستم. وقتی به خاکریز خودی رسیدم فرمانده حداد و محمد زارع روی خاکریز ایستاده بودند. محمد مرا که دید حالم را جویا شد گفتم خدا را شکر مشکلی نیست. بعد در مورد مجروحین با محمد صحبت کردم. او هم فوری آمبولانسی را برای آوردن مجروحین روانه کرد. آدرس را هم دادم و من و چند نفر دیگر از مجروحان را با آمبولانس دیگری به عقب فرستاد. آنجا بود که من متوجه زخم ریز کمرم شدم. دردش تازه شروع شده بود.
خیلی از بچه ها آن شب شهید شدند. عبدالرضا صادقی نژاد آن شب رفت. آن دیدار آخرین دیدار من و محمد زارع بود. محمد همان شب بر اثر ترکش خمپاره بشهادت رسید. خیلی از آنها را وقتی به شهیدآباد رفتم شناختم.
✳️ پایان ✳️
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/h264
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷9️⃣قسمت نهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
آدم تو داری بود. در همان معدود خاطراتی هم که می گفت بیشتر از رفقایش می گفت تا خودش. برخی روایات را باید از زبان رفقای آزاده اش می شنیدم. خودش که اصلاً این چنین مواردی را به زبان نمی آورد.
اینکه «حاج آقا ابوترابی» بارها به او گفته بود که بیاید و امام جماعت شود. آنقدر آقای ابوترابی به او ارادت داشت که حاضر بود پشت سرش نماز بخواند. می گفتند:«آنقدر خوش رفتار و پدرانه رفتار می کرد که حتی برخی سربازهای عراقی هم جذب اخلاق و رفتارش شده بودند و آقای ابوترابی گاهی به ایشان می گفت: خورشیدی! مدیر و مدبر خوبی هستی! سیاست خوبی داری!»
می گفتند:« حافظ قرآن شده بود و معلم قرآن. هر روز به بچه ها آموزش قرآن می داد و معلم مهربان و صبوری بود برای اسرایی که در غربت، چشمهایشان به آن چهاردیواری سیمانی سفید شده بود! »
از ماه های رمضان و جیره بندی غذا می گفتند. از فشارهایی که به اسرا وارد می کردند که روزه نگیرند، اما در مقابل اراده ی بچه ها عاقبت کم می آوردند. از نان خشک هایی که باید موقع افطار می زدند توی آب تا نرم شود و بخورند و اینکه خورشیدی از همان نان خشک هم می گذشت و می داد به بچه هایی که اشتهای بیشتری داشتند و جیره ی غذایی کفافشان را نمی داد.
می گفتند:«با نوجوانانی که سن و سالی نداشتند، ارتباط می گرفت و چنان روی مسائل اعتقادی و دینی شان تأثیر می گذاشت که خدای نکرده در شدت سختی ها و شکنجه ها کم نیاورند و آب به آسیاب دشمن نریزند و در این کارِ تربیتی مهم، در آسایشگاه ها، در کنار آقای ابوترابی سهم بسزایی داشت و زمانی که به کوچکترین بهانه ای یکی از این نوجوانان را برای تنبیه و شکنجه از آسایشگاه بیرون می بردند، او بلند می شد و کار را گردن می گرفت و بجایشان شکنجه می شد!»
وقتی چنین خاطراتی را از زبان خودش و رفقای آزاده اش می شنیدم، تازه می توانستم دلیل این همه پیرشدن و تکیدگی و شکستگی اش را بفهمم. دلیل آن همه درد و عذاب و زخمی را که با خود آورده بود و هر بار یکی از زخم هایش سرباز می کرد و دردسر جدیدی برایش به وجود می آورد. مثل زخم دردناکی که بیخ گوشش بود و می گفت با لوله ی تفنگ عراقی ها به این روز درآمده است. زخم عجیبی که گاهی از گوشش به نقاط دیگری از بدنش سرایت می کرد و مکافات می شد، تا برای مدتی دست از سرش بردارد. او عذاب می کشید و خم به ابرو نمی آورد و شکوه نمی کرد و همین سکوت زجرآورش بیشتر قلب مرا ریش می کرد.
روزگارمان به همین منوال می گذشت و روز به روز حال و روزش بیشتر به هم می ریخت. هر بار یکی از زخم ها و دردها خودش را نشان می داد و قصه ی خورشید لحظه به لحظه دردناک و دردناک تر می شد.
گاهی لابلای دردهایش وقتی می گفتم: «خدا لعنتشون کنه که این بلاها رو سرت آوردن! مگه دیگه درد و بلایی مونده که به جونت نزده باشن!» با لبخندی تلخ باز هم تکرار می کرد: « شکنجه ای نبود که ندیده باشم! من یک زخم هایی دارم که فقط باید با خودم ببرم اون دنیا. رازها دارم. از شکجه هایی که کشیدیم. نه من تنها، که همه ی اسرا باید با خودشون ببرن اون دنیا!»
با این وجود باز هم شاکر بود و ساکت و از وضعیتی که داشت شکوه نمی کرد. نمونه ی روشنی بود از « مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ »که با خدا عهد بسته بود و هرچه غیر خدا را پشت پا می زد؛
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5253
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
☀️ به نام خدا
🌷میم مثل مادر
🗓 به مناسبت هشتمین سالروز شهادت زائران اربعین حسینی در عملیات تروریستی حله عراق
✍🏻 روایت زمانه و زندگی بانوی شهید آسمانی صدیقه رزاق پناه
🎁به همراه تصاویری از محل وقوع عملیات تروریستی
🌹تصویر وصیت نامه ی زیبا و پراز معنا و معرفت این شهید والامقام
✳️الف دزفول را ببینید👇🏻
🌎https://alefdezful.com/97
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
⚫️روایت شهدایی که در اربعین حسینی به شهادت رسیدند⚫️
1️⃣🌷 ماجرای اعجاب انگیز و تکان دهنده ی یک شهید و صبوری خیره کننده ی یک پدر
🏴 *روایت سَر شهیدی که سه ماه نزد پدر ماند*
🌹مادر می گوید: در خواب سر بریده محمدرضا را روی پایم گذاشته بودم و در حال شستوشوی سر فرزندم با گلاب بودم
✅ زمانی که نبش قبر صورت گرفت و سر بریده محمدرضا کنار بدنش قرار گرفت،هنوز لباسهای محمدرضا پس از هفت سال به همان صورت قبل بود.
☀️پیکر محمدرضا برای سومین بار خاکسپاری شد.
🌷زمانی که میخواستند بدن محمدرضا را به خاک بسپارند به آن عطر زدم و هنگام نبش قبر نیز باز بوی همان عطر به مشامم رسید.
🌴 پدر ماجرای دفن سر محمدرضا را چندین سال از مادر و فرزندانش مخفی می کند.
⭕️ این روایت شگفت را در الف دزفول ببینید 👇
🌐https://alefdezful.com/626
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
⚫️روایت شهدایی که در اربعین حسینی به شهادت رسیدند⚫️
2️⃣🌷روایت تک پسری که آسمانی شد.
🌹 پدرش به او گفته بود اگر به جبهه نروی هر چه میخواهی برایت فراهم میکنم. او در پاسخ گفته بود: آن چیزی را که من میخواهم، شما ندارید و نمیتوانید برایم فراهم کنید.
🌴در روزهایی که در بیمارستان بستری بود، چند بار برای تکمیل فرم و تشکیل پرونده جانبازی به ما مراجعه کردند اما غلامعلی زیر بار نمیرفت و با این که به سختی میتوانست سخن بگوید، به ما و آنها فهماند که اجازه تشکیل پرونده ندارید.
🌷 سردار سوداگر می گفت : غلامعلی کسی بود که خیلی تلاش میکردیم او را نگه داریم. یک بار ترکش به سرش خورده بود، قسمتی از جمجمه را نداشت. تنها پسر خانواده هم بود، خیلی مراعات او را میکردیم. پدرش هم سفارش میکرد که امید ماست. کلافه شده بودم که چطور او را از خط دور نگه دارم.
⭕️ الف دزفول را ببینید:
🌐https://alefdezful.com/823
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از ali mojoudi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ کوتاه معرفی شهید غلامعلی مهران زاده
🌹 به مناسبت سالروز شهادت ایشان که مصادف با اربعین حسینی است.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره 5 الف دزفول👇🏻 :
🌐https://chat.whatsapp.com/KzueUlVzhfFLmopQstVM8e
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/alefdezful
هدایت شده از الف دزفول
⚫️روایت شهدایی که در اربعین حسینی به شهادت رسیدند⚫️
3️⃣🌷روایتی که می تواند دنیا را تکان دهد
✍🏻 بیش از ده سال است که الف دزفول را می نویسم. به جرأت می گویم این روایت با همه روایت ها فرق دارد. شاید تکان دهنده تر از این ماجرا، روایتی ننوشته باشم.
🌴 روایتی از اوج حیا و عفاف و صبر و استواری زنان دزفول. روایتی بی نظیر که نمونه اش را هیچ کجای عالم ندیده اید.
⭕️ روایتی که هر گاه تصاویرش را تجسم کنید، بی اختیار دلتان می لرزد. بغض می کنید و اشک می ریزید.
🌹 عاجزانه تقاضا دارم این روایت را در خلوت و با تأمل و در فرصتی مناسب بخوانید.
✋🏻 از عموم مردم ، خصوصاً زنان و دختران، با هر اعتقاد و اندیشه و تفکری می خواهم اگر نمی خواهند تصمیم جدیدی برای مسیر زیستنشان ، برای رشد و کمالشان و برای تداوم مسیر شهدا بگیرند، به این روایت نگاه هم نکنند.
✅ الف دزفول را با شرط هایی که گفتم ببینید و گرنه بی خیال این پست شوید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/0522
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
⚫️روایت شهدایی که در اربعین حسینی به شهادت رسیدند⚫️
4️⃣🎁موتورسیکلت
✍🏻 روایتی تامل برانگیز و تکان دهنده از سردار شهید محمدرضا آل عبدی
🌹 این روایت را یک دقیقه بخوانید و یک عمر تفکر کنید
✅ این روایت کوتاه را بدهید همه مدیران و مسئولینی که ادعای خدمت به خلق الله دارند بخوانند، ببینند چند درصد شبیه محمدرضا هستند.
⚫️ درد امروز ما این است که امثال محمدرضا دیگر یا پیدا نمی شود و یا کمتر پیدا می شود.
🌷مشروح خاطره را در الف دزفول ببینید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/089z
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
✋🏻با سلام
🎁 پست ویژه الف دزفول
🌷 *سید را دیدم*
🌐🏴 بازنشر به مناسبت اربعین حسینی
✍🏻 *تکان دهنده ترین* و *شگفت انگیزترین* کرامت شهید سیدمجتبی ابوالقاسمی در مسیر پیاده روی اربعین
🌴 وقتی شهید سیدمجتبی ابوالقاسمی در مسیر پیاده روی اربعین به کمک یکی از رفقایش می آید ...
⭕️ این روایت شگفت را در الف دزفول ببینید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/7162
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷0️⃣1️⃣قسمت دهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
نمونه ی روشنی بود از « مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ »که با خدا عهد بسته بود و هرچه غیر خدا را پشت پا می زد؛ به گونه ای که بعد از بازگشتش از اسارت تکه زمینی را که در اندیمشک داشت و در مالکیت بنیاد مسکن رفته بود، حاضر نشد برود و پس بگیرد. هر چه اصرار کردم حالا که برگشته ای ، بیا برویم و زمین را تحویل بگیریم، قبول نکرد و گفت: « من برای خدا رفته م. همین خونه که داریم کافیه!» خانه ای که من خودم با خون دل ساخته بودم، بدون اینکه کسی کمکم کرده باشد. حتی حاضر نبود برود و بگوید آن زمین مال من است و پس بدهید. اگر حاضر می شد برود، با اسنادی که داشت به راحتی پس می دادند، اما حاضر نشد که نشد و این بی خیالی اش نسبت به دنیا برایم خیلی عجیب و باورنکردنی بود. او حتی از بنیاد، وام مسکن هم نگرفت.
روزگار می گذشت و تنها تفاوت امروزمان با دیروزمان بدتر شدن حال و روزش و وخیم تر شدن زخم ها و بیماری هایش بود.
آلزایمرش آنقدر حاد شد که دیگر نتوانست برود اداره و خانه نشین شد و امان از خانه نشینی. همان اندک تغییر حس و حالی که بابت اداره رفتن برایش رخ می داد هم دیگر از بین رفت. اما در صبوری و سکوت همان آدم قبل بود. در استقامت و خم به ابرو نیاوردن. همه چیز روز به روز بدتر می شد اِلا شکرگزاری و روحیه ی فولادین مردی که حالا دیگر «حاجی» صدایش می کردم.
شاید کسی باور نکند، شاید شبیه قصه ی فیلم ها و قصه ها باشد، اما من به عینه می دیدم که تمامی فراز و نشیب های زندگی باعث نشد که یک ذره از اعتقاداتش کوتاه بیاید و معامله ای را که با خدا کرده بود، در مراوده ی با بندگان خدا، بی ارزش کند.
کار به جایی رسید که حتی با ده سال اسارت و 50 درصد جانبازی که برایش تعیین کرده بودند، حاضر نشد بچه ها را از سربازی معاف کند.
روزهای سخت و نفس گیری بود. دیگر کار هر روزمان شده بود دوا و دکتر. از این مطب به آن مطب. از این آزمایشگاه به آن کلینیک و این وسط من هم شده بودم پرستارش. پرستاری که به پرستار بودنم افتخار می کردم.
هر روز سخت تر از دیروز می شد، اما او همیشه از من می خواست که زینبی رفتار کنم، کاری که خودش ده سال در غربت انجام داده بود و حالا روزهای پس از اسارت هم اسیر درد و زخم های یادگاری آن دوران شده بود. و من هم به مدد بی بی غم کشیده ی کربلا، سعی داشتم در صبوری به او اقتدا کنم.
در گیر و دار همین روزها بود که از در و دیوار کم لطفی و بی معرفتی ها بر ما باریدن گرفت. زمانی که کشور به او نیاز داشت، از جوانی و زن و بچه اش گذشت و رفت روبروی گلوله و مردانه ایستاد و مردانه در اسارت، ده سال صبوری کرد. اما حالا که او به حمایت نیاز داشت، برایش کم می گذاشتند. انگار نه انگار این زخم ها و دردها ثمره ی شکنجه هایی است که در بهترین دوران جوانی اش برای دفاع از مملکتش به دوش کشیده است. درصد جانبازی اش را در تهران و اهواز 70 درصد تعیین کرده بودند، اما در دزفول این عدد روی 50 گیر کرده بود و بالاتر نمی رفت. هر پیگیری که از دستم بر می آمد، انجام دادم، اما نشد که نشد.
با آن شرایط پیچیده و سخت حاجی، برای بار دوم هم رفتیم کمیسون اهواز. دکتر با دیدن قیافه ی حاجی عصبانی شد و گفت: «برا چی دوباره اومدین؟! مگه من یه بار درصد رو ابلاغ نکردم؟!». گفتم: « آخه شما تعیین کردید 70 درصد، ولی دزفول میگه 50 درصد.!» صدایش را بالا برد و با عصبانیت سه بار با کف دست زد روی برگه ی روز میزش و گفت: «ببین خانم! من نوشتم 70 درصد! هان..! هان...! هان...!»
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5253
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
☀️ به نام خدا
📚✍🏻 انتشار برای اولین بار
✍🏻 دستنوشته ای دیده نشده از عارف شهید سیدرضا پورموسوی در خصوص اربعین حسینی
🌴 «شهید سید رضا پورموسوی »از جمله شهدای خاص و ویژه ی شهرستان دزفول است و قصه خاص بودنش هم بر می گردد به یک اتفاق یا اتفاقات خاص. او در ایام نوجوانی واله و شیدای امام عصر(عج) می شود و برای وصال یار ، طی طریق می کند و در نهایت به آرزوی خود در دیدار دلدار می رسد.
« سید رضا » بر طبق سنت «آنکه را اسرار حق آموختند، قفل کردند و دهانش دوختند» مهر سکوت روی لب می زند و از این دیدارها حرفی به میان نمی آورد. او نهایتا در سوم فروردین ماه ۱۳۶۷ در عملیات والفجر ۱۰ در سن ۲۲ سالگی آسمانی می شود.
📚 پس از شهادت دستنوشته هایی از او پیدا می شود که پرده از اسراری شگفت ، عجیب و تکان دهنده برمی دارد. پرده از ارتباط با سید و آقای غایبش، همان آقایی که خبر شهادت را قبلا به او ابلاغ کرده است.
🌹تصویر دستنوشته شهید سیدرضا پورموسوی در الف دزفول 👇🏼
🌎https://alefdezful.com/0um7
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷🌷 روایت دو برادر ، دو همراه ، دو همرزم ، دو شهید ، دو جاویدالاثر
❤️ روایت یک مادر چشم انتظار
✍🏻🌴 روایت ماجرایی که شاید در هشت سال دفاع مقدس نظیر و مشابهی ندارد
✍🏻🌹 روایت دو برادر که در یک عملیات به شهادت رسیدند و پیکرشان چهل و دو سال است که هوای شهر و دیار ندارد
🤲🏻🏴 روایت یک مادر که در چشم انتظاری ، چشم از جهان فرو بست
🎁به زودی در الف دزفول
⏳ منتظر باشید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
بچه های خاک جبهه خورده . . .
همرزم های این دو برادر. . .
برای الف دزفول از این دو برادر روایت کنید ، تا دستمان در معرفی این دو گمشده ی والفجر بیشتر پُر باشد
👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
هدایت شده از الف دزفول
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷1️⃣1️⃣قسمت یازدهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دکتر با عصبانیت سه بار با کف دست زد روی برگه ی روی میزش و گفت: «ببین خانم! من نوشتم 70 درصد! هان..! هان...! هان...!»
تهران هم مجدداً همان 70درصد را مورد تأیید قرار داد؛ اما مرغ بنیاد دزفول یک پا داشت. می گفتند 50 درصد و لاغیر. هیچ تغییری در درصد جانبازی اش اعمال نکردند که نکردند.
از بس برای این موضوع دوندگی کرده بودم، دیگر از پا افتادم و حاجی گفت که بی خیال موضوع شویم و این درد را هم مثل سایر دردهایش به خدا واگذار کرد. دردی که دیگر یادگار زندان های عراق نبود و حقیقتاً زخم خودی ها دردناک تر است و کاری تر. دیرتر التیام می یابد و شاید هم اصلاً التیامی در کار نباشد.
بهار زندگی حاجی برای آرامش و آسایش این مردم خزان شده بود و حالا همانان که از ثمره ی ایثار او به پست و مقامی رسیده بودند، به دردمان نمی رسیدند و برای یک درصد ساده ی جانبازی، برایش کم می گذاشتند.
حال و روزش وخیم و وخیم تر می شد. چاره ای نبود. مجبور بودم حاجی را تحت نظر دکترهایی نگه دارم که فوق تخصص بوده و زیر نظر بنیاد نبودند. لذا اکثر هزینه ها را باید از جیبم می دادم و این فشار مالی کمی نبود. از طرف دیگر داروخانه ای که موظف به تهیه داروهای جانبازان بود، بسیاری از داروها را به من نمی داد و می گفت نداریم و من مجبور بودم خودم از داروخانه های دیگر تهیه کنم و این هم بار دیگری بود روی بارهای قبلی.
تمام این بی مهری ها و بی معرفتی های آقایان را در حق مردی که برای حفظ این نظام و انقلاب به این روز افتاده بود، به خدا واگذار می کردم و همه اش در حال دوندگی بودم و پرستاری از قهرمانی که در شهر خودش هم غریب بود.
همه ی این دردها را که یکی یکی شمردم ، وجود داشتند؛ اما آنچه امیدوار و سرپا نگه ام داشته بود، این بود که حاجی سرپاست. با آن همه دردی که می کشید و زجرهایی که تحمل می کرد و خدا را بر همین نعمت شاکر بودم.
اما بالاخره آن اتفاقی که سال ها کابوس من شده بود رخ داد. اتفاقی که من و بچه ها طی این سال ها همه تلاشمان را کرده بودیم رخ ندهد. اما دست تقدیر خداوند بود و مشیتی که رقم زده بود. آن اتفاقی که نباید می افتاد، بالاخره افتاد. همان اتفاقی که دکترها روزهای اول بازگشت حاجی به ما گوشزد کرده بودند.
دقیقاً آن قسمت از مهره هایش که در معرض خطر بود، زخم شد و نهایتاً منجر شد به قطع نخاع و حاجی کاملاً زمینگیر شد.
باید مدام روی دست راست و دست چپ او را می خواباندم تا زخم بستر نگیرد. روزهای سختی بود. سخت تر از آنچه فکرش را بکنید. تمام تلاشم را کردم، اما بالاخره زخم بستر گرفت.
یکی دوباری دکتر و فیزیوتراپ بالای سرش آوردند و برای پانسمان زخم هایش هم چندباری یاری ام کردند، اما دیگر خبری ازشان نشد که نشد و پانسمان زخم های حاجی هم به کارهای دیگر من اضافه شد. او زجر می کشید و من بیشتر از او به خاطر دیدنش در آن حال و روز خون دل می خوردم.
اینجا بود که از بنیاد تخت مواج درخواست کردم. تختی که باعث می شد بیمار زخم بستر نگیرد. خواسته ی بزرگی نبود. اما رفت و آمد ها و خواهش و تمنایم ثمری نداد و در نهایت باز هم خودم برایش تخت مواج تهیه کردم.
با خودم می گفتم خدایا تندگویان وزیر نفت بود، مسئول بود، مدیر بود، میز و مقامی داشت؛ اما دل زد به جاده ی خطر. طعم اسارت و شهادت را هم چشید. اما تندگویان کجا و مسئولین امروز کجا؟! کسی گره از کارمان باز نمی کرد!
حتی سال ها درخواست مکرر ما مبنی بر اینکه برای محمدعلی( که معلولیت ذهنی داشت) و مشکلات و بیماری هایش، کاری کنند و چاره ای بیندیشند نیز بی نتیجه ماند.
با آن همه بی مهری که می دیدم، کلاً بی خیال بنیاد شدیم و مثل قبل دستمان را گذاشتیم روی زانوی خودمان و یا علی گفتیم. روز و شبمان شده بود حاج غلامحسین! من، رضا ، علی و محمد علی. هر کاری از دستمان بر می آمد انجام می دادیم .
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5254
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 انا لله و انا الیه راجعون🌷
🌴 و مادری دیگر از مادران صبور شهدا آسمانی شد
🏴 حاجیه خانم « زهرا کوکبی» مادر شهید والامقام «عبدالامیر شوشی نسب» ، دارفانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست.
💐الف دزفول ضایعه درگذشت این مادر بزرگوار را حضور خانواده محترم ایشان و مردم شهید پرور دزفول تسلیت عرض می نماید.
🔅غفران و رحمت الهی برای آنمرحومه و صبر و اجر برای بازماندگان از خدای متعال مسئلت دارم .
🌹 شهید «عبدالامیر شوشی نسب» متولد ۱۳۴۱ در مورخ ۶ فروردین ماه ۱۳۶۱ در عملیات فتح المبین و در جبهه شهدا به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد شهرستان دزفول به خاک سپرده شد.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
📚1️⃣ انتشار برای اولین بار در الف دزفول
🌹 🌴 تقدیر احمد شهادت بود
✍🏻 روایت هایی از شهید احمد فرجی
🌷روایت شهادت شهید احمد فرجی ، روایتی خواندنی و درس آموز است. روایت اینکه اگر تقدیر آدم شهادت باشد، شهادت به دنبال آدم می آید و او را در آغوش می گیرد.
⭕️صبح همان روزی که به شهادت رسید، وقتی از خواب بیدار شد، گفت: «دیشب خواب بدی دیدم! خواب دیدم ماشینم آتیش گرفته!»
این را که گفت، پدرم بهش گفت: «امروز نرو سر کار! بمون خونه!» احمد هم که نگرانی پدر را دید ، روی حرف پدر حرفی نزد و نرفت سر کار.
همان روز ، ماشین کارکنان هفت تپه که قرار بود احمد با آن به محل کارش برود مورد اصابت راکت هواپیما قرار می گیرد و تعدادی از همکاران او به شهادت می رسند.
✅ مشروح این روایت خواندنی را در الف دزفول مرور کنید 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/l828
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷2️⃣1️⃣قسمت دوازدهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یک سالی می شد که افتاده بود در بستر. حال و روزش تعریفی نداشت. طبیعتاً اوضاع رو به بهبودی نبود. قطع نخاع باعث فلج شدنش شده بود و بدنش روز به روز بیشتر تحلیل می رفت. وعده های قرص و دارو و آمپول و سِرُم ها چندین برابر وعده های غذایی اش شده بود تا اینکه ماه رمضان از راه رسید.
ماه رمضان غریبی بود. سحرها و افطارهایش برایم رنگ دیگری داشت. انگار غمی سنگین، دور دلم می چرخید و از حرکت نمی افتاد. التهاب عجیبی داشتم. حاجی، یک گوشه افتاده بود روی تخت. می دانستم عاشقانه دوست دارد که روزه بگیرد. کسی که در سال های اسارت، زیر باتوم و شلاق های عراقی ها با یک کفِ دست نان خشک روزه گرفته بود، حالا در شهر خودش و کنار سفره ی خانواده اش ، مجبور بود که فقط سفره ی ساده ی افطار و سحری ما را نگاه کند و گاهی قطره اشکی آرام از گوشه ی چشمش می غلتید و لابلای اسفنج های بالش محو می شد.
در همین روزها بود که حالش بد شد. سریع رساندیمش بیمارستان آیت الله نبوی. 5 روزی بستری شد و بعد دکتر نامه ی ترخیصش را امضا کرد و گفت: «ببریدش خونه! اگر احیاناً نَفَسش تند شد و شکمش ورم کرد، سریع بیاریدش بیمارستان!»
خدا نصیب نکند. گاهی لازم نیست دکترها با زبان حرفی را بزنند. گاهی لحن گفتن، یا نوع نگاه هم می تواند برای آدم هزار حرف نگفته داشته باشد. از نگاه دکتر فهمیدم که قطع امید کرده است و دیگر کاری از دستش ساخته نیست.
آن روزهای اول اسارت که خیلی ها از زنده بودنش قطع امید کرده بودند، من هنوز امید داشتم. آن روزهایی که امیدی به بازگشتن اسرا نبود، من امید داشتم و آن روز هم که دکتر به زبان بی زبانی قطع امید کرد، باز هم امید داشتم. این چیزی بود که خودش به من یاد داده بود و از من خواسته بود زینبی زندگی کنم.
آوردیمش خانه و دوباره تخت و دارو و قرص و کپسول و سرم! علیرغم تمام تلاش ما ، اما زخم بستر هم گرفته بود. این روزهای بعد از بیمارستان فقط رازآلود نگاهم می کرد و اشک از گوشه ی چشمش سرازیر می شد.
چقدر سخت است که تمام هستی ات پیش رویت عذاب بکشد، قطره قطره ذوب شود و تو کاری از دستت بر نیاید. با سوختنش ذوب می شدم و با ذوب شدنش می گداختم.
شب های احیا دستمان به سمت آسمان دراز بود. اینجا فقط معجزه می توانست قصه ی خورشید را به صفحات اول بازگرداند، اما رمضان هم رفت و ماه طلوع کرد و خورشید ما هنوز رو به غروب بود.
دو هفته ای از رمضان گذشته بود که دیدم نفسش تند می زند. همان نشانه ای که دکتر گفته بود. دست و پایم را گم نکردم و شماره ی پسر برادر حاجی را گرفتم. در بیمارستان کار می کرد. بلافاصله هماهنگ کرد و برای اعزام حاجی به بیمارستان ، آمبولانس فرستادند.
در این هیر و ویر، هنوز حاجی را سوار آمبولانس نکرده بودند، که محمدعلی حالش به هم خورد. هم ناراحتی قلبی داشت و هم کلیه ها و کبدش گهگاهی بازی درمی آوردند. قلبش بود. شاید دیدن وضع حاجی به همش ریخته بود.
مانده بودم چکار کنم؟! تماس گرفتم و یک آمبولانس هم فرستادند برای محمدعلی. فدای تقدیرخدا شوم! پدر را با یک آمبولانس بردند و پسر را با یک آمبولانس دیگر و دل من بین دو پاره ی تنم در هروله!
به همراهشان راه افتادم سمت بیمارستان. زیر لبم مدام ذکر می گفتم. خدا و اهل بیت و حضرت زینب(س) را به یاری می طلبیدم! آشفته بودم، اما باید خونسردی ام را حفظ می کردم.
دکتر، حاجی را معاینه کرد و دستور داد که منتقل شود به آی سی یو! اما آی سی یو تخت خالی نداشت. هر چه این در و آن در زدم بی فایده بود. مجبور شدند دو روز حاجی را در اورژانس نگه دارند. از آن طرف هم حال محمدعلی تعریفی نداشت.
تردد فراوان و سر و صدای زیاد اورژانس کلافه ام کرده بود. کاسه ی صبرم بدجوری لبریز شده بود. خیلی سعی کردم صبور باشم، اما دیگر تاب نیاوردم و صدایم را توی اورژانس بلند کردم که «مسلمونون! یَه کارِه چِه سیمو کُنِه! کَسه نه به دادمون رسه؟! ...»
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5254
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc