❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
7️⃣ قسمت هفتم
دو روز بعد از اعزام، مرحله اول عملیات در روز 23 تیرماه 1361 آغاز شد. شب عملیات ما هنوز درخط عقب بودیم و هیج نشانی هم از احتمال شرکت ما در مرحله اول نبود. ما آن شب فقط نظاره گر درخشش منورها در آسمان و صدای غرش توپخانه ها بودیم. در مرحله اول، پاسگاه زید به تصرف نیروهای ما در آمده بود. البته پاسگاه زید بخشی از اهداف بود. در مرحله اول تقریبا به اهداف نرسیدیم. تصرف کانال ماهی و حرکت به سمت نشوه در این مرحله میسر نشد برای اینکه مثلثی ها مانع بسیار سختی بودند که در این مرحله حتی به آنها هم نرسیدیم. خاکریزهای مثلثی شکل ، طرح جدید دفاعی بود که می گفتند اسرائیلی ها آن را طراحی کرده و در اختیار صدام قرار داده اند . شکل این مثلث این گونه بود که نوک پیکانی شکل آن به سمت ما بود .
روز 25 تیرماه به ما گفتند تا وسایل مان را جمع کنیم نزدیکی ظهر به خط دوم جبهه رفتیم. ما نمی دانستیم که قرار است چه کنیم اما از آمد و شد نیروها و تردد لودرها و بولدوزرها و تانک و نفربرها معلوم شد که امشب خبرهایی است. نماز مغرب و عشا را که خواندیم خبر دادند که امشب عملیات است و باید آماده رفتن به خط اول شویم. من سریعتر از بقیه کتانی هایم را پوشیدم و حمایلم را بستم. بعد قمقه خالی ام را دستم گرفتم و به سمت تانکر آبی که کمی آنسوی تر بود دویدم. اما تانکر خشک بود. به سمت تانکر دوم دویدم اما آن هم آب نداشت. دیگر در تاریکی نمی دانستم از کجا آب پیدا کنم به همین دلیل با قمقمه خالی پیش نیروها برگشتم. ماشین ها آمدند و سوار شدیم و به سمت خط مقدم حرکت کردیم.
⬅️ ادامه دارد...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/3gor
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
8️⃣ قسمت هشتم
نزدیک خط که رسیدیم یک نفر داد زد بر محمد و آل محمد (ص ) صلوات. تک و توکی صلوات فرستادند و تک و توکی هم با عصبانیت خطاب به آن فرد گفتند ساکت . طرف هم خودش فهمید که اینجا جای ذکرصلوات با صدای بلند نیست. عملیات آغاز شد و ما به عنوان نیروهای پشتیبان هنوز پشت خاکریز نشسته بودیم. اینجا هم تلاشم برای پیدا کردن آب بی ثمر بود.
عراق حسابی خط اول را زیر آتش گرفته بود و هواپیماهای عراق تمام منطقه را با منورهای خود روشن کرده بودند. ساعتی بعد با صدای برپا برپای فرمانده گردان آقای حداد ، همه بلند شدیم و در یک صف قرار گرفتیم و با بوسیدن قرآن به سمت خط دشمن حرکت کردیم .
پس از طی مسافتی خرابه ای را مشاهده کردیم که بچه ها آن را با نارنجک پاکسازی کردند. البته شکستن خط توسط نیروهای خط شکن معنایش این نبود که منطقه امن است برای اینکه اصلا چیزی بنام خاکریز و یا خط دشمن وجود نداشت بلکه خاکریزهایی منقطع و یا سنگرهای تانک بودند که نیروهای مهاجم نمی توانستند از آنها بعنوان سرپل استفاده کنند. به همین دلیل نفوذ به عمق خاک دشمن خطرناک بود.
بعد از آن کم کم وارد منطقه درگیری شدیم بنحوی که صدای تکبیر نیروهای خط شکن را می شنیدیم. جنازه نیروهای کمین عراقی ها اولین تلفات دشمن بود که مشاهده کردیم. تانک ها و نفربرهای عراقی هم در آتش می سوختند و هر از چند دقیقه گلوله های آنها منفجر می شد. نزدیک نیروهای خط شکن که رسیدیم جهت تأمین جناح چپ، مسیرمان را تغییر دادیم و پس از دقایقی پشت بریده ای از خاکریزی پناه گرفتیم که کمی آن طرف تر عراقیها حضور داشتند.
⬅️ ادامه دارد...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/3gor
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
9️⃣ قسمت نهم
هنوز درگیری به این سمت کشیده نشده بود و به نوعی آنجا منطقه امنی برای نیروهای عراقی بود. فقط صدای تانکها و نفربرهای دشمن که مرتب در حرکت بودند به گوش می رسید. اما عراقی ها این خاکریز ماسه ای جلوی ما را با انواع گلوله ها زیر آتش گرفته بودند و هرگلوله ای هم که به آن می خورد ارتفاع آن کوتاه و کوتاهتر می شد. ما خودمان را به زمین چسبانده بودیم تا از تیربار عراقی ها در امان باشیم. از سنگرهای تانک پشت سرمان نفربری خارج شد و با سرعت به سمت نیروهای عراق رفت .
اینجا بود که من متوجه شدم بی سیم محمد زارع که - به گمانم - بر پشت آقای خسروپناه بود دچار مشکل شده و تماس با عقب قطع شده است. محمد برای تماس با فرمانده گردان غلامعلی حداد سراغ فرمانده نیروهای ارتش که در مجاور ما بودند رفت و پس از گفتگو با آنها برگشت و گفت شرایط بگونه ای است که تا هوا تاریک است باید به عقب برگردیم و این یک دستور است. ما هم بلند شدیم و بطرف عقب براه افتادیم. بخشی از نیروها به فاصله زمانی کمی، قبل از ما به عقب برگشته بودند که قاسم حق خواه هم جزو همانها بود. اما من و محمدحسن فتوحی با هم بودیم. پس از طی مسافتی به نیروهای امدادگر و مجروحان خط شکن رسیدیم. تعدادی از آنها سرشان باندپیچی شده بود. دو سه نفری هم روی برانکارد خوابیده بودند. من تا اینجا هیچ شهیدی ندیدم. اما من نمی دانم این عده منتظر چه بودند. دقایقی برای استراحت کنارشان نشستیم. چشمانم چنان سنگین شده بود که همان لحظات اول خوابم گرفت.
⬅️ ادامه دارد...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/3gor
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
🔟 قسمت دهم
محمد زارع دوباره فرمان حرکت داد. نماز صبح را در حین راه رفتن خواندیم. راه می رفتیم و ذکر می خواندیم. هوا روشن شد اما ما هنوز در عقبه منطقه دشمن بودیم. دقایقی بعد از اینکه از مجروحین و امدادگران جدا شدیم و نماز صبح را خواندیم هوا بطور کامل روشن شد. در گوشه گوشه دشت تانکها و نفربرهای عراقی می سوختند و جنازه هایی از سربازان دشمن افتاده بود. تا چشم کار می کرد دشت بود. یعنی ما شب گذشته ساعتها راه رفته بودیم که دیگر خاکریز خودی پیدا نبود. اما در نقطه نقطه این دشت، سنگرهای تانک پیدا بود. این معنایش این بود که ما در عقبه دشمن هستیم. اولین اتفاق افتاد. دو دستگاه ایفا که عقب آنها با چادر برزنتی پوشیده شده بود به ما نزدیک شدند. نمی دانستیم خودی هستند یا دشمن
برای همین هیچکس هیچ حرکتی نکرد. یکی از آنها دقیقا صف ما را از جایی قطع کرد که من بودم و آمد از جلوی من رد شد. راننده اش جوان سیه چرده ای بود با صورتی کشیده و موهایی کوتاه. او آنقدر به من نزدیک بود که حتی اندازه انگشتان دستانش را هم دیدم که چگونه آنها را روی فرمان انداخته بود و می چرخاند. من خیره خیره نگاهش کردم و او هم زل زد به چشمانم و از جلویم رد شد. فهمیدیم عراقی هستند اما کاری نکردیم. چون ما نمی دانستیم که الان چه کاری به صلاح است. وقتی از جلویم رد شد من هم به راهم ادامه دادم که صدای تیراندازی نفرات پشت سرم توجهم را جلب کرد. صورتم را برگرداندم و دیدم که بچه ها دارند به سمت ایفاها که دور زده و در حال فرار از منطقه بودند شلیک می کنند. این اولین گلوله هایی بود که بچه ها شلیک کردند. اما من فرصت استفاده از تفنگم را پیدا نکردم. از یکی از بچه ها قصه را پرسیدم گفت عقب ایفاها نیرو بود و به ما شلیک کردند.
⬅️ ادامه دارد...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/3gor
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
1️⃣1️⃣ قسمت یازدهم
چند دقیقه بعد به تانکی رسیدیم که هدف قرار گرفته بود و خدمه هایش در آتش می سوختند. یکی از آنها خودش را از آتش دور کرده بود اما از نوک پا تا ران یک پایش سوخته بود. ما را که دید نگاهی به پایش کرد و نگاهی به ما انداخت و دستش را ملتمسانه به سمت ما دراز کرد و چیزهایی گفت . محمد زارع رفت و با او لحظاتی صحبت کرد وقتی از عراقی بودن او مطمئن شد گفت کسی کاری به کارش نداشته باشد بگذارید همینطوری بماند. از این مجروح عراقی که فاصله گرفتیم متوجه چند ایفا شدیم که به فاصله حدود پانصد متری ما توقف کرده بودند. یکی از بچه ها به طرف آنها یک گلوله آرپی جی شلیک کرد و آنها محل را ترک کردند.
بعد از شلیک این آرپی جی، هنوز چند قدمی نرفته بودیم که از محل ایفاها سر و کله چند دستگاه تانک پیدا شد که در یک صف به طرف ما می آمدند. چیزی حدود پانصد متر یا کمتر فاصله تانکها با ما مانده بود که آنها تغییر وضعیت داده و بصوت نعلی شکل درآمده و به پیش می آمدند. نزدیکتر که آمدند به یکباره تیربارهای آنها ما را زیر آتش گرفتند و گلوله ها زوزه کشان از کنارمان رد می شدند. ما که تا این لحظه در یک صف حرکت می کردیم از محمد زارع کسب تکلیف کردیم. یاور پوردیان و تعداد اندکی از بچه های گروهان به سمت مجروحین و امدادگرانی که ساعتی پیش دیده بودیم دویدند که محمد زارع یاور را مخاطب قرار داد و فریاد زد آن سمت نروید. اسارت در این کار صد در صد است و همین طور هم شد. بعد گفت هرکس می تواند خودش را از تیربارها در امان بدارد.
⬅️ ادامه دارد...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/byy8
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
2️⃣1️⃣ قسمت دوازدهم
تانکها با صدای گوش خراشی همچنان پیش می آمدند. غوغایی شده بود. تیربارهای عراقی امان نمی دادند. هرگاه تیری از کنارمان رد می شد و یا جلوی پایمان به زمین می خورد امام زمان را فریاد می زدیم. بچه ها تصمیم آخر را گرفتند همه دویدند و در دشت پراکنده شدیم. هر کس به سویی می دوید. این بار تیربارها تمام دشت را زیر آتش گرفتند. چند نفر افتادند. بی سیم چی نیز تیر خورد و بی سیم را رها کرد. ما به سمتی دویدیم که یکی دو سنگر تانک بود. یکی از آنها گودالی هلالی شکل یا نون شکل با شیبی ملایم بود که حدود 50 نفر یا کمتر در آن پناه گرفتیم. این محل احتمالا سنگر کاتیوشا بود. صدای تانکها گوش خراش تر شده بود. وقتی رسیدند صدای شلیک تیربارها هم خاموش شد و چند نفر را با بدرفتاری به اسارت گرفتند. من دیدم که چند عراقی یکی را دوره کرده بودند با فریاد و پرخاش و مشت و لگد او را به اسارت گرفتند.
عده ای از بچه ها که از مهلکه جان سالم بدر برده بودند کمی آن طرف تر در تله تانکهایی افتادند که از سمت دیگر منطقه، حلقه محاصره را تنگ تر کرده بودند. یاور پوردیان را هم گرفتند. همان تانکها آمدند و دقیقا روبروی ورودی محل اختفای ما توقف کردند و فرمانده آنها در حالی که کلت به کمرش بسته بود به تانک ها سرکشی می کرد.
⬅️ ادامه دارد ...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/byy8
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
3️⃣1️⃣ قسمت سیزدهم
نداشتن بیسیم و عدم ارتباط با عقب کار ما را مشکل کرده بود. محمد زارع که در میان بچه ها نشسته بود صدایم زد و گفت از آنجایی که نشسته ای سرک بکش و ببین اوضاع از چه قرار است. من که در سینه شیب گودال نشسته بودم آرام سرم را بالا آوردم. به محض اینکه سرم را بالا آوردم گلوله ای در کنار سرم به خاکها خورد و سرم را به سرعت پایین آوردم. صدای شلیک تیربارها دوباره شروع شد. خود محمد زارع از میانه بچه ها بلند شد و روی شیب خاک ها اما از زاویه دیگر رفت و منطقه را ورانداز کرد. من ندیدم اما محمد گفت چهار دستگاه از تانک های ما وارد عمل شدند اما بعد از شلیک چند گلوله برگشتند. فایده اش برای ما این بود که مسیر برگشت را یاد گرفتیم اگرچه از روی شکل قرار گرفتن سنگرهای تانک دشمن مسیر خط خودی را تشخیص داده بودیم.گرمای هوا کم کم طاقت فرسا شد و ما تشنگی را بیش از پیش احساس کردیم. زبان من خشک خشک شده و بدتر از آن قمقمه ام خالی بود. دقایق اولی که وارد سنگر شدیم نفس هایمان به شماره افتاده بود. از سر و روی همه عرق می ریخت و با غبار نشسته بر چهره ها قیافه ها خاکی شده بود. بدن ها چنان عرق کرده بود که وقتی هم بر روی خاک ها دراز کشیدیم لباسها حالت خاک و گل بخود گرفته بود. محمدحسن فتوحی چفیه اش را روی صورتش انداخته بود تا از آفتاب داغ در امان باشد و آنهایی هم که کلاه آهنی داشتند ، از کلاه برای صورتشان سایه بانی درست کردند. من دیگر تحمل تشنگی را نداشتم. از دیشب که راه افتاده بودیم فقط در حد یک استکان آب خورده بودم آنهم از قمقمه بچه ها و الان زبانم به سقف دهانم چسبیده بود. بچه های دیگر هم تشنه بودند. اینجا اتفاق بزرگی افتاد که در تاریخ ماندنی است.
⬅️ ادامه دارد ...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/byy8
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
4️⃣1️⃣ قسمت چهاردهم
محمد زارع از بچه ها خواست چند قمقمه آب به او بدهند. بچه هایی که آب داشتند کاری جاودانه کردند و بجز یکی دو نفر که دلایلش را در ادامه ماجرا می نویسم همه قمقمه هایشان را دست به دست به مرکز این جمع یعنی محمد زارع رساندند و او هم در نقش ساقی به هر نفر یک سر قمقمه آب داد که فقط گلویمان تر شود. خود محمد برخی از قمقمه ها را برای صرفه جویی به صاحبانشان برگرداند و گفت بماند برای بعد که اگر نیاز شد استفاده کنیم. ساعت حدود 7 صبح بود. یک فروند هلیکوپتر از بالای سرمان رد شد و ما دستانمان را بالا بردیم و برخی چفیه هایشان را تکان دادند. هلیکوپتر بعدی که داشت از بالای سر ما رد می شد پرچم عراق را مشاهده کردیم و ساکت شدیم. چند نفر از بچه هایی که پاسدار بودند آرم سپاه را از پیراهن هایشان جدا کرده و یا لباسهایشان را در آوردند و زیرخاک پنهان کردند. صحبت در مورد خروج از آن محل شروع شد و تمام روی سخن بچه ها هم محمد زارع بود. یعنی کسی با دیگری مشورت نمی کرد همه با محمد مشورت می کردند و نظرمی دادند. محمد هم برای اینکه بتواند شرایط را بسنجد و از منطقه اطلاعاتی کسب کند چند متری را بصورت سینه خیز از جمع دور شد و از مخفیگاه فاصله گرفت. همه نگران بودند که مبادا عراقی ها او را ببینند. محمد داشت محل اسارت بچه ها را نگاه می کرد که گفت یک جیپ عراقی دارد می آید. جیپ کم کم به ما نزدیک شد. ما نه تنها صدای ماشین عراقی را می شنیدیم بلکه خود جیپ را با سه عراقی سرنشین آن می دیدیم.
⬅️ ادامه دارد ...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/byy8
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
5️⃣1️⃣ قسمت پانزدهم
زمانی که عراقی ها در حال گذر از کنارمان یا به عبارت بهتر از بالای سرمان بودند ما مانده بودیم که چه کنیم و چه می شود. در یک لحظه چشم ها را بستیم و خود را به مردن زدیم و این در حالی بود که هنوز بر پیشانی و بر بازوان بعضی از ما پارچه های رنگارنگ بسته شده بود. جیب که رد شد چشم ها را باز کردیم. هیجان زده شده بودیم و باورمان نمی شد. دقایقی بعد خودروی دیگری آمد. باز چشم ها را بستیم و پس از عبور عراقی ها باز کردیم. عبدالرضا صادقی نژاد که خیلی با روحیه بود گفت بچه ها خدا یار ماست و صاحب الزمان رمز این عملیات است پس مطمئن باشید به ما کمک می کند. در حال گفتگو برای خروج از سنگر بودیم که صدایی توجه ما را بخود جلب کرد. محمد که آن نزدیکی نشسته بود و در حالی که داشت خودش را روی خاکها به صورت سینه خیز کمی عقب می کشید گفت عراقی ها دارند می آیند. اما نه یک ماشین که کاروانی از نیروهای عراق برای استقرار در منطقه و شاید هم پاتک می آمدند. مشخص شد که بدجایی مخفی شده ایم چون ظاهرا این تنها مسیر عبور خودروهاست. صدا نزدیک و نزدیکتر شد. کم کم جلو خودرو اولی پیدا شد که باز ما چشم ها را بستیم و خود را به مردن زدیم. برخی چهره هایشان را پوشانده بودند. بعضی بگونه ای خوابیده بودند که نگاهشان به عراقی ها نیفتد. برخی پای خود را روی سر و صورت دیگری انداخته بودند. عراقی ها همچنان عبور می کردند. جایی که محمد زارع خوابیده بود با محل عبور چرخ خودروها فاصله ای اندک داشت. من که در سینه خاکریز خوابیده بودم مسلط تر از بقیه بچه ها عراقی ها را می دیدم.
⬅️ ادامه دارد ...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/byy8
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
6️⃣1️⃣ قسمت شانزدهم
من لحظه ای یکی از چشمانم را باز کردم. دو عراقی را که بر روی بار عقب ایفا نشسته بودند دیدم که به سمت ما دست کشیده اند و می خندند. تمام ستون دشمن رد شد و ما چشمان سر را باز کردیم و چشمان دل را نیز و شکری بجای آوردیم که ما را هرگز توان آن نبود. عبدالرضا باز سخن گفت. براداران خدا به ما توجه کرده و خریدار دعای ماست. حال خوشی نصیب مان شد و دعا خواندیم. ذکر " امن یجیب المضطره اذا دعاه و یکشف السوء". می خواندیم و می گریستیم. عبدالرضا دعا خواند. یا صاحب الزمان ما بنام شما بر دشمنان یورش بردیم. ما را امام به جبهه فرستاده و فرمانبردار نایب تو هستیم عنایتی کن و ما را از این سختی رهایی بخش. بچه ها امین گفتند.....
بعد از راز و نیاز روحیه ها قوی تر و چهره ها شاداب تر شد و آرامش جای اضطراب را گرفت. خطر وجود داشت اما تسلیم قضای خدا بودیم. بعد از چند دقیقه نسیمی وزید. اول هوا کمی خنک شد ولی کم کم آن نسیم به بادی گرم همراه با گرد و غبار تبدیل و لحظه به لحظه شدیدتر شد. محمد زارع وقتی اوضاع را این گونه دید بهمراه غلامرضا ابرکار و یک نفر سوم که من نامش را نمی دانم بلند شدند و رفتند. محمد گفت ما می رویم و شما پس از چند دقیقه به ما ملحق شوید. مسیر حرکت را هم برایمان مشخص کرد. چند قدمی از مخفیگاه دور نشده بودند که از مسیر حرکت محمد و همراهانش صدای تیراندازی بگوش رسید. نگران شدیم.
⬅️ ادامه دارد ...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/byy8
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
7️⃣1️⃣ قسمت هفدهم
ترس ما از این بود که نکند عراقی ها آنها را دیده اند. شدت گرد و غبار هم به حدی شد که هر کس رفیق بغل دستش را به سختی می دید. در این شرایط همه بلند شدیم و از سنگر بیرون آمدیم و مسیر حرکت محمد را دنبال کردیم. اما چند قدم که رفتیم وارد یکی از سنگرهای تانک شدیم. علت را پرسیدیم. یکی گفت بچه ها ما فرمانده نداریم. باید یکی را بعنوان فرمانده انتخاب کنیم. همه به اتفاق محمد حسین بلبل کوهی را بعنوان فرمانده انتخاب کردیم. اما خود محمدحسین گفت بچه ها من راه را بخوبی بلد نیستم اما با توکل بر خدا می رویم. ولی اگر خدای ناکرده کسی اسیر شد یا اتفاق دیگری افتاد در قیامت مسئولیتش را گردن من نیندازید. گفتیم با توکل بر خدا می رویم. یک نفر گفت اگر دیدیم راهی برایمان نمانده بدون درگیری و تلفات اسیر شویم که بلافاصله محمد حسن فتوحی گفت نه آقا اگر خودکشی کنیم بهتر از این است که اسیر شویم. یک نفر دیگر گفت تا آخرین قطره خون می جنگیم تا شهید شویم.حرکت کردیم.
شدت گرما و تشنگی در همان ابتدای حرکت بحدی تأثیرگذار شد که وقتی از سنگر تانک بیرون آمدیم بخشی از وسایل اضافه را از خود جدا کردیم و انداختیم. برخی حمایل خود را باز کردند و گوشه ای انداختند. عده ای کفشهایشان را در آوردند و با پای برهنه راه افتادند. برخی هم با تمام وسایل حرکت کردند. گرد و غبار چنان زیاد شده بود که تمام چشمانمان را پوشانده بود و مراقب بودیم که ازصف عقب نمانیم و نفر جلویی را گم نکنیم.
⬅️ ادامه دارد ...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/byy8
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
8️⃣1️⃣ قسمت هجدهم
از سوی دیگر عراقی ها به خاطر این گرد و خاک شدید داخل تانکها و نفربرها رفته بودند و ما از کنارشان عبور می کردیم. در حال حرکت بودیم که محمد زارع و غلامرضا ابرکار را درجمع خود دیدیم. همه خوشحال شدیم. محمد گفت وقتی از جمع جدا شدیم عراقی ها ما را دیدند و به طرف مان شلیک کردند و نفر سوم را گرفتند و ما دو نفر فرار کردیم. دو خودروی دشمن به دنبال مان آمدند خودروی اول را با تنها نارنجکی که داشتم منهدم کردم و برای خودرو دوم نارنجکی بر زمین پیدا کردم و آن را هم منهدم کردم و الان هم نمی دانم که چگونه در جمع شما هستیم. محمد اول صف قرار گرفت و بقیه پشت سرش براه افتادیم.
دقایقی که رفتیم از محاصره تانکها بیرون آمدیم. اما تشنگی طاقت فرسا شده بود. پای بیشتر بچه ها تاول زده بود. به هر سنگری از دشمن می رسیدیم دنبال آب می گشتیم اما خبری از آب نبود. وقتی فشار تشنگی بر من زیاد شد به محمد زارع گفتم من دیگر نمی توانم ادامه بدهم. با اجازه محمد حمایلم را باز کردم و بهمراه تفنگم آرام بر زمین گذاشتم تا سبک تر شوم. هر از چند قدم که می رفتیم برمی گشتم و اسلحه ام را نگاه می کردم. خشابش هنوز پر بود و من حتی یک گلوله هم با این تفنگ شلیک نکرده بودم.
در طی مسیر برخی از بچه ها از فرط تشنگی می افتادند و دیگران بلندشان می کردند و چند قدم اول را هم به آنها کمک می کردند تا راه بروند.یک نمونه اش را آقای فتوحی گفت که یکی دیگری را با چفیه بدنبالش می کشید. من هم افتادم و بر زمین زانو زدم. انگشتان تاول زده پاهایم می سوخت. می خواستم کفش هایم را هم رها کنم اما نگران بودم که نتوانم بدون کفش راه بروم. دوست داشتم گریه کنم اما نمی توانستم. عبدالرضا صادقی نژاد که پشت سرم می آمد گفت تو که بر پشتت نوشته ای " یا مهدی ادرکنی" برخیز که مهدی یار توست و کمکمان می کند. با زحمت فراوان بلند شدم .
⬅️ ادامه دارد ...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/byy8
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
9️⃣1️⃣ قسمت نوزدهم
تمام دشت سراب بود. وقت ظهر رسیده و آفتاب در وسط آسمان می درخشید. به چند سنگر رسیدیم. یک نفر داخل یکی از سنگرها رفت و با فریاد آب، آب با بشکه ای 20 لیتری که مقداری آب داشت بیرون آمد. همه دورش حلقه زدیم. از آن آب بسیار گرم به هر نفر کمتر از یک لیوان رسید. یکی از بچه ها که با هیجان زیاد منتظر آب بود با حالتی امیدوار گفت این آب را امام زمان به ما داده اگر چه گرم است اما وسیله امتحان ماست. یکی دیگر که خیلی عطش کرده بود اصرار داشت که آب بیشتری به او بدهند. جالب اینجاست که دیگران به ساقی سفارش کردند که اگر آبی باقی مانده کمی بیشتر به او بدهد. وقتی ساقی نصف لیوان دیگر به او آب داد باز درخواست کرد اما آب تمام شد. به سنگر دیگری رسیدیم و دقایقی در سایه اش استراحت کردیم . بعد از اینکه دوباره براه افتادیم در جلو صف کسی افتاد و صف از حرکت ایستاد. محمد زارع بود که افتاد و نمی توانست بلند شود. لبانش خشک و خاکی بود. چشمانش را مثل همه چشمان ما خاک فرا گرفته بود. از تشنگی توان حرف زدن نداشت. وقتی او افتاد همه دورش حلقه زدیم و التماسش کردیم که برخیزد.
محمد در حالی که چشمانش را بسته بود و گویی که می خواست گریه کند التماس مان کرد و گفت ترا به خدا مرا رها کنید و بروید. من دیگر نای راه رفتن ندارم و باعث کندی حرکت شما می شوم. بچه ها گفتند تو فرمانده ما هستی و باید با ما باشی. اینجا یک اتفاق بزرگ افتاد.
⬅️ ادامه دارد ...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/byy8
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
0️⃣2️⃣ قسمت بیستم
یک نفر از کسانی که چند ساعت قبل حاضر نشد قمقمه آبش را در سنگر کاتیوشا به محمد بدهد تا بین بچه ها تقسیم کند ، جلو آمد و بقیه را کنار زد و خودش را به محمد رساند و قمقمه اش را از جیبش بیرون کشید و درش را باز کرد و بر لبان محمد قرار داد. محمد یکی دو جرعه که خورد دوباره آن را از لبانش جدا کرد و درش را بست و در جیب قمقه اش قرار داد. آن شخص علیرضا باباخان زاده بود که در مقابل خواهش و تمنای دیگران برای آب گفت من این قمقمه را برای محمد نگه داشته بودم. به کسی نمی دهم و خودم هم نمی خورم. محمد بلند شد و دوباره براه افتادیم . توان ها چنان تحلیل رفته بود که فاصله زمانی میان استراحتها کمتر شد. به هر سنگری که می رسیدیم به سایبان سنگر پناه می بردیم و چشمها را می بستیم و دقایقی می خوابیدیم. اما این خواب نبود. بی حالی و ضعف بود. در یکی از سنگرها یک نفر داد زد آب پیدا کردم و باز به هر نفر یک لیوان آب رسید. آن کسی که از بشکه به داخل لیوان پلاستیکی آب می ریخت دستش می لرزید و کمی آب به زمین می ریخت. من که بیحال بیحال شده بودم آن خاکها را گل کردم و به تمام صورت مالیدم تا شاید از عطشم کم شود. در یکی از سنگرهای دشمن پوست هندوانه دیدیم که متعلق به چند روز پیش بود. برخی از بچه ها آنها را خوردند. به سنگری رسیدیم که یک دستگاه آیفا آنجا خراب شده بود بر روی در آن نوشته شده بود تیپ 14 امام حسین ( ع ). از غنایم جنگی بود که بچه های اصفهان مثل همیشه زودتر از بقیه آن را بنام کرده بودند. فوری سراغ رادیاتورش رفتم اما خشک خشک بود .
⬅️ ادامه دارد ...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/byy8
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
1️⃣2️⃣ قسمت بیست و یکم
✳️ قسمت ۲۱
سایبان هر سنگر مجوزی برای استراحت مان شده بود. اما نکته تلخ این استراحت ها این بود که وقتی راه می افتادیم برخی که بخواب رفته بودند می ماندند. البته محمد هرگز بدون اعلام حرکت نمی کرد همه داد می زدیم که حرکت می کنیم. اما بعضی ها دیگر نتوانستند ادامه دهند و ماندند. یک بار هنگام استراحت از شدت بی حالی چشمانم را بستم. دقایقی بعد که چشمانم را باز کردم بجز دو سه نفر که آنها هم خواب بودند کسی را ندیدم. بچه ها رفته بودند. وقتی از سنگر بیرون آمدم صف بچه ها را دیدم که نفرات آخرش تلو تلو راه می روند و من به سختی خودم را به آنها رساندم.
در طول مسیر به جاده ای رسیدیم. جاده تدارکاتی دشمن بود. درهمان لحظه یک دستگاه آیفا داشت می آمد و یکی دو نفر عراقی بر بار پشت آن نشسته بودند. همه در کنار جاده دراز کشیدیم. یک نفر به سمتش شلیک کرد و آیفا با سرعت از آنجا دور شد. من گفتم لااقل دبه های آبش را می گرفتیم.حدود ساعت ۲ بعد از ظهر بود. به چند سنگر رسیدیم که سایه بانی از حصیر در کنارشان قرار داشت. کمی آنسوی تر یکی از تانکهای عراقی و یک دستگاه آیفا بود که هنوز از شب عملیات آنجا مانده و عراقیها رها کرده بودند. بچه ها رفتند و از داخل آن یک دوربین دو چشم و یک بشکه ۲۰ لیتری آب آوردند. به هر نفر کمی بیش از یک لیوان آب رسید. در مجاور این سایه بان حصیری سنگر کوچکی بود که من داخل آن سنگر رفتم. یکی دو بشکه ۲۰ لیتری داخل سنگر را دست زدم دیدم سنگین است. به خیال اینکه آب است گفتم یکی دو لیوان بخورم و بعد برای بچه ها ببرم. وقتی آن را جلو دهانم گرفتم بوی نفت به مشامم رسید. یک لحظه خودم را محاکمه کردم و بخودم گفتم باختی. پیش خودم احساس شرمندگی کردم اما شاید فشار گرما و عطش چنان بود که قدرت تفکر را از ما گرفته بود.
بیرون آمدم و با همان احساس و جنگ با خودم به سنگر دیگر رفتم و خوابیدم. این آخرین سنگری بود که استراحت کردیم چون دیگر کسی قادر به ادامه مسیر نبود. حمید شالباف از اکثر این صحنه ها عکس گرفت اما متأسفانه بعدها حمید و دوربینش در همین دشت گم شدند.
در بیرون از سنگر صحبت از این بود که چند نفر بروند و کمک بیاورند. به همین دلیل محمد حسین بلبل کوهی و محمد حسن فتوحی و رحمان اورنگ قطب نمای محمد زارع را گرفتند و رفتند اما مسیر را اشتباه رفتند و اسیر شدند. برای خواندن نماز ظهر و عصر از سنگر بیرون آمدم . بعد از نماز از دوستان سراغ محمد حسن فتوحی را گرفتم گفتند در یکی از سنگرها خوابیده است. غروب که شد از رنگچی که از بچه های محل بود پرسیدم محمدحسن را ندیدی؟ گفت محمد حسن دو ساعت پیش با بلبل کوهی و رحمان اورنگ برای کمک رفت. کمی ناراحت شدم و گفتم حداقل خبر می داد. آخر ما در این شرایط هوای روحیه همدیگر را داشتیم و با هم گفتگو می کردیم.
⬅️ ادامه دارد …
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/h264
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
2️⃣2️⃣ قسمت بیست و دوم
✳️ قسمت ۲۲
بعدها محمدحسن فتوحی در خاطراتش نوشته بود : من وقتی خواستم برای آوردن کمک بروم برایت دست تکان دادم و تو در بی حالی و با چشمان نیمه باز نگاهم کردی .
پس از هشت سال جوان 23- 22 ساله ای از اسارت برگشت که بهترین سالهای عمرش را در رمادیه و موصل گذرانده بود. وقتی محمد حسن از اسارت برگشت روزی ناصر ظفری رو به من کرد و پرسید فلانی، محمد حسن در عملیات رمضان چند تیر شلیک کرد گفتم نمی دانم فقط می دانم که دو روز قبل از عملیات، محمد زارع او را از صف بیرون کشید و نارنجکی به او داد تا پرتاب کند. بعد ناصر از خود محمد حسن همین را پرسید و او هم گفت من فرصت نکردم از اسلحه ام استفاده کنم. بعد ناصر در ادامه خطاب به محمدحسن گفت به فرض اینکه یک تیر هم شلیک کرده باشی به من بگو ببینم مجازات شلیک یک گلوله به سمت عراقیها چند سال زندانی است؟ و ناصر می گفت و ما می خندیدیم. بعد از آزادی محمدحسن، گاهی وقتها با ناصر ظفری و او می نشستیم و از آن روز ها می گفتیم. محمد حسن تا مدتها وقتی از شرایط اسارت و بازداشتگاهها می گفت از کتک خوردن و کمبود آذوقه برایمان نقل می کرد. ما هم متأثر می شدیم. اما چند ماه بعد روزی شیرینی گرفته بودیم و می خوردیم. محمد حسن گفت چه خوشمزه اند ما از این شیرینی ها توی اردوگاه خورده ایم. مدتی بعد دور هم جمع بودیم و خوردنی دیگری گرفته بودیم و می خوردیم باز محمد حسن گفت چه خوشمزه اند ما از اینها توی اردوگاه می خوردیم. ناصر یکباره دستش را بلند کرد و زد تو سر محمد حسن و گفت فلانی تو که تا دیروز تمام تعریف کردن هایت از اردوگاه کتک خوردن و تو گونی گذاشتن و گرسنگی و تشنگی بود اما امروز هر چه ما می خوریم تو هم توی اردوگاه خورده ای. ظاهرا آنجا بد نگذشته. قیافه ناصر آن لحظات دیدنی بود. بگذریم.
⬅️ ادامه دارد ...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/h264
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
3️⃣2️⃣ قسمت بیست و سوم
✳️ قسمت 23
حوالی غروب نفربری عراقی آمد و در نزدیکی ما توقف کرد و بعد هم عراقی ها در آنجا یک چادر خیمه برپا کردند. با وجود این نفربر حرکات ما با احتیاط کامل همراه شد. اما علیرغم تمام سختی ها دور هم جمع شدیم و برای تقویت روحیه ها هر کس چیزی گفت. بچه ها با کسی که زیاد تشنه می شد و زیاد آب می خواست مزاح می کردند طوری که خود او هم خنده اش می گرفت و می گفت خدا شاهد است دست خودم نیست آب بدنم کم شده است
نماز مغرب و عشا را که خواندیم همه نشستیم. آنهایی هم که داخل سنگرها بودند بیرون آمدند و همه جمع شدیم. عبدالرضا صادقی نژاد چند کلام صحبت کرد. از ارتباط با خدا و امید به رهایی از این وضعیت گفت. بعد آرام آرام دعا خواندیم و با چشمانی اشک بار چهارده انسان بزرگ را واسطه قرار دادیم. " یا وجیها عندا... اشفع لنا عندا... " آن شب " توسل " خواندیم. صادقی می خواند و صدای زمزمه اش با صدای سفیر بادی که می وزید در هم آمیخته بود. خیلی از بچه ها سر برخاک نهاده بودند و نجوا می کردند. شانه ها می لرزید. فضای روحبخش آن دقایق چنان بچه ها را متحول کرده بود که خواست رهایی فراموشمان شد و گویی بدنبال چیز دیگری بودیم به همین دلیل اصلا به نفرات دشمن که در چند قدمی ما مراقبمان بودند توجهی نداشتیم. ما اسیر حال دعا شده بودیم.
⬅️ ادامه دارد ...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/h264
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
4️⃣2️⃣ قسمت بیست و چهارم
✳️ قسمت ۲۴
دعا که تمام شد و از آنجایی که عراقیها بدقت ما را زیر نظر داشتند بجز دو سه نفر بقیه درون سنگرها رفتیم. گرمای سنگرها غیر قابل تحمل بود. عراقیها هم بالای سنگرهایمان بطور مرتب با کلت، منور می زدند و تا چند متری ما می آمدند و برمی گشتند. آنهایی که در سنگرها بودند تسلیم خستگی شدند و تن به خواب سپردند. نیمه های شب من از تشنگی بیدار شدم. علیرضا باباخان زاده کنارم خوابیده بود. دستی به شانه اش زدم و بیدار شد. گفتم علی تشنه ام. گفت من هم تشنه ام . گفتم ولی تو آب داری. گفت دارم اما مال من نیست. مال محمد است. خواهش و تمنا کردم که جرعه ای بدهد. گفت فلانی اصرار نکن. آب نمی دهم خودم هم نمی خورم. دیگر اصرار نکردم. دقایقی از سنگر بیرون آمدم. نسیم خنکی می وزید. وقتی بیرون آمدم یکی از بچه هایی که بیرون مانده بود با صدای آرام گفت بنشین. گفتم چه خبر است؟ گفت حرف نزن و آرام به سمت ما بیا. پیش آنها رفتم. گفت عراقیها چند قدمی ما نشسته اند. ناگهان یکی ازعراقیها با کلت، گلوله منور بالای سرمان شلیک کرد. نماز صبح را خواندیم و بعد بچه ها رفتند و از تانک و آیفای نزدیک نفربر عراقی آب آوردند. مقدار آب به حدی بود که تا حدودی سیرابمان کرد. این آب دیگر به گرمی آب دیروز نبود. حتی یک بشکه بیست لیتری هم ذخیره کردیم و در یک صف قرار گرفتیم. محمد زارع بر اساس نشانه هایی همچون محل طلوع خورشید که از نظر جغرافیایی از سمت خاکریز نیروهای خودی انجام می شود مسیر را مشخص کرد و براه افتادیم. زمان حرکت،عراقیها کنار نفربرشان ایستاده بودند و ما را تماشا می کردند.
⬅️ ادامه دارد ...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/h264
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
5️⃣2️⃣ قسمت بیست و پنجم
در مسیر حرکت از کنار یک قبضه توپ 135 میلی متری عراقی عبور کردیم که دهانه آن در جهت موافق مسیر حرکت ما بود و ما مطمئن شدیم که مسیرمان درست است. بشکه آب را هم نوبت به نوبت بچه ها حمل می کردند. در بین راه توقفی کردیم. محمد زارع که دوربین در دست داشت افق دوردست را نگاهی کرد و گفت بچه ها یک خط ممتد سیاه را می بینم که احتمال می دهم خاکریز باشد. بعد از دقایقی استراحت دوباره به راه افتادیم. در این حین یک دستگاه نفربر عراقی به طرف ما آمد. دوباره نگران شدیم. این بار کسی توان دویدن نداشت. اصلا بدلیل اینکه پاهای بعضی از بچه ها زخم شده بود و توان راه رفتن نداشتند آرام آرام می رفتیم. بعضی ها با پای برهنه می آمدند. نفربر نزدیک ما که رسید راهش را کج کرد و به عمق خاک عراق رفت. کم کم آن خط ممتد برایمان بزرگتر و خاکریزی نمایان شد. محمد با دیدن پایه های برق پشت خاکریز گفت به احتمال فراوان آن خاکریز خودی است. در ادامه راه به خرابه ای رسیدیم که شب اول با نارنجک پاکسازی کرده بودیم. من که ذوق زده شده بودم گفتم این همان خرابه شب اول است.
⬅️ ادامه دارد ...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/h264
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
6️⃣2️⃣ قسمت بیست و ششم
حدود یک ساعت یا بیشتر از ترک سنگرهای عراقی گذشته بود و اکنون به 500 متری خاکریزی رسیده بودیم که با وجود نشانه های امیدوار کننده هنوز مطمئن نبودیم خاکریز دست خودمان باشد. جلوتر رفتیم. کسانی از روی خاکریز ما را می نگریستند. جلوی خاکریز چند تانک سوخته بود که چند موتور سوار کنار تانک ها ایستاده بودند و ما را زیر نظر داشتند. به نزدیکی تانکها که رسیدیم توقف کردیم. یکی از موتورسواران موتورش را روشن کرد و به طرف ما آمد. ما که مضطرب شده بودیم دوباره دویدیم و پراکنده شدیم که آن موتور سوار با لهجه اصفهانی گفت اخوی کجا می روی راه از این طرف است. وقتی این جمله را شنیدیم گریه امان مان نداد. بعضی ها نشستند و پیشانی بر خاک گذاردند و با صدای بلند گریستند. چند نفری که نای راه رفتن نداشتند و از پاهایشان خون می آمد همانجا نشستند و چند نفر از روی خاکریز دوان دوان به کمک شان رفتند و آنها را به آن سوی خاکریز بردند. بعضی هم سراغ موتور سوار رفتند و او را درآغوش گرفتند . پشت خاکریز که آمدیم تا دقایقی سرها پایین بود و حتی یک کلام هم سخن نگفتیم. چشمان همه پر از اشک بود. عبدالرضا صادقی گریه اش قطع نمی شد. بعد از چند دقیقه تیربار روی خط شروع به تیراندازی کرد. روی خاکریز رفتیم. آن دورها و در مسیری که ما آمده بودیم دو فروند هلیکوپتر می چرخیدند. ما را به قرارگاه لشکر امام حسین (ع) بردند. آنجا پزشکی برای معاینه ما آمد. قبل از اینکه مرا معاینه کند گفت اول برو صورتت را از این خاک و گل خشک شده بشوی. رفتم شستم و برگشتم. دیدم عبدالرضا صادقی که دکتر در حال معاینه چشمانش بود بلند بلند گریه می کند و مرتب می گوید آقای دکتر معجزه. آقای دکتر معجزه. و دکتر هم با بیانی صمیمی او را آرام کرد.
⬅️ ادامه دارد ...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/h264
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
7️⃣2️⃣ قسمت بیست و هفتم
وقتی کار معاینه تمام شد برای استراحت به چادری رفتیم. چند تن از بچه ها که معترض این وضعیت بودند غر می زدند. عبدالرضا صادقی خطاب به آنها گفت برادران اجرتان را ضایع نکنید. لطف خدا شامل حال ما شده است. قدر آن را بدانید. صبور باشید و خدا را شکر کنید و دیگران را مواخذه نکنید. سر فرصت حرف مان را به فرمانده خواهیم گفت. پس از ساعتی برادر غلامعلی حداد فرمانده گردان آمد. چنان خوشحال بود که سر از پا نمی شناخت. تک تک بچه ها را بغل کرد و بوسید. بر سر و صورت و پیشانی محمد زارع بوسه زد. بعد به خط دوم رفتیم. بچه های گردان برای استقبال از سنگرها بیرون آمدند. قاسم حق خواه را دیدم . مرا که دید با حالتی متعجب گفت تو کجا بودی؟ از محمد حسن فتوحی پرسیدم گفتم دیروز آمد؟ گفت نه. یکی دو روز بعد، محمد حسن از رادیو عراق خبر اسارت خود را اعلام کرد. چند نفری به سنگر برادر حداد رفتیم. محمد زارع قضیه را برای فرمانده تیپ و گردان نقل کرد. آنجا از علیرضا باباخان زاده ذکری به میان آمد. از آن جمع تنها 26 نفر برگشت. در اسناد مانده از آن روزها همین تعداد ثبت شده است .
⬅️ ادامه دارد ...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/h264
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
8️⃣2️⃣ قسمت بیست و هشتم
یکی دو روز بعد از رهایی از محاصره برای کاری به سنگر برادر حداد فرمانده گردان رفتم. کسی را دیدم که قیاقه اش همیشه در ذهنم ماندگار است. از روزهای اول جنگ او را دیده بودم. برخی شبها برای دیدن بچه های مسجد کرناسیان می آمد و تقریبا تمام بچه های مسجد به او علاقمند شده بودند. خودش می گفت مرا از بچه های مسجد بدانید. شبی هم برای مان از جنگ و لزوم پایمردی گفت. روزی هم او را در کرخه دیدم و از من خواست که در کنارش بمانم تا عکس یادگاری بگیریم و من هم با افتخار امرش را اطاعت کردم. آن روز هم وقتی در سنگر فرماندهی او را دیدم کلی خوشحال شدم. او هم لبخندی زد و حال و احوالی کردیم. من حرفم را زدم و از او خداحافظی کردم. شهید یدا... صبور همیشه برای من زنده است.کم کم بچه ها را برای مرحله بعد آماده کردند. این مرحله یک تفاوت عمده داشت. فرمانده گروهان ما تغییر کرد. محمد زارع را به دلیل تألمات روحی از گروهان جدا کردند و بجای او حاج احمد نونچی فرمانده شد.
⬅️ ادامه دارد ...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/h264
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
9️⃣2️⃣ قسمت بیست و نهم
من حاج احمد نونچی را قبل از جنگ یکی دو بار دیده بودم. خوش اخلاق و سلیم النفس. برادرش محمدرضا نونچی در همین عملیات به شهادت رسید. حاج احمد وقتی فرمانده شد به تک تک سنگرها سر زد و بچه ها را آماده کرد. البته شرکت در مرحله بعد برای آن تعدادی که از محاصره برگشته بودند داوطلبانه بود اما همه آمدند. او وقتی مرا دید گفت بیا با تو کار دارم. از سنگر خارج که شدم گفت تو شب عملیات " حمل مجروح " باش. گفتم اصلا به من می آید که بتوانم برانکارد بلند کنم. گفت بله اتفاقا خوب هم می آید. بعد برانکاردی آورد و یک نفر روی آن دراز کشید و یک سرش را خودش بلند کرد و به من گفت سمت دیگرش را بلند کنم. بعد از چند قدمی طرف را زمین گذاشتیم و گفت دیدی می توانی !
مرحله سوم عملیات شب عید فطر یعنی روز آخر تیرماه سال 61 انجام شد. بعد از ظهر وسایل را جمع کردیم . این بار قمقمه ام را پر کردم. وقتی آماده حرکت شدیم چشم حاج احمد به من افتاد که اسلحه بر دوش گوشه ای ایستاده ام. نگاهی همراه با لبخند به من انداخت و قبل از اینکه چیزی بگوید گفتم من نمی توانم مجروح حمل کنم. دیگر چیزی نگفت. شب که شد به خط مقدم رفتیم. عراقیها مرتب آسمان منطقه را با گلوله های منور روشن کرده و خط را زیر آتش گرفته بودند . وقتی فرمان حرکت داده شد در یک ستون یکی یکی از خط جدا شدیم و به طرف تانکهای دشمن حرکت کردیم. عراق خط پدافندی نداشت و نیروهای دشمن در سراسر دشت پراکنده بودند. به محض اینکه از خاکریز خودی سرازیر شدیم یکی از بچه ها تیر خورد و از همانجا برگشت. عبور زوزه کشان گلوله های آتشین از کنارمان وحشتناک بود. برای همین مرتب دراز می کشیدیم و بلند می شدیم. هر وقت حجم آتش تیربارها کم می شد می دویدیم و هرگاه بصورت خطی دشت را زیر آتش می گرفتند دراز می کشیدیم. انفجار خمپاره های عراق هم کار را برایمان سخت کرده بود. خمپاره ای نزدیک من بر زمین خورد و ترکشی ریز به کمرم اصابت کرد که تا یکی دو ساعت اول متوجه آن زخم نشدم. وقتی نزدیک سنگرهای تانک رسیدیم ناگهان یکی از عراقیها فریاد زد و چیزهایی گفت و بعد تیربارهای دشمن بی امان تمام ستون را زیر آتش گرفتند.
⬅️ ادامه دارد ...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/h264
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
0️⃣3️⃣ قسمت سی ام
عملیات قبل از غافلگیری دشمن لو رفت و بعد از آن آرپی جی ها یکی بعد از دیگری به سمت تانکهای دشمن شلیک شد و با انفجار یکی دو تانک تمام منطقه روشن شد. در آن تاریکی می دویدم که خودم را در کنار سنگر تانکی دیدم. تانک هنوز در سنگر بود. لحظاتی روی سینه خاکریز دور سنگر نشستم. مانده بودم چه کنم.
لحظاتی بعد محمدی همان همشهری مسن باصفا که قبلا او را معرفی کرده بودم تکبیر گویان آمد به من که رسید هنوز تکبیر می گفت و تفنگش در دست راستش بود و چفیه همیشگی اش را بر گردن داشت. چفیه محمدی با چفیه بچه ها فرق می کرد. از آن چفیه های قدیمی بود که یک جورایی به چفیه عراقیها شباهت داشت. وقتی به من رسید با اشاره به او گفتم ساکت باشد. بعد کنارم نشست.آهسته با هم حرف زدیم ، گفتم آقای محمدی توی این سنگر یک تانک است. بعد دست بردم یکی از نارنجک هایم را برداشتم اما چاشنی آن افتاده بود. نارنجک دوم را از جیبم خارج کردم چاشنی آن هم شل شده بود و چیزی نمانده بود که بیفتد. چاشنی اش را محکم بستم و سینه خیز، از سینه خاکریز بالا رفتم. در همان لحظه سرباز عراقی که بر جایگاه - که بر برجک تانک واقع شده - نشسته بود داخل تانک شد و دریچه مخصوص فرمانده تانک را بست. ضامن نارنجک را کشیدم و دستم را بلند کردم که آن را بطرف تانک پرت کنم که ناگهان چشمانم برقی زد و بعد خون از سرم و گوشم سرازیر شد و تمام صورتم را پوشاند و گرمای آن را احساس کردم .
⬅️ ادامه دارد ...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/h264
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
1️⃣3️⃣ قسمت سی و یکم( آخرین قسمت )
سرباز عراقی پیشدستی کرده و قبل از من نارنجک انداخته بود. من نارنجک را در دست گرفته بودم و ضامنش را محکم فشار می دادم. خواستم خون را از چشم چپم و صورتم پاک کنم که تانک روشن کرد و از سنگر خارج شد. من هم نارنجک را زیر شنی آن انداختم اما فایده ای نداشت. من حرکت تانک را تعقیب نکردم اما هیچ تانکی در آن منطقه سالم نماند. محمدی وقتی خون را در صورتم دید دستش را دور گردنم انداخت و صورتم را چند بار بوسید و روحیه داد و گفت اصلا نگران نباش چیزی نشده. گفتم آقای محمدی صورتم خونی است و دهنت کثیف می شود. با چفیه ام خون صورتم را پاک کردم و آن را روی زخم سرم گرفتم و روانه عقب شدم . در بین راه چند تن از بچه های مجروح را دیدم که نیاز به کمک داشتند گفتم من می روم و برایتان کمک می فرستم. وقتی به خاکریز خودی رسیدم فرمانده حداد و محمد زارع روی خاکریز ایستاده بودند. محمد مرا که دید حالم را جویا شد گفتم خدا را شکر مشکلی نیست. بعد در مورد مجروحین با محمد صحبت کردم. او هم فوری آمبولانسی را برای آوردن مجروحین روانه کرد. آدرس را هم دادم و من و چند نفر دیگر از مجروحان را با آمبولانس دیگری به عقب فرستاد. آنجا بود که من متوجه زخم ریز کمرم شدم. دردش تازه شروع شده بود.
خیلی از بچه ها آن شب شهید شدند. عبدالرضا صادقی نژاد آن شب رفت. آن دیدار آخرین دیدار من و محمد زارع بود. محمد همان شب بر اثر ترکش خمپاره بشهادت رسید. خیلی از آنها را وقتی به شهیدآباد رفتم شناختم.
✳️ پایان ✳️
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/h264
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc