eitaa logo
الف دزفول
3.6هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
628 ویدیو
8 فایل
شهید آباد مجازی دزفول ارتباط با مدیر @alimojoudi
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از الف دزفول
🌴 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅 ✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) » 🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان . 🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است. 🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 5️⃣🌷 قسمت پنجم: مالک اشتر مانده بودم در دوراهی رفتن و ماندن. لحظات سختی بود. با آن همه نیروهای پلیسی که دوره اش کرده بودند، رفتن بی فایده بود. کاری از دستِ من که حتی تکه چوبی هم نداشتم بر نمی آمد. اما ماندن از رفتن سخت تر بود. اینکه بمانم و ببینم که عین کفتار قصد جانش را کرده اند، ساده نبود. هیچ چاره ای نداشتم. چشمم مدام روی آسفالت دنبال میله ای، چوبی، چیزی می گشت که بشود به عنوان سلاح ازآن استفاده کرد. نگاهی به بادروج که مالک اشتروار می جنگید و نگاهی به زمین دنبال دست آویزی که بشود با آن کاری کرد. دوباره چند قدمی به سمت او برداشتم که باز هم فریاد زد:«نیا حاجی! گفتم نیا! برگرد!» حال و روز من قابل گفتن نبود. اینکه صمیمی ترین دوستت را گرفتار چنگال گرگ ها ببینی و کاری از دستت برنیاید، ساده نبود. عین مارگزیده ها به خودم می پیچیدم تا راهی پیدا کنم. سعودی ها در برابر پهلوانی بادروج کم آورده بودند. هر چند لحظه یک بار یکی از نیروهای سعودی با ضربه ی میله ی بادروج روی زمین می افتاد و از درد به خودش می پیچید و فریادش می رفت آسمان. چند نفر دیگر را صدا کردند و آنها هم به نفرات قبلی اضافه شدند. حالا دیگر دیدن او از بین آن همه کفتار دور و برش سخت و سخت تر شده بود. یک نفر از نیروهای آل سعود که معلوم بود فرمانده آنهاست، مردی سیاه پوست و قوی هیکل بود. قد و قواره اش به دو متر می رسید. با اندکی فاصله از سایر نیروهایش داشت منظره ی مبارزه ی بادروج را تماشا می کرد. وقتی خِفّت نیروهایش را در مبارزه با آن شیرمرد پهلوان دید، نیروهایش را صدا کرد و به عربی چیزی گفت. در کمتر از چند ثانیه نیروهایش کنار رفتند و خودش چشم در چشم بادروج ماند. ناگهان اسلحه کمری اش را بیرون آرود و بلافاصله شلیک کرد. مات و متحیر مانده بودم. عین برق گرفته ها. خشک و بی حرکت. فقط چشمم به بادروج بود که آرام زانوهایش خم شد و افتاد روی زمین. به گمانم تیر به پایش خورد. افتادنش همان و حمله ی کفتارهای گرسنه همان. شاید اینجای ماجرا را تا قیام قیامت هم نتوان گفت. اما سربسته بگویم! کدام نخل است که بیفتد و کودکانی که در حسرت بالا رفتن از آن بوده اند، دوره اش نکنند و شاخ و برگ هایش را به لجاجت نشکنند. من از آن فاصله فقط چوب و میله و باتوم می دیدم که بالا می رود و پایین می آید. فریادم به گریه بلند شد. تمام ماجرا فقط در چند ثانیه رخ داد. از آن دور کردن ها و شلیک و بعد هم ... یاد روضه ی امام حسین(ع) در گودال افتاده بودم که همیشه روضه خوان اینگونه می خواند:«شمشیرزن با شمشیر، نیزه دار با نیزه و ما بقی با سنگ و چوب ... صلی الله علیک یا اباعبدالله» تمام صحنه ها را به چشم دیدم و گریستم و کاری از دستم ساخته نبود. داشتم از درون منفجر می شدم. گاهی خودم را شماتت می کردم که چرا جلو نرفتم و گاهی با خودم می گفتم که اگر می رفتم جز کشته شدنم اتفاقی نمی افتاد. اما حالا که مانده بودم باید کاری می کردم. ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇 🌐https://alefdezful.com/562 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ ❤️ 🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید» 🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان ⭕️ به روایت : محمدحسن فتوحی 2️⃣ قسمت دوم عازم منطقه شدیم و زمانی که به خط مقدم رسیدیم ،عملیات شروع شده بود پشت خاکریز مستقر شدیم احتمالا ما نیروی پشتیبانی بودیم آتش سنگینی بین ما و عراقی ها تبادل می شد . حدود ساعت 22 بود که دستور شرکت ما در عملیات صادر شد . از خاکریز عبور کردیم و زیر آتش توپ و خمپاره دشمن به راه افتادیم . زیر نور ماه تلفات و انهدام تجهیزات دشمن از قبیل تانک و ماشین آلات و اجساد عراقی به چشم می خورد به محلی رسیدیم که احتمالا مقر یا فرماندهی عراقی ها بود. بچه ها به منظور حصول اطمینان از اینکه کسی در آن کمین نکرده باشد وارد آنجا شده و پس از پاکسازی آن مجدد حرکت کردیم . پس از چند ساعت پیاده روی زیر نور مهتاب در دشت حدود ساعت دو یا دو و نیم بامداد با نیروهای پیاده ارتشی که متوقف شده بودند برخورد کردیم . فرمانده ما با آنها صحبت کرد و گفتند که به نیروهای ارتش فرمان عقب نشینی دادند ! وقتی متوجه موضوع شدیم همه تعجب کردند . فرمانده ما نیز پس از پیگیری موضوع به او نیز دستور برگشتن به عقب را دادند . هواپیماهای عراقی نیز تمام دشت را با منورهای خود مثل روز روشن کرده بودند . زمانی که فرماندهان با عقب برای برگشتن ما در تماس بودند ما همان جا دراز کش شده منتظر دستور بودیم و بعد از توقفی که داشتیم بالاخره مقرر شد برگردیم و حالا باید مسافت تقریبا پنج ساعته ای را که پیموده بودیم باید به عقب برمی گشتیم ، در مسیر برگشت به عقب آنچه از همه چیز برای ما خطرناک تر بود ، روشن شدن هوا بود که داشت اتفاق می افتاد و فرمانده نیز آن را گوشزد می کرد . نماز صبح را در حال حرکت خواندیم هوا روشن شده بود و ما در دشت و در دید و تیررس و در خاک دشمن بودیم 🖇 ادامه دارد 🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻 🆔https://eitaa.com/sayedjamshid 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁 اختصاصی الف دزفول 🌷 این واژه ها ، عطرِ بهشت دارد . . . 🌷 ✍🏻 دستنوشته هایی منتشر نشده از دانشجوی شهید ، حمید کیانی ❤️ انتشار دستنوشته ها و دلنوشته هایی بی نظیر و سراسر معرفت از معلم شهید حمید کیانی برای اولین بار پس از 40 سال 4️⃣⭕️4️⃣ ✅ قسمت چهارم - بخش چهارم تنها یک راه داریم! مولای ما تو از خانواده با کرامت و فضلی به ما رسیده ای! تو جدت رسول الله(ص)است که خزانه کرم است! علی (ع)است که سائلین را مأواست! مادرت زهراست که نام مقدمش گره گشاست! و پدران جدتو هرکدام خورشیدی از کرم، دریایی از احسان، دنیایی از مهربانی و هرکدام نمونه ای ازپیغمبرند(ص) تو از خانواده ی آخرین پیامبر خدایی! حلقه ای از زنجیره دوازده حلقه ای چون خورشید فروزان امامانی،امام عصر(عج)دستمان را بگیر و از و از تباهیات نجاتمان بخش! امام زمان تو پرچم پیامبر را بر دوش حمل می کنی! تو بار گران رسالت پیامبر را به مقصد می رسانی! ما را نیز با این قافله ببر! امام زمان از ما راضی باش! اعمال زشت ما چون دوستی مهربان اغماض فرما و از خدا بخواه که به عصمت مادرت زهرا(س)از ما شیعیانت درگذرد! مولا! غربت و تنهایی ما را آگاهی! زمانه پر نیرنگ ما را ناظری! عشق ما را به خانواده ی پیغمبر اکرم(ص) و به حضرتت میدانی! مولا! ما بجز انسانی ذلیل و کم توان نیستیم! خودت از خدا بخواه تا ما را ببخشد. امام زمان! به واسطه ی شهدای ما( و معلولین ما) ، به واسطه فداکاری های رزمندگانت، شرافت امام امت ما، دلسوزی مسؤلین مخلص ما، یتیمان پدر را در راه خدا از دست داده ی ما، ناله های بیوه زنان جوان، و به همه ی خوبی ها و ارزش های نیک در زمانه ی ما، بر من و امثال منِ نالایق و بی ارزش نیز نظر فرما و نجاتمان و واسطه ی شفاعتمان را از خداوند طلب فرما. تو طلایه دار قرآن و اسلامی! تو آرامش قلب های ملتهب و اندیشه های پریشانی! تو ارزنده ترین مخلوق خدا در این زمانی! تو یادگار اشرف انسانهایی! تو خلیفة اللهی،...... اما افسوس که دستمان از دامان پر برکت و مهر و صفایت کوتاهست. به شرافت قرآن و اهل بیتش قسمت می دهم روز وااسفا که روز رسوائی من است!که روز حسابرسی بر زشت ترین اعمال من است! که روز حساب پس دادن من از همه ی کم کاری ها،غفلت ها،سستی ها،ترسها،شرک ها تکبرها و.... در طول زندگی است!که روز تنهایی، غربت، بی کسی است! که روز عریان و ذلیل محشور شدن است! گواهی ده که این سگ درگاه، این بنده ی پست و زبون را به طفیلی همه ی خوبان ، به طفلی پیغمبر اکرم(ص)، به واسطه ی حرمت حضرتت ببخشد. در آن روز یاورم باش و اگر محبتی به خاندان پر شرافتتان ورزیده ام، مزدم بخش که از خانواده پیامبر که زینت آسمان و زمین اند، جز کرم و لطف بر شیعیان نشاید. روحم فدای لحظه‌ای نفس کشیدنت و روح و جانم فدای انفاس قدسیت! تو را به خدا دستم را بگیر! حمید کیانی پایان بخش چهارم از قسمت چهارم ادامه دارد . . . 📚 مرور این مطلب در الف دزفول 👇🏻 🌎https://alefdezful.com/ncgq 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🎁 پست فوق ویژه الف دزفول 1️⃣📶📶 انتشار برای اولین بار ✍🏻🌹 روایت شهیدی که با انگشت جوهری به شهادت رسید. ❤️ روایت بانوی شهیدی که لحظاتی پس از شرکت در سومین دوره انتخابات ریاست جمهوری ، با ترکش توپخانه رژیم بعث عراق به شهادت رسید. 🌷✅ روایتی که تا کنون نشنیده اید . . . . ☀️منتظر انتشار یک روایت شنیده نشده از بانوان شهید دزفول باشید ⏳ منتظر باشید 🖥 این روزها پیگیر الف دزفول باشید 🕰 به زودی در الف دزفول 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🌷سردار رشید اسلام شهید حاج عبدالحمید بادروج ✅مسئول ستاد لشکر ۷ ولیعصر(عج) 🌹تولد: 1335 🎁شهادت : 9 مردادماه 1366 ، مراسم برائت از مشرکین ، جمعه سیاه مکه مکرمه 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🌴 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅 ✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) » 🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان . 🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است. 🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 6️⃣🌷 قسمت ششم : پرواز کفتارها عقب آمدند و من فقط پیکری می دیدم که سرتا پای لباس هایش از خون رنگین شده بود. تکان نمی خورد. چند نفرشان آرام آرام دوباره جلو رفتند. انگار از بدن بی جان او هم می ترسیدند. از آن فاصله ی نچندان دور دیدم که پیکر بادروج را روی زمین کشان کشان بردند سمت یک کمپرسی. به سختی از روی زمین بلندش کردند و انداختند عقب ماشین. انگشت هایش را از لای در بیرون گذاشتند و آن درب بزرگ آهنی را بشدت بستند. (بعدها که پیکر پاکش را دیدم ، انگشت هایش خرد شده بود) کمپرسی حرکت کرد و بادروج را بردند. و من تنها کسی بودم که تمام این صحنه ها را لحظه به لحظه دیدم، اما نتوانستم برای آن مالک اشتر خمینی کاری کنم. به هم ریختم. به شدت هم به هم ریختم. دیگر حال خودم را نمی فهمیدم. یاد حرف های دیشبش ، حالاتش ، رفتارش ، خنده هایش و وصیت هایش، آتش درونم را بیشتر شعله ور می کرد. یادآن سیاه بدقواره. آن نامردی که بادروج با گلوله اش از پای درآمد، عذابم می داد. یان آن کفتارهای بی مروت. یاد ثانیه های مبارزه و شهادت بادروج همه و همه عین فیلم از جلو چشمانم می گذشت. باید کاری می کردم. با سرعت شروع کردم به دویدن به سمت وردی پل و زیر لب اَشهدم را هم خواندم. بادروج دیشب گفته بود که فردا شهید می شویم. باید کاری می کردم. باید کاری می کردم که برای محمد پسرش حرفی برای گفتن داشته باشم. دیگر فکر جان خودم نبودم. باید انتقام می گرفتم. انتقام بادروج را؛ انتقام آن جانباز بی دست را که مظلومانه شهید کردند و انتقام ان همه شهیدی را که گوشه و کنار خیابان ها افتاده بودند. قیافه کریه آن سیاه دومتری که بادروج را با تیر زد، جلو چشمم بود. انگار فقط او را می دیدم و آن اسلحه را و تصویر آن شلیک را که پیش چشمانم رفیقم را از من گرفت. مدام زیر لبم می گفتم که باید حقش را کف دستش بگذارم. باید انتقام خون به ناحق ریخته ی بادروج را از او بگیرم؛اما دست خالی نمی شد. باید اسلحه ای پیدا می کردم. باتومی ، میله ای ، چیزی... . در همین افکار بودم که یک لحظه چشمم افتاد به یکی از نیروهایشان. چفیه قرمزی روی سرش بسته بود و باتوم به دست دنبال مظلومی دیگرمی گشت. باتومش چشمم را گرفت. حواسش به من نبود. آرام آرام از پشت سر به او نزدیک شدم. شهادتین را مکرر زیر لب می خواندم و قدم بر می داشتم و نزدیک و نزدیک تر می شدم. دوره انواع نبردهای تن به تن را دیده بودم. دیگر فقط به اندازه ی دو قدم با او فاصله داشتم که ناگهان فریاد زدم: « الله اکبر» و به سویش دویدم. فرصت برگشتن و نگاه کردن هم به او ندادم. خم شدم و زدم زیر پاهایش. تا بخواهد به خودش بیاید، بلندش کردم و با سر کوبیدمش روی زمین. گیج و منگ پهن شد روی آسفالت و تا بخواهد به خودش بیاید، باتومش را برداشتم و با تمام قُوایم بالا بردم با الله اکبری دیگر محکم کوبیدم توی بازویش. نعره اش بلند شد و خون از بازویش فواره زد. تعجب کردم. آخر من که با چوب زده بودم. باتوم که چنین زخمی ایجاد نمی کرد. نگاهم را از بازوی آن نامرد گرفتم و به سر باتوم نگاه کردم. دو میخ آهنی بلند خودنمایی می کرد. ناگهان یاد همان جانباز بی دستی افتادم که با همین باتوم ها زدند توی صورتش. تصور اینکه چه بلایی سر آن جانباز مظلوم آمده بود، حالم را دگرگون تر کرد. اما حالا اسلحه داشتم. اسلحه ای که برایم حکم یک مسلسل را داشت. دوباره چهره ی آن سیاه دومتری پیش رویم شکل گرفت. تصویر شهادت بادروج و شلیک آن نامرد لحظه ای رهایم نمی کرد. باید انتقام می گرفتم. ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇 🌐https://alefdezful.com/563 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ ❤️ 🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید» 🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان ⭕️ به روایت : محمدحسن فتوحی 3️⃣ قسمت سوم در مسیر دو کامیون ایفا به ما نزدیک شدند و در همان حال دور زدند و از پشت ماشین به ما شلیک شد ما نیز تیراندازی کردیم و آنها فرار کردند . خوشبختانه کسی از بچه ها آسیبی ندید و ما به ستون و با سرعت حرکت می کردیم . نور خورشید بر دشت می تابید ، به محلی رسیدیم که دو سه تا کامیون ایفای عراقی از دور دیده می شد آنها متوجه ما نشده بودند . ناگهان یکی از بچه ها بدون هماهنگی یا دستوری به سمت آنها آر پی جی شلیک کرد چند نفری از بچه ها به کار او معترض شدند و بحث می کردند اما دیگر ثمری نداشت اگر چه ایفا ها فرار کردند اما با این شلیک دشمن زودتر متوجه حضور ما در آن نقطه از پهنه دشت شد . راه افتادیم اما طولی نکشید که از فاصله کمتر از هزار متری متوجه یک ستون تانک که در حال حرکت به سمت ما بودند ، شدیم . تانک ها از فاصله حدودا چهارصد متری بچه ها را زیر باران گلوله های تیربار گرفتند . همه در روشنی روز زیر باران گلوله ها گیر افتاده بودیم . شروع به دویدن کردیم من کنار بی سیم چی بودم پشت نفربر سوخته ایی پناه گرفتیم بی سیم چی برای نفس تازه کردن لحظه ایی بی سیم را زمین گذاشت که همان جا با اصابت گلوله منهدم شد . به دلیل آرایش تانک ها از همه طرف گلوله می بارید حالا تانک ها داشتند خودشان را به ما نزدیک و نزدیک تر می کردند بطوری که صدای حرکت شان راحت بگوش می رسید . بعد از چند لحظه متوجه خاکریز مانندی شدیم زیر آن رگبار بی امان با تمام توان به آن سمت شروع به دویدن کردیم . خود را به سنگر تانک رساندیم ضربان قلبم به شدید ترین تپش رسیده بود اما از آن مهمتر این بود که سالم بودیم تصورش هم برایمان مشکل بود چه رسد به اینکه واقع شده باشد اما به لطف خدا این واقعیتی بود که داشت برایمان اتفاق می افتاد . بچه های دیگر نیز به ما ملحق شدند ، هرچند تعدادی نیز به خاطر اینکه توان برگشتن نداشتند توسط نیروهای دشمن اسیر شدند . 🖇 ادامه دارد 🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻 🆔https://eitaa.com/sayedjamshid 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎥قسمت دوم مستند تلویزیونی «الف دزفول» 2️⃣🌹 مستندی متفاوت با روایتگری قهرمانان و اسوه های مردمی ❤️ راویان و روایت هایی که شاید تا کنون نه دیده و نه شنیده باشید ☀️ پخش شده از شبکه مستند سیما 🎤 با اجرای حاج صادق آهنگران 🎧 به کارگردانی : محسن اردستانی رستمی 🎬 تهیه کننده: شهرام ناصری 🔺با همکاری مجموعه سینما وارثین دزفول 📶 انتشار در کانال الف دزفول ⏳به زودی . . . منتظر باشید 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁 پست ویژه الف دزفول 1️⃣📶📶 انتشار برای اولین بار در الف دزفول 😭 شیری که محمدرضایم نخورد ✍🏻🌹روایت دردآلود شهادت کودک شهید محمدرضا محمدولی کاری ( شهیری ) 🌷❓هشتم محرم بود. عموی محمدرضا نذری داشت و مشغول کار کردن بودند. بابا بزرگم «میرزا اگاب» و «دایی کاظم» نشسته بودند درب مسجد ملاعلیشاه. مسجد نزدیک خیابان طالقانی بود و فاصله کوتاهی شاید حدود۱۰۰متر از خانه ما داشت. افراد زیادی آنجا بودند. استاد حسن وقتی آن ها را می بیند می ایستد و مشغول صحبت می شوند. 🌹❤️در بیمارستان از همه می‌پرسیدم: « کودکی را اینجا نیاورده اند؟» به هر طرف می‌دویدم. به اتاق ها سر می زدم. در یکی از اتاق ها بابا میرزا را دیدم که با سر و صورت کبود روی تخت افتاده بود. در اورژانس هم استادحسن همسرم را دیدم سیاه و کبود! به سمتش دویدم! در نگاهم این سوال راخواند که « رضا کجاست؟» ✍🏻 روایت رضای شهیدمان را در الف دزفول ببینید👇🏻 🌎 https://alefdezful.com/7a6p 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc