🌴 مردان دریایی
8️⃣1️⃣🌷 قسمت هجدهم
خود معاون گردان يعني سيد جمشيد هم فكر نميكرد كه خط دشمن به اين شكل باشد؛ يعني به حالت بالا پريدن و خزيدن به طرف بالا و اين طرف افتادن.
بچه ها را بردم. من بالا بودم و نفر بعدي كه يك بيسيمچي بود، پايش را رها كرد و مثل يك توپ به زمين خورد. آن برادر، هنوز كه هنوز است، ميگويد: از آن شب كمرم درد ميكند. او با بيسيم به زمين خورد و تصور ميكرد كه آن ديوار بلند، يك حالت شيب دارد كه پايش را ادامه دهد و به پايين بيايد. در صورتي كه وقتي پايت را رها ميكردي، چون هوا تاريك بود و جلوي پايت را نميديدي، از بالاي ديوار مثل توپ به زمين ميخوردي.
ناگفته نماند، وقتي به سمت ساحل دشمن ميرفتم، يك قطعهاي بود كه قبلاً خودمان پاكسازي كرده بوديم، در برگشت، آن را گم كرديم، اما حميد كياني مثل يك شير ايستاده بود. صدايش كردم. او با صداي رسا و بلند فرياد زد: «محمود! چه شده؟» گفتم: «بچه ها را آوردهام. يكي از بچه ها بيايد و سيمخاردارها را ببرد.»
او خودش در حالي كه سيمبر در دستش بود، از سر خط آمد و مقداري از سيمخاردارها را بريد و راه را باز كرد. به ساحل دشمن رسيديم. به او گفتم: «همينجا بايست و قدر زيادي از سيمخاردارها را ببر چون الآن است كه بقية بچه ها برسند.»
حميد كسي نبود كه آرام بگيرد. كسي كه آنقدر براي عمليات بيتابي كرده بود چگونه ميتوانست آرام باشد؟ چون آن شب همان شبي بود كه خودش به چشم ديده بود. خدا شاهد است، قبل از عمليات من و حميد خيلي با هم بوديم. خيلي با هم مينشستيم و حرف ميزديم. او ميگفت: «محمود، به خدا قسم اين دفعه يك چيز به دلم برات شده است. روشن است كه اين دفعه خدا بهراحتي و با كمترين تلفات كه خودمان هم باورمان نميشود، خط را ميشكند.» آن شب هم وقتي به خط رسيديم، دستش را به شانهام زد و گفت: «ديدي گفتمت؟ ديدي گفتمت راحت است.»
بچه ها آمدند. يك چراغ دستي پيدا كرده و روشن كرديم. با چراغ دستي علامت داديم و با داد و فرياد، قايقهاي بعدي را متوجه خودمان كرديم. تعدادي از نيروهاي ما كه پايينتر از معبر رفته و خودشان در آن نقطه با دشمن درگير شده بودند به ما ملحق شدند. چند شهيد هم در قايقها داده بوديم. به هر ترتيبي بود، بيشتر بچه ها را از محور خودمان به داخل كشيديم.
همة نيروها را ميبايست نيروي دريايي يا آبي بناميم، چون همه خيس بودند و وضع ما غواصها بهتر از همه بود.
در آنجا حرف بچه هاي غواص آن بود كه خدا را شكر كه ما را از غواصان قرار داد، چون لااقل لباس غواصي به تن داريم. نيروهاي پياده كه لباس نظامي و عادي به تن داشتند، همه لباسهایشان خيسِ خيس شده بود. حالا خودتان حساب کنید چه وضعيتي پيدا كرده بودند!
خدا رحمت كند شهيد فرجا... پيكرستان را كه با نيروهاي خشكي آمده بود! فرجا... آمده بود سر خط كه همان اوايل شهيد شد. عبدالمحمد مشاك هم در آنجا به شهادت رسيد.
ما علاوه بر قسمتي از محدودة گردان عمار كه پاكسازي كرده بوديم، تا نزديك محلي كه يك يا دو نهر مانده به محدوده گردان خودمان (بلال)، تا نهر شماره يازده، رفته بوديم، اما حدود دويست متر پاكسازي نكرده بوديم.
خدا خيلي كمك كرد. تمام عراقيها در آن منطقه هم كشته شده بودند. بچه ها هم آمدند و قدري خيالمان آسوده شد. در آن حال، سرما بر ما مسلط شده بود و به شدت ميلرزيديم.
صبح كه نگاه كردم و ديدم چند نفر بوده ايم، از تعجب خنده ام گرفت!
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇
🌐https://alefdezful.com/4305
🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره 2 الف دزفول👇🏻 :
🌐https://chat.whatsapp.com/JK8xh4YvASJIdx6Am14F6g
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/alefdezful
🌷#نقش_جعبه_آیینه_ها🌷
🎁6️⃣ نقش ششم :
🌴مزار شهید عبدالکریم اخشم
🌹 گلزار شهدای شهیدآباد دزفول
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 :
🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/alefdezful
✴️صفحه اینستاگرام الف دزفول👇🏻
🌐https://www.instagram.com/alefdezful/
✍🏻 تقریظ حجه الاسلام والمسلمین دکتر عبدالحسین خسروپناه بر کتاب «ناجی»
📚دانشمند فرزانه جناب حجه الاسلام والمسلمین دکتر عبدالحسین خسروپناه ، معاون علوم انسانی و هنر دانشگاه آزاد اسلامی و عضو هیات علمی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی و برنده جایزه سومین دوره جهانی علوم انسانی اسلامی در خصوص کتاب «ناجی» زمانه و زندگی شهید والامقام محمدحسین ناجی دزفولی ، تقریظی منتشر کردند.
🎁 متن تقریظ دکتر خسروپناه را در الف دزفول ببینید👇🏻
🌐http://alefdezful.com/530
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 :
🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/alefdezful
✴️صفحه اینستاگرام الف دزفول👇🏻
🌐https://www.instagram.com/alefdezful/
بسم الله الرحمن الرحیم
«وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِينَ»
🔰 مطالعه کتاب «ناجی» روایت پرواز شهید محمدحسین ناجی دزفولی به قلم جناب علی موجودی انتشارات سوره مهر را بعد از سخنرانی عصر عاشورا در مسجد شهید توتونچی آغاز کردم و امروز به پایان رساندم.
ابتدا باید از نویسنده محترم جناب موجودی تشکر کنم که شهید حسین ناجی را به زیبایی معرفی و خانواده چند شهید را به خوبی توصیف کردند: شهیدان حسین و امیر ناجی، شهیدان علی و محمود دوستانی دایی های شهیدان ناجی، شهید محمد روغن چراغی داماد خانواده شهید و شهیدان مسعود و محمد عیدی عطار زاده پسر دایی های مادر شهیدان ناجی.
سپاس دوم از خانواده محترم و دوستان عزیز شهید حسین ناجی و گروه روایتگران شهدای دزفول است که نویسنده را در تدوین این اثر ارزشمند یاری کردند.
توصیه این مسکین، مطالعه کتاب ناجی توسط همه عزیزان و انقلابیون و آزادگان، به ویژه طلاب حوزه های علمیه و دانشجویان دانشگاه های کشور است تا سلوک شهید حسین ناجی را دریابند و تحصیل دروس حوزه علمیه و مهاجرتش به قم و سربازی و سختی های زندگی و بصیرتش در فتنه های اول انقلاب و مسئولیت گزینش سپاه و تأسیس ذخیره سپاه و دغدغه هایش نسبت به حجاب و نافله شب و دعاخوانی و رفتن به قبرستان و درون قبرها برای آنها معلوم گردد.
همه زندگی شهید حسین ناجی، سلوک خالصانه الی الله بود؛ به ویژه دل نبستن وی به امور دنیوی و بریدن از ریاست در سپاه و تبدیل شدن به رزمنده ای معمولی در گردان بلال و در نهایت توفیق شهادت در عملیات فتح المبین.
خداوند شهیدان این خانواده به ویژه شهید حسین و والد بزرگوارش مرحوم ملاکاظم را بیامرزد و بستگانش به ویژه همشیره ها و والده زینب وارش را صبر جمیل و اجر جزیل عنایت نماید.
طوبی لهم و حسن مآب و رضوان الله تعالی علیهم
✍️ عبدالحسین خسروپناه دزفولی
یازدهم محرم الحرام ۱۴۴۳ شب شهادت امام سجاد علیه السلام و ۲۹ مرداد ۱۴۰۰
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 :
🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/alefdezful
✴️صفحه اینستاگرام الف دزفول👇🏻
🌐https://www.instagram.com/alefdezful/
🔅قصه ی خورشید 🔅
🌷3️⃣قسمت سوم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
چادرم را سرم کردم و همراهشان راه افتادم. توی دلم خداخدا می کردم غلامحسین نباشد، اما ندایی در دلم می گفت که غلامحسین نیست. این ندا آنقدر قدرتمند بود که عجیب دلم را آرام کرد.
از ماشین پیاده شدم و راه افتادیم سمت سردخانه. درب سنگین سردخانه را بازکردند و روی زمین چندین تابوت بود. آرام آرام به سمت یکیشان رفتیم. قلبم بدجوری شروع کرد به تپیدن. صدای گروپ و گروپش را به وضوح می شنیدم. نفسم بالا نمی آمد. یکی از همراهان جلو آمد تا پارچه ی روی تابوت را کنار بزند. دوباره همان ندا در درونم فریاد زد ، نه! غلامحسین نیست! آنقدر اطمینان داشتم که فریاد زدم، نه! غلامحسین نیست! و همزمان پارچه ی روی تابوت کنار رفت. نفس حبس شده در سینه ام را یکجا بیرون دادم و دوباره فریاد زدم! نه! غلامحسین نیست! و واقعاً غلامحسین هم نبود. فقط یک تشابه اسمی بود، اما نصف عمر شدم.
مُردم و زنده شدم تا دوباره رسیدم خانه. تکیه ام را به دیوار دادم و به غلامحسین اندیشیدم. به قصه ی خورشید. اینکه الان کجاست و چکار می کند؟ اصلاً زنده است یا شهید شده است؟ هیچ تکلیفی جز صبوری نداشتم!
سرم به امورات رضا و علی گرم بود و دلم امیدوار به بازگشتن غلامحسین و هر از چندگاهی از این ستاد به آن ستاد دنبال ردپا و نشانه ای از او. این زندگی را با توکل شروع کرده بودم و با توکل هم باید ادامه می دادم. سخت بود، اما گره دلم را به خدا که محکم تر می کردم، مشکلات را کمتر حس می کردم.
علی دو سه ماهش بود و طبیعتاً درکی از وضعیت موجود نداشت، اما رضا خیلی به بابایش وابسته بود. آرام کردنش انرژی زیادی از من می گرفت. گاهی می رفت و می نشست در خانه و تا شب منتظر می ماند تا بابایش برگردد و گاهی هم همانجا خوابش می گرفت.
حال دل خودم هم چیزی از رضا کم نداشت. چشمم به در بود که باز شود و مسافرم برگردد و یا اینکه یکی در بزند و خبری بیاورد. گاهی با تصور خبر شهادتش دلم آتش می گرفت و گاهی با امید خبر خوشی از او آرام می شدم. برزخی بود برای خودش آن روزها. روزگار بدون تغییر سپری می شد. خبر فقط بی خبری بود و نشان فقط بی نشانی.
ماه ها به همان منوال گذشت و قصه ی مفقودالاثر شدن غلامحسین داشت یک ساله می شد که یک نامه زندگی ام را زیر و رو کرد. یک نامه از عراق به همراه یک عکس از غلامحسین که بسیار لاغر و تکیده شده بود.
نامه را که به من دادند انگار دنیا را به من دادند. چندین بار از اول تا آخرش را خواندم. دست خط خودش بود. خوش خط و زیبا. موج می زد از آرامش و متانت. خبر اسارتش را در چهارم مهرماه 59 حوالی آبادان نوشته بود. یعنی دقیقا فردای همان روزی که برای دومین بار ساکش را گرفت و رفت. فریاد زدم:« زنده است! شهید نشده! اسیره! غلامحسین زنده است!»
عکس را چنان توی دستهایم گرفته بودم که انگار گرانبهاترین سرمایه ام را گرفته ام. توی عکس چشم هایش بسته بود. آنقدر خبر یکهویی و شوک دهنده بود که مادرش باور نمی کرد. می گفت:«ببین! چشماش بسته است! احتمالاً این عکس جنازه شه که اینطوری گذاشتنش!» لبخند زدم و گفتم:«نه! اینطوری نیست! اون زنده است! اینم نامه شه! دست خط خودشه! من خوب این دست خط رو میشناسم!»
و از اینجا بود که زندگی من و قصه ی خورشید وارد مرحله ی جدیدی شد، صبر و انتظار و امید! امید به اینکه روزی او خواهد آمد و دوباره جمعمان جمع می شود. من، غلامحسین ، رضا و علی!
زندگی کردن با امید هم حس و حال خودش را داشت. برای همدیگر نامه و عکس می فرستادیم و از حال هم باخبر می شدیم. هر چندگاهی نامه ها با تاخیر چند ماهه می رسید و گاهی هم اصلاً به مقصد نمی رسید، اما دست و پا شکسته از هم خبر داشتیم و به همدیگر امید دیدار دوباره می دادیم.
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5251
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 :
🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/alefdezful
🌴 مردان دریایی
9️⃣1️⃣🌷 قسمت نوزدهم
در حدود دو متر، هشت يا نه نفر كنار هم نشسته بوديم كه وقتي به محل نگاه ميكردي كه مثلاً چگونه ديشت اينجا بودهايم، حيرت ميكردي! از سوز سرما دور هم جمع شده بوديم، آن هم در حالي كه تا صبح ميلرزيديم.
براي نماز صبح نميدانستيم چه كنيم. چون لباسها و دست و پايمان، خونآلود بود و وضعيت پاكي و نجاستمان معلوم نبود. از حميد پرسيدم: «حميد! حالا وضعيت نمازمان چه ميشود؟ با اين وضعيت لباسها كه نماز نميچسبد.» حميد بلافاصله پاسخ داد: «مثل من باش! به دل نگير! بهترين نماز الآن است. اتفاقاً اين نماز خوبي است. خط دشمن را شكستهايم. آيا نمازي بهتر از اين سراغ داري؟» پرسيدم: «پس مهر و جانماز چه؟» جواب داد: همين پتو كافي است. در حالي كه پتو روي پايمان بود، نمازي جانانه خوانديم.
پس از نماز، از سمت راست كه كاملاً پاكسازي نشده بود، صداي درگيري ميآمد. بچه ها همت كردند و خط آنجا هم شكسته شد.
ما در سمت راست محور لشكر هفت ولي عصر(عج) بوديم و تقريباً يكصد و پنجاه متر بين لشكر ما و لشكر 25 كربلا پاكسازي نشده بود. بچه ها در آنجا بهشدت آتش كردند. ما هم به كمك آنها رفتيم.
در آنجا شهيد حسين انجيري، از نيروهاي غواص كه گم شده بود، را پيدا كرديم. پرسيدم: «حسين، كجا بودهاي؟» پاسخ داد: «ما رفتيم و به ساحل خودمان زديم. حالا با هزار مصيبت به اينجا رسيدهايم.»
همان شب شنيده بودم كه فرجا... شهيد شده است، ولي جنازهاش را نديده بودم. تقريباً ساعت 9 صبح بود كه آمدم و ديدم قامت رشيد او بر زمين افتاده است. انگار خواب بود؛ خدا شاهد است او خواب خواب بود؛ شهيد شده بود. آمدم اين طرفتر. بچه هايي كه زخمي شده بودند كمك ميخواستند و من آنها را دلداري ميدادم.
آن موقع شهيد مسعود شاحيدر هنوز زنده بود و حرف ميزد. به بالاي سرش رفتم. گفتم: «مسعود، چطوري؟» پاسخ داد: «الحمد لله خوبم.» او را كشيدم و در يك سنگر بردم و بر او پتويي انداختم، ولي خيلي بيحال بود.
بالاي سر بچه هاي ديگر رفتم. جمال قانع در حالت اغما بود، ولي هنوز نفس ميكشيد. آن طرف عبدالنبي روي زمين افتاده بود، ولي در آن حالت هم با بچه هايي كه زخمي بودند، شوخي ميكرد و سر به سرشان ميگذاشت تا دردهايشان را كمتر احساس كنند.
تقريباً ساعت 9:30 صبح، آن منطقه پاكسازي شد و به لشكر 25 كربلا الحاق كرديم. نيروهاي ديگر هم آمدند و در همان صبح، در عمق خط دشمن و تا جايي كه مشخص شده بود، يعني جاده ظفر، رفتند. آنجا حدود سيصد متري ساحل و خط دشمن بود.
آن روز تقريباً به همين صورت گذشت و تا فردا صبح در آنجا بوديم. در خط، گشتي زديم. آن اتاق سيماني -كه اشاره كردم- سنگري بود كه هيچكس در آن نبود، ولي چند نفر از بسيجيهاي بازيگوش و شيطان آن را با موشك آر.پي.جي هفت ميزدند. هر چه ميگفتيم: «بابا! شليك نكنيد. خودمان حال و حوصله سر و صدا نداريم.»، توجه نميكردند.
يكي از خصوصيات صبح عمليات اين است كه بچه ها حال سر و صدا ندارند و اگر كسی گلولهاي شليك کند، دوست دارند سرش را ببرند، چون از تيراندازي بيزارند. ولي آن بچه ها هر چند دقيقه يك موشك آر.پي.جي هفت به سمت آن اتاق شليك ميكردند. ما نميفهميديم كه جنس اين سنگر سيماني از چيست، ولي ميديديم كه هيچ صدمهاي به بدنة آن وارد نميشود. ظاهراً از داخل آتش گرفته بود، چون مقداري دود كرد.
چند لحظه بعد از آنكه من اعتراض كرده بودم كه چرا شليك ميكنند، دو نفر از بسيجيها خود را به اتاقك رسانده و بالاي آن دو سه نارنجك انداختند. فرياد زدم: «بابا! بياييد اينجا!»
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇
🌐https://alefdezful.com/4305
🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره 2 الف دزفول👇🏻 :
🌐https://chat.whatsapp.com/JK8xh4YvASJIdx6Am14F6g
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/alefdezful
🌴 مردان دریایی
0️⃣2️⃣🌷 قسمت بیستم
آنها حدود يكصد متر از ما دور بودند. خدا شاهد است وقتي بيست يا سي متر از آن اتاقك دور شدند، ناگهان از آنجا، دو- سه دست هي بالا ميرفتند و پايين ميآمدند. داد زدم: «بچه ها! مثل اينكه كساني آنجا هستند و ميخواهند اسير شوند!»
در يك لحظه يك نفر از آنجا بلند شد. بچه ها به طرف او تيراندازي كردند. او دوباره نشست. فرياد زدم: «بابا! شليك نكنيد. بگذاريد بلند شود!»
با قطع تيراندازي، آن عراقي بلند شد و با ترس و هراس به سمت ما آمد. پس از او، نفر بعدي هم بلند شد. خلاصه چهار نفر از آن سنگر بيرون آمدند. آنها در آن همه انفجار و با آن همه سر و صداي تكبير ما در آن سنگر مخفي شده بودند.
براي تصرف اين سنگر مهم و خطرناك كه در محور ما بودسه نفر را مأمور كرده بوديم كه بيايند و راهپلة ورودي آن را پيدا و منهدمش كنند.
در آن لحظه كه آن چهار عراقي اسير شدند، نگاه ميكردم كه اينها ميخواهند چگونه و از كجا بيرون بيايند. چون چهار طرف آن بسته و صاف و يكدست بود و هيچ دري نداشت. در ناباوري ديدم كه يكي از آنها طنابي را كه آويزان شده بود، گرفت و پايين آمد. آن وقت چگونه ميتوانستيم بفهميم كه آنها با طناب به داخل اين سنگر ميروند و بيرون ميآيند؟ اين هم از لطف خدا بود كه آنها اسير شدند.
چهار نفر از آن طناب به پايين آمدند و خود را تسليم كردند. حتم داشتيم كه آنها در شب گذشته با تيراندازي خود، چند نفر از نيروهاي ما را شهيد و يا مجروح كردهاند و حالا آمدهاند كه تسليم شوند. آنها را بالاي سر شهدا برديم و شهدا را نشانشان داديم و پرسيديم: «اينها را چه كسي زده است؟» مات و مبهوت مانده بودند و فقط نگاه ميكردند.
ميخواستيم بچه هاي مجروح را به عقب بفرستيم، ولي نه قايقي بود و نه وسيلهاي. هر چه ميگفتيم: «قايق بياوريد!» ميگفتند: «قايق نيست. ديشب تير و تركش خورده و خراب شدهاند.» خودمان هم ميديديم كه بعضي از آنها واژگون و برخي هم در ساحل خراب بودند.
كمي از سر خط پايينتر رفتم كه ديدم قايقي در موانع گير كرده است. شهيدي در آن بود. داشتم نفر بعدي را كه در قايق بود، نگاه ميكردم كه ديدم سرش تكان خورد. سرش را برگردانيد. جا خوردم. اول احساس كردم شهيد است، ولي بعداً دريافتم كه زخمي است و هفت–هشت ساعت است كه آنجا افتاده است. خيلي برايش ناراحت شدم. به طرفم رو كرد و گفت: «برادر، كمك نميكني؟» فارسي حرف ميزد. دلم برايش سوخت، اما هيچ چارهاي نداشتم. آنجا چه ميتوانستم بكنم؟ در آنجا تكان كه ميخوردي تا زانو در گل و لجن فرو ميرفتي. بهترين محل همان جايي بود كه او مانده بود.
ساعت تقريباً 11 صبح بود. تماس ميگرفتيم، ولي قايق نبود. بچه هاي غواص را، كه سالم بودند، بسيج كرديم. آنها قدري از موانع را كنار زدند. معبري با زحمت فراوان باز شد. فكر اينكه داريم جان بچه ها را نجات ميدهيم به ما نيرو ميداد، چون مجروحين داشتند يكي يكي تمام ميكردند. خدا رحمت كند شهيد جليل شريفي را كه آنقدر از او خون رفت تا شهيد شد! حميد حويزي هم اگر در آنجا ميماند، تمام ميكرد.
موانع را كنار زديم و یکیک مجروحان را با زحمت زياد به روي دوش گرفتيم و به طرف قايقها برديم.
به لب اروندرود كه ميرسيدي، به علت جزر آب، تا كمر در يك گِل نرم فرو ميرفتي. حساب كنيد مجروحي را كه از ناحية پا زخمي شده بود، ميخواهيد حمل كنيد. يكي از آنها را روي دوشم گرفته بودم. تكان كه ميخوردم، فرياد آخ او به هوا ميرفت. فرياد او مثل يك چكش بر سر من فرود ميآمد. هم خسته بودم و هم درد او عذابم ميداد. تازه در گِل هم فرو ميرفتم.
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇
🌐https://alefdezful.com/4305
🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره 2 الف دزفول👇🏻 :
🌐https://chat.whatsapp.com/JK8xh4YvASJIdx6Am14F6g
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/alefdezful
🔅قصه ی خورشید 🔅
🌷4️⃣قسمت چهارم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خبر شهادت «شهید محمد فرخی راد» در اثر شکنجه های نیروهای بعثی را هم در نامه ای برایم ارسال کرد. شهید فرخی معلم بود و در اسارت به اسرا سواد یاد داده بود و به جرم اینکه از او یک مداد گرفته بودند، زیر شکنجه، به شهادت رسیده بود.
بی تابی و ناراحتی اش را از لابلای واژه ها می شد حس کرد. از شکنجه هایی نوشته بود که به شهید فرخی داده بودند و خواست که به شوهر خواهرش خبر بدهم. البته این خبر زمانی به ما رسید که صلیب سرخ عکس پیکر شهید فرخی را برای خانواده اش ارسال کرده بود و خانواده ی این عزیز، داغدار شهادتش بودند.
روزگاری غریبی داشتم. هم باید پدر می بودم و هم مادر. کار ِ بزرگ کردن بچه ها کار ساده ای نبود. دست تنها باید وظیفه ی غلامحسین را هم به دوش می کشیدم و دم بر نمی آوردم! رسیدگی و تربیت و رتق و فتق امورات رضا و علی کار ساده ای نبود. از درس و مشقشان بگیر تا دوا و دکترشان. اما همه را به امید بازگشت خورشید و سر و سامان گرفتن دوباره ی زندگی و با توکل به خدا و معصومین انجام می دادم. دلتنگی امانم را بریده بود. خسته می شدم، اما هیچ وقت نبریدم.
امید، بزرگترین تکیه گاهی بود که به من توانایی می داد. روزگار غریبی بود. پسته می خریدم که اگر آمد ، بخورد و آن جسم نحیفش تقویت شود. عسل می خریدم و یک شیشه از آن را برایش کنار می گذاشتم و به بچه ها امید می دادم که بابایشان به زودی و به محض اینکه جنگ تمام شود، بر خواهد گشت، اما نه من و نه هیچ کس دیگر نمی دانست که این فراق، عمری ده ساله خواهد یافت.
بچه ها روز به روز قد می کشیدند و آنقدر این فراق طولانی شد که رضا و علی با خط خودشان برای بابا نامه می نوشتند و همین طور روزهای سپری شد تا جاییکه رضا سیزده ساله و علی ده ساله شدند.
*****
خبری مثل باد توی شهرها پیچید که قرار است اسرا آزاد شوند. حال خودم را نمی فهمیدم. شبیه یک خواب بود. خوابی که بارها و بارها دیده بودم. اینکه او برمی گردد و زندگی ما رونقی دوباره خواهد گرفت. قصه ی بازگشت خورشید باورکردنی نبود، اما وقتی اتوبوس هایی را در تلویزیون می دیدم که مسافرانش دستهایشان را از پنجره بیرون آورده اند و خنده بر لب به ابراز احساسات مردم پاسخ می دهند ، باورم شد که دیگر فراق تمام شد. باورم شد که مسافرم برخواهد گشت.
بارها و بارها خودم را برای این روز آماده کرده بودم. بارها و بارها در تصوراتم برای این روز برنامه ریزی کرده بودم که چگونه به استقبالش بروم. دل توی دلم نبود. همان چند روز به اندازه ی ده سال اسارتش برایم طولانی شده بود. خیلی از اسرای دزفول که آن روزها معروف شدند به «آزاده» برگشتند، اما خبری از غلامحسین نبود و این آغاز یک دلشوره ی مجدد بود...
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5252
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 :
🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/alefdezful
❇️ به نام خدا
🌴یک شب جبهه را به هزار شب بیمارستان نمی دهم.
✍🏻یادی از سردار شهید سیف الله صبور به بهانه سالروز شهادتش
🌷خاطراتی کوتاه از سردار شهید سیف الله صبور
⭕️ الف دزفول را ببینید 👇
🌐https://alefdezful.com/64
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 :
🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/alefdezful
🌴 مردان دریایی
1️⃣2️⃣🌷 قسمت بیست و یکم
با ديدن قايق، روحيه ميگرفتي و ميگفتي: «الحمد لله نزديك است. الآن مجروح را ميرسانم.» ولي از بس گِلها چسبناك بود و در آنها فرو ميرفتي، از آن قسمت كه حدود بيست متر بود، حدود ده دقيقه طول ميكشيد تا به سمت قايقي كه در گل و لاي ساحل گير افتاده بود، يك قدم برداري.
براي حمل بهتر مجروح، روي گِلها دراز كشيدم و به او گفتم كه به پشت من بخوابد تا او را بكشم. او هم به پشتم خوابيد. او را حدود دو متر كشيدم كه چشمهايم رو به سياهي رفتند. جايي را نميديدم و بيحس شده بودم. به هر جان كندن و زحمتي كه بود، او را كشيدم تا قايق.
دو-سه قايق ديگر هم آمدند. بچه هاي تخلية شهدا هم خود را رساندند. بنا را گذاشتيم كه نخست مجروحان و سپس شهدا را منتقل كنيم. مقداري حلبي آورديم و روي گل و لاي ساحل انداختيم تا يك سطح اتكا باشد براي انتقال آنها و الحمد لله مجروحان و شهدا را منتقل كرديم.
آن روز، بعد از نماز و ناهار بود كه لباسهايمان را آوردند. حميد كياني، لباسهاي غواصي را كه درآورد، گفت: «اي غواصي! ديگر خداحافظ!» او كه در عمليات بدر هم غواص بود، وقتي لباسهاي غواصي را در كيسه ميگذاشت، رو به من كرد و گفت: «محمود! آنقدر اين لباسها را با فشار در كيسه ميگذارم كه هيچكس نتواند آنها را بيرون بياورد! از ته دل ميگذارم، چون اينها خيلي اذيتمان كردند و جانمان را گرفتند.»
آنها را در كيسه گذاشت و در آن را محكم بست. لباسهاي تميز و نو را پوشيديم و برخلاف نيروها كه با لباسهاي گلآلود بودند، ما شيك شيك بوديم چون لباسهايمان را در كيسه آورده و خشك مانده بودند.
آن شب، در خط ايستاديم. نيروهاي ديگر به جلوتر رفته بودند، ولي هنوز خط حفاظت ميخواست، چون عراقيها بهطور پراكنده در نخلها و آن اطراف بودند و ما ميبايستي آنجا ميمانديم و مانديم.
فردا صبح، نيروهاي پدافند هوايي هواپيمايي از دشمن را زدند كه براي روحية بچه ها خيلي خوب بود. شب دوم هم همانجا بوديم. روز سوم، گفتند كه به عقب برويم. تقريباً عصر بود كه به مقر خودمان در قبل از عمليات، يعني روستاي اروندكنار، رسيديم. پس از آن به بهمنشير و روستاي خضر رفتيم.
در فراق ياران
آن شب در روستاي خضر، شب دردناكي بود. وقتي دوباره وارد اتاقها شديم، ديدن جاي خالي شهدا برايمان بسيار دردناك بود. جمال قانع، كه هميشه با ما بود، ديگر نبود و مؤذني نداشتيم تا اذان بگويد. عبدالنبي پورهدايت و محمدرضا شيخي را نداشتيم. فرجا... پيكرستان و عبدالمحمد مشاك و جليل شريفي هم نبودند.
بچه هاي بسيجي و كمسنوسال دسته فرجا...، وقتي به خانهاي رسيدند كه چند روز پيش شهدا در آن بودند، در حياط نشستند و وارد اتاقها نميشدند. همه با هم گريه ميكردند. صحنة دردناكي بود كه دل سنگ را آب ميكرد. با ديدن اتاقها روحيه ها ضعيف ميشد، چون واقعاً طاقت داغ شهدا و خصوصاً فرجا... را نداشتند. مسئولان به ما گفتند كه آن بچه ها و باقيمانده گروهان قائم را نزد خودمان ببريم. براي آنها جايي پيدا كرديم و در آن جا داديم.
البته ناگفته نماند، زماني كه ميخواستند ما را به عقب بياورند، ميگفتيم: «اگر ميخواهيد به خط جلو ميرويم، اما به عقب نميرويم! اگر هيچكدام نميشود، حداقل ما را در همين خط نگه داريد!»
حاج آقا عابدي و آقاي بادروج آمدند و قسم خوردند كه در آينده مأموريت داريد. برويد مقداري گردان را بازسازي كنيد و برگرديد.
الحمد لله گروهانهاي ديگر يكي– دو نفر بيشتر شهيد نداده بودند! ما بيشتر از آنها شهيد و زخمي داده بوديم. گروهان مالك را به يك دسته تبديل كرديم؛ دسته ويژهاي با شش آر.پي.جي هفت و دو يا سه تيربار و چند نارنجك تخممرغي. البته آنها بچه هاي زبدهاي بودند.
ما هم به دستهاي ويژه تبديل شديم. من فرمانده بودم و يكي ديگر از بچه ها معاونم و شهيد حميد كياني هم معاون دوم. بدين ترتيب گردان بازسازي شد.
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇
🌐https://alefdezful.com/4305
🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره 2 الف دزفول👇🏻 :
🌐https://chat.whatsapp.com/JK8xh4YvASJIdx6Am14F6g
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/alefdezful
❇️ به نام خدا
🌴وقتی آیت الله قاضی به ملاعبدالرضا دزفولیان گفت: نخوان آقا . . .
✍🏻روایت آن روز که ملاعبدالرضا دزفولیان مداح روشندل و نام آشنای دزفولی ، مجلس را با ماررضویی هایش به آتش می کشد و آیت الله قاضی (ره) به ایشان عتاب می کند که نخوان آقا... نخوان...
⭕️ الف دزفول را ببینید 👇
🌐https://alefdezful.com/65
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 :
🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/alefdezful
🌴 مردان دریایی
2️⃣2️⃣🌷 قسمت بیست و دوم
شب بود كه رسيديم و خوابيديم. چون خيلي خسته بوديم، پس از نماز صبح هم خوابيديم. همان صبح هواپيماهاي عراقي آمدند و منزل بغلي ما را بمباران كردند و مقر واحد پرسنلي لشكر را زدند. چهار يا پنج نفر شهيد شدند و چندين نفر هم زخمي و مجروح. در آنجا دوباره مرگ را به چشم خود ميديديم، چون در و پنجره ها و قسمتي از ديوار به سر ما فروريخت. ما زير پتو خواب بوديم و با الله اكبر به بيرون فرار كرديم. الحمد لله تقدير خدا آن بود كه اين منزل بر سر ما خراب نشود! براي كمك به بچه ها به بيرون آمديم. بعضي از آنها به طرز فجيعي مجروح شده بودند. چند نفر از آنها در زير آوار مانده بودند و فقط سرهايشان از خاك بيرون بود. بچه ها با دست و با زحمت فراوان آنها را بيرون كشيدند و آنها را نجات داديم.
آن روز گذشت و بعد از بازسازي گردان، مأموريتها را مشخص كرديم. ظهر پنجشنبه بود كه يكي از گروهانها را به سرعت آماده كردند و گفتند كه بايد به خط برويد. بچه ها مرا دستپاچه كرده بودند و ميپرسيدند: «تكليف ما چيست؟» جواب دادم: «طاقت بياوريد! نوبت ما هم ميرسد.» ولي آنها گلايه ميكردند و ميگفتند: ما را بيكار گذاشتند؛ ما را مأموريت ندادند؛ سر ما بيكلاه ماند؛ آن گروهان را بردند و ما مانديم.
نماز مغرب و عشا برپا شد. بينالصلاتين بود كه شنيديم شهدا، از جمله جمال قانع و محمدرضا شيخي، را به خاك سپردهاند. باز هم حميد كياني بلند شد و تقسيم شديم به چند گروه سه- چهار نفره و نماز ليلةالدفن را خوانديم.
شهيد بهروز مقدسيان هنوز با ما بود و براي آن شهدا نماز خواند و پس از چند روز، ما براي مقدسيان خوانديم. نميدانيم دنيا چگونه است؟
خلاصه آن نماز را خوانديم و بعد از نماز عشاء مراسم دعاي كميل را برگزار كرديم. نميدانم شام خورديم يا نه كه پيك گردان آمد و گفت: «آماده باشيد كه بايد حركت كنيم.» فكر نميكردم به اين سرعت ما را ببرند. موضوع را به حميد گفتم. بچه ها پس از حدود يك ساعت آماده شدند. سوار شديم و حركت كرديم.
به اروندكنار كه رسيديم، شب بود. حميد ذوقزده بود و البته همه بچه ها. سوار قايق شديم و از اروندرود گذشتيم. از آنجا هم تا ستاد لشكر ولي عصر(عج) رفتيم. تماس گرفتند كه دسته مالك (يعني دسته ما) آمده است ولي از خط خبر دادند كه نيازي نيست همة شما بياييد. من بيسيم را گرفتم و با سيد جمشيد صفويان صحبت كردم. سيد گفت: «فقط خودت با سه- چهار نفر آر.پي.جيزن و با كمكهايشان بلند شويد و بياييد!»
حتم داشتم كه اين حرف براي حميد خيلي سنگين است كه بايستي به او ميگفتم: «تو بايست!» اما چه ميتوانستم بكنم؟ چون دستور فرماندهي بود. كنار بچه ها آمدم و وقتي آنها را جدا ميكردم، به وضوح ميديدم كه حميد چگونه به من نگاه ميكند. خودش هم احساس ميكرد كه بايد يك گروه بماند. او آمد و به من گفت: «محمود! چهكار ميكني؟ من كه ميآيم.»
او حرف خودش را زد. گفتم: «صبر كن.» بچه ها را كه جدا كردم، به او گفتم: «حميد، بچه ها را ببر آن طر ف و بايستيد تا من بيايم.» ناگهان با عصبانيت گفت: «ميدانستم هميشه به فكر خودت هستي. اما شرط ما اين نبود!» خيلي ناراحت شده بود. به او گفتم: «حالا موقع بحث كردن نيست، برو!» طبق عادتي كه داشت در آخرين لحظه برگشت و گفت: «اميدوارم كه نه عراق پاتك كند و نه تو تيراندازي كني.»
او رفت و چون چند گلوله كلت منور از من پيش او بود، برگشت و گفت: «اين گلوله هاي كلت منور را ببر با خودت!»
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇
🌐https://alefdezful.com/4306
🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره 2 الف دزفول👇🏻 :
🌐https://chat.whatsapp.com/JK8xh4YvASJIdx6Am14F6g
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/alefdezful