☀️ #با_شهدای_رمضان
✅ «به مناسبت سالروز عملیات رمضان»
7️⃣✍🏻 روایت هفتم : روایت شگفت کشف پیکر مطهر شهید حمیدرضا شالباف توسط گروه تفحص شهدا
🌷 روایت شهیدی که محل کشف پیکرش را یک کبوتر به گروه تفحص نشان می دهد
✳️عملیات رمضان به سرانجام نمی رسد و دستور عقب نشینی صادر می شود. بچه ها یکی یکی یا اسیر می شوند و یا شهید و در این بین هنوز حمیدرضا در حال عکاسی از تاریخ تکرار نشدنی حماسه آفرینی بچه هاست. عاقبت در آن قیامت عقب نشینی عملیات رمضان نه خودش برمی گردد و نه دوربینش و نه تصاویری که به ثبت رسانده است برای تاریخ به یادگار می مانند.
🌹وقتی گروه تفحص شهدا پس از یک هفته اتراق کردن در منطقه عملیاتی رمضان، شهیدی پیدا نمی کنند، دلسرد از توفیق زیارت شهدا، در حال جمع کردن وسایل هستند که کبوتری توجه شان را جلب می کند و . . . .
🌐 روایت شهید شالباف را به همراه آلبوم تصاویر در الف دزفول ببینید 👇🏻
🌐http://alefdezful.com/0430
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁دیروز گفتم که می خواهم شما را با «شهید حبیب وکیلی» آشنا کنم.
✍🏻 قبل از اینکه از زمانه و زندگی اش برایتان روایت کنم، بگذارید چند خط از دستنوشته هایش را برایتان رو کنم ، تا حساب کار دستتان بیاید با چه ماهپاره ای قرار است آشنا شوید.
❤️این دلنوشته را حبیب سال ۳۶۵ یعنی ۳۷ سال پیش ظاهرا در مواجهه با چند بانوی بدحجاب قلم زده است :
✳️خدايا چه روزي را پشت سر گذاشتم. خدايا اي كاش كور بودم و اين همه بد حجابي را نمي ديدم يا اينكه جانم را مي گرفتي و اين ها را نمي ديدم. خدايا چشمم به نامحرم خورد. خدايا گنهكار شدم خدايا اي كاش خون چشمان را مي پوشيد ، چقدر ناراحتم، درد مي كشم خدايا من چكار بكنم اي كاش طوري مي بود كه تمام اينها را تنبيه كنم. خدايا دوستان در مقابل اين همه فسادها چه مي كردند جز اين كه حسرت مي خوردند خدايا چه كرده ايم كه اينگونه روحمان را آزار مي دهند. خدايا چيزي شنيدم كه شرمم مي آيد آن را بيان كنم كه فكر نمي كنم در زمان طاغوت نيز در شهرمان چنين باشد. خدا، خدا، من درد مي كشم خدا، درد. خدايا اينها را چه شده كه اينگونه بدن كثيف خود را نمايان نامحرمان مي كنند. خدايا چه شده است اينها را ؟ چه مي خواهند بكنند. خدايا من گنهكارم ، معصيت كردم ، تو كه ارحم الراحمين، تو كه بخشنده ترين بخشندگان هستي پس اين حقير صغير گنهكار را ببخش . اما با اين همه بايد صبر كنم و مي كنم انشاء اللّه
خدايا تنها اميدم به تو است ، تنها تو را دارم ، تنها از تو ياري مي جويم خدايا من جز تو كسي را ندارم . اميدوارم كه اين حقير گنهكار را ببخشي. انشاءاللّه
خداوندا به فرياد دلم رس
كس بي كس تويي من مانده بي كس
همه گويند طاهر كس ندارد
خدا يار منه چه حاجت كس (بابا طاهر عريان)
دوست دارم كور باشم تا نبينم بي حجاب
كاش من در گور بودم تا نبينم بد حجاب
والسلام ورحمه اللّه و بركاته
چهارشنبه ۱۳۶۵/۵/۸
اردوگاه شهيد مدني (كيوارستان) ساعت 6:55 غروبي غمبار ، حقيري گنهكار
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 انا لله و انا الیه راجعون🌷
🌴 و مادری دیگر از مادران صبور شهدا آسمانی شد
🏴 «حاجیه خانم مهری فاتح فر (کلندی) » مادر چشم انتظار شهید جاویدالاثر «محمد باقر عابدینی ملک آبادی» دارفانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست.
💐الف دزفول ضایعه درگذشت این مادر بزرگوار را حضور خانواده محترم ایشان و مردم شهید پرور دزفول تسلیت عرض می نماید.
🔅غفران و رحمت الهی برای آنمرحومه و صبر و اجر برای بازماندگان از خدای متعال مسئلت داریم .
🌹 شهید محمدباقر عابدینی ملک آبادی متولد 1347 در سن 14 سالگی در مورخ 21 بهمن ماه 1361در عملیات والفجرمقدماتی و در منطقه فکه به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش هیچ گاه به شهر و دیارش برنگشت. مزار یادبود این شهید والامقام در گلزار شهدای بهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 انگار تقدیر حبیب باران بود ( قسمت اول )
✍🏻 روایت ها و دستنوشته هایی از شهید حبیب وکیلی
✳️بعضي از نيمه شبها متوجه ميشدم كه حبيب در رختخواب نيست. اوایل دنبالش می گشتم تا اینکه او را با یک فانوس در زیر زمین خانه پیدا می کردم که صدای ناله اش بلند است. بعدها این اتفاق بارها و بارها تکرار شد و من به خودم می گفتم این بچه ماندنی نیست و باید از او دل بکنم.
🌹در مسجد امام خميني و در تاريكي متوجه شدم كه جوانی ریزنقش هنگام خواندن دعا بدجوری گریه و بی قراری و بی تابی می کند. اشك امانش نميداد.پيشاني را گذاشته بود روی زمین و به حالت سجده، ضجه ميزد. هنگامی که مداح این فقره دعا را قرائت کرد: «صَبَرتُ عليَ حَرِّ نارك فَكَيف اَصبِرُ علي فِرَاقِك و …» حبيب آن چنان ميگريست كه من ترسیدم نکند بی هوش شود.
🌐 قسمت اول روایت شهید حبیب وکیلی را به همراه آلبوم تصاویر در الف دزفول ببینید 👇🏻
🌐https://alefdezful.com/buhu
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
به نام خدا
☀️با توجه به نزدیک شدن به ایام سالروز بازگشت آزادگان ، روایتگونه ی زمانه و زندگی آزاده ی سرافراز ، شهید غلامحسین خورشید در ۱۴ قسمت تقدیم می شود.
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با ۱۱۹ ماه اسارت و ۵۰ درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، ۱۳ تیر ماه ۱۳۹۷ در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
🌷 شاید این قصه برای خیلی ها تکراری باشد؛ اما من هر گاه در زندگی کم می آورم ، یک دور این ۱۴ قسمت را مرور می کنم و خدا را بیشتر و بیشتر احساس می کنم.
⏰ ان شاالله هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر تقدیم خواهد شد.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷1️⃣قسمت اول
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
غرق در سادگی و طراوت روزهای نوجوانی ام بودم که به رسم و رسوم آن روزها، بزرگ تر ها نشستند دور هم و بُریدند و دوختند و در این بریدن ها و دوختن های آدم هایی که دل هایشان پاک و نگاه و توکلشان به دستان با کرامت خداوند است، چه زیبا پیراهنی برای آدم دوخته می شود و مگر خداوند نفرمود که «هُنَّ لِباسٌ لَکُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ»
آنقدر آن روزها «حیا» قیمت داشت که حتی نامش را نپرسیده بودم و بعد از اینکه لبخند کوچک گوشه ی لبم که زاییده ی همان «حیا»ی دخترانه ی روزگار ما بود، جای «بله» گفتن را گرفت و حلقه ی دلدادگی اش را نه در انگشت، که بر حصار دلم پیچیدم، فهمیدم نامش «غلامحسین» است. «غلامحسین خورشید»
سرش را انداخته بود پایین و آرام زیر لب گفت: «از دار دنیا فقط ده تومن پول دارم و همین کت و شلوار تنم رو که اونم داداشم برام خریده! »
حرف زدن سخت بود؛ آن هم برای یک دختر 17 ـ16 ساله، با مردی که یازده سال از من بزرگ تر بود و تازه از دروازه ی شهر زندگی ام داخل شده بود. اما به برکت مهری که خداوند در دل آدم ها می اندازد، حس می کردم که این غریبه از هر آشنایی، آشناتر است. من هم با صدای لرزانی گفتم:« من ازت هیچ نمی خوام. هیچ! روزی از زبون من نمیشنوی که این یا اون رو واسَم بخر! من از تو فقط یه «ایمان» می خواهم. یک ایمان قوی! ایمانی که زیر هیچ باری نَشکنه! همین! »
و همین چند جمله، به همین سادگی، شد شروع زندگی ساده ی من و غلامحسین و قصه ی خورشید زندگی ام از همین جا و با طلوع این «خورشید»، آغاز شد. در روزهایی که در تقویم روی دیوار نوشته شده بود: «سال 1354 خورشیدی»
وقتی به سفره ی ساده ی زندگی، خدا نظر داشته باشد، برکت می بارد. زندگی مان به لطف همان برکات روز به روز بیشتر رونق می گرفت و «رضا» اولین هدیه ی زیبای خداوند به من و غلامحسین در سال 1357 بود.
گرمای زندگی مان در تلفیق شعله های انقلاب پر شده بود از شور و شوق و هیجان. غلامحسین مشغول مبارزات انقلابی بود و هر روز بدون اینکه من بدانم سر از یک شهر در می آورد. از مشهد و قم بگیر تا اهواز و مسجد سلیمان. سر از کارش در نمی آوردم! گاهی در راهپیمایی ها با هم می رفتیم. رضا را خودش می گرفت توی بغلش و می گفت:«اگر قرار به فرار کردن بود، رضا دست و بالت رو می بنده و نمی تونی خوب بدَوی که گیر نیفتی!»
سر از پا نمی شناخت برای انقلاب و گوش به فرمان امام در حرکت بود و تکاپو. در اداره ی کار اهواز مشغول شده بود و آنجا شده بود سخنران و مبارزی که کارگران را آگاه می کرد علیه ظلم شاه و چونان یک منبری آتشین کلام بیدارشان می کرد تا در خواب غفلت، هست و نیستشان به تاراج نرود.
رئیس اداره که طعم ساواک را چشیده بود و پسرش اسیر چنگ آن درندگان، مدام به غلامحسین می گفت که :«دست بردار! جان عزیزت بس کن دیگه! اگر می خوای مبارزه کنی برو! اینجا نمون که شَرِش دامن منو می گیره! من باید برای کارای تو جواب پس بِدَم و مسئولیتش با منه!»
و غلامحسین هم اداره را ول کرد و چسبید به مبارزه و فعالیت هایی که شیرینی اش را بهمن ماه 57 همه با هم چشیدیم.
هنوز هوا عطر بهار 58 را داشت که دوباره فرستاند دنبالش که برگرد اداره سر کار. گمانم این بود که دیگر آن روزهای التهاب و نگرانی و بگیر و ببند تمام شده است و زندگی ما هم آرامش مضاعفی را تجربه خواهد کرد، اما آخرین روز شهریور 59 بود که دوباره همه چیز به هم ریخت و فهمیدیم که عراق پایش را از گلیمش درازتر کرده است.
بار و بندیلمان را بستیم و از اهواز آمدیم دزفول. «علی» پسر دومم چهل روزه بود. ما را سر و سامانی داد و گفت: «ساکم رو ببند! می خوام برم اهواز و از اونجام برم کمک بچه ها! » گفتم:«ما هم باهات میایم اهواز!» گفت:«اونجا بمبارونه! خیالم راحت نیست! همینجا بمونین!» گفتم:«اولاً دزفول که وضعش بدتره! دوماً اگه قراره بمیریم با هم می میریم و اگه قراره زنده بمونیم، بازم با هم! »
حرف ، حرفِ من شد و رفتیم اهواز.
⚠️ ادامه دارد .....
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐 http://alefdezful.com/5251
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#با_شهدای_رمضان
✅ «به مناسبت سالروز عملیات رمضان»
8️⃣✍🏻 روایت هشتم : روایت هایی از شهید جاویدالاثر حمیدرضا شمیم
🌷 او هنوز برنگشته است . . .
✍🏻 روایت فراقی که41 ساله شد . . .
✳️هرگاه از جبهه برمی گشت، از کوچه پس کوچه ها به خانه می آمد. می گفت: «از روی پدر و مادر شهدا شرمنده ام ! »
🌹برای عملیات رمضان که میخواست برود به خانواده اش گفت: ان شاءالله در این عملیات شهید می شوم و جنازه ام هم بر نمی گردد.
🔅او هنوز برنگشته است...
🌐 الف دزفول را ببینید 👇🏻
🌐 http://alefdezful.com/6261
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 انگار تقدیر حبیب باران بود ( قسمت دوم)
✍🏻 روایت هایی از شهید حبیب وکیلی
✳️دوست شهيدش، «عبدالكريم تيغ كار»، «شـهـيد يـوسف جـامـوسي» را در خـواب مـي بـيند و يـوسف لبـخند زنان به عـبدالكريم مي گويد : « قدر حبيب را بدانيد،حبیب رفتني است.»
🌹من در ميان انبوه بچه ها دنبال حبيب ميگشتم. از دور دیدمش. او هم مرا دید و آرام آرام جلوآمد. می آمد و می گریست. آنقدر گریه کرده بود که چفیه اش نم برداشته بود. دستم را زدم روی شانه اش و گفتم: «حبيب! پس چته؟! یه حرفی بزن!» گریه امانش نمی داد. فقط زار می زد. غروب بود و فرصت زیادی نداشتیم. از من اصرار و از حبیب گریه. بریده بریده به حرف آمد: « به بچهها بگو حلالم کنن. . . .»
🌐 قسمت دوم روایت شهید حبیب وکیلی را به همراه آلبوم تصاویر در الف دزفول ببینید 👇🏻
🌐https://alefdezful.com/5pvc
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷2️⃣قسمت دوم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
حرف ، حرفِ من شد و رفتیم اهواز. باید ساکش را می بستم. تصویری از جنگ و جبهه توی ذهنم نبود که بدانم چه چیزی باید توی ساک بگذارم! وسایل شخصی اش را مثل مسواک و خمیردندان و صابون و یک مقدار خوراکی و لباس گذاشتم توی ساک و بدون اینکه نگاهشان کند، دسته ی ساک را گرفت و خداحافظی کرد و رفت.
آتش جنگ بیشتر شعله می گرفت! خبری از غلامحسین نداشتم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید که سه روز بعد ساک به دست برگشت. سلام کرد و رضا و علی را بغل کرد و بوسید. گفت:« اوضاع جنگ خوب نسیت! پاشو جمع و جور کن، بذارمتون دزفول!» باز هم همان حرف قبلی را زدم:«تا تو هستی، منم هستم! دزفول بی دزفول!»
یک شب بیشتر نماند. بوی آشی که برای نهار بار گذاشته بودم، فضای خانه را پر کرده بود که صدای چند انفجار بلند شد. بلافاصله اسلحه در دست دوید روی پشت بام که ببیند اینبار هواپیماهای عراقی کجا را هدف قرار داده اند؟
هواپیماها آنقدر پایین بودند که حتی به سمتشان چند رگبار هم شلیک کرد. از پشت بام پایین آمد و ساکش را گرفت و رفت و هر چه اصرار کردم که بیا و یک کاسه آش بخور، فقط گفت:«من باید برم! مواظب خودتون باشید!»
رفت و باز هم دلشوره های من شروع شد. اما این بار یک روز و دور روز نبود. یک هفته بی خبری داشت می شد یک ماه. نه اثری از او بود و نه خبری! هیچ کس اطلاعی از او نداشت!
علی توی بغلم بود و دست رضا را می گرفتم و دنبال خودم می کشیدم از این ستاد به آن ستاد. از این پایگاه به آن پایگاه! دنبال خبری بودم. دنبال ردی ، نشانی، چیزی که سرنخی باشد برای رسیدن به غلامحسین! اما هیچ خبری نبود. همه ی جواب ها مثل هم بود :«فعلاً باید صبر کنی! هنوز هیچی معلوم نیست!»
بدترین برخورد زمانی بود که برای پیگیری وضعیت غلامحسین رفتم ستاد آقای موسوی. پاسخ تلخی دادند که دلم را شکست. گفتند:«هر وقت واسه همه شوهر پیدا کردیم، واسه تو هم شوهر پیدا می کنیم! » برای منی که از همه ی هستی ام بی خبر بودم و دار و ندارم از دست رفته بود، پاسخ زننده ای بود. بغضم را قورت دادم و اشک هایم را آوردم توی خانه!
بی خبری از غلامحسین به یک ماه نرسیده بود که بچه های سپاه آمدند درب خانه. دلم ریخت. زیر لبم شروع کردم به ذکر گفتن تا آرام شوم. از نگاهشان معلوم بود که خبر خوبی ندارند. یکی شان جلوتر آمد و گفت:«خانم خورشید! خیلی گشتیم! منطقه رو زیر و رو کردیم! خبری نیست که نیست! اما...!»
گفتم:«اما چی؟! » سرش را انداخت پایین و از جیبش یک عکس بیرون آورد و دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:«این ماشین اداره است که کاملا سوخته! از هیچکدوم از بچه ها هم خبری نیست! اونجا هیچ جسدی هم پیدا نکردیم. پس قطعاً نمیشه گفت که شهید شده! فقط میشه گفت مفقودالاثره و فعلاً باید صبر کرد. البته یه احتمال دیگه هم هست که اسیر شده باشه!»
اینها را گفتند و رفتند و به نوعی آب پاکی را ریختند روی دستم که فعلاً منتظر برگشتن غلامحسین نباشم. من در بین آن همه آمار و احتمالات، اسارت را بهتر از همه می دیدم و توی دلم از خدا می خواستم که هر کجای عالم هست، فقط زنده باشد و از آن روز کارم شده بود نذر و نیاز و دعا و سجاده ای که همدمم بود.
قصه ی روزهای بی خورشید، قصه ی تلخی بود. رضا بهانه ی بابا را می گرفت و آرام کردنش هم شده بود باری روی بارهای زندگی¬ام. علی هم که مشکلات خودش را داشت. عادت کردن به زندگی بدون غلامحسین سخت بود. اما چاره ای جز صبر نداشتم. روزگار به همین منوال در حال عبور بود که باز هم یک روز بچه های سپاه درب خانه را زدند. اول یک مقداری مقدمه چینی کردند و بعد خبری را دادند که چهارستون بدنم فروریخت.
«ببینید خانم خورشید! یک پیکر پیدا شده به نام غلامحسین خورشیدی! اما صددرصد معلوم نیست که همسر شما باشه! لطف کنید برای شناسایی تشریف بیارید!»
چادرم را سرم کردم و همراهشان راه افتادم.
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5251
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 انگار تقدیر حبیب باران بود ( قسمت سوم)
✍🏻 سری اول دستنوشته های شهید حبیب وکیلی
🔴آدم وقتی این دلنوشته های حبیب را مرور می کند، تازه پی می برد چقدر از خدا فاصله دارد . . . .
✍🏻 دلنوشته های شهید حبیب وکیلی را در خلوتی آرام مرور کنید
✳️خدايا نمي دانم چرا امروز جز چند قطره اشك نگريستم از خوف تو. خدايا حال كه اين را مي گويم جبران امروز را در غروب مي كنم. من دوست دارم تو را در وجودم نمايان كنم. خدايا سعي من اين است كه خود را در اين مكان بسازم و ضعفهاي خود را بدانم
🌹خدايا چه روزي را پشت سر گذاشتم. خدايا اي كاش كور بودم و اين همه بد حجابي را نمي ديدم يا اينكه جانم را مي گرفتي و اين ها را نمي ديدم. خدايا چشمم به نامحرم خورد. خدايا گنهكار شدم خدايا اي كاش خون چشمان را مي پوشيد ، چقدر ناراحتم، درد مي كشم . . .
🌐 سری اول دستنوشته های شهید حبیب وکیلی را به همراه آلبوم تصاویر در الف دزفول ببینید 👇🏻
🌐https://alefdezful.com/xv9t
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
2️⃣1️⃣🌹 الف دزفول در ایام شهادت سیدالشهداء(ع)دوازده ساله شد
🎁به بهانه ی یازدهم مردادماه و دوازده ساله شدن شهیدآباد مجازی دزفول
✍🏻 درددلی با مخاطبان الف دزفول به قلم نویسنده الف دزفول
⏰ اگر فرصت دارید، ده دقیقه از وقتتان را به من بدهید و این دردنوشته را از خط اول تا آخر بخوانید و اگر فرصت ندارید خواهش می کنم اصلاً این لینک را باز نکنید.
✅🎁 من این چند خط را اول برای خودم نوشته ام و بعد برای خودِ شما و برای هر کسی که دغدغه عاقبت بخیری دارد.
0️⃣1️⃣⏳ فقط ده دقیقه. . .نه بیشتر . ثمره 12 سال شهیدنگاری را فقط در ده دقیقه برایتان نوشته ام و دردهای این مسیر را . دردهایی که برخی درمان هایش به دست شماست.
🌴 باز هم خواهش می کنم در صورتی این لینک را باز کنید که می توانید ده دقیقه در محیطی آرام، دلتان را به این دردواژه ها بسپارید وگرنه بیخیال شوید 👇🏻
🌐https://alefdezful.com/2c6t
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷#نقش_جعبه_آیینه_ها 🌷
🎁7️⃣1️⃣ نقش هفدهم :
✍🏻 می خواهم یک چیز را از ته دل به دوستان و آشنایان، خانواده و اقوام بگویم که اگر راه خوتان را خط امام قرار ندهید، اسم مرا به زبان جاری نکنید.
🌴مزارشهید نعمت الله کلول
🌹 گلزار شهدای بهشت علی دزفول
🌷سن: 19 سال
🌹شهادت : 9 بهمن ماه1361 - عملیات والفجر مقدماتی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷3️⃣قسمت سوم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
چادرم را سرم کردم و همراهشان راه افتادم. توی دلم خداخدا می کردم غلامحسین نباشد، اما ندایی در دلم می گفت که غلامحسین نیست. این ندا آنقدر قدرتمند بود که عجیب دلم را آرام کرد.
از ماشین پیاده شدم و راه افتادیم سمت سردخانه. درب سنگین سردخانه را بازکردند و روی زمین چندین تابوت بود. آرام آرام به سمت یکیشان رفتیم. قلبم بدجوری شروع کرد به تپیدن. صدای گروپ و گروپش را به وضوح می شنیدم. نفسم بالا نمی آمد. یکی از همراهان جلو آمد تا پارچه ی روی تابوت را کنار بزند. دوباره همان ندا در درونم فریاد زد ، نه! غلامحسین نیست! آنقدر اطمینان داشتم که فریاد زدم، نه! غلامحسین نیست! و همزمان پارچه ی روی تابوت کنار رفت. نفس حبس شده در سینه ام را یکجا بیرون دادم و دوباره فریاد زدم! نه! غلامحسین نیست! و واقعاً غلامحسین هم نبود. فقط یک تشابه اسمی بود، اما نصف عمر شدم.
مُردم و زنده شدم تا دوباره رسیدم خانه. تکیه ام را به دیوار دادم و به غلامحسین اندیشیدم. به قصه ی خورشید. اینکه الان کجاست و چکار می کند؟ اصلاً زنده است یا شهید شده است؟ هیچ تکلیفی جز صبوری نداشتم!
سرم به امورات رضا و علی گرم بود و دلم امیدوار به بازگشتن غلامحسین و هر از چندگاهی از این ستاد به آن ستاد دنبال ردپا و نشانه ای از او. این زندگی را با توکل شروع کرده بودم و با توکل هم باید ادامه می دادم. سخت بود، اما گره دلم را به خدا که محکم تر می کردم، مشکلات را کمتر حس می کردم.
علی دو سه ماهش بود و طبیعتاً درکی از وضعیت موجود نداشت، اما رضا خیلی به بابایش وابسته بود. آرام کردنش انرژی زیادی از من می گرفت. گاهی می رفت و می نشست در خانه و تا شب منتظر می ماند تا بابایش برگردد و گاهی هم همانجا خوابش می گرفت.
حال دل خودم هم چیزی از رضا کم نداشت. چشمم به در بود که باز شود و مسافرم برگردد و یا اینکه یکی در بزند و خبری بیاورد. گاهی با تصور خبر شهادتش دلم آتش می گرفت و گاهی با امید خبر خوشی از او آرام می شدم. برزخی بود برای خودش آن روزها. روزگار بدون تغییر سپری می شد. خبر فقط بی خبری بود و نشان فقط بی نشانی.
ماه ها به همان منوال گذشت و قصه ی مفقودالاثر شدن غلامحسین داشت یک ساله می شد که یک نامه زندگی ام را زیر و رو کرد. یک نامه از عراق به همراه یک عکس از غلامحسین که بسیار لاغر و تکیده شده بود.
نامه را که به من دادند انگار دنیا را به من دادند. چندین بار از اول تا آخرش را خواندم. دست خط خودش بود. خوش خط و زیبا. موج می زد از آرامش و متانت. خبر اسارتش را در چهارم مهرماه 59 حوالی آبادان نوشته بود. یعنی دقیقا فردای همان روزی که برای دومین بار ساکش را گرفت و رفت. فریاد زدم:« زنده است! شهید نشده! اسیره! غلامحسین زنده است!»
عکس را چنان توی دستهایم گرفته بودم که انگار گرانبهاترین سرمایه ام را گرفته ام. توی عکس چشم هایش بسته بود. آنقدر خبر یکهویی و شوک دهنده بود که مادرش باور نمی کرد. می گفت:«ببین! چشماش بسته است! احتمالاً این عکس جنازه شه که اینطوری گذاشتنش!» لبخند زدم و گفتم:«نه! اینطوری نیست! اون زنده است! اینم نامه شه! دست خط خودشه! من خوب این دست خط رو میشناسم!»
و از اینجا بود که زندگی من و قصه ی خورشید وارد مرحله ی جدیدی شد، صبر و انتظار و امید! امید به اینکه روزی او خواهد آمد و دوباره جمعمان جمع می شود. من، غلامحسین ، رضا و علی!
زندگی کردن با امید هم حس و حال خودش را داشت. برای همدیگر نامه و عکس می فرستادیم و از حال هم باخبر می شدیم. هر چندگاهی نامه ها با تاخیر چند ماهه می رسید و گاهی هم اصلاً به مقصد نمی رسید، اما دست و پا شکسته از هم خبر داشتیم و به همدیگر امید دیدار دوباره می دادیم.
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5251
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
☀️ به نام خدا
📝 مأموریتی که شهیدمدافع حرم سید مجتبی ابوالقاسمی پس از شهادت برای پیاده روی اربعین از امام حسین(ع) گرفت
🌷کرامتی دلنشین از شهید مدافع حرم، سید مجتبی ابوالقاسمی
⭕️ الف دزفول را ببینید 👇
🌐https://alefdezful.com/715
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷سردار رشید اسلام شهید حاج عبدالحمید بادروج
✅جانشین فرماندهی لشکر ۷ ولیعصر(عج)
🌹تولد: 1335
🎁شهادت : 9 مردادماه 1366 ، مراسم برائت از مشرکین ، جمعه سیاه مکه مکرمه
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
با سلام
🌷 در این ایام ، لازم است یادی کنیم از قریب به 300 شهید جمعه خونین مکه مکرمه که در مورخ 9 مرداد 1366به شهادت رسیدند و سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» جانشین فرماندهی لشکر 7 ولیعصر(عج) دزفول که در این واقعه رشادت ها از خود نشان داد و به دست نیروهای ملعون سعودی به شهادت رسید و در گلزار شهدای دزفول تا قیام قیامت آرام گرفت.
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
⭕️ این روایت را سال 1391 منتشر کردم، اما به مصلحت هایی مجبور شدم بخش هایی از آن را سانسور کنم و آن بخش هم انتقام خون شهید بادروج و به درک واصل شدن قاتل ایشان توسط یک شیرمرد ایرانی است که کمتر کسی از این ماجرا باخبر است.
✍🏻 این روایت را در «ده قسمت » و بدون سانسور و با اندکی باز نویسی تقدیم می کنم و هر روز یک قسمت از آن در الف دزفول منتشر می شود.
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
🌴 #روایت_عروج
1️⃣🌷 قسمت اول : آخرین شب
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
نشسته بودیم سر سفره شام. حاج ملا عبدالرضا[1] ، بادروج و من کنار هم بودیم. شام کباب بود. داشتیم سر به سر ملا می گذاشتیم.
بنده خدا چشمانش که نمی دید. تا کبابش تمام می شد، یک کباب دیگر می انداختم توی بشقابش. او هم دست می برد توی بشقاب و با تعجب لقمه برمی داشت. کم کم انگار متوجه شیطنت ما شده باشد، ناگهان برگشت سمت من و گفت :
«امشو مری مخه کُشِیُم. دگه نخُم»[2]
مرد شوخ طبعی بود. برخاستیم و قدم زنان در حالی که هنوز داشتیم سر به سر ملا می گذاشتیم رفتیم سمت اتاق.
یک پرتقال بزرگ هم پوست گرفتم و دادم دست ملا. گفتم این را بخور کباب ها هضم شوند. خندید و پرتقال را از دستم گرفت .
رفتیم توی اتاق. بادروج لباس هایش را برداشت و رفت سمت حمام. رو کرد به من و گفت : «حاجی. آماده شهادت باش. فردا شهید می شویم. من می روم غسل شهادت کنم.»
تعجب کردم. گفتم : « چی می گی. شهادت چیه؟ چیزی نمیشه! مگه جنگ رو با خودت آوردی اینجا؟ یا که اینجا خط مقدمه؟!»
چهره اش عجیب نورانی شده بود. نورانیت عجیبی سراسر وجودش را فراگرفته بود. بدون اغراق آن لحظه من بادروج را در هاله ای از نور می دیدم. این نور و آن حرف هایی که از شهادت می زد، کمی دلم را لرزاند اما آن لحظه حرفی نزدم.
بادروج آدم زرنگی بود. فوق العاده هوشیار و دقیق. از فرماندهان پرکارو تیزهوش جنگ بود.از اوضاع و احوالی که رصد می کردیم، احتمال این بود که فردا اتفاقاتی بیفتد. برای همین چندین شب من، بادروج و تعدادی دیگر، نقشه خیابان ها و مسیرها را بررسی می کردیم تا احیاناً در صورت وقوع اتفاقاتی ، سردرگم نمانیم.
غسلش را که کرد و از حمام آمد بیرون دوباره رو کرد به من و گفت : « اگر فردا شهید شدم، برای محمد پسرم یک دوچرخه بخر و برایش ببر.»
هنوز حیران حرف های قبلی اش بودم. به زور لبخندی روی لبم آوردم و گفتم: « این چه حرفیه داری می زنی؟! ول کن تو رو خدا!»
خواستم کمی فضا را عوض کنم . گفتم: « مگه تو دزفول دوچرخه نیست؟ خب از همونجا براش بگیر!»
گفت : «نه. بهش قول دادم از مکه براش دوچرخه بخرم. اگر بلایی سرم اومد ، حتماً برا پسرم یک دوچرخه بخرین.»
⚠️ ادامه دارد ...
[1] مرحوم حاج ملاعبدالرضا دزفولیان ، مداح روشندل اهل بیت(ع) که سال ها پیش به دیار باقی شتافت
[2] امشب انگار می خواهید مرا بکشید. دیگر نمی خواهم.
✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌐https://alefdezful.com/561
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc