🏴مرا دشمن به قصد کُشت می زد
🏴به جسم کوچک من مُشت می زد
🏴هرآن گه پایم از ره خسته می شد
🏴مرا با نیزه ای از پُشت می زد
#اربعین #حضرت_رقیه
وقتی که تو نیستی.mp3
9.04M
این روزا فقط باید بشینیم و گریه کنیم برای این اوضاع 😭
@almahdie
⚓ زندگی لنگر می خواهد،،،،!!!!
چیزی که آدم را سر جایش نگه دارد
چیزی که نگذارد فاصله آدم از ساحل آرامش زیاد شود
چیزی که نگذارد امواج آدم را
بکشاند به ناکجا.
حالا لنگر آدم ،گاهی یک آدم دیگر است
گاهی یک فکر و اعتقاد است
گاهی ایمان است
گاهی عادت روزانه است
گاهی کار است،
گاهی یک جمع دوستانه است
گاهی یک دورهمی خانوادگی است
گاهی یک باشگاه ورزشی است
گاهی چهار تا کتاب است
گاهی یک مشت خاطره
لنگر هر کس هر چه هست
فاصله اوست با سرگردانی
در دریای روزگار
فاصله اوست تا گم شدن
فاصله اوست با آوارگی.
همیشه برای فرار از این طوفان های زندگی از این حرفهای آزار دهنده که هرروز
میشنوی، یک لنگر داشته باش
💕💚💕
از اول مواظب دلت باش؛
-علاقهمندشدن، حرکت
-در یڪ مسیࢪ سرازیر است
-و دل بریدن مانند آن است که بخواهی
همان مسیر را سࢪ بالا برگردے به همین
دلیل سختتࢪ است...!و راهحل خدا این
است که از اول مواظب دلت باشے:)⃟💛
#استادپناهیان!'
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰⊱⊱
💕💙💕
#آداب_اجتماعی
✨روش صحيح انتقاد كردن
🔱چند دسته انتقاد وجود دارد که نه تنها کمکی به اصلاح ایراد نمیکند بلکه شدیدترین تاثیرات منفی را در روحیه فرد ایجاد میکند
🔱شرمنده کردن: به آن دسته از انتقاداتی گفته میشود که هیچ هدف سازنده ای ندارد افراد موفق در روابط از این نوع انتقاد ها استفاده نمی کنند (مثال:تو خیلی قد کوتاهی، صدایت خیلی خش دارد)
💕🧡💕
#یا_رقیه
یکی از روضه خوان های میگه شب پنجم صفر پیرهن سیاه تنم کردم برم هیئت،یه دختر پنج، شش ساله مریض حال داشتم،گفت: بابا کجا میری؟
گفتم:دارم میرم هیئت.
گفت: مگه الان چه خبره؟
گفتم:شهادت حضرت رقیه است.
گفت: بابا رقیه کیه؟
گفتم:دختر امام حسینه.
گفت:بابا چند سالشه؟
گفتم: هم سن خودته.
گفت: بابا منم با خودت میبری؟
گفتم: نه عزیزم تو مریضی،استراحت کن،حالت بهتر بشه.
گفت: بابا حالا که من رو نمیبری با خودت،بهش میگی بیاد کنارم؟
با خودم گفتم: حالا من چی توضیح بدم به این بچه؟ گفتم: نه،نمیتونه بیاد.
گفت: چرا بابا؟
گفتم: اونم مریضه.
چرا بابا؟ چی شده؟
گفتم: بابا پاهاش درد میکنه.
گفت: چرا پاهاش درد میکنه؟
گفتم:رو خارهای بیابون دویده.
گفت:بابا چرا رو خارهای بیابون دویده؟ مگه کفش پاش نبوده؟
گفتم نه کفش نداشته، کفشاشو غارت کردند و کفشاشو دزدیده بودند.
دخترم میذاری من برم، بیچاره ام کردی تو!
گفت:آره برو.
من خداحافظی کردم،
دم در دوباره گفت:بابا،یه سئوال دیگه! سئوالش من رو بیچاره کرد، نشستم دم در شروع کردم به گریه کردن،گفت:بابا کفشاشو غارت کردن، چرا باباش بغلش نمیکرد؟😭 بابا من اون روز کفشم گم شده بود تو بغلم کردی بابا، چرا باباش بغلش نکرد؟😭😭
حالا برای بچه مریض و بی حال، چطوری یتیمی را توضیح بدم؟😭😭
بگم باباشو کجا دید؟؟😭😭
با چه وضعی دید؟!😭😭
صلی الله علیک یا مظلوم
یا اباعبدالله
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه