4_5886294241566525324.mp3
4.84M
🌸 #میلاد_امام_حسن_مجتبی (ع)
💐دل عاشقم مقیم اهل بیته
💐شامل لطف قدیم اهل بیته
🎙 محمد_فصولی
👏 سرود
#امام_زمان #ماه_رمضان
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍واعظی بر روی منبر از خدا میگفت؛ ولی کسی پای منبر او نمیرفت. روز بعد واعظ دیگری میرفت و منبر او شلوغ بود در حالی که هر دو واعظ دوست و اهل علم بودند. روزی واعظِ کمطالب به واعظِ پُرطالب گفت: راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟
واعظ پُرطالب دست او را گرفت و به بازار بزازها رفتند. یک مغازه پارچهفروشی شلوغ و پارچهفروشیِ دیگر کنار او خلوت بود. دلیلش را پرسیدند: دیدند که مغازۀ پارچهفروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچهفروشِ خلوت، فروشنده است.
واعظ پُرطالب گفت: من همچون آن پارچهفروش که برای خود میفروشد، سخنم را خودم خریدارم، پس خدا نیز از من میخرد و مشتریان را به پای منبر من روانه میکند، ولی تو مانند آن فروشندهای هستی که برای دیگری میفروشد، هر چند جنس او با جنس مغازۀ همسایهاش فرقی ندارد. سخنان تو مانند سخنان من است، ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن میگویی نه برای کسب لذت خودت! سخنی را که میگویی نخست باید خودت خریدارش باشی.
در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکی، ولی فروشندهها متفاوت بودند و اختلافنظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود، از نوع جنس فروشنده بود.
🌺💐🌺
دنبال یه بهونه بودم.mp3
2.92M
دنبال یه بهونه بودم....
بازم بیام منو ببخشی:)...
#مهدیرسولی
#مناجات
29.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ظهـور او درمـان دردهاست!
🔺داغ غـــزه و رگ غیـرتِ بهخواب رفتــــهٔ جهــان اســلام ...
تا آخــر ببینــید.. باشد که آه دلِ لرزانتـان کاری کنـد و فرجـی شود...
▫️حجتالاسلام سنجـری
▫️نمازجمعـه چهاردانگـه
┄┅═✧☫🇮🇷☫✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تغییر
🔸️در زندگی از چیزهای زیادی می ترسیدم
و نگران بودم تا اینکه آنها را تجربه کردم
وحالا ترسی از آنهاندارم.
🔸 از" نفرت "میترسیدم
یاد گرفتم"به هر حال هر کسی نظری دارد"
🔸از" تنهایی"میترسیدم
یاد گرفتم"خود را دوست بدارم"
🔸از" شکست "میترسیدم
یاد گرفتم"تلاش نکردن یعنی شکست"
🔸از" درد "میترسیدم
یاد گرفتم"درد کشیدن برای رشد روح لازم است"
از" سرنوشت "میترسیدم
یاد گرفتم"من توان تغییر آن را دارم"
و درآخراز" تغییر "میترسیدم
تا اینکه یاد گرفتم حتی زیباترین
#پروانه_ها هم قبل از پرواز کرم بودند
و #تغییرآنهارا زیباکرد"
🌸🍃
🔘 داستان کوتاه
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . .
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─