eitaa logo
💓💓مــــُـــــحَنــــــــــــّٰٓــــــــــا💓💓
2.1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
8.4هزار ویدیو
490 فایل
فعلا مادر شش فرزند، مشاور، حافظ نیم قرآن، مربی نویسنده، مسیول خوابگاه دختران، اینجاباهم از زندگی، به حیات می‌رسیم استفاده از مطالب کانال بلااستثنا آزاد است. https://harfeto.timefriend.net/173774543300 https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
مشاهده در ایتا
دانلود
108565_173.mp3
2.3M
صوت دعای هفتم صحیفه سجادیه یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ.... @zedbanoo
هدایت شده از مسار
✍️زلزله‌ هفت ریشتری 💦رد اشک‎‌های خشک‌شده رویِ صورتش نشان از گریه‌هایِ زیاد بود. دستانِ کوچک و نرم و لطیف معصومه را در دستانم گرفتم و کمی آن را فشردم تا قدری آرام شود. ❄️زلزله هفت ریشتری دیروز تمام روستا را با خاک یکسان کرده بود. ساختمان سالمی دیده نمی‌شد. تا چشم کار می‌کرد، خاک، سنگ، آجر و آهن مانند کوهی روی هم انباشته شده بود. گروه‌های امداد و نجات، ارتش، سپاه و نیروهای جهادی و مردمی در حال جستجو برای مفقودین بودند. حجم خرابی و زیرآوارماندگان بالا بود. معصومه موقع زلزله در باغ، همراه دخترخاله‌اش سرگرم بازی بود. تمام خانواده‌اش زیرآوار مانده بودند. زینب بعد از زلزله، او را تنها گذاشته بود. معصومه گیج و سرگردان بین خرابه ساختمان‌ها دنبالم می‌آمد. 🌸من با اولین گروه‌های جهادی رفته بودم. معصومه را باید به جای امنی می‌بردم؛ ولی معصومه نمی‌خواست از آنجا دور شود. با گریه می‌گفت:«مامانمو می‌خوام.» چادرهای هلال احمر را به او نشان دادم و گفتم:«معصومه خوشگلم، بیا تو رو برسونم اونجا بهت آب و غذا بدن، بهت قول می‌دم خودم می‌رم مامانت رو پیدا می‌کنم.» معصومه بینی‌اش را بالا کشید و گفت:«مامانم بهم گفت؛ نیام بیرون بازی، ولی من گوش ندادم و یواشکی اومدم بیرون. من دختر بدیم.» روی سرش دست کشیدم و گفتم:«نه، تو فقط خواستی بازی کنی. اشکال نداره. من با مامانت صحبت می‌کنم دعوات نکنه.» ☘️همانطور که دست معصومه تو دستم بود و حرف می‌زدم، یکی از روستائیان او را با من دید و اشاره کرد به سمت چپِ من و گفت:«خونه‌شون اونجاست، هیچ جاش سالم نمونده.» 🌺معصومه را به یکی از دوستانم سپردم. خودم به همان قسمت رفتم. گروهی را هم برای کمک صدازدم. با احتیاط خاک‌ها و آجرها را کنار می‌زدیم. بعد از ساعت‌ها خستگی و خاک‌آلود شدن به اجساد خانواده معصومه رسیدیم. خواهر شیرخواره‌اش در حالی که مادر مثل سپر خودش را آماج سنگ و آهن قرار داده بود، چشمانش را بر این دنیا بسته بود. پدر معصومه در قسمت دیگری از خانه همراه پسرش اُفتاده بود. صورت هر دوی آن‌ها خون‌آلود و خاکی بود. اشک‌هایم از روی گونه‌هایم بر روی خاک سرد ریخته می‌شد. با خود ناله می‌کردم:«بمیرم برا یتیمیت معصومه‌ جان، مامانت دیگه دعوات نمی‌کنه.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 یک پسر ایرانی در آمریکا به یک زن تازه آمریکایی میگه مادرم گفته در قرآن خدا نگفته واجبه!!! ☝️پاسخ زن تازه مسلمان را ببینید... خیلی جالبه @zedbanoo
✳ آن نابغه این است، نه تویی و نه من! 🔻 یکی از اساتید بزرگی است که در خصوص وی‍‍ژگی‌های شخصیتی این خاطره را از مرحوم بازگو می‌کند. 🔸 «حکیمی هفده هجده ساله بود و من بیست سال داشتم؛ بعد از کودتای بیست و هشت مرداد بود و توی مشهد روحانیت خط اول نهضت نفت را بر عهده داشت. می‌گفتیم هر صد سال یک بار نابغه‌ای ظهور پیدا می‌کند و جنگ (بحث) داشتیم که نابغه آینده من هستم یا او؟! 🔹 او ادبیاتش خیلی خوب بود، ادبیات عربش؛ من هم سوادم در ادبیات خوب بود ولی ادبیات محمدرضا حکیمی بهتر بود. به همین خاطر او می‌گفت که نابغه آینده من هستم. بنده هم به‌خاطر کتاب‌های حوزوی که خوانده بودم می‌گفتم من هستم. یک مرتبه دیدیم یک نوجوان دوازده سیزده ساله از جلوی ما رد شد که تمام معنا آخوند بود. یعنی نعلین و کفش (آخوندی) و عبا و عمامه. به تمام معنا. الفیه در دستش بود و داشت آن را حفظ می‌کرد. وما بطاعت و الف قد جمیع یبصر فی الجت…. به یکباره حکیمی گفت (آن نابغه) این است، نه تویی و نه من! منظور حکیمی بود….» 📌 پ.ن: محمدرضا حکیمی که چندی پیش به کرونا مبتلا شده بود در شامگاه روز ۳۱ مردادماه با ایست قلبی از دنیا رفت. 🌐 منبع: خبرگزاری فارس http://fna.ir/3ktz7 @zedbanoo
40.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وحشتناک 😭😱😭😱😭😱 از شرم وخجالت انسان باید حداقل عرق کنه😢 🔘 حجت الاسلام @zedbanoo
بسم الله «تابلوی کفایت و لیاقت» سالها حسرت خوردیم وآه کشیدیم وبرخود لعنت فرستادیم که چه کردیم باخودمان که یک لبیرال خائن ودارودسته اش، رییس جمهور مملکتی شده اند که سالهاست عکس جوانهای رشیدش در معرکه، زینت بخش خیابانهاست. نیت کردیم، به میدان آمدیم جریان انقلابی، به تفاهم رسیدند و.. حالا با یاری خدا، در اواسط سال۱۴٠٠، رییس جمهور انقلابی مان با غسالهای اموات کرونایی عکس یادگاری می گیرد، نه برقله های توچال، نه برصندلی وامانده ی سعد آباد که زیر او داشت می پوسید. درست در مرکز خطر... امروز همین خبر برای مستانگی کافی استـ.. پایدار و مستدام باشی بزرگمرد... @zedbanoo