عزیزِ من شیرینے انتظار، رُقعہای نیست
که یڪروز، نامهرسانی، زنگوله در خانه
را بزند و آن را بھ دسـتهاي منتظر تو
بسپارد. ساختن عروسک کوچکیستـ از
یك پاره خمیر نرمِ شکلپذیر. همینقدر
بُردبارانہ، اما یادت باشد جنس آنخمیر
از عشق وَ ایمان باشد نههیچچیز دیگر.
انتظار را در هالهای زِ رمز و راز و قوانین
پیچیده ادراکناپذیر فرو نبر؛ امید همین
رایحۂ محو و مختصر است که در سرای
تو پیچیدھ.ـــــــبا قدحي آبِ خنک گلوی
انتظار را تازه کن. بہچـشمهای بیقرارت
وعدھ مـےدهم آدمهای سفید
با گلهاۍ سفید. بہطلوعِ ماه
چَشم بدوز ..
• دستنویسهٔ نادرِ ابراهیمي؛
چھل نامہي کوتاھ .. شکرین.
؛
در محلہهای پایینتر از اینجا، در پناھ
هالهای شور و همهمهۍ رایج در بازار .
همراه با عطر باحرارت ادویه، زردچوبه
و فلفل سیاهۍ کھ برپاست و از وجود
پسرِ کوتاه قدی که اغلب او را کنار دکه
کیوسك تلفن میشد دید از این حوالي
بوی ناب انسانیت بر میآید . بوۍ ناب
بهارنارنجِ سرزدھ .. از دست و چشمانِ
کوششگرشان آشناست! انتهاي خیابان
تودهای رقیق از خاک برمیخاست و تا
مینشست قامتـ مردنارنجی پوش همراه
با جاروۍ دستھ بلندش در نگاه پدیدار
میشد و سوز سرمای صبحگاه با لبخند
آرام او از یاد عابرین میرفت و یكواژه،
یک "خستھ نباشید" لبخند را به جبران
آسمان آبـے شهر به او هدیه داده میشد.
ــ ــــــضَمیمھ .
با اهلقدمت نشستہ بود بامویۍ سفید،
عینکِ گردَش و نگاهی که دقّت را نشان
میداد .. او سالیان بود از گاریچی حال
آخر بازار را میپرسید و از احوالاتـ اول
بازاریها خبر میداد و شب، هنگام بسته
شدن در حجرهاش چیزی زمزمه میکرد
"الحمدالله" .. قناعت پیشه میکرد شاکر
خداوند بزرگش بود. برای او و برای همه
کار، حکم جهاد را میداشت، مشغلہ برای
حضورشان در جامعه براۍ منفعت باقـے
انسانها، برای خدمت و نوعی ایجاد نور
و زیباییای به اندازھۍ بزرگی قلب و
رنجشان .