فقر، همه جا سر میكشد...
فقر، گرسنگی نیست ،عریانی هم نیست
فقر، چیزی را " نداشتن "است ولی آن چیز پول نیست. طلا و غذا نیست....
فقر، همان گرد و خاكی است كه بر كتاب های فروش نرفته ی یك كتاب فروشی مینشیند...
فقر، تیغه های برنده ماشین بازیافت است كه روزنامه های برگشتی را خرد میكند...
فقر، كتیبهٔ سه هزار ساله ای است كه روی آن یادگاری نوشته اند...
فقر، پوست موزی است كه از پنجره ی یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود...
فقر، همه جا سر میكشد...
فقر ،شب را بی غذا سر كردن نیست فقر ،روز را بی اندیشه سر كردن است.
🌹🌲🌹🌲🌹🌲
ازقنبرپرسید:
قنبرچقدرعلیرادوستداری؟
گفت:فراقمولایمبرایمنازفراقِ
مادریکهبچهاشراشیربدهدو
اوراجلویچشمانشدرمقابلش
ذبحکردهباشند،سختتراست!
شعر بدون نقطه
تکرار ۱۱۰ بار نام مبارک امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام در وصف حضرتش:
علی عالی علی اعلی
علی والی علی والا
علی روح همه دلها
علی سرلوح هر املا
علی کرّارعلی سردار
علی سرّوعلی اسرار
علی سرور علی سالار
علی حاء وعلی طاها
علی اکمل علی کامل
علی اعلم علی عامل
علی عدل و علی عادل
علی درّ کلام ما
علی اعلم علی اکرم
علی محرم علی مرحم
علی هم دم علی همدم
علی لوُءلوُء علی لا لا
علی احکم علی حاکم
علی صائم علی دائم
علی سلم و علی سالم
علی سرّ دعای ما
علی علم همه عالم
علی حکم و علی محکم
علی حال و علی احوال
علی اول ولیِّ ما
علی کی درکلام آمد
علی کو در مرام آمد
علی روح سلام آمد
علی مُهر کلام ما
علی مُلک و علی مالک
علی سِلک وعلی سالک
علی حُلو عَلی حالک
علی داروی دردما
علی اسعد علی مسعود
علی احمد علی محمود
علی کو در حرم مولود
علی آگاهی دلها
علی طاهر علی اطهر
علی داور علی محور
علی محو روی داور
علی آرام دل ما را
علی دُرّ کلام الله
علی صهر رسول الله
علی روحُ عَلَی الاَرواح
علی آدم عَلی حوّا
دلم مملوّ مِهر او
علی را مهر عالم گو
مگو اصلا علی را هو
ملک مَهو روی مولا
معلّم درهمه عالم
ومهو علم او آدم
علی اعلا عَلَی الآدم
علی اعلا عَلَی الموسی
علی را دم دهم هردم
دهم درراه او سرهم
علی وردم علی روحم
علی آرامه ی دلها
علی صلح و علی صالح
علی سمع و علی سامع
علی مدح وعلی مادح
علی روح دل اعما
علی هم اسم الله و
علی همراه الله و
علی را گو ولی الله
صدا سرده علی مولا
علیحمد وعلی حامد
علی مرد و علی واحد
علی را در سماء مائد
علی دارد محمد را
علی امر و علی آمر
علی راحِم علی عامر
علی ماه وعلی ماهر
همه مهو روی مولا
علی درّ وعلی گوهر
علی واکرده اوهر در
کسی اسم علی آرد
رود همّ همه دلها
علی دلداده همسر
دل آرام علی همسر
و کرده مدح او همسر
علی را همسری والا
محمد را علی امداد
محمد را علی داماد
گلی اطهر علی را داد
که او عطر همه گلها
دلم مِهر ولی دارد
دمادم اسم اوآرد
سروری در دلم کارد
سرم گَردِ ره مولا
صد و ده مرحله اسم
علی آورده ام
که هر مصراع سردادم
مدد مولا مددمولا مدد مولا
سالروز ولادت حضرت امیرالمومنین(ع) برهمه ولایتمداران عزیز مبارکباد
✅
💠 بوی خوش در اعتکاف
💬پرسش
اگر معتکف سهواً چیز معطری را بو کند، آیا اعتکاف باطل است؟
✅پاسخ
در صورتی که عطر یا گلاب را برای لذت بردن، بوکند بنابر احتیاط واجب اگر اعتکاف، واجب معیّن باشد باید اعتکاف را به پایان ببرد و قضای آن را به جا آورد؛ و در واجب غیرمعیّن، اگر در دو روز اول باشد باید اعتکاف را از سر بگیرد و اگر روز سوم باشد اعتکاف را اتمام و سپس از سر بگیرد.
🔹 در اعتکاف مستحب قبل از اتمام روز دوم چیزی بر عهده او نیست و اگر روز سوم باشد، باید دوباره اعتکاف را از سر بگیرد.
🔹 در آنچه ذکر شد، بنابر احتیاط واجب فرقی بین عمد و سهو وجود ندارد.
🔹 واجب معین یعنى وقت مشخص داشته باشد، مثلا نذر کند 13 رجب امسال در مسجد معتکف شود.
📚 پی نوشت:
بخش استفتائات پایگاه اطلاع رسانی دفتر آیت الله خامنه ای
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
یاران امام زمان عجلالله
🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣4⃣ ✅ فصل چهاردهم 💥 به خانه که رسیدیم، بچهها خوابشان برده بود. جایشان را ا
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣5⃣
✅ فصل چهاردهم
وقتی میخواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ میزدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه میرساندم. از یک طرف حواسم پیش بچهها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم.
مکافات بعدی بالا بردن پیتهای نفت بود. دلم نمیخواست صاحبخانه متوجه شود و بیاید کمکم.به همین خاطر آرامآرام و بیصدا پیت اولی را از پلهها بالا بردم و نیمساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش میرفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا میرفتند؛ اما آنقدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد میکرد، که نمیتوانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا میکردم بچهها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛ اما بچهها گرسنه بودند و باید بلند میشدم، شام درست میکردم.
تقریباً هر روز وضعیت قرمز میشد.دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشههای خیلی از خانهها و مغازهها شکست. همین که وضعیت قرمز میشد و صدای آژیر میآمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم میدویدند و توی بغلم قایم میشدند.
تپه مصلّی روبهروی خانهی ما بود و پدافندهای هوایی هم آنجا مستقر بودند. پدافندهای هوایی که شروع به کار میکردند،خانهی ما میلرزید.گلولهها که شلیک میشد، از آتشش خانه روشن میشد.صاحبخانه اصرار میکرد موقع وضعیت قرمز بچهها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود.
آن شب همینکه دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند.اینبار آنقدر صدای گلولههایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه، وحشتزده شروع به جیغ و داد و گریهزاری کردند.مانده بودم چهکار کنم. هر کاری میکردم، ساکت نمیشدند. از سر و صدا و گریهی بچهها زن صاحبخانه آمد بالا.دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه و آتش پدافندهای هوایی را دید،گفت:«قدم خانم! شما نمیترسید؟!»
گفتم:«چهکار کنم.»
معلوم بود خودش ترسیده. گفت:«واللّه، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دندهی شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچهها.»
گفتم:«آخر مزاحم میشویم.»
بندهی خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین.آنجا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچهها آرام شدند.
روزهای دوشنبه و چهارشنبهی هر هفته شهید میآوردند. تمام دلخوشیام این بود که هفتهای یکبار در تشییع جنازهی شهدا شرکت کنم.خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را میگرفت و ریزریز دنبالم میآمد. معصومه را بغل میگرفتم. توی جمعیت که میافتادم، ناخودآگاه میزدم زیر گریه. انگار تمام سختیها و غصههای یک هفته را میبردم پشت سر تابوت شهدا تا با آنها قسمت کنم. از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه میکردم. وقتی به خانه برمیگشتم، سبک شده بودم و انرژی تازهای پیدا کرده بودم.
دیگر نیمههای اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمینها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زنها مشغول خانهتکانی و رُفتوروب و شستوشوی خانهها بودند. اما هر کاری میکردم، دست و دلم به کار نمیرفت. آن روز تازه از تشییع جنازهی چند شهید برگشته بودم، بچهها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه میآمدم و به آنها سر میزدم.
بار آخری که به خانه آمدم،سر پلهها که رسیدم، خشکم زد. صدای خندهی بچهها میآمد. یک نفر خانهمان بود و داشت با آنها بازی میکرد. پلهها را دویدم. پوتینهای درب و داغان و کهنهای پشت در بود. با خودم گفتم:«حتماً آقا شمساللّه یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد. » در را که باز کردم، سر جایم میخکوب شدم. صمد بود. بچهها را گرفته بود بغل و دور اتاق میچرخید و برایشان شعر میخواند. بچهها هم کیف میکردند و میخندیدند.
یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیهای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را میدیدیم.اشک توی چشمهایم جمع شد.باز هم او اول سلام داد و همانطور که صدایش را بچهگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر میخواند گفت:«کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟! »
از سر شوق گلولهگلوله اشک میریختم و با پر چادر اشکهایم را پاک میکردم. همانطور که بچهها بغلش بودند، روبهرویم ایستاد و گفت:«گریه میکنی؟!»بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچهگانه گفت: « آها، فهمیدم.دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری.خیلی خیلی زیاد!»
ادامه دارد...