eitaa logo
یاران امام زمان (عج)
3.6هزار دنبال‌کننده
25.1هزار عکس
21.4هزار ویدیو
20 فایل
بســـــــــــــمـ‌اللّھ‌الرحمن‌الرحیـــــــــــــمـ راه ظهورت را بستم ..... قبول اماخدا را چه دیدی شاید فردا حر تو باشم . 🔹مدیریت: @Naim62 🔹 مدیرپاسخ به سوالات مذهبی سیاسی و انگیزشی: @Sirusohadi 🔹مدیرپاسخ به سوالات احکام شرعی: @AMDarzi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐﷽💐‍ 🕌🕌🕌 ‌ 🕗 ۸ شب🌙 🕌 ✨✨✨✨✨ 👇💐 همه با هم زمزمه می کنیم صلوات خاصه امام رضا علیه السلام را...👇 اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرتَضَی ، اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ ، اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً ، زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً ، کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ. زیارت علیه السلام به زودی روزیتون باشه ان شاءالله... ‍ ঊঊ🌺🍃ঊঈঊ ═‎✧❁❁🕌 ঊঊঊ🍃🌺ঊঊ 🤲🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت رمان😊⬇️🌹
یاران امام زمان (عج)
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣6⃣ ✅ فصل شانزدهم   فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می‌گفت: « آن هواپیما ر
‍ 🌷 – قسمت 6⃣6⃣ ✅ فصل شانزدهم 💥 رزمنده‌های کم‌سن و سال‌تر با دیدن من و بچه‌ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف می‌زدند و سمیه را بغل می‌گرفتند و مهدی را می‌بوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه می‌پرسیدند. موقع ناهار پتویی انداختیم و سفره‌ی کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب‌ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچه‌ها که گرسنه بودند، با ولع نان و تن‌ماهی می‌خوردند. 💥 بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی‌ها افتاده بود، نشانمان بدهد. طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه‌ها معرفی می‌کرد و درباره‌ی عملیات‌ها حرف می‌زد که انگار آن‌ها آدم بزرگ‌اند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمده‌اند. 💥 موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو می‌رفت، حس بدی داشتم. گفتم: « صمد! بیا برگردیم. » گفت: « می‌ترسی؟! » گفتم: « نه. اما خیلی ناراحتم. یک‌دفعه دلم برای حاج‌آقایم تنگ شد. » 💥 پسربچه‌ای چهارده پانزده‌ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد. دلم برایش سوخت. گفتم: « مادر بیچاره‌اش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلی‌ها توی این تاریکی چه‌کار می‌کنند؟! » محکم جوابم را داد: « می‌جنگند. » بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: « بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم. » حوصله نداشتم. گفتم: « ول کن حالا. » توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه‌ها گرفت و گفت: « چرا این‌قدر ناراحتی؟! » گفتم: « دلم برای این بچه‌ها، این جوان‌ها، این رزمنده‌ها می‌سوزد. » گفت: « جنگ سخت است دیگر. ما وظیفه‌مان این است، دفاع. شما زن‌ها هم وظیفه‌ی دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوان‌ها. اگر شما زن‌های خوب نبودید که این بچه‌های شجاع به این خوبی تربیت نمی‌شدند. » گفتم: « از جنگ بدم می‌آید. دلم می‌خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند. » گفت: « خدا کند امام زمان (عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم. » با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپاره‌ها و توپ‌ها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: « این‌ها بچه‌های من هستند. همه‌ی فکرم پیش این‌هاست. دلم می‌خواهد هر کاری از دستم برمی‌آید، برایشان انجام بدهم. » 💥 تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت می‌کردیم، به فکر آن رزمنده بودم و با خودم می‌گفتم: « حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چه‌طور نگهبانی می‌دهد و چه‌طور شب را به صبح می‌رساند. » فردای آن روز همین ‌که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم. همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آن‌قدر توی رختخواب می‌ماندم تا صمد نمازش را می‌خواند و می‌رفت؛ اما آن روز زود بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. 💥 بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: « کاش می‌شد مثل روزهای اول برای ناهار می‌آمدی. » خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده‌ام گرفت. گفت: « نکند دلت برای حاج‌آقایت تنگ شده... . » گفتم: « دلم برای حاج‌آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ می‌شوم. » 💥 در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: « قدم خانم! باز داری لوس می‌شوی‌ها. » چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانم‌های دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچه‌ها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکان‌ها را شستم و بچه‌ها را فرستادم طبقه‌ی پایین بازی کنند. 💥 در طبقه‌ی اول، اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه‌ها می‌فرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری می‌شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می‌رسید. بچه‌ها از آن‌ها بالا می‌رفتند. سر می‌خوردند و این‌طوری بازی می‌کردند. این تنها سرگرمی بچه‌ها بود. ادامه دارد...
تقدیم نگاه پرمهرتون ادامه دارد.....🌹
🍁🍂 🏴 🔗زندان مخوفی که امام موسی بن جعفر علیه السلام را در آن محبوس کرده بودند. 🪔در زیارتنامه موسی بن جعفر علیه السلام می خوانیم: 🪔السلام علی الْمُعَذَّبِ فِي قَعْرِ السُّجُون‏ و ظُلَم‌المَطامِیر؛ 🔗سلام بر کسی که در «سیاهچال‌ها» و «تاریکی های مطامیر» شکنجه می‌شد. 🔗مطامیر جمع مطموره است و مطموره زندانی را می­ گویند که مانند چاه به گونه‌ای باشد که جای پا دراز کردن و خوابیدن در آن ممکن نباشد. 🔗و نیز به جهت این که بغداد در مجاورت رود دجله است طبیعتا زندان های زیر زمینی مرطوب ونمناک بود و تنفس در آن بسیار مشکل. 🔗سیاهچال‌های هارونیه (لعنة الله علیه) بسیار مخوف و غیرقابل تحمل بود بگونه‌ای که به‌طور مثال سه متر زمین را بصورت عمودی می کندند و بطرف راست یا چپ، سه متر افقی با ارتفاع حدود 70 سانتیمتر حفر میشد «موقع راه رفتن در این زندانها باید بصورت دُلا و خمیده حرکت کرد» و دوباره سه متر عمودی و سه متر افقی و... و همینطور ادامه داشت تا جایی که حدود 50 متر و بیشتر در زیر زمین امتداد می یافت. 🔗قسمت اصلی این زندان ها، که زندانی را در آن محبوس میکردند انتهای این زندانها بود. در انتها، زندان بصورت یک چاه بود به گونه‌ای که جای پا دراز کردن و خوابیدن در آن ممکن نبود. و به جهت این که بغداد در مجاورت رود دجله است طبیعتا زندانهای زیر زمینی مرطوب و بسیار نمناک بود؛ لذا خوابیدن همراه با مشقتی طاقت فرسا و تقریباً غیرممکن بود؛ ضمن اینکه تنفس در هوای بشدت نمور و نمناک بسیار سخت است. همچنین کوچک ترین نوری در آن راه نداشت و زندانبان سنگدل و بی رحم، با مشعل و چراغ وارد می شد. 🔗امام چه زجرهایی کشیدند تا جایی که دست به دعا برداشته، فرمودند: 🪔«یا سَیِّدِی نَجِّنِی ‏ مِنْ‏ حَبْسِ‏ هَارُونَ‏ وَ خَلِّصْنِی مِنْ یَدِهِ یَا مُخَلِّصَ الشَّجَرِ مِنْ بَیْنِ رَمْلٍ وَ طِینٍ‏ وَ یَا مُخَلِّصَ اللَّبَنِ‏ مِنْ بَیْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ‏ وَ یَا مُخَلِّصَ الْوَلَدِ مِنْ بَیْنِ مَشِیمَةٍ وَ رَحِمٍ‏ وَ یَا مُخَلِّصَ النَّارِ مِنَ الْحَدِیدِ وَ الْحَجَرِ وَ یَا مُخَلِّصَ الرُّوحِ مِنْ بَیْنِ الْأَحْشَاءِ وَ الْأَمْعَاءِ خَلِّصْنِی مِنْ یَدِ هَارُون‏». 🪔یعنی: اى آقاى من مرا از زندان هارون نجات بده و از دست او رهایم کن. اى که درخت را از بین گل و شن بیرون مى ‏آورى! اى که شیر را از بین مجراى خون و سرگین خارج می‌کنى. اى که جنین را از میان رحم و مشیمه خارج مى‌کنى! اى که آتش را از آهن و سنگ بیرون مى‌آورى! اى که روح را از بین امعاء و احشاء خارج مى‌کنى! مرا از دست هارون نجات بده. 🍁 🍂🪔🍁 https://eitaa.com/amamzaman3138
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍂 🏴 ، 🔗در نقلی آمده است: شخصی به نام «علی بن سُوَید» که از یاران خاص موسی بن جعفر «صلوات ‌الله‌ علیه» بوده میگوید: 🪔پولی به نگهبانان زندان دادم و شب هنگام به حضور حضرت موسی بن جعفر علیهم السلام رسیدم؛ و آن حضرت از من سوال نمودند که برای چه به اینجا آمده‌ای؟ عرضه داشتم: 🪔«دلتنگی» مرا نزد شما آورده است! سپس گفتم: ای ‌آقای من! سینه‌های‌مان به تنگ آمده زمان فرج و رهایی شما از این زندان، چه وقت فرا می‌رسد؟ آن حضرت نگاهی به من نموده و فرمودند: 🕊اَلْفَرَجُ قَريبٌ يَابنَ سُوَيد! يَومَ الْجُمُعةِ ضُحىً عَلَى الْجِسرِ بِبَغدادٍ 🕊فرج نزدیک است ای پسر سوید؛ روز جمعه به هنگام برآمدن آفتاب، بر روی پل بغداد … 🍁 علی ابن سُوَید گوید: از این کلام إمام علیه‌السلام نزدیک بود از خوشحالی پرواز کنم؛ 🪔از محضر آن حضرت خارج شده و به دوستانمان گفتم: مژده دهید که امام موسی بن جعفر علیه‌السلام به زودی از زندان خارج می‌شوند. 🥀 روز جمعه فرا رسید و به وقت برآمدن آفتاب، بر روی پل بغداد جمع شدیم، 🥀و إذًا بِجِنازةٍ يَحمِلُها أربَعةٌ مِنَ السَجّانين علىٰ دَرفةِ بابٍ لا نَعشٍ! 🔗ثلاثٌ مِنَ الْخَلفْ و واحدٌ مِنْ جَهَةِ الرأس ِ 🔗که ناگاه دیدیم چهار زندانبان، 🥀جنازه‌ای را بر روی یک تخته در، گذاشته و می‌آوردند؛ سه نفر عقب، و یک نفر جلوی جنازه را گرفته‌اند. 🔗 از آنجا که غل و زنجیر های زیادی بر دست و پای آن میّت بود، سه نفر عقب آن تختهٔ در را و تنها یک نفر جلوی آن را گرفته بود؛ به روی پُل که رسیدند، او را بر زمین نهادند 🥀و صورتش را باز کردند. 🍁علی بن سُوید میگوید: من پیش رفتم تا آن جنازه را ببینم 🥀و إذًا بِهِ سَيّدي و مَولاي مُوسَى بنِ جعفر عليه‌السلام 🍁فَلَطَمتُ وَجهي و صِحتُ: وا إماماه … وا سيّداه … 🥀که ناگهان مولا و سروَرم موسی بن جعفر علیهماالسلام را دیدم! سیلی به صورتم میزدم ‌ و فریاد می‌زدم: وا إماماه … وا سيّداه … 🕯الطریق،کاشی، ج۳ ص۵۰۵ 🕯المجالس المعصومیه، ص۲۵۲ 🪔 آهسته گذاريد روی تخته تنش را 🪔تا ميخ اذيّت نكند پيرهنش را 🪔اصلاً بگذاريد رویِ خاك بماند 🪔زشت است بيارند غلامان بدنش را 🪔اين ساقِ به هم ريخته كِتمان‌شدنی نيست 🪔ديدند روی تخته‌ی در، تا شدنش را 🪔اين مرد الهی مگر اولاد ندارد؟ 🪔بردند چرا مثل غريبان بدنش را؟! 🪔اين مردِ نگهبان كه حيا هيچ ندارد 🪔بد نيست بگيرد جلوی آن دهنش را 🪔اين هفت كفن، روضه‌ی گودال حسين است 🪔ای كاش نيارند برايش كفنش را 🪔نه پيرهنی داشت حسين، نه كفنی داشت 🪔مديون حصيرند مرتّب شدنش را 🍁 🍂🪔🍂 https://eitaa.com/amamzaman3138