14.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب جمعه هوایت نکنم میمیرم
#قمر_بنی_هاشم
#امامحسین✨
#امامزمان✨
#اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللّهِالْحُسَیْن‹ع›✨
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْر✨
ঊঊঊ🌺🍃ঊঊঊ
═❁°#یاحسیـــــــــن❁═
ঊঊঊ🍃🌺ঊঈঊ
#انتشارباذکرصلوات✨🕊
2.92M
🍃🌸🍃🍂🌺🍃
سلام علیکم دوستان عزیز🤝
موضوع📎 خواهرزاده داییشو کشت😱😱😱😱😱😱😱😱
گوش👂کن
🎤ـــــــــــــيرۅـــــــں
🍃🌸🍃🍂🌺🍃
کوچکترین محبت ها از ضعیفترین حافظه ها پاک نمیشه💝
بینا باشیم ☑️🇮🇷
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
حسرت های روز قیامت
ياليتني كنت ترابا
النبا : ۴۰
ای کاش من خاک بودم.
يقول_ياليتني قدمت لحياتي
الفجر : ۲۴
ای کاش پیشاپیش عمل خیری می فرستادم."
ياليتني لم اوت كتابيه
الحاقة : ۲۵
ای کاش نامه مرا به من نداده بودند.
ياويلتى ليتني لم أتخذفلاناخليلا
الفرقان : ۲۸
ای کاش فلان را دوست نمی گرفتم.
ياليتنا أطعنا الله وأطعنا الرسولا
الاحزاب : ۶۶
ای کاش خدا را اطاعت کرده بودیم و از رسول پیروی کرده بودیم.
یاليتني_اتخذت مع الرسول_سبيلا
سوره : الفرقان آیه : ۲۷
ای کاش راهی را که رسول در پیش گرفته بود ، در پیش گرفته بودم.
پس تا زندهایم آنها را بر آورده کنیم
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
2.79M
🍃🌸🍃🍂🌺🍃
سلام علیکم دوستان عزیز🤝
موضوع📎نتانیاهو.. ترور کردنش از خوردن اب هم راحتره
گوش👂کن
🎤ـــــــــــــيرۅـــــــں
🍃🌸🍃🍂🌺🍃
کوچکترین محبت ها از ضعیفترین حافظه ها پاک نمیشه💝
بینا باشیم ☑️🇮🇷
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
🪐 به بعضیا میگی ازدواج کن، میگه پول ندارم!!!
ببین معصومین علیهم السلام چی جواب دادند:
🌸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :
روزى را با ازدواج بجوييد.
🌸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :
همسر انتخاب كنيد؛ چرا كه برايتان روزى آورتر است.
🌸امام صادق عليه السلام :
مردى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و از نيازمندى گلایه كرد.
حضرت فرمودند : «ازدواج كن».
📗الكافي: ج ۵ ص ۳۲۹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
﷽
📖قرآن شرمنده ات هستیم!
✴️شخصی وارد مغازه ای شد ، صاحب مغازه قرآن گوش میداد ،از او پرسید کسی مرده است که قرآن را روشن کردی ⁉️ صاحب مغازه گفت : بله ، قلبمان مرده است 😢
❇️زندانی در زندان قرآن طلب می کند تا از تنهایی درآید...
✴️مریض در بیمارستان قرآن طلب میکند ،برایم قرآن بیاورید تا خداوند مریضیم را شفا دهد.
❇️غریب از وطن دور افتاده با خود قرآن حمل میکند تا در غربت در امان باشد...📖
✴️ومرده آرزو میکند کاش قرآنی همراهش بود تا درجات خود را با آن بالا میبرد !!📖
❇️و ما نه زندانی هستیم ، نه مریض ، نه غریب ، نه مرده تا قرآن را طلب کنیم ...!
قرآن روبروی ماست ،روبروی چشمانمان !!📖
اما منتظر هستیم تا به بلائی گرفتار شویم سپس قرآن را باز کنیم 😢
یاران امام زمان عجلالله
#رمان_حورا #قسمت_ششم _ممنونم. هدی نشست و دستانش را دور فنجانش حلقه کرد. _حورا؟ شد یه بار باهام در
❀✿❀ ⃟ 🌸 ⃟❀✿❀
#رمان_حورا
#قسمت_هفتم
در خانه را که با کلید باز کرد دوباره صدای غرغرهای زن دایی اش را شنید.
_دختره پررو خجالت نمیکشی با پسر مردم تو خیابون میچرخی؟ باید آبروی ما رو جلو در و همسایه ببری؟ با خودشون میگن این دختره ننه اش هرجایی بوده یا باباش. خجالت بکش حیا کن. یکم از حورا یاد بگیر داییت میگه تا دانشگاه دنبالش کردم سرشو بالا نیاورده نگاه به کسی بکنه. تنها وجهه خوبش فکر کنم همین باشه اما تو همینم نداری.
_بسه مامان عه!مگه من زندونی شمام که هرچیزی بگین اطاعت کنم؟
_نخیر زبونتم دراز شده جلو مادرت ادب و حیا حالیت نمیشه. دختره چشم سفید رفتی با اون پسره ولگرد..
_ساسان..اسمش ساسانه مامان ولگرد نیست.
_حالا هر کوفتی هست. ازش دفاع نکن دختره پررو. یکم جلو مادرت حیا کن من نمیدونم چه گناهی به درگاه خدا کردم که تو افتادی تو دامن من..
حورا دیگر صبر نکرد و وارد خانه شد.
_سلام.
مریم خانم باز هم با عصبانیت جوابش را داد:علیک سلام. به به چه وقت اومدنه زود برو تو آشپزخونه سالاد درست کن. ناهارم که من درست کردم خجالت بکش یکم.
حورا بدون حرفی بعد از تعویض لباس هایش رفت تا سالاد برای ناهار درست کند.
فکرش مشغول حرف زندایی اش شد.
"یکم از حورا یاد بگیر داییت میگه تا دانشگاه دنبالش کردم سرشو بالا نیاورده نگاه به کسی بکنه. تنها وجهه خوبش فکر کنم همین باشه اما تو همینم نداری"
_چه عجب یکم ازم تعریف کرده بود.
_چی میگی با خودت دیوونه هم شدی!
نگاهی به زندایی اش نکرد و به کارش ادامه داد.
_داییت گفته امتحانات شروع شده باید بیشتر درس بخونی، کمتر کار کنی. منم مجبور شدن قبول کنم اما فکر نکن راحتی از صبح تا شب تو اتاقت باشیا.من دست تنهام کمکم میکنی اما بیشتر به درست میرسی که باز بعد امتحانات نری چغلی منو به دایی جونت بکنی. در ضمن اینم بگم که مهرزاد بخاطر جنابعالی همش تو اتاقش حبسه بچه ام شبا بعد شامت میری تو اتاق تا مهرزاد یکم بیاد پیش خانوادش. همه که مثل تو بی خانواده نیستن.
حورا به تک لبخند سردی اکتفا کرد و حرفی نزد. دلش میخواست همانجا جان بسپارد اما این توهین ها را از زبان زندایی اش نشنود.
کاش نمی آمد به آن خانه..کاش...
"کاش گذر زمان دست خودمون بود! از بعضی لحظات سریع میگذشتیم و توی بعضی لحظه ها میموندیم"
کار درست کردن سالاد که تمام شد، ظرفش را روی اپن گذاشت و گفت:من ناهار نمیخورم موقع ظرف شستن صدام بزنید.
مریم خانم لبخند خبیثی زد و چیزی نگفت. حورا درون اتاقش رفت و یک گوشه نشست. کتابش را به دست گرفت و شروع کرد به خواندن.
لحظاتی بعد دیگر متوجه چیزی نشد و بیهوش شد.
با صدای زنی عصبانی، از خواب پرید:مگه نگفتی ظرفت رو میشوری؟ بعد گرفتی خوابیدی؟ خواب به خواب بشی دختر پاشو برو ظرفا رو بشور.
حورا با چشمانی سرشار از خواب سرش را از روی کناب بلند کرد و برخواست.
ناگهان صدای مهرزاد آمد:من میشورم مامان بزار حورا خانم بخوابه.
مریم خانم دست زد به کمرش و گفت:هه حورا خانم!! چه غلطا! لازم نکرده بشوری خودش میاد میشوره.
_عه مادر من پس چرا ماشین ظرف شویی گرفتی؟
#نویسنده_زهرا_بانو
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
❀✿❀ ⃟ 🌸 ⃟❀✿❀
#رمان_حورا
#قسمت_هشتم
_اونش به تو ربطی نداره برو تو اتاقت.
مهرزاد با نا رضایتی به اتاقش رفت و حورا با قلبی شکسته تمام ظرف ها را شست.
مارال که از مدرسه برگشت یک راست به اتاق حورا رفت و گفت:حورایی امتحانمو ۲۰شدم.
حورا خوشحال شد و بغلش کرد.
_آفرین عزیزدلم. خیلی خوبه.
_اومدم ازت تشکر کنم خیلی زحمت کشیدی همش بحاطر کمکای تو بود.
_و البته باهوشی خودت گل خوشگلم.
مارال با مظلومیت گفت:امشبم میای باهام علوم کار کنی؟
_فردا امتحان داری؟
_نه اما اگه تو نباشی نمیتونم درس بخونم.
_چشم خانمی تا اونموقع درسامو میخونم میام. الانم برو دست و صورتت و بشور، ناهارتو بخور، استراحت بکن.. بیدار که شدی میام عزیزم
_چشم..
گونه حورا را بوسید و گفت:دوست دارم حورا جونی.
مارال که رفت، حورا دلش قنج رفت برای این دختر کوچولو شیرین که هدیه خدا بود به او در این خانه.
تا شب درس هایش را خواند که بتواند راحت به درس مارال رسیدگی کند.
ساعت۸شب بود که به اتاق مارال رفت و ۱۰بیرون آمد. شام را که خورد بدون فرمایش زندایی اش به اتاق رفت تا مهرزاد از اتاقش بیرون بیاید.
مکالمه آن شب بین خانواده ایزدی چندان جالب نبود. بحث درباره عروسی دختر عمه مریم خانم بود و برای حورا چندان جذابیتی نداشت چون در هیچ مهمانی او شرکت نمیکرد.. یعنی او را نمیبردند.
بین کتابهایش نشست و مشغول درس خواندن شد تا اینکه خوابش برد.
اولین امتحانش فردا بود برای همین صبح زود برخواست و با عزم و اراده شروع کرد تا شب. شب هم بعد از شستن ظرف ها به تخت خواب رفت تا بتواند۸ساعت قبل امتحان استراحت کند.
صبح زود برخواست و با صبحانه اندکی که خورد راهی دانشگاه شد. در راه آیت الکرسی و صلوات میخواند تا استرسش برطرف شود.
دانشگاه حسابی شلوغ بود. همیشه موقع امتحانات میان ترم همین قدر شلوغ میشد. به سختی هدی را پیدا کرد و با او مشغول حرف زدن شد.
ساعت برگزاری امتحان که رسید به کلاس های مربوطه رفتند و امتحان برگزار شد.
حورا به آسانی هر سوال را با بسم الله الرحمن الرحیم پاسخ میداد و میگذشت.
۴۵دقیقه که گذشت برگه را به مراقب داد و کلاس را ترک کرد. هدی همیشه دیر می آمد و حورا نمی توانست معطل شود. بنابراین سریع راهی خانه شد و پیامکی برای هدی فرستاد تا منتظر او نماند و برود.
#نویسنده_زهرا_بانو
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄