💢پارت نود و پنچ
💢تاوان یک گناه
💢ارسالی از اعضا(مهدا)
آروم شدم و بدون اینکه نگاهی به سید امیر کنم رفتم دست و صورتم رو شستم و خواستم از گردش لذت ببرم چرا دروغ دلم شوهری مثل سبحان می خواست چندین باری که از پشت پنجره دیدمش سر به زیر و متین بود چشم آبروی مشکی و قد بلندی و هیکل خوب سبزه بانمک تا به حال چون من توی اون خونه بودم حتی حاضر نبوداز اتاقش بیرون بیاد جز برای کمک به پدرش یا مادرش حتی صداشو هم نشنیده بودم به خودم گفتم خجالت بکش تااول زمستون تو زن سعیدی فکر کردن به مرد دیگه ای گناهه استغفار کن دوباره تسبیح مامان که گردن بود رو در آوردم و شروع به ذکر گفتن شدم و رفتم کنار بقیه نشستم
_بهترین خانم؟؟
_اره نجمه شرمنده باعث ناراحتی تون شدم
_حق داری دخترم غم دوری از شوهرو از دست دادن بچه سخته
_شوهر که نمیگه مرده ام یا زنده یه خط نامه برام ننوشته
_هوا گرم شده برم شهر خبر از خانزاده می گیرم و براتون میارم خانم ناراحت نباشید
_دستت درد نکنه نجمه
_خواهش می کنم خانم
فردا نجمه و رقیه رفتن برای گرفتن شیر و خواستگاری از مریم وقتی آمدن خوشحال بودن رفتن شیر گرم کنن توی مدبخت منم هم روم نشد برم ببینم چی شده ولی معلوم بود که جواب بله رو گرفتن آمدن توی هال و آقا اسکندر و حیدر هم از بیرون آمدن
رقیه چای آورد
_اسنکدر خداروشکر همه چی درست میشه و ماهم صاحب عروس می شیم
_ها جواب دادن ؟؟
_اره قرار گذاشتیم فرداشب بریم برای خواستگاری و بقیه کارها
_سید هم بگیم باید یه خطبه بخونه که محرم بشن عروسمون بتونه بیاد بهمون سر بزنه
_خیلی خوب میشه
گرم صحبت بودن منم توی اتاق با بچه های نجمه که خواب بودن بودم
_خانم جان بیایید چایی بخورین
_مبارک باشه رقیه خانم
_ممنون خانم جان
💢پارت نود و شش
💢تاوان یک گناه
💢ارسالی از اعضا(مهدا)
فرداشب همه رفتن و من گفتن بیا ولی گفتم نمیام میخوام خونه باشم توی اتاق حوصله م سر رفت رفتم توی حیاط لب حوض نشستم سبحان که انگار من رو ندیده بود از اتاقش آمد بیرون سرش پایین بود وقتی آمد کنار حوض
_سلام آقا سبحان
بنده خدا از خجالت سرخ شده بود سرش رو بالا آورد و من رو دید
_سل ا م م گ ه شما خانم باهاشون نرفتین؟؟؟
_نه حوصله نداشتم
_معذرت اگه می دونستم شما توی حیاط هستید مزاحمتون نمی شدم
_شما ببخشید این مدت من مزاحم تون شدم شرمنده ام
_این چه حرفیه خانم شما زن خانزاده آید
سرش رو دوباره پایین انداخت که بره سمت اتاقش
_من میرم تو مزاحم تون نمی شم اگه توی حیاط کار داشتین کار تون رو انجام بدین
_نه خانم حوصله م تو اتاق سر رفته بود گفتم بیام توی حیاط کمی راه برم
_امشب خیلی خوشحال هستید دارین ازدواج می کنید مبارک باشه
_سلامت باشید
این بار چشم تو چشم شدیم و قیافه شو قشنگ دیدم تندی سرش رو پایین انداخت و رفت توی اتاقش
چون حوصله م سر رفته بود با سبحان هم صحبت بودم و رفتم توی اتاقم بعد نیم ساعت صدای در هال شد ترسیدم یعنی سبحان آمد توی هال چکار کنه؟؟
چند ضربه به در اتاقم خورد
_کیه؟؟
داشتم از ترس قالب توهی میکردم _خانم سبحان هستم میشه یه لحظه بیایید توی هال
وای خدای من با من چکار داره رنگ از صورتم پریده بود در رو باز کردم
_بله آقا سبحان
_شرمنده ترسوندم تون رنگ تون پریده
_نه بفرمایید چکار داشتین
_شما اون روز تا حرف ازدواج من شد بهم ریختین و مثل ابر بهار گریه کردین چرا؟؟؟
وای فهمیده بود چقدر تیز بود چی باید جواب می دادم
سکوت کردم
انگار جواب خودش رو گرفته باشه داشت می رفت
_چیزی نبود یاد ازدواج خودم افتاد و گذشتم حالم بد شد چرا پرسیدین؟؟
_چون اگه شما از خانزاده هم جدا بشین کسی تو این جا قسط ازدواج باشما رو هم بکنه از ترس خانزاده که هنوز هوا تون رو داره جرأت نمی کنه بهتون نزدیک بشه
_منظورتون رو نمی فهمم ؟؟!
_منظورم رو فهمیدین برای اینکه حرف و حدیثی پیش نیاد من قبول کردم با مریم ازدواج کنم وگرنه قسط ازدواج نداشتم ولی وقتی شما رفتین همه برداشت اشتباهی از رفتن و گریه کردن شما داشتن ولی سید امیر گفت شما سر قبر بچه تون دارین گریه می کنید که حرفی پیش نیاد خانم و به گوش خانزاده برسه برای کسی بد نشه
_اتفاقا خوده سعید گفته اگه بدونه من با کس دیگه ای خوش بخت میشم خوشحالم میشه
_حرفه من جنس خودمون رو می شناسیم وگرنه صیغه رو باطل می کرد و توی عمارت به عقد کسی در تون میآورد و بهتون خونه و زمین میداد تا راحت زندگی کنید پس هنوز دل دنبال تون داره پس آه نکشید پشت سرم
وای همه چیز رو فهمیده بود از کجا ؟؟
ادامه دارد....
💢پارت نود و هفت
💢تاوان یک گناه
💢ارسالی از اعضا(مهدا)
_من نمی فهمم منظورت تون چیه ؟؟چرا باید آه بکشم ؟؟از اینکه دارین ازدواج می کنید خوشحالم
_من فکر نمی کنم خانزاده وقت کرده باشه بچه تون رو از شهر آورده باشه امام زاده دفن کنه هر بار که از پشت پنجره بیرون رو نگاه می کردین با اینکه سرم پایین بود سنگینی نگاه تون رو حس می کردم امشبم بخاطر همین مجلس خواستگاری نرفتین
_(باصدای کمی بلند )وای چه فکرهای می کنید من هنوز شوهر دارم بعد بیام به شما فکر کنم خجالت بکشید این حرف تون به گوش شوهرم برسه براتون گرون تموم میشه
_قسم به خدا بخورین که این حرفها حقیقت نداره؟؟؟
وای قسم دروغ کفاره داره سکوت کردم
وسبحان بدون هیچ حرفی رفت صدای در حیاط شد نجمه و حیدر بودن سریع لباس خوب پوشیدم
_نجمه چی شد؟؟
_امدیم دنبال سبحان تا سید خطبه عقدشون رو بخونه
_منم میام
_خیلی خوشحالمون کردین
سبحان سرش پایین بود من ونجمه جلو رفتیم و حیدر و سبحان هم از پشت سر ما می آمدن
رفتم تو باهم احوال پرسی کردم اتاق خانم ها جدا بود و اتاق مردها جدا سبحان که رفت توی اتاق مردها سید شروع کرد به صیغه عقد رو خوندن و همه دست زدن و دو زن رفتن وسط و شروع به رقصیدن کردن برای اینکه به همه نشون بدم چقدر خوشحالم به نجمه گفتم بیا باهم برقصیم نجمه گفت باشه رفتیم وسط واز اول تا آخر من وسط مجلس بودم دیگه حسابی خسته شده بودم خودم که عروسی نداشتم اینجا بهترین لباسم رو پوشیده بود و حسابی رقصیدم آخری دست عروسم گرفتم با اینکه خجالت می کشید ولی با هم رقصیدیم بنده خدا از خجالت سرخ شده بود نشستم کنار نجمه
_خانم ماشاءالله خوب رقص بلدین
_اره با نوه خان عزیز که بودم یه دایه داشتن رقص ش خوب بود یاد گرفته بودم
_اها حسابی مجلس رو گرم کردین
_خیلی وقت بود یه فرصتی بشه برقصم
_خانم کم کم باید بریم
_باشه بریم
دیگه نزدیک نصف شب بود که از همه خداحافظی کردیم
_دست تون درد نکنه خانم حسابی مجلس رو گرم کردین
_دیگه شرمنده که از اول تا آخر وسط بودم
_خوب کاری کردین خانم جان
سبحان تعجب کرده بود ولی من باید به همه ثابت می کردم که از ازدواج سبحان خوشحالم رفتیم خونه رفتیم هر کی توی اتاق خودشون رفت خوابید همه صبح زود بیدار شدن رفتن دنبال کارهاشون ولی من از بس خسته بودم دم ظهر بیدار شدم
_خانم بیدارشدین؟؟
_ آخ دم ظهره من رو چرا از خواب بیدار نکردین؟؟
_ خانم خسته بودین دلم نیومد بیدارتون کنم الان صبحانه تون رو میارم
_ نه میام توی آشپزخونه خودم می خورم نمی خواد تو زحمت بیفتید
_ نه خانم
_ بزارین راحت باشم رقیه خانم
_ چشم
رفتم توی آشپزخانه یه لقمه درست کردم و یه چایی برای خودم ریختم و روی تخت توی حیاط نشستم و مشغول خوردن شدم کره و مربای محلی بود حسابی چسبید
_ بعداز نهار خانم ما میرویم یر زمین شما خانه هستید یا با ما می ایید؟؟
_ دست تون درد نکنه بابت صبحانه نه من هم باشما می آییم سر زمین
_ باشه
نهار سبحان هم سر سفره با ما نشست حالا دیگه زن داشت و مجرد نبود و اشکالی هم نداشت توی جمع ما باشه
سفره رو جمع کردم و من مثل همیشه سرجام نشسته بودم سبحان وقتی فهمید کسی جز من و خودش نیست گفت
_ شنیدم دیشب از اول تا آخر مجلس وسط بودین و می رقصیدین و کسی هم روش نشده بهتون بگه بشینید تا بقیه هم برقصند
لبخند زد
_ حالا فهمیدین من ضره ای به شما فکر نمی کنم باورتون شد ؟!
_ پسر چرا توی اتاق نشستی بیا بیرون خانم و معذب نکن
_ مادر دارم سفره رو تمیز می کنم و جمع کنم بیارم بیرون که شما توی زحمت نیفتید
_ دستت درد نکنه سبحان مادر عاقبت بخیر بشی
_ ممنون مامان سلامت باشید
سبحان رفت و منم یه نفس راحتی کشیدم سبحان رو نمی کرد وگرنه پسر حاضر جوابی بود رفتم سمت اتاقم و یه لباس راحتی پوشیدم که باهاشون برم سرزمین کشاورزی شون
ادامه دارد....
1_7686377316.mp3
2.71M
دعـــــــــای فـــــــــــرج 🥀
00:00
🕊﷽🕊
اِلهی عَظُمَ الْبَلآءُ وَبَرِحَ الْخَفآءُ وَانْکَشَفَ الْغِطآءُ وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّمآءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.
🕊﷽🕊
"اللَّهُمَّکُنْ لِوَلِیِّکَالحُجَّةِبنِالحَسَن، صَلَواتُکَعلَیهِو عَلیآبائِهِ، فِیهَذِهِالسَّاعَةِوَفِی
کُلِّسَاعةٍ، وَلِیّاًوَحَافِظاًوَقَائِداًوَ
نَاصِراًوَدَلِیلًاوَعَیْناً، حَتَّیتُسْکِنَهُ
اَرْضَکَطَوْعاًوَ تُمَتِّعَهُفِیهَاطَویلا🤲
اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری
─┅═✧❁°🤍(یازهرا(س°❁✧═┅─
🍁آدم هایی که روح بزرگی دارند
عقده های کمتری دارند،
شعور بیشتری دارند
و قلب مهربانتری...
برای همین نباید از آنها ترسید،
🍁آدم های کوچک و حقیر
با عقده های بزرگ ترسناکترند...
چون از صدمه زدن
به دیگران هراسی ندارند!!
🍁چقدر این جمله دلنشینه:
افکار هر انسان
میانگین افکار پنج نفری است
که بیشتر وقت خود را
با آنها میگذراند.
┅═✾🍃 ⃟ ⃟🥀🌹🥀 ⃟ ⃟🍃
✾#اَلْحَمْدُلِلّٰهْکَمٰاهُوَاَهْلُه✾
┅═✾🍃 ⃟ ⃟🥀🌹🥀 ⃟ ⃟🍃
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
🌺🌺مولاناالإمامُ العسكريُّ عليه السلام ـ و قد سُئلَ عن الحُجّةِ و الإمامِ بعدَهُ ؟ ـ
🌺ابْنِي محمّدٌ و هُو الإمامُ و الحُجّةُ بَعدي مَن ماتَ و لَم يَعرفْهُ ماتَ مِيتةً جاهليّةً .
🌺أمَا إنّ لَه غَيبةً يَحارُ فيها الجاهلونَ و يَهْلِكُ فيها المُبطِلونَ و يَكْذِبُ فيها الوَقّاتونَ
🌺ثمّ يَخرُجُ فكَأنّي أنظُرُ إلَى الأعْلامِ البِيضِ تَخْفِقُ فوقَ رأسِهِ بِنَجفِ الكوفةِ .
🌺🌺مولانا حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام ـ در پاسخ به پرسش از حجّت و امام بعد از ايشان ـ فرمود:
🌺فرزندم محمّد اوست امام و حجّت پس از من.
🌺هر كه بميرد و او را نشناسد به مرگ جاهلى مرده است.
🌺بدانيد كه او را غيبتى است كه پس از آن ظهور مى كند
🌺غيبتى كه جاهلان در آن سرگشته مى شوند و باطل گرايان به نابودى مى افتند
🌺و همچنین كسانى به دروغ [براى ظهور او ]زمان تعيين مى كنند.
🌺گويى پرچمهاى سفيدى را مى بينم كه در نجفِ كوفه بر فراز سر او در اهتزازند.
بحار الأنوار : 51 / 160 / 7
┅═✾🍃 ⃟ ⃟🥀🌹🥀 ⃟ ⃟🍃
✾#اَلْحَمْدُلِلّٰهْکَمٰاهُوَاَهْلُه✾
┅═✾🍃 ⃟ ⃟🥀🌹🥀 ⃟ ⃟🍃
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
👈مردی از عارفی خواست که او را موعظه کند.
👈عارف گفت: «مرنج و مر نجان!»
👈مرد گفت:«مرنجان را فهمیدم یعنی کسی را اذیت نکنم ولی «مرنج» یعنی چی؟ چهطور میتوانم ناراحت نشوم!؟ مثلا وقتی بفهمم کسی مرا غیبت کرده یا فحش داده ، چهطور نباید برنجم؟»
👈عارف پاسخ داد :« علاج آن است که خودت را کَسی ندانی
اگر خودت را کسی ندانستی دیگر نمیرنجی! »
لسان الغیب ، حافظ شیرازی ، زیبا سروده که:
جفا کشیم و ملامت خوریم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
┅═✾🍃 ⃟ ⃟🥀🌹🥀 ⃟ ⃟🍃
✾#اَلْحَمْدُلِلّٰهْکَمٰاهُوَاَهْلُه✾
┅═✾🍃 ⃟ ⃟🥀🌹🥀 ⃟ ⃟🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وفــادارتــر از خــــ🕋ــــدا
ســراغ نــدارم
بـه رســم همــیـن وفــادارے سـت
ڪــه :
تـــ🦋ــو ...
را بــه او مـیســپــارم
🤲 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🤲
شـــ🌟ــبـتـون مـــ💚ـــهدوے
┅═✾🍃 ⃟ ⃟🥀🌹🥀 ⃟ ⃟🍃
✾#اَلْحَمْدُلِلّٰهْکَمٰاهُوَاَهْلُه✾
┅═✾🍃 ⃟ ⃟🥀🌹🥀 ⃟ ⃟🍃