سرگذشت_سمانه
پارت_پانزده
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
بابا وقتی حرفش به اینجا رسید انگار که فکری به سرش زده باشه یهو رفت اتاق محسن و هر چی وسایل شخصی داشت اورد و ریخت جلوش و بعد به من گفت:یه پلاستیک بیار…اون لحظه هیچ کسی جرأت مخالفت نداشت منم هم همینطور…..زود رفتم و اوردم……بابا تمام وسایل محسن رو ریخت توی پلاستیک و بسمت محسن گرفت و خیلی جدی گفت:بگیر….گمشو بیرون…هر وقت آدم شدی برگرد…..مامان خواست مخالفت کنه که بابا گفت:بخدا یه کلمه حرف بزنی تورو هم باهاش بیرون میکنم…محسن که انگار منتظر همین کار بود ،، پلاستیک رو با حرص از بابا گرفت و بدون خداحافظی رفت و در رو هم محکم پشت سرش کوبید…تا محسن رفت بابا شروع کرد به دعوا با مامان و گفت:همش تقصیرتوعه..بفرما.تحویل بگیر….اینم بچه ایی که روی سرت بزرگش کردی..هر وقت خواستم جلوشو بگیرم ،توی روی من وایستادی و نزاشتی…..فکر کردی داری بچه تربیت میکنی ولی یه غول بی شاخ و دم تحویل جامعه دادی......
ادامه در پارت بعدی 👇
سرگذشت_سمانه
پارت_شانزده
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
بابا آهی از روی حسرت کشید و ادامه داد:اگه از روز اول تربیتشو به تو نمیسپردم الان این حال و روزمون نبود…مامان اروم گریه میکرد و هیچی نمیگفت……میدونستم حق با باباست ،،،اگه تا الان هم حرفی نمیزد فقط بخاطر مامان بود و از طرفی محسن هر کاری میکرد پنهانی بود ولی دیگه آشکارا کرده بود و بابا هم صبرش لبریز شد…..خلاصه اون شب بدون اینکه شام بخوریم ساعت یک بود که رفتیم بخوابیم…اما خوابم نبرد…..نمیدونم چرا دلشوره داشتم…؟صبح خیلی بی حوصله بیدار شدم و رفتم مدرسه ولی انگار که اصلا توی کلاس و مدرسه نبودم.زنگ سوم بود که از دفتر اسممو صدا کردند…خیلی تعجب کردم ونگران بسمت دفتر مدرسه رفتم…..جلوی در دفتر دایی رو دیدم.از دیدنش با اون سر و وضع جا خوردم آخه با لباسهای محل کارش اومده بود…نزدیکتر شدم و دیدم رنگش زردشده و تا منو دید اشک توی چشمهاش جمع شد و زود بطرفم اومد و با بغض گفت:سمانه!!برو وسایلتو بردار و بیا بریم……شوکه و با من من گفتم:چرا دایی؟؟چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
سرگذشت_سمانه
پارت_هفده
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
دلشوره ی عجیبی داشتم و ترس تمام بدنمو برداشته بود…..میترسیدم خبر بدی بهم بده…..از بابا و یا مامان میترسیدم …..خدایی نکرده براشون اتفاقی نیفتاده باشه؟؟خلاصه دنبال دایی رفتم و سوار پرایدش شدم و حرکت کردیم…دایی پدال گاز ماشین رو تا ته فشار داد و ماشین یهو از جا کنده شد و حتی سرم به شیشه خورد و یه اه ارومی گفتم…دستهای دایی روی فرمون میلرزید و رنگش هر لحظه بیشتر پریده تر و زردتر میشد….چند بار خواستم بپرسم که چی شده اما نتونستم فقط اروم گفتم:دایی !یه کم ارومتر رانندگی کن ،یه وقت تصادف میکنی و بدبخت میشیم هااااا…دایی با بغض گفت:از این بدبخت تر؟؟خواستم حرفی بزنم که پیجید توی کوچمون….تا نگاه کردم به کوچه دیدم یه آمبولانس جلوی در خونمونه و دو نفر با عجله رفتند داخل خونه…دلشوره ام بیشتر و بیشتر شد….تا دایی ترمز کرد با حداکثر سرعت از ماشین پیاده شدم و خودم پرت کردم توی خونه…….خونمون شلوغ و بهم ریخته بود…..انگار که دعوای مفصلی شده بود،…..
ادامه در پارت بعدی
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
🌿🌺به رسم ادب سلام به ارباب و سالارشیعیان🌿🌺
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
🙏ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮّﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮّﺣﯿﻢ🙏
🌿🌷سبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ ياکاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَارحِم ضَعفی وَقِلَـّةَ حيلَتی وَارزُقنی حَيثَ لااَّحتَسِب يارَبَّ العالَمين🌸
✋☘☘❤️❤️
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
" نیایش صبحگاهی "
الهی!...
کجا این دل شکسته را جز نگاه تو درمانی است
و کجا این دل تشنه را جز ابر احسان تو بارانی
ای زیبای زیبا دوست!
ای دلربای دلکش آفرین!
ای معبودم!...
چه لذت بخش است گذر نسیم یاد تو بر دلها،
چه زیباست پرواز خاطر تو بر قلبها،
وچه شیرین است پیمودن اندیشه در جاده ی غیب ها بسوی تو،
سبحان الله
" ای یگانه محبوب بی ریا "
در کنارمان گیر و دامنت را پناه جاودانه مان ساز؛
بار الها!..
تو را سوگند به رحمت بی منتهایت،
اجابت کن دعاهای بندگانت را...
الهی آمین.
سلااااااااام به همگی
صبحتون بخیر
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره صبح زيبايى رسيده
دوباره سر زد از مشرق سپيده
عجب نقشى زده نقاش عالم
چه تصوير قشنگى آفريده
سلاااام
صبحتون بخیر
امروزتون زیبا و پر ازحس خوب زندگی
┅═✾🍃 ⃟ ⃟🥀🌹🥀 ⃟ ⃟🍃✾═┅
┅═✾#اَلْحَمْدُلِلّٰهْ_کَمٰاهُوَاَهْلُه✾═┅
┅═✾🍃 ⃟ ⃟🥀🌹🥀 ⃟ ⃟🍃✾═┅
استاد قرائتی؛ اینجا عجله کار شیطان نیست!.mp3
208.2K
اینجا عجله کار شیطان نیست!🏃🏻🏃🏼♂️
🎙 استاد_قرائتی
کی گفته عجله کار #شیطان هست خیلی از کارها نیاز به شتاب دارد.
#نماز_اول_وقت
🆔
💚🌱°•
🕊اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة
وَ اَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ
سِرِّ الْمُستَودَعِ فیها بِعَدَدِ
ما اَحَـاطَ بِهِ عِلمُکَ🕊
اختِم لَنَا بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبِیلِک
خـــدایا شکــــرت 🤲
وقت اذانِ درحق همدیگه دعاکنیمــ🍃
اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِحَقِزینب۰س۰
باشهـــداءتـاظهـــــــور🇮🇷
─┅═✧❁°🤍(س)یازهــــــــــرا°❁✧═┅─