#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۱۷۲
چراازاول نگفتی زنته؟
چون نمی خواستم فعلا کسی بدونه درضمن اگه لازم میدونستم اطلاع
میدادم منم که بااین حرف آیدین کلا مریضی واز یادبردم
انگارکارخانه قندبیستونوتودلم آب کردن
لبخندی زدم از بین چشمهای متعجب گذشتیم وبه اتاقمون رفتیم
دیگه دنیامال من بودآیدین خوب جوابش داد.چون لباسهام پوشیده بودهمینجوری منوبردن دکتر روی تخت درازکشیدم حال نداشتم شالموبردارم آیدین شالوازسرم کشید نگاهم به نگاهش گره خورد توچشاش ترحم ندیدم لبخندی زدکه منو تاعرش کشید
آیدین؟
جانم
من...من...نمی خواستم اینجوری بشه
اشکالی نداره بایدمی فهمیدن دیگه تاخودشونو جمع کنن دیگه داشتم از دست لوس بازیاز الهام کلافه می شدم
یعنی ...یعنی تواونو دوست.....
هیییییش...چیزی نگو آیدامن ی تارموی تورم به صدتامثل الهام عوض نمیکنم دیگه بگیربخواب
یعنی این آیدین دورزپیشه که اینقدرمهربون شده؟
کاش میدونستم چی باعث شده نخواد بامن باشه؟
چشماموبستم وخوابیدم
روز بعدمهمانها زحمت کم کردن همه بجزالهام باخوش رویی ازمن خداحافظی کردن ولی الهام باچهره ی درهم جلواومد
چطورممکنه ی بچه دل آیدینو ببره؟
ازاینکه پیروزمیدان بودم لبخندی زدم پشت چشمی نازک کردم
آخه میدونی آیدین زن جوان وخوش قیافه می خواد نه پیردختر
از کنارش ردشدموکنارآیدین ایستادم الهام باچهره ی گر گرفته بدون اینکه از کسی خداحافظی کنه رفت وسوارماشین شد
بالبخندآیدین روبه روشدم این چندروزه حسابی منوچزونده بوددختره ی لوس باید بفهمه آیدین مال منه چندروز دیگه درآرامش کامل شمال موندیم بعدازبرگشت بابا ومامان به دیدن اقوامشون رفتن منم که آرامش عجیبی پیداکردم حالا خیلیا میدونن من زن ایدینم.......
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408🌱
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۱۷۳
امروز دلم هوای بابا ومامان وکرده کاش میشدبرم سرمزارشون اما چطوری؟
آخرین بار که رفتم گندزدم زانوهامو بغل کردم واشک ریختم واقعا بابا ومامانم
میخوام سرم روپام بود صدای آیدینو شنیدم:آیدا...؟داری گریه میکنی چی شده؟
نگاهمو ازش گرفتم
هیچی
اومدکنارم نشست
آیدا بگومی شنوم لبام میلرزید:دلم برای بابا ومامانم تنگ شده مامانمو می خوام
آروم باش عزیزم آماده شوخودم میبرمت
راست میگی منو میبری؟
لبخندی زد
البته زودباش تامن حاضرمی شم توام آماده شو
تندتند اشکامو بادست پس زدمو ازتخت پریدم پایین
نگاهم به نگاه سه جفت چشم نگران خورد بابا:آیدین ،آیداچشه؟
مامان:آیدین باز اذیتش کردی؟
آیدین دستی به موهاش کشید
ای بابایکی یکی بپرسید چیزی نشده آیدادلش تنگ پدرومادرش الانم می خوام ببرمش سرمزارشون
مامان نفسشوفوت کردواقعا پس حالا که داریدمیریدمام میام
طولی نکشید سرمزارشون بودم بادوتادسته گل بزرگ وگلاب بین دوتاشون نشستم سنگ قبرمامانو بغل کردم وبوسیدم بغضم ترکیدبعدباباموبغل کردم هیچی نگفتم فقط گریه کردم خانواده آیدینم نشستن فاتحه خوندن
آیداجان بلندشوعزیزم
به چشمای اشکی آیدین نگاه کردم یعنی اونم به حال من گریه کرده؟
بلندشدم چهره بقیه ام غمگین گریان بودچقدر این خانواده مهربون بودن....
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408🌱
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۱۷۴
مامان:دخترم گریه نکن درسته اونارفتن ولی ماهستیم وتنهات نمیزاریم
اون روز فهمیدم که واقعا برای این خانواده مهمم
موقع شام مامان گفت:آیدین منوبابات تصمیم گرفتیم آیداروبه همه معرفی کنیم نمیشه که کسی ندونه تو زن داری
آیدین لقمشوقورت داد:لازم نیست من برای مردم که زن نگرفتم
بابا:چرا لازمه یادت رفته شمال چی شد هیچکی نمی دونست آیدازنته
آرمین:آخه آیدین اونجاهیچ توجهی به زنش نکردهمه ی حواسش پیش مهمونابود
آیدین:کسی نظرتورونخواست نمیخوام کسی زنمو ببینه نمیخوام آیدا توچشم باشه می فهمید؟
بابا:توچشم باشه چیه؟اگه همه بدونن آیداشوهرداره کسی نگاه
چپ بهش نمیکنه اون هم کم سن وساله هم زیبا آرزوی هرمردیه اون وداشته باشه
آیدین باعصبانیت ازجاش بلندشد
کسی غلط می کنه به آیدا نگاه کنه مگه بی صاحابه؟
مامان:خوب پسر مام همینومیگیم بزارهمه بدونن آیدازنته اینجوری آیدام راحت تره
آیدین ازپله هارفت بالا نه نمیخوام تمومش کنید
آرمین:آیدین گذشته ی سختی داشته بایدبهش فرصت بدید
حرفهای اون شب به نتیجه نرسید فرداتولد آیدینه تواتاق مشغول مطالعه بودم مامان واردشدآیداجان پاشوبرای فردابریم خرید
کتابموکنارگذاشتم
باشه ولی بایداول از آیدین اجازه بگیرم
ای باباداری بامن میای اجازه لازم نیست
نه مامان اگه اجازه نگیرم ناراحت میشه
مامان محکم بغلم کردگونم وبوسید:توچه دخترخوب وشیرینی هستی آیدین درگذشته خیلی سختی کشیده توبااین کارات اونو خوشحال میکنی لبخندی زد ازاتاق خارج شد منم رفتم اتاق آیدین درزدم اول سرمو بردم تو روی تخت درازکشیده بودپاهاشوروی هم گذاشته بود ودستشوروی پیشونیش فکرکنم خوابه سرموعقب کشیدم داشتم درومی بستم صدام زد آیدا.......
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408🌱
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۱۷۵
دروبازکردم ورفتم داخل بگو گوش میدم
فکرکردم خوابی
هنوز دستش روپیشونیش بود
نه خواب نبودم بیاببینم چی میگی
جلورفتم مامان میخوادبره برای جشن فردا خرید اجازه میدی منم برم نیم خیزشدونگاهم کرد:برو ولی مواظب خودت باش
گل ازگلم شکفت لبام کش رفت:ممنون من خریدکردنو خیلی دوست دارم
بلندخندیدکم پیش میومدبلندبخنده بلندشدمقداری پول بهم داد:بگیرهرچی لازم داشتی بخر
مثل بچه هاپریدم هوا:ایول داش چاکرتم
خندشوبه زورنگه داشت اخمی کرد:بازاینجوری حرف زدی؟
زبونمو گازگرفتم بدون حرف ازاتاق زدم بیرون ولی صدای قهقهش وشنیدم خوشحالم که میخنده همراه آرمین
ومامان برای خریدرفتیم بعدازسفارش کیک وغذا رفتیم فروشگاه بزرگ محسن خودش نبود ولی فروشنده هامنو میشناختن
آرمین کت وشلوارنوک مدادی بالباس گلبهی وکراوات نوک مدادی برداشت مامان لباس بلنداستین حلقه ای
منم به اصرارمامان لباس خریدم ولی لباس ماکسی پوشیده صورتی با آستین بلند
مامان بادیدنم دهانش بازشد:وای آیداتواقعامثل فرشته هاشدی آیدین توروتواین لباس ببینه دیوونه میشه
لبخندی زدم باخودم گفتم عمرا
روزجشن لباسمو پوشیدم موهامو پیچیدم ک از شال هم رنگ لباسم بیرون نیاد
خط چشم ورژگون ورژصورتی ملایمی زدم
مشغول انداختن سرویس جدیدی بودم که مامان ازایتالیابرام اورده بودشدم که آیدینوازتوی آینه دیدم به طرفش چرخیدم ماتم شده بود:آیداچه خوشگل شدی.....
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408🌱
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۱۷۶
لبخندی زدم:ممنونم توام خوب شدی
خیلی نازشدی ولی آرایشتوکمتر کن نمی خوام توچشم باشی
باشه هرچی توبگی
روبه آینه کردموبادستمال مرطوب کشیدم روچشمم
آیداناراحت شدی؟
نه چرابایدناراحت بشم امر امر شماست
آیداجان توخودت زیبایی نیازبه این رنگ وروغن نداری
ازاینکه ازم تعریف کردقندتودلم آب شدلبخندی زدم
آیدین که خیالش راحت شدناراحت نیستم رفت بیرون منم آرایشموکامل کمرنگ کردم حالا بهتره دوست ندارم ناراحتش کنم صدای آهنگ وهمهمه ی مهمونا بلندشد انگارجشن شروع شدازپله رفتم پایین مامان ودیدم موهاشوشینیون کرده بود آرایش زیباترشکرده بود:آیدا...این شال چیه سرت؟چراآرایشت انقدکمه؟؟
مامان جان من حجابمو دوست دارم وبهش اعتقاد دارم اینجوری هم من راحتم هم آیدین خودتون میدونیدچقدر حساسه
مامان بازوموگرفت باهم رفتیم پایین:تودخترخوبی هستی می دونی دل آیدین باچی آروم میگیره
ازت ممنونم
خواهش میکنم مامان همین که آیدین ازمن راضی باشه کافیه
مامان به مهمونت پیوست
واوووو...اینجاچه خبره آقایون
کت وشلوار...خانومام که ازپایین یاازبالا پارچه کم آوردن
آیدین بادیدنم جلواومدلبخندرضایت آمیزی زداینه آیدایی که من میخوام باهیچ زنی عوضش نمی کنم
خنده ی آشکاری کردم تعریف آیدین من وتا عرش برد
واقعاراست میگی؟
آره خانوم کوچولو
بااین حرفش دلم ضعف رفت چون میدونستم دوست نداره تودیدباشم گفتم
توبروبه مهمونات برس منم میرم آشپزخونه پیش معصومه خانوم
تاخواستم برم گفت:آیدا...ممنون که منودرک میکنی
بالبخندسرتکون دادم وازش دورشدم....
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408🌱
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۱۷۷
سه خانوم دیگه برای کمک به معصومه
خانوم اومده بودن باورودمن متعجب خیره شدن به من معصومه خانوم جلواومد خانوم جان چیزی لازم داری؟
نه راستش اومدم ببینم اگه کمک میخوایی...
وای خانوم نه شمابفرماییدامروزنیروی کمکی داریم بچه هابیاید:هرسه خانوم جلواومدن معصومه خانوم گفت:بچه هاایشون آیداخانوم همسر آقاهستن
یکیشون که تقریباسی سالی داشت
جلواومد:سلام خانوم خوشبختم من لیعیام ماشالله شماخیلی زیباهستید
سلام منم آرزوهستم
سلام منم بیتاهستم خوشبختم
لبخندی تحویل هرسه شون دادم:منم ازدیدنتون خوشحالم به کارتون برسید
همه مشغول کارهاشون شدن منم برای اینکه بیکارنباشم لیوانهای بلندترا رو برای شربت توی سینی گذاشتم
معصومه خانوم کنارم ایستاد:آیداجان چرانمیری پیش شوهرت؟
راستش حوصله ندارم
از پشت اپن رقصیدنشونونگاه می کردم
دلم میخواست منم درچنیین روزی کنارایدین بودم ولی اون نمیخواست ازاینکه نمیتونم کنارهمسرم باشم دلم گرفت رفتم روی یکی از مبلهانشستم الهام اومدکنارم
سلام آیداجون خوبی؟
سلام ممنون شما چطورید؟
بالحن بدی جواب داد
ای ...مام خوبیم ...میگم چرانمیری باشوهرت برقصی ببین الانه که دخترا ازچنگت درش بیارن
اخمی به پیشونیم نشست
اصلن اینطورنیست من به همسرم ایمان دارم اگه بین هزارتادختررنگاوارنگ باشه باز دلش بامنه
شت چشمی نازک کرد
واقعا؟اگه اینطوریه چراحتی نگاهی به تونمیکنهه؟؟.......
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408🌱
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۱۷۸
جوابی نداشتم بدم چی بهش بگم سرم پایین بودیه جفت کفش چرم براق ودیدم سرموبلندکردم صاحبشوببینم بالبخندشیرین آیدین روبروشدم:الهام جان داری چی به خانوم مامیگی؟
نفس راحتی کشیدم ناجیم ازراه رسید
الهام جواب داد:والاهیچی داشتیم خوش وبش میکردیم
ایدین اروم گفت:به حرفهای الهام توجه نکن اون بازبانش می خوادآزارت بده
لبخندی زدم:به موقع آمدی نمی دونستم درجواب نیش وکنایش چی بگم بروصدات می کنند
لبخندی زدوازم جداشددوباره به مخفیگام آشپزخونه برگشتم
آیدین شمع
هاروفوت کردکیکو برش زد ولی من درکنارش نبودم
باباپنجاه درصد شرکت ایران وبهش هدیه دادبه این ترتیب همه هدایاشونو دادن دوباره شروع به رقصیدن کردن محسن ویاسی خنده کنان آمدن پیشم
محسن:سلام آبجی گلم تحویل نمیگیری؟
سلام داداشی ببخشید اینجادرگیربودم
یاسی:خوبه بابا بزاریدمنم سلام عرض کنم
سلام عزیزم خوش اومدی وای خیلی خوشحالم شمارومیبینم
محسن:چه خبرآیدا...خوبی؟
آهی کشیدم:خودت بهتر میدونی چطورم
لبخندی تحویلم داد:گرصبرکنی زغوره حلوا سازی
جوابی ندادم هردوشون باخنده ازمن جداشدن
خیلی وقت بودسنگینی نگاه پسری باموهای رنگ کرده وتیپ جلف به من بودازنگاهش فرارکردم اگه آیدین بفهمه پودرش میکنه برای اینکه ازنگاهش فرارکرده باشم تصمیم گرفتم برم اتاقم اینجاحضورمن لازم نبود رفتم اتاق
مشترکمون خودمو روتخت پرت کردم چشماموبستم اشک ازگوشه ی چشمم جاری شدخدایامن آیدین ومیخوام پشتم به دربودباصدای بازشدن درچرخیدم....
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408🌱
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۱۷۹
خدااین اینجاچکارمی کنه پسریه چندش بااون موهای رنگ کردش شالمو روسر انداختم ازجام پریدم سرپاایستادم
باصدای لرزان گفتم:بله آقاکاری داشتید؟
بالبخندکریهی جلوتراومد:بله عزیزم میشه باهم کمی حرف بزنیم؟
باشنیدن این حرف ی قدم عقب رفتم:بروگم شوعوضی
خودشوبه من رسوند ازترس بدنم می لرزیدجیغ زدم:بروگم شو
نگران نباش خانم زیبا
بوی نوشیدنی حالموبدکردجیغ زدم آیدین...آیدین ...کمکم کن جیغ زدم گریه کردم توروخداولم کن آیدین آرمین محسن کمکم کنیدسعی کردم فرارکنم ولی زورم نمی رسیدباسیلی زدتوصورتم
خداااااا...کمکم کن درباشدت بازشد آیدین نعره کشید:داری چه غلطی می کنی لعنتی؟
محسن وآرمینم وخیلیا اومدن بالا آیدین بامشت توصورتش می کوبیدمحسن وآرمینم تامیخورد زدنش آیدین فریادکشید لعنتی توخونه ی من می کشمت اشغال به زورآیدین و از روش بلندکردن محسن دادزد:آخه عوضی چرااینقدرمیخوری نفهمی چه غلطی میکنی؟
آیدین خودشوبه من رسوند لال شده بودم فقط اشک میریختم
آیداجان آروم باش تموم شد نترس من اینجام روبه آرمین کرد:بندازینش بیرون ازخونم پسره ی گیج بی شعورو
مامان که تازه تونسته بودبیادداخل زدبه صورتش وای خدامرگم بده آیداخوبی دخترم باهق هق فقط سرتکون دادم آیدین که تندتندنفس می زد روبه مامان کرد:مامان جان آیداخوبه نگران نباش برومهموناروبدرقه کن
مامان منوبوسیدورفت درم بست خدایاآیدین چه فکری دربارم میکنه
باگریه گفتم:به خدامن تقصیرنداشتم اومدم استراحت کنم.....
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408🌱
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۱۸۰
هق هقهام اجازه حرف زدن به من نداد
من خودم همه چیه دیدم نمیخوادتوضیح بدی نگاه لرزانمو بهش دوختم اگه دیدی چرازودترنیومدی؟حالاکه منوخوب زدی پاشولباست وعوض کن
آیدین بلندخندید
لباسمو عوض کردم مهمونارفته بودن رفتیم پایین بابا که ازشدت ناراحتی توی سالن قدم می زدجلوآمداین پسره ی بی شعوروکی دعوت کرده؟؟
آرمین:خوب وقتی پدرومادرش دعوت میشن اونم میاد
مامان :خداروشکربه خیرگذشت
اون شب تادمدمای صبح ازترس خوابم نبردصبح باصدای آیدین بیدارشدم
آیدا...آیداخانوم مدرست دیرمیشه پتوکشیدم روسرم خوابم میادبزاربخوابم
پتوازروی سرم کنارزد:پاشوخانومی دیرت میشه هاااا...دیگه چیزی نمونده تاپایان
سال بعدازتعطیلیت تاظهربگیربخواب
بی حوصله نشستم دستی توصورتم کشیم یه خمیازه ی کش دارکشیدم تودلم
آشوب بودآیدین مشغول پوشیدن کتش بودچقدراین مرداتوکشیدرودوست دارم باصدای آرامی صداش زدم:آیدین
جانم
میشه نرم مدرسه
اخمی به پیشونیش نشست:چراااا؟؟؟
باانگشتام بازی کردم:می ترسم می ترسم اون پسره بیاد دم مدرسه
اخماشو بازکرد وبالبخندی که به زورمی شددیدکنارم نشست
خانمی نترس اول اینکه اون نمیدونه تومدرسه میری یانه بعدشم پس بادیگاردات چکارن؟که ی بچه سوسول بیاد دم مدرست؟پاشو...پاشوکه مدیرت بی صبرانه منتظره بری شیطونی کنی امروزآزادی دست گل به آب بدی ...
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408🌱
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۱۸۱
لبخندی روی لبم نشست:عع زرنگی شیطونی کنم که توبعددعوام کنی؟
پاشو...شیطون من دیرم شد
باشوخی آیدین سرحال شدم رفتم مدرسه ظهر که برگشتم باکمال تعجب اولین باری بود که آیدین این موقع روز خونه بودتا واردخونه شدم صدام کرد:آیدااا
یاخدامن امروز کاری نکردم باترس آب دهنمو قورت دادم همه بودن سلام دادم
مامان:سلام گلم خسته نباشی
بابا:سلام باباجان
آرمین سلام خانوم کوچولو آیدابالباس مدرسه خیلی کوچولومیشی
لبخندی زدم آیدین جواب سلاممو داد بادست به کنارش اشاره کردکه بشینم
هنوزتوفکرم دنبال کاری بودم که انجام داده باشم باصدای بابا نگاهم به طرفش چرخید دخترم آیدین تصمیمش گرفت میخوادتوروبه فامیل معرفی کنه اینجوری همه میدونن تو زن آیدین هستی
باشنیدن این حرف خوشحال شدم ولی چهره ی درهم آیدین اجازه نداد خوشحالی مو نشون بدم هرطورصالح می دونیدمنم هرچی آیدین بگه عمل میکنم
آرمین ازجاش پریدودست زدآخ جون عروسی افتادیم
باتعجب نگاش کردم:عروسی؟عروسی کی؟
مامان باخنده گفت:معلومه توآیدین دیگه
گیج شده بودم ولی ماعروسی کردیم
میدونم دخترم اون عروسی بی صدابودحالا میخوایم همه بدونن ماعروس آوردیم
به آیدین نگاه کردم سرش پایین بودکاش می دونستم به چی فکرمیکنه هروقت نگاش میکردم وجودم پرازخواستنش
می شد ای مردمغرورتنهادلیل زندگی من
بود.
آیدین لب بازکرد..........
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408🌱
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۱۸۲
حالاحتمابایدعروسی بگیریم؟؟
بابا:بله اینجوری هم رسمیت داره هم بهتره
آیدین ولی بابا....
بابا:دیگه نمیخوام حرفی باشه
آیدین سکوت کرد
مامان ازجاش بلندشد:ما یه ماه دیگه اینجاییم تااون موقع آیدا امتحانش تموم میشه میتونیم یه عروسی مفصل بگیریم
بالاخره آیدین راضی شدامتحانم
شروع شده سخت مشغول درس خوندن شدم دلم نمیخوادمثل ترم قبل تنبیه
بشم آرمین خیلی کمکم میکرد البته بعضی وقتا موهاشوازدستم می کشیدو گریه
الکی میکرد مامان وبابا تمام کارهای عروسی وانجام میدادن فقط انتخاب لباس عروس مونده بود که بایدخودم می
رفتم بالاخره امتحاناتم تمام شد همراه مامان وآیدین برای انتخاب لباس عروس رفتیم مامان قبلن لباسو دیده بودمنم که
برام فرقی نمیکردچون فقط آیدینو می خواستم همسربودن آیدین ومیخواستم لباس عروس موردنظرمامان واوردن آیداجان بیاگلم لباستوپرو کن
بادیدن لباس کفم برید باکمک یکی ازفروشنده هاپوشیدمش خیلی خوشم اومد کاملن اندازم بودمامانم عجب سلیقه ای داشت مامان وارداتاق پروکه خیلی بزرگ بود شدلباش کش رفت چشمکی زدمحکم بغلم کردوبوسید وای آیداتویه فرشته ای خیلی بهت میاد گلم
رفت بیرون صداش وشنیدم:پسرم بیاعروستو ببین دست آیدین وکشید اومد داخل منم که ازخجالت گونه هام داغ شده بودسربه زیرایستادم هیچی توچهره ی آیدین ندیدم
خیلی خشک ورسمی گفت:خوبه مبارکه
زودرفت بیرون بازقلبم گرفت لباموبه هم فشاردادم تامبادا اشکام لجوج بشن وبریزن دلم نمیخوادبهش تحمیل بشم لباسودرآوردم وباقلبی گرفته رفتم بیرون
خانوم فروشنده که یه خانوم ریزه میزه وزیبابودگفت:مبارکه عزیزم مادرشوهرخوبی داری این لباس واز ژورنال ایتالیایی انتخاب کردلباس پرکاری بودولی ایشون چند برابر قیمتشو پرداخت کردند کلی هم پیگیر بودند.....
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408🌱
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۱۸۳
بالبخندمامانوبوسیدم:ممنون مامان جون زحمت کشیدید
خواهش می کنم گلم
*****************************
روزعروسی رسید
آرایشگر:توکه آرایش لازم نداری ولی مجبوریم توکارخدادست ببریم لبخندی زدم خودموبهش سپردم برخالف باراول که لباس عروس پوشیدم دیگه
ازاینکه باآیدین تنهاباشم وحشت نداشتم بلکه آرزومی کردم:خدایا....یعنی میشه...؟بعداز چندساعت باآرایش ملیحی ترکیبی
ازرنگ طالیی وقهوه ای خط چشم از گوشه پهن خودموتوآینه دیدن واقعا خوب شده بودم موهاموخیلی ماهرانه بالای سرم جمع کرده بودکارمامان ویاسی تمام شده بود منتظرمن بودن
مامان بادیدنم جلو اومد:وای آیدا نمی دونم چی بگم؟آیدین حق داره اینقدرروت
تعصب وغیرت بکشه
باتعجب گفتم تعصب؟؟
بله دیگه برای همینم دلش نمی خواست کسی توروببینه یابدونه زنشی ...
.یاسمین جیغ بنفشی کشدوبغلم کرد:وای آیداخیلی نازشدی
ممنونم ایشالاعروسی خودت باشه
مرسی گلم
مامان بچه هاآیدین دم دره داره میادداخل
وای خداااا...قلبم شروع به زدن کردقفسه ی سینم بالاوپایین میشدچه خوشتیپ شده کت وشلوارزغالی لباس دکمه مخفی سفیدوکراوات زغالی موهاشواز بغل کوتاه ترکرده بودوبقیشم زده بودبالا
وای خدادارم میمیرم باقدمهای بلند به
من رسید بوی عطرتلخ وگرمش تمام سالن
وپرکرد نگاهامون بهم گره خوردولی من
منظورنگاهشونمی فهمیدم ازبس خشک ورسمی بود.....
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408🌱