eitaa logo
یاران امام زمان (عج)
3.7هزار دنبال‌کننده
25.8هزار عکس
22هزار ویدیو
21 فایل
بســـــــــــــمـ‌اللّھ‌الرحمن‌الرحیـــــــــــــمـ راه ظهورت را بستم قبول اماخدا را چه دیدی شاید فردا حر تو باشم . 🔹مدیریت: @Naim62 🔹 مدیرپاسخ به سوالات مذهبی سیاسی انگیزشی @Sirusohadi 🔹مدیر پاسخگو مسائل شرعی احکام @AMDarzi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفیق ناب زیر باران بلا خودنمایی میکنه
44.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 ⭕️ ؟ ؟ سوره مبارکه تکویر آیه ۱۰ ⭕️سقط جنین اینجوری اتفاق میوفته 💔من که قلبم درد گرفت ⭕️ 🔴 https://eitaa.com/amamzaman3138
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹شهیدی که برات شهادتش را از آیت‌الله‌بهجت گرفت آیت الله بهجت دست روی زانوی او گذاشت و پرسیدند: جوان شغل شما چيست؟گفت: طلبه هستم. آیت الله بهجت فرمود: 🌱بايد به سپاه ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی. ️ دوباره پرسیدند: اسم شما چیست؟ گفت: فرهاد آقای بهجت فرمود: 🔹حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذاريد. 🔹شما در شب امامت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) ‌به شهادت خواهيد رسيد. 🔹شما يكی از سربازان امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) با ايشان رجوع می کنید. 🌷شهید عبدالمهدی کاظمی؛ شهیدی که طبق گفته آیت الله بهجت، در شب امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ درسوریه به شهادت رسید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوستان عزیز از خدا می خوام به وقت اذان این دعا شامل حال تک تک شما عزیزان بشه ✌️✌️ برای بنده حقیر هم دعا کنید🙏🙏 اللهم عجل لولیک فرج به حق زینب کبری سلام الله علیها 🤲🥺🥲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاران امام زمان (عج)
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 تا حالا اینطوری نگاش نکرده بودم... خودشو که خیلی وقت بود ندیده بودم شایدهم اصلا!!! عکساش رو هم همینطور ...فقط گاهی که دلم میگرفت و دوست داشتم آلبوم ورق بزنم.... ..."خنـــده هاش" خیلی عجیب بود آرامشی که توی چهره اش میدیدم من رو به حسادت وا میداشت ...پدربزرگم رو میگم... ...سفرهایی که رفته بودیم، مهمونی هایی که برگزار شده بود و کلی عکس دیگه بود حتی لبخندهای توی عکس هام نگاه حسرت آور بود.... اما حسادت آور نه.... خنده های پدربزرگ اما داشت خاطره های قشنگی برام زنده شد... ...خاطره هایی که بیشتر رنگ داستان و متل شبانه کودکی هام بود تا لمس واقعیت... از تعریف های یواشکی مامانم... و اولین برخوردش با پدربزرگم که چطور سورپرایزش کرده... و البته گاهی وقتا دلتنگی های پدرم و تعریف از بچه گی هاش... از روزایی که با داداشش چطوری پدربزرگ رو تو دور میزدن و میرفتن گردو بازی... پدرم قبل از اینکه ازدواج کنه از پدر بزرگم جدا شده بود گاهی اوقات ماجراش رو برام تعریف میکرد... پدر بزرگم خیلی مذهبی بود. حتی پسر بزرگترش که عموی منه هم شهید شده بود. بعد از شهادت عموحسین... پدر و پدر بزرگ و مادر بزرگم که با هم توی یکی از روستاهای مشهد زندگی میکردند... خیلی به سختی افتادن و این برای پدرم قابل تحمل نبود برای همین هم روستا رو ترک کرد دنبال کار کم زحمت تر... اینارو خودش میگه چون کس دیگه ای نیست که ازش بشنوم پدرم معمولا از پدر بزرگم چیزهای خوبی تعریف نمیکرد.... میگفت؛ اگه اونجا میموندم تمام استعدادهام تلف میشد، بعضی اوقات هم با تمسخر... راجع به دعای پدر و مادر صحبت میکرد و میگفت که است و در زندگی نداره، _اگه دعای بابام تاثیر داشت پسرش دم تیر تلف نمیشد... اینم یه استدلاله برا خودش... آخه من بابام رو قبول دارم به من هم توصیه میکرد که خودم رو معطل این چیزها نکنم. ظاهرا پدرم بعد از شروع اولین کارش به عنوان مسئول حسابداری یک شرکت.... با مخالفت پدربزرگم مواجه شده، خود پدرم میگفت که پدر بزرگ با پولی که از این کار بدست می آورده مشکل داشته... پدرم با بعضی از زد و بندهای بانکی شرکت موافقت میکرده ..البته به این صراحت به من نمیگفت این موضوع رو خودم از حرف هاش فهمیده بودم البته اون زمان به نظر من هیچ اشکالی نداشت... بلکه پدرم رو به خاطر نبوغش توی جذب سرمایه تحسین میکردم... ....تصمیم خودم رو گرفته بودم... ''خنده های پدر بزرگم'' طوری جذبم کرده بود که نمیتونستم بهش فکر نکنم... مدت ها بود که خنده برام بی معنی شده بود... و هر لبخندی که اطرافم میدیدم یا تصنعی بود و یا از روی تمسخر... ساکم رو پنهان کردم... چندبار از پدر و مادرم راجع به محل اقامت پدربزرگم پرس و جو کردم، اولش خیلی براشون عجیب بود و سعی میکردند که از زیر بار جواب شونه خالی کنند... ولی چون خیلی اصرار کردم و اونا هم به خاطر فشار حادثه سعی میکردند که همیشه من رو راضی نگه دارند، بالاخره آدرس رو دادن.... یعنی چاره ای جز کندن از اونهمه کابوس بود؟... ادامه دارد... نویسنده:فائزه ریاضی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ https://eitaa.com/amamzaman3138 ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛