eitaa logo
یاران امام زمان (عج)
3.6هزار دنبال‌کننده
24.9هزار عکس
21.2هزار ویدیو
19 فایل
راه ظهورت را بستم ..... قبول اماخدا را چه دیدی شاید فردا حر تو باشم مدیر @Naim62 ( مدیر سوالات مذهبی سیاسی و انگیزشی👈 @Sirusohadi ))
مشاهده در ایتا
دانلود
2.73M
روضه خانم ام البنین س😭 خانم جان نا امیدمون نکن😭😭😭😭 🕊الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲 👈🔻جای‌شما‌تو‌محــــفل‌مـــادرمــــون‌زهــــراخـیلی‌خالیه🥺 {♡أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج♡}
به هوای کرب و بلا محتاجم😭🤲🏻❤️ می گویند زن های عرب دلشان که می گیرد غصه که می افتد به جانشان، راه کج می کنند سوی حرم تو آقا! می نشیند یک گوشه چادرشان را روی صورتشان می کشند هی می گویند یا عباس ادرکنی ادرکنی بحق اخیک الحسین می گویند شما کاشف الکرب حسینی می گویند هر که می رود کربلا غم های دلش حواله می شود به سوی حرم شما عقده های دلش باز می شود در آن صحن، دلش آرام می گیرد… یا عباس! کرب هایم را برایت آورده ام غصه هایم را آورده ام راهی به کربلا ندارم مانده ام در این شهر پر التهاب. مانده ام در این خستگی نذر کرده ام برای دل خسته ام نذر کرده ام بنشینم گوشه ای و برای دل خسته ام بخوانم: “یا کاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ اِکْشِفْ کَرْبی بِحَقِ اَخْیکَ الْحُسَیْنِ” . دریاب این دل را… 💔💔💔💔💔💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼💕اذان به وقت شرعی 🌼 💞 اللّهُ اَکبَرُ اللّهُ اَکبر 🍃 اللّهُ اَکبَرُ اللّهُ اَکبَرُ 💞🌼 🌼💞 اشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّه ُ🍃 🍃 اشْهَــدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّه ُ 💞🌼 🌼 💞اشْهَدُاَن محَمَّداً رَسُولُ اللّه🍃 🍃اشْهَـدُ اَنْ محَمَّداً رَسُولُ اللّه💞ِ 🌼 🌼 💞 اشْهـدُ اَنْ علِیــاً وَلِی اللّهِ 🍃 🍃 اشْهَــدُ اَنْ علِیاً وَلِی اللّهِ 💞 🌼 🌼 💞 حی عَلَی الصــلاه 🍃 🍃 حی عَلَی الصَّلاة 💞🌼 🌼💞 حــی عَلَی الْفَـــــلاحِ 🍃 🍃 حـــی عَلَی الْفَـــــلاحِ 💞 🌼 🌼 💞 حــی عَلَی خیرِ الْعَمَلِ 🍃 🍃 حــی عَلَی خیرِ الْعَمَلِ 💞🌼 💞 اللّهُ اَکبَرُ اللّهُ اکبر 🍃 🍃 لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ 💞 🌼 💞 لا اِلَهَ إِلاَّ الله🍃 🌼 اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاران امام زمان (عج)
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت352 سعی کردم مهربان باشم. –منم یه زمانی مثل تو فکر م
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 آفتاب کم‌ کم باروبندیلش را جمع می کردکه برود. کنار باغچه‌ی حیاط سوگند نشسته بودم و به گلهای محمدی نگاه می کردم و گوشم در اختیار حرفهای سوگند بود. از گرانی می‌گفت و این که برای خرید عروسی چقدر سعی کرده که با داماد کنار بیایید و زیاد خرج روی دستش نگذارد. آنقدر از نامزدش با همه‌ی کم و کاستیهایش راضی بود که خودش راخوشبخت ترین آدم روی زمین می دانست. چقدرحرفهایش خوشحالم می کرد، از این که بعد از این همه زندگی سخت بالاخره روی آرامش را می‌بیند. سرم را به طرفش چرخاندم وگفتم: –خدارو شکر که خوشبختی، این نتیجه ی همه‌ی اون صبوریات و راضی به رضای خدا بودناته. سرش را پایین انداخت. –منم گاهی خیلی ناشکری کردم، گاهی اونقدر بهم فشار میومد که دست خودم نبود، گرچه همیشه بعدش مثل چی پشیمون شدم. خندیدم. –مثل چی؟ اوهم خندید. –مثل همون حیوان با وفا. دستش را گرفتم و آهی کشیدم. –کی با خوشی به جایی رسیده که من و تو برسیم؟ شاید اگر این ناخوشیها نبودن خدا رو یادمون می‌رفت. مثل قضیه ی همون گیلاسه. –چه گیلاسی؟ –یه جا خوندم، وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصله، همه‌ی عوامل در جهت رشدش در تلاشند.. خاک باعث طراوتش میشه آب باعث رشدش میشه و آفتاب باعث پختگی و کمالش میشه، اما به محض پاره شدن و جدا شدن از درخت، آب باعث گندیدگی، خاک باعث پلاسیدگی و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش میشه. بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد، دیگه همه چی تمومه. این ناخوشیها همون بند هستش. به ساعتم نگاه کردم. کمیل دیر کرده بود. زنگ زدم. –الو، کمیل جان، سلام. –سلام بر حوریه خودم. –دیرکردی نگران شدم. – تو راهم، تا چند دقیقه‌ی دیگه میرسم. ریحانه گیرداده بود باهام بیاد. یه کم طول کشید تا حاج خانم قانعش کنه که بمونه تا ما برگردیم. –خب میاوردیش. –نه دیگه، می خوام دوتایی تنها باشیم. می خوام باهم جایی بریم. سوار ماشین که شدم سلام بلند بالایی کرد و دستم را گرفت و روی چشم هایش گذاشت. –ببخشید دیر شد. دستم را آرام کشیدم و با خجالت گفتم: –شرمندم نکن. حالا کجا میریم؟ –الان میریم خرید. بعدشم یه کم می گردیم وشامم میریم خونه، حاج خانم غذایی که دوست داری رو پخته. گفت حتما ببرمت خونه. مادر کمیل خیلی با من مهربان بود و این محبتهایش عجیب به دلم می‌نشست. –یه پاساژ این نزدیکیها هست، بریم ببینم چیزی پسند می کنی؟ –چی؟ من که چیزی لازم ندارم. –عاشقانه نگاهم کرد و لپم را کشید. –اگه می گفتی چیزی لازم داری تعجب داشت. خوشحالی‌اش ازچشم هایش سرریز بود. دیگر از آن کمیل جدی خبری نبود. وارد پاساژ که شدیم دستش در دستم قفل شد و به روبرویمان که یک مغازه‌ی لوازم آرایشی بود اشاره کرد. –بریم چند رنگش رو بخر. صاحب مغازه لوازم آرایشی لاکهای رنگی رنگی پشت ویترین چیده بود. باتعجب نگاهش کردم. –اصلابهت نمیاد. با لحن بامزه ایی گفت: –مگه من می خوام استفاده کنم که بهم بیاد. خندیدم. –نه، فکرمی کردم کلا از این چیزا خوشت نیاد. –هرچیزی به جا استفاده بشه، من مشکلی ندارم. بعدشم تو که خوشت میاد. –ولی من چند رنگش رو دارم نیازی ندارم. دستم را کشید به طرف مغازه. –رنگهایی که نداری روبخر. واردمغازه که شدیم باهنرنمایی که خانم فروشنده روی صورتش انجام داده بود جا خوردم. احساس کردم از همه ی لوازم داخل مغازه یک تستی روی صورتش انجام داده. نزدیک رفتم وسه رنگ از لاکها را خواستم. وقتی آورد، درش را باز کردم ونگاهی به فرچه اش انداختم. خانم فروشنده لاک را ازدستم گرفت و روی ناخن خودش امتحان کرد. –ببینید چقدر نما داره. کمیل همانطورکه سرش پایین بود رنگ دیگرلاک رابرداشت و با سر اشاره کرد که به طرفش بروم. دستم راروی پیشخوان گذاشت وخم شد و با دقت لاک راروی ناخنم کشید. غافلگیرشده بودم ازتعجب فقط به کارهایش نگاه می کردم. فرچه ی لاک دردستهایش ناهمگونی را فریاد میزد. اصلا این کارهابه آن تیپ وبخصوص هیکلش نمی آمد. کارش که تمام شد پرسید: –قشنگه، نه؟ با لبخند آرام گفتم: –اگه هردفعه خودت برام میزنی بخر. –معلومه که هر وقت بخوای برات میزنم. بدون این که به خانم فروشنده نگاه کند با اشاره به دستم گفت: –خانم از اینا که راحت پاکش می کنه دارید؟ بعد رو به من پرسید اسمش چی بود؟ خانم فروشنده که هنوز به حرکات کمیل ماتش برده بود، به خودش آمد و گفت: –بله، الان میارم. کنارگوش کمیل گفتم: –رئیس اصلا بهت نمیاد...تو اینا رو از کجا میدونی؟ دیگه دارم شاخ درمیارم. لبخندزد. –رئیس خودتی، مگه نگفتم دیگه نگو. ذوق زده گفتم: –وای اگه این کارت رو واسه شقایق تعریف کنم، پس میوفته. لبهایش راگاز گرفت.
یاران امام زمان (عج)
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت353 آفتاب کم‌ کم باروبندیلش را جمع می کردکه برود. کن
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 –زشته، یه وقت این کار رو نکنیا، اونوقت دیگه تو شرکت کسی برام تره هم خرد نمی کنه. با خودم فکر کردم شاید مادر ریحانه از این جور چیزها زیاد استفاده می‌کردهبرای همین کمیل هم با این چیزها غریبه نیست. –تلفنات نگرانم کرده. خیلی خونسرد گفت: –نگران چرا، زهرا بود، یه سوال کرد جوابش رو دادم. ماشین را روشن کرد و راه افتادیم. بعد از این که نمازمان را در مسجد خواندیم، پیشنهاد داد کمی قدم بزنیم. احساس کردم کمی استرس دارد. پیامکی برایش آمد و فوری جواب داد. مشکوک نگاهش کردم ودستم را دور بازویش انداختم. –کمیل. باذوق نگاهم کرد. –جانم حوری من. –من حالم بده. نگاهش رنگ نگرانی گرفت و ایستاد. –چرا؟ فشارت افتاده؟ –نه، از این کارهای تو استرس گرفتم. –چه کاری؟ –همین یواشکی گوشی جواب دادنات، نکنه دوباره کسی مزاحم... حرفم رابرید. –نه، اصلا. باور کن زهرا بود. یه مسئله‌ی خانوادگی بود که حل شد. اصلا چیز مهمی نبود. الانم پیامکی یه سوالی کرد که منم جوابش رو دادم. پشت چشمی برایش نازک کردم. –شما مسائل خانوادگیتون رو پیامکی با جواب دادن یه سوال حل می کنید؟ خندید و دستم را محکم گرفت. –راحیل باور کن اصلا مسئله‌ی نگران کننده ایی نیست. اصلا رفتیم خونه خودت باهاش حرف بزن، برات توضیح میده. –خب تو توضیح بده. اصلا چی شده که زهرا خانم امروز اینقدر سوال داره؟ مکثی کرد و دستم را به طرف ماشین کشید. –فقط تو الان بیا بریم، هوا سرده یخ کردی. ناراضی سوار ماشین شدم. ماشین را راه انداخت و دستم را گرفت. –آخ آخ یخ کردی خب سردت بود می گفتی قدم نمی زدیم. دلخور سرم را برگرداندم و او خندید. –نکن راحیل، بعدا پشیمون میشیا. باتعجب نگاهش کردم، نگاهم نمی کرد. زل زده بود به خیابان و سکوت بینمان را کش می داد. ماه اسفندبود و خیابانها شلوغ بودند. هنوز کمی تا خانه مانده بود که تلفنش دوباره زنگ خورد. با استرس نگاهش کردم. نوچی کرد. –ای بابا راحیل. تلفنش را به طرفم گرفت، اسم زهرا را دیدم. –بگیرخودت جواب بده. گوشی را به طرفش هل دادم. ولی او اصرار داشت که خودم جواب بدهم تا خیالم راحت شود. آیکن سبز را متصل کردو گوشی را روی گوشم گذاشت. –الو داداش. با تردید سلام کردم. –عه سلام راحیل جان. عزیزم خوبی؟ زنگ زدم بپرسم کی می رسید؟ –ما فکر کنم تا ده دقیقه ی دیگه. –باشه عزیزم، کاری نداری؟ بعد هم فوری قطع کرد. کمیل لبخند پیروزمندانه‌ایی روی لبش بود. سوالی نگاهش کردم. ولی او سعی می کرد خودش را در کوچه های چپ و چوله گم کند. آنقدر نگاهش کردم که بالاخره برگشت وبا مهربانی گفت: –عزیزم، خودت که بازهرا صحبت کردی دیگه چیه؟ جوابی ندادم، ولی چشم هم از او برنداشتم. خندید. –نوچ، نوچ، مردم به چه بهانه هایی آدم رو دید میزنن. حرفش لبخند به لبم آورد. جلوی در خانه پارک کرد و کلید را انداخت و در را باز کرد. من جلوتر وارد حیاط شدم. در را بست و پرسید: –کجا؟ دستم را گرفت و به طرف خودش کشید. –الان دلخوری که جلو جلو میری؟ –نه. چراباید دلخور باشم. –پس بخند. –مگه دیوانه ام خود به خود بخندم. –همین که من با این هیکل دارم بهت التماس می کنم خنده داره دیگه. از حرفش خنده‌ام گرفت ولی خودم را کنترل کردم و جدی گفتم: –اصلن هم خنده نداره. ناگهان یک دستش را زیر زانوهایم ودست دیگرش را زیرسرم بُرد و بلندم کرد. –اگه نخندی همینجوری میریم داخل خونه. ازترسم گردنش را محکم چسبیدم تا نیوفتم. –باشه، باشه می خندم، بزارم زمین. همانطور که می خندید آرام رهایم کرد و من فوری به طرف در آپارتمان رفتم. همین که دستم روی زنگ رفت خودش را به من رساند ونفس نفس زنان لباسش رامرتب کرد و گفت: صبرکن باهم بریم. چند ثانیه بعداز زنگ زدن در باز شد. کمیل دستش را پشت کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد. همین که وارد شدم با دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد. ✍ .....