هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
خدایا پنج چیز را از من دریغ نڪن:
پناهت،
بخششت ،
رضایتت،
عاقبت بہ خیری
و بهشتت را .!🥹🪽🤍
10.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روضه تصویری تشییع جنازه امام حسن مجتبی (علیه السلام)
😭 با حال معنوی مناسب تماشا کنید
🌺#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْر
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمدوعجل_فرجهم
ঊঊঊ💚🍃ঊঊঊ
┅═✧❁°#یامحمدص°❁✧═┅
ঊঊঊ🍃🌺ঊঈঊ
#کپی_با ذکر صلوات آزاد_است
ঊঊঊ💚🍃ঊঊঊ
┅═✧❁°#یاامامحسن°❁✧═┅
ঊঊঊ🍃🌺ঊঊঊ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊
💐
🕊السلام علیک یا امام الرئوف🕊
💐سر عاشق شدنم
لطف طبیبانه توست
💐ورنه عشق تو کجا؟
این دل بیمار کجا؟
ঊঈ🌺🍃ঊঈ
═✧❁یا امام رضا❁✧═
ঊঈ🍃🌺ঊঈ
🕊ساعت ۸ به وقت عاشقی🕊
🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 موضوع:خواندن نماز صبح و ردکردن سکته مغزی
♦️بسیار تکان دهنده و تاثیرگذار
حتما ببینید
📚 استاد دانشمند
مای چنلز: اولین و بزرگترین کانال یاب ایرانی
با ثبت کانال خود در مای چنلز به گوگل معرفی شوید و بازدید خود را افزایش دهید...
👇👇👇
https://mychannels.ir
https://mychannels.ir
https://mychannels.ir
مای چنلز: فهرست بهترین کانال
🦋قسمت چهارم
🦋سرگذشت زندگی عروس بندر
گفتم اگه نخوام چی گفت چرا نخوای پسر به این خووبی خانواده دار باید ار خداتم باشه عزیزم..گفتم من برم ت تنها میشی و بیشتر ادمای این خونه اذیتت میکنن..داداشم یهو از راه رسید گفت چی شده کی میخواد بره؟مامانم همونطور که پشتش بود و داشت کاراشو میکرد گفت واسه رعنا میخواد خواستگار بیاد..بابام همون موقع از خواب بیدار شد و گفت مبارکه..کی شیرینی میدی..مهدی هم یه لبخند تلخ زد و بدون اینکه چیزی بگه رفت بیرون و در محکم پشت سرش بست.باید حدسشو میزدم که ناراحت بشه چون اون هیچ وقت دوست نداره من ازین خونه برم..رفتم جلو اینه تمام موهامو باز کردم و مبهوت خودمو نگاه کردم و یه اه بلند کشید
به مامانم گفتم باید بدونم این پسر کیه وچه کارست ..نمیتونم الکی برم زن یارو بشم بدون تحقیق تازه اگر قرار به تحقیق باشه کی باید بره برادر یا پدری که شلوار خودشو به زور میکشه بالا..مامانم گفت همه چی گردن خودم ..تو نگران این چیزا نباش فقط یکم بیشتر بخور بزار یکم گوشت بیاد رو استخونت..خوشحال نبودم با اینکه قبلا دوست داشتم ازدواج کنم اما وقتی مورد خوبی برام اومده بود هیچ حسی نداشتم در عوض مامانم خیلی خوشحال بود و هی واسه ایندم برنامه میچید و وسایل جهزیهمو با هر قرضو قوله ای که بود سعی میکرد بگیره و کنار بزاره ..چندروزی گذشت و قرار شد چهارشنبه شب بدون اینکه مثلا کسی از خانواده هابدونه به پارک دمه محل بریم و اونجا اتفاقی هموببینیم. برنامشو شهلا خانم گذاشته بود و مامانم فقط مثل همه عمرش گفته بود چشم..به خودم یکم رسیدم و با مامانم راه افتادم سمت پارک ..مهدی و بابامم که مثل همیشه تو باغ نبودن و اصن خبر نداشتن از چیزی..رسیدیم پارک و مننظر شدیم ..از دور دیدم دوتا خانم و یه اقای قد بلند دارن بهمون نزدیک میشن ..شهلا خانم یه لبخند درشت روی صورتش بود و همین که میومد جلو خندش بیشتر میشد ..شاهینم پشت سرش اروم اروم میومد و داشت با تلفن حرف میزد..اومدن جلو سلام و احوالپرسی کزدیم و طوری رفتار میکردیم که انگار انتظار دیدن همو نداشتیم..چه نمایش مسخره ای بود که الانم یادن میخندم ..از قیافه ی شاهین مشخص بود همه چی رو میدونه و باهاش هماهنگ شده چون تا لحظه ی خدافظی یه سره چشمش به من بود..فرداش مادرش زنگ زد و تشکر کرد و گفت شاهین ازم خیلی خوشش اومده و یه دم حرف شمارو میزنه و میخواد یه قرار بزاریم واسه اشنایی بیشتر..مامانم همه اینارو با خوشحالی اومد تعریف کرد و من فقط نگاش میکردم انگار ک قدرت تصمیم گیری رو ازم گرفته باشن گفتم باشه فقط میخوام درموردش تحقیق بشه..هفته ی بعدش اومدن و انگشتر دستم کردن به عنوان نشون..مراسما به بهترین شکل ممکن برگزار شدوکلی بریزو بهپاش داشتن و خرج میکردن تا اونجا که گاهی تعجب میکردم دلیل این همه خرج و مخارج چیه..شروین تو هردوسه تا مراسم نبود نه خودش نه حرفش..فقط گفتن رفته سفر.دوهفته گذشت.تنها بودم و از خرید برمبگشتم که یهو یه اقایی تو کوچمون صدام کرد رعنا خانم ..برگشتم دیدم شروینه..با همون لباسای اونروزی که از پشت پنجره دیده بودمش..
ادامه دارد.....
داستانهای_آموزنده
🦋قسمت پنجم
🦋داستان سرگذشت زندگی عروس بندر
اضطراب جواب دادمبفرماین..گفت ببخشید من ازونروز خیلی ناراحت شما شدم اصن نمدونم چی شد اونروز اون حرفو زدم جوری که نگام کردی اون لحظه اصن بد رفتم تو فکر چرا من اون حرفو زدم..اشکالی نداره پیش میاد طوری نیست..میخواستم برم که بازم ادامه داد و گفت چرا انقد سختی تو اینو با یه حالت خاصی گفت..گفتم بله؟ .یه لحظه به چشماشنگاه کردم ..چشماش
چه قدر قشنگ بود ..قلبم دوباره مثل کنجشک میزد و دستم یخ کرده بود گفتم نمیدونم از چی حرف میزنی الانم درست نیست تو محل به این شکل باهم صحبت کنیم لطفا برید..گفت باشه ولی خیلی سختی، ندیدم مثل تو..اینو که گفت ..نگاه کردم به چشماش و گفتم دیگه دیره خداحافظ
گفت چی دیره چی میگی..گفتم مث که شما ازچیزی خبر نداری..اما خانوادتون میدونن میتونید ازشون بپرسید تورو خدا دیگه سر راه من قرار نگیر وگرنه شر میشه..اینو گفتم و دویدن رفتم و کلید انداختم به در و سریع داخل خونه شدم..دلم براش سوخت انگار اونم مثل من هنیشه اخرین کسی بود که به حساب میاد..دلیل اینکه بهش چیزی نگفته بودن بعداز تقریبا یک ماه متوجه نمیشدم..رفتم کنار پنجره دیدم وایساده دمه در داره با گوشیش حرف میزنه..فردای اون روز با شاهین میخواستم برم سینما که هم کمی حرف بزنیم و هم یه دوری زده باشیم ..خنده دار بود که تو این دوهفته که از نامزدیمون میکذشت یه بارم باهم بیرون نرفته بودیم فقط دوبار اومده بود پایین دمه در منو دیده بود و برام لباس گرفته بود..وضعیت خونمون طوری نبود که بیاد بشینه چون داداشم مثل جنیا یه دفعه قاطی میکرد و ابروی منو میبرد..تو این مدت بیشتر تلفنی حرف میزدیم پسر بدی نبود و با احترام رفتار میکرد منم دلم بهش داشت گرم میشد ولی از یه طرف وقتی یه لحظه هایی میومد جلو چشمم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید..از طرفی دلم میخواست بازم اون لحظه ها تکرار بشه داداشم مخالف اردواجم نبود اما هر دفع منو میدید میگفت این پسره رو میشناسی قیافش یه جوریع انگار زن و بچه داره..بابامم پشت حرفش میگفت نه بابا دیوونست بیاد دوتا زن بگیره تو این گرونی..زن بلاس بابا..
مامانم میگفت اره بابا رفتن تحقیق کردم بعدم اگه خیلی نگران خواهزتی مادر جون خودت یه توکه پا برو تحقیق کن مارم از نگرانی دربیار..
شاهین باید تا دوسه روز دیگه برمیگشت بندرعباس(خونشون بندربود)باید کارای انتقالیشو انجام میداد و واسه عروسی اماده میشد و یه کم کارای دیکه تو بندر داشت که باید انجام میشد..(من شرط کرده بودم که باید حتما تهران باشم )
بندر عباس رفتنش همانا و تعداد زنگهای کمش و بی اهمیت شدنش همانا..بهشم که میگفتم میگفت کاراش زیاده و بیاد جبران میکنه
ادامه دارد....
داستانهای_آموزنده
🦋قسمت ششم
🦋داستان سرگذشت زندگی عروس بندر
ازونور شروین وقتی متوحه شده بود منو شاهین نامزد کردیم از مامانش خیلی شاکی شده بود که چرا بهش چیزی نگفتن و ادم حسابش نکردن ..تا اخر تابستون شروین و مادرش تهران بودن و گاهی مادرش میومد خونمون و یه چیزایی برام میاورد مثلا از طرف شاهین..
شب اخری که تهران بودن دعوتمون کردن خونشون مهدی و بابام که مثل همیشه نیومدن و من و مامانم رفتیم ..همه چی خوب بود تا اینکه شروین از در اومد تو و دید که ما اوجاییم بدون اینکه ما رو نگااه کنه سرشو انداخت پایین و یه سلام کوجولو داد و رفت تو اتاقش..
مونده بودم چرا اینکارو میکنه..بعداز جند دقیقه اومد نشست ..یه تیشرت و شلوار ست سفید پوشبده بود و عطرش خونرو برداشته بود..چه قدر با شاهین ک برادرشه فرق داشت.یه چیزی ک میخورد انقدر بی صدا و اروم اینکارو مبکرد که ادم دوست داشت نگاش کنه برعکس شاهین که هرچیزی که برمیداشت بخوره با کلی سرو صدا میخورد..عذر میخوام من دیر اومدم من از چیزی تا همین چند روزه پیش خبر نداشتم و تازه متوجه شدم برادرم با رعنا خانم قرار اردواج گذاشتن ..تبریک میگم انشالله خوشبخت بشن اینارو وقتی میگفت فقط سرش پایین بود و حتی یه لحظم منو نگاه نمیکرد..یه کم دیگه نشستیم و بلند شدیم که بریم رفتم مانتومو از اتاق بردارم که دیدم وایساده دمه اشپزخونه اتاق و اشپرخونم بهم راه داشت و طوری بود که فقط اون میتونست منو ببینه ..سرمو انداختم پایین و داشتم میومدم سمتش که برم پیش مادرم..گفت وایسا گفتم بله کاری داری گفت مطمعنی خوب میشناسی خانوادمونو ..اصلا خودتو چی میشناسی ..چرا قبول کردی زن شاهین شی..برادرانه میپرسم..گفتم بله از قبل تحقیق کردیم (اینو که گفتم خودمم شک داشتم )و اینکه من اونقدر بزرگ شدم که بتونم واسه ایندم تصمیم درستی بگیرم..گفت باشه من فکر میکردم ..بی خیال برو مراقب خودت باش مادرت منتظرته..نگاش کردم تو چشماش پر از حرف بود پر از غیض و سوال..
موندم با نگاهاش چی کار کنم نگاهای معناداری که منو مجبور مبکرد بهش گاهی فکر کنم..
چند روز بعد شهلا خانم یه روز اومد خونمون گفت کارای شاهیم درست نشده وباید بیشتز بمونه ..گفت با انتقالیش موافقت نکردن ..خیلی اصابم بهم ریخت قرارمون این نبود وقتی بفت بند کردن گفتم نیمخوام شوهر کنم اصن..داداشم اومد گفت عقد کن برو بندرعباس اونم با دعوا و بحث ..گفتم نمیرم تو مامانمو اذیت میکنی من دلشو ندارم برم تازه دلم براتون تنگ مبشه ..گفت میایم میبینیمت..الان دیگه اسمش رو توعه نمیشه کاریش کرد پسر بدی هم که نیست این همه خرجت......
داستانهای_آموزنده