سرگذشتبانوی_دوم
قسمت بیست و یکم
کنار احمد نشسته بودم و به اینه سفره عقدم نگاه میکردم...
نجمه کنار گوشم گفت:
-خاله میگه دفعه سوم جواب بله بده!
سرم رو به نشانه فهمیدن تکان دادم و به خطبه عقدم گوش دادم...
عاقد با لحن خیلی جدی از خانمهای داخل اتاق خواست ساکت باشن تا صدای بله من رو بشنوه!!!
بعد از پرسش عاقد نجمه بلند گفت:
-عروس رفته گل بچینه....
احمد از تو اینه نگاهی بهم انداخت و لبخند دلگرم کننده ای بهم زد...
عاقد برای بار سوم من رو خطاب قرار داد و گفت:
-عروس خانم بنده وکیلم شما رو به عقد دائمی جناب اقای احمد منصوری در آورم؟!!!
به مادرم نگاهی انداختم و با صدای ارومی گفتم:
-با اجازه پدر و مادرم ""بـــــــــــــله""
با بله من صدای دست و کِل حاضرین از تو اتاق عقد به آسمون رفت...
احمد چادرم رو از روی صورتم بالا زد و به چشمهام نگاه کرد...از اون همه نزدیکی تنم گُر گرفته بود...
احمد لبخندی زد و اروم گفت:
-مبارکه...
تو دلم گفتم((چه خوب طلعت نیست تا بتونم بدون ترس و واهمه تو جواب مبارک بادت لبخند بزنم!))
ادامه دارد...
سرگذشتبانوی_دوم
👈قسمت بیست و دوم
آقام دستم رو گرفت و گفت:
-بابا جان میدونم لیاقت تو بهترین زندگیه،ولی چیکار کنم که چرخ زمونه واسه من و تو نمیچرخه...احمد الان مرد توست...نبینم چون دلت به خواستنش رضا نبوده حرفش رو گوش نکنی...بابا جان میدونم زندگی با هوو اونم تو یک خونه سخته ولی میدونم تو طاقتش رو داری...از این به بعد بزرگتر و همه کاره تو احمد اقاست به حرفهاش گوش کن ...
اشکهای داغم رو پاک کردم و فقط تو جواب اقام یک چشم اروم گفتم...
احمد کنارم نبود...اون کنار حوض اروم اروم قدم میزد تا حرفهای بابا و دختری تموم بشه!!!
نجمه از زیر چادر عروسم کمرم رو گرفت و گفت:
-ابجی من امشب تشکت رو پهن میکنم و تا صبح از نبودت گریه میکنم...
با حرف نجمه لبهام شروع به لرزیدن کرد...به سمتش چرخیدم و محکم تو اغوش گرفتمش ،لپهای پرز دار دخترونه اش رو اروم بوسیدم و گفتم:
-نجمه ،مراقب اقا و مادر باش...باشه؟
نجمه با پشت استینش اشکش رو پاک کرد و گفت:
-هستم...قول میدم حرفشون رو گوش کنم!
مادرم کنار حوض نشسته بود و اروم اروم اشک میریخت...به سمتش رفتم و بغلش کردم...
مادرم سرم رو میون دو دستش گرفت و گفت:
-مادر میدونم تو صبوری و خانمی چیزی کم نداری ،فقط تو رو جون اقات با طلعت دهن به دهن نزار...نزار عمر و جوانیت با نیش زدن و نیش خوردن بگذره!!!
صورت غرق به اشکش رو بوسیدم و فقط گفتم:
-چشم...خیالت راحت باشه!!!
ادامه دارد.....
سرگذشتبانوی دوم
قسمت بیست و سوم
اقام به سمت احمد رفت و گفت:
-دیگه دیر وقته ...خدا رو خوش نمیاد طلعت خانم تا این موقع تو خونه تنها باشه...
احمد نگاهی به من کرد و گفت:
-آماده ای بریم؟
چادرم رو جلو کشیدم و گفتم
-بله،بریم.
خداحافظی با اعضای خانواده ام دلم رو لرزوند ...احمد سرش رو به زیر انداخته بود تا شاهد اشکهای من و خانواده ام نباشه...
******************
احمد در حیاط رو به داخل هول داد و گفت:
-بفرما...
به داخل حیاط قدم گذاشتم و به سمت اتاقم رفتم...
احمد در اتاق رو باز کرد و گفت:
-برو داخل ،من یک سر اون ور میزنم و میام!!!
تو دلم گفتم((شریفه اماده باش همه چی شروع شد!))
*******************
شب اول عروسیم تک و تنها تو اتاقم نشسته بودم و چشمم به در بود تا شوهرم بیاد!
با باز شدن در اتاقم قلبم به یکباره به زمین افتاد...
احمد با قیافه درهم وارد اتاق شد و روی رختخواب پهن شده کف اتاق دراز کشید...
احمد دستش رو به روی چشمهاش گذاشت و گفت:
-طلعت اصلا حالش خوب نیست...تا الان داشت گریه میکرد...شریفه تو بهش حق میدی؟
نمیدونستم چی بگم...سکوت کردم تا خودش هر برداشتی که دوست داره از سکوتم بکنه!!!
احمد به سمتم چرخید و گفت:
-خودت رو بزار جای اون...تو حاضری شوهرت رو امشب با یک زن دیگه تو یک اتاق در بسته ببینی؟
از سوالش لبهام رو گاز گرفتم و سرم رو به زیر انداختم...
احمد از جایش بلند شد و به سمتم اومد...کنار پایم نشست و گفت:
-شریفه؟
تو چشمهاش نگاه کردم و اروم گفتم:
-بله؟
ادامه دارد.....
🌸🍃🌸🍃
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در حدیثی می فرمایند : 🌸شستن صورت و دست ها و مسح سر و پاها در وضو، رازی دارد.
شستن صورت در وضو، یعنی خدایا! هر گناهی که با این صورت انجام دادم، آن را شست وشو می کنم تا با صورت پاک به جانب تو بایستم و عبادت کنم و با پیشانی پاک سر بر خاک بگذارم.
شستن دست ها در وضو، یعنی خدایا! از گناه دست شستم و به واسطه گناهانی که با دستم مرتکب شده ام، دستم را تطهیر می کنم.
مسح سر در وضو، یعنی خدایا! از هر خیال باطل و هوس خام که در سر پرورانده ام، سرم را تطهیر می کنم و آن خیال های باطل را از سر به دور می اندازم.
مسح پا، یعنی خدایا! من از رفتن به مکان زشت پا می کشم و این پا را از هر گناهی که با آن انجام داده ام، تطهیر می کنم.
🌺نماز شب را به نیّت ظهور بخوانیم🌺
التماس دعا🤲
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🌹هیچداریازدلمهدیخبر؟
🍃🌹گریههایهرشبشراتاسحر؟
🍃🌹او که ارباب تمام عالم است،
🍃🌹من بمیرم،
🍃🌹سر به زانوی غم است،
🍃🌹شیعیان!
🍃🌹مهدیغریبوبیکساست،
🍃🌹جانمولامعصیتدیگربس است،
🍃🌹شیعیان!
🍃🌹بسنیستغفلتهایمان؟
🍃🌹غربتوتنهاییمولایمان؟
🍃🌹ماعبیدوعبددنیاگشتهایم،
🍃🌹غافلازمهدیزهراگشتهایم،
🍃🌹منکهدارمادعایشیعهگی،
🍃🌹چه بگویم من به جز شرمندگی...؟؟؟
سلام امام مهربانم💚
.🖤💔.
بی تونفس حرومه یک ثانیه#بانو
محبتت شرط مسلمانی #بانو
گدایی تو اصل سلطانیه #بانو
#شهیده_بانو
#مادرم_زهرا