فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک آیه از قرآن
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
🔆گروه فرهنگی و جهادی هنری تربیتی عمو روحانی شهرستان جهرم
ــ ـ ـــــــــــــــــــــــــــ ـ ــ
📌 بـا ما هـمراه شویـد . . .
▫️عمـو روحــانے : ↓
https://eitaa.com/amoo_rohani_jahrom
🔅#پندانه
✍ به عاقبت کاری که میخواهی شروع کنی، فکر کن
🔹آوردهاند که هوس دزدی به سر مردی زد و میخواست که در آن حرفه کمالی یابد.
🔸او را نشان دادند که در شهر نیشابور مردی است که در این علم کمالی دارد و بر دقایق اِختفا و اسرار، عارف و واقف است.
🔹آن مرد از شهر خود عزم آنجا کرد. چون به نیشابور رسید، سرای آن دزد را نشان خواست و به خدمت او رفت و خود را بر وی عرضه کرد.
🔸سپس گفت:
آمدهام تا از تو چیزی آموزم و در علمِ دزدی مهارتی حاصل کنم.
🔹استاد او را به ترحیب و خوشآمدی هرچه تمامتر جواب گفت.
🔸چون طعام پیش آوردند و مرد خواست که تناول کند، استاد نیشابور او را گفت که به دست چپ بخور.
🔹مرد، دست چپ در پیش کرد و خواست تا طعام خورد، چون عادتش نبود نتوانست خورد. پس دست راست بیرون کرد.
🔸استاد گفت:
جان پدر، در این کار که تو قدم نهادهای، اول مقام او آن است که دست راست قطع کنند، از آنکه حکم شرع این است و چون تو را به دزدی بگیرند و دست راست را ببرند، باید که به دست چپ طعام خوردن عادت کرده باشی تا آن روز رنج نبینی.
🔹مرد را از این سخن، انتباهی (بیرونآمدن از غفلت) پدید آمد و گفت:
در کاری که به طمع سیمی که بهدست آید، دست سیمین را به باد دادن، شروع در آن ناکردن اولیتر.
🔸پس از سر آن حرفه درگذشت و از آن آرزو و خواسته دل کند.
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
🔆گروه فرهنگی و جهادی هنری تربیتی عمو روحانی شهرستان جهرم
ــ ـ ـــــــــــــــــــــــــــ ـ ــ
📌 بـا ما هـمراه شویـد . . .
▫️عمـو روحــانے : ↓
https://eitaa.com/amoo_rohani_jahrom
قسمت ۳
قصه دلبری
یک کلام بودنش ترسناک به نظر می رسـید. حس می کردم مرغش یک پا دارد. می گفتم: «جهان بینی ش نوک دماغشه! آدمِ خودمچکربین!» در اردوهایـی کـه خواهـران را می بـرد، کسـی حـق نداشـت تنهایـی جایـی بـرود، حداقـل سـه نفری. اصـرار داشـت: «جمعی و فقـط بـا برنامه هـای کاروان همـراه باشـید!» مـا از برنامه هـای کاروان بدمـان نمی آمـد، ولـی می گفتیـم گاهـی آدم دوسـت دارد تنهـا باشـد و خلوت کنـد یـا احیانـاً دو نفر دوسـت دارند باهـم برونـد. در آن مواقـع، بایـد جـوری می پیچاندیـم و درمی رفتیـم. چنـد بـار در ایـن دررفتن هـا مچمـان را گرفـت. بعضی وقت هـا فـردا یـا پس فردایـش به واسـطۀ ماجرایـی یـا سـوتی های خودمـان می فهمیـد. یکـی از اخـلاق بدش ایـن بود کـه بـه مـا می گفـت فلان جـا نرویـد و بعد کـه مـا به حسـاب خـود زیرآبی می رفتیـم، می دیدیـم بـه! آقـا خـودش آنجاسـت؛ نمونـه اش حسـینیۀ گـردان تخریـب دوکوهـه. رسـیدیم پـادگان دوکوهـه. شـنیدیم دانشـجویان دانشـگاه امام صادقA قرار است بروند حسـینیۀ گردان تخریب. این پیشنهاد را مطرح کردیم. یک پا ایستاد که «نه، چون دیر اومدیم و بچه ها خسته ن، بهتره برن بخوابن که فردا صبـح سـرحال از برنامه ها اسـتفاده کنـن!» و اجـازه نداد. گفـت: «همه برن بخوابن! هرکی خسـته نیست، می تونه بره داخل حسـینیۀ حاج همت!» باز هم حکمرانی! به عادت همیشـگی، گوشـم بدهکارش نبود. همراه دانشجویان دانشگاه امام صادقA شدم و رفتم. در کمال ناباوری دیدم خودش آنجاست! داخل اتوبوس، بـا روحانـی کاروان جلو می نشسـتند. با حالتـی دیکتاتورگونه تعیین می کرد چه کسانی باید ردیف دوم پشت سر آن ها بنشینند. صندلی بقیه عوض می شد، اما صندلی من نه. از دستش حسابی کفری بودم، می خواستم دق دلم را خالـی کنم. کفشـش را درآورد کـه پایـش را دراز کند، یواشـکی آن را از پنجرۀ اتوبـوس انداختم بیـرون. نمی دانـم فهمیـد کار من بوده یـا نه؛ اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمند. فقط می خواسـتم دلم خنک شـود. یک بار هم کوله اش را شوت کردم عقب. شال سـبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد، وقتـی روحانی کاروان می گفـت «باندای بلندگو رو زیر سـقف اتوبوس نصب کنین تا همه صدا رو بشـنون»، من با آن شـال باندها را می بسـتم. با این ترفند ها ادب نمی شد و جای مرا عوض نمی کرد. در سـفر مشـهد، سـاعت یـازده شـب بـا دوسـتم برگشـتیم حسـینیه. خیلـی عصبانـی شـد امـا سـرش پاییـن بـود و زمیـن را نـگاه می کـرد. گفـت: «چـرا بـه برنامـه نرسـیدین؟» عصبانـی گذاشـتم تـوی کاسـه اش: «هیئـت گرفتیـن بـرای مـن یـا امام حسـین A؟ اومـدم زیـارت امام رضـاA نه که بندِ برنامه ها و تصمیمای شـما باشـم! اصلاً دوسـت داشـتم این سـاعت بیام، به شما ربطی داره؟» دقِ دلی ام را سرش خالی کردم. بهش گفتم: «شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هیجده سال رو رد کردن. بچۀ پیش دبستانی نیستن که!» گفت: «گروه سه چهارنفری بشید، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام می برمتـون. بعدم یا بـا خودم برگردین یا بذارین هوا روشـن بشـه و گروهـی برگردین!» می خواسـت خودش جلـوی ما بـرود و یک نفـر از آقایان را بگذارد پشـت سـرمان. مسـخره اش کردم که «از اینجا تا حرم فاصله ای نیست که دو نفر بادیگارد داشـته باشـیم!» کلـی کَل کَل کردیم. متقاعد نشـد. خیلی خاطرمان را خواست که گفت برای ساعت سه صبح پایین منتظرش باشیم. به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه با من این طور سرشاخ می شـود و دست از سرم بر نمی دارد، چطور یک ساعت بعد می شود همان آدم خشک مقدسِ از آن طرف بام افتاده! آخر شب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا. گفت: «خانما بیان نمازخونه!» دیدیم حاج آقا را خواب آلود آورده که تنها در بین نامحرم نباشد.
ادامه دارد...
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
🔆گروه فرهنگی و جهادی هنری تربیتی عمو روحانی شهرستان جهرم
ــ ـ ـــــــــــــــــــــــــــ ـ ــ
📌 بـا ما هـمراه شویـد . . .
▫️عمـو روحــانے : ↓
https://eitaa.com/amoo_rohani_jahrom
6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آندلس غروبی تلخ برای مسلمانان....
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
🔆گروه فرهنگی و جهادی هنری تربیتی عمو روحانی شهرستان جهرم
ــ ـ ـــــــــــــــــــــــــــ ـ ــ
📌 بـا ما هـمراه شویـد . . .
▫️عمـو روحــانے : ↓
https://eitaa.com/amoo_rohani_jahrom
قسمت هشتم
شاهرخ
سه روز از عاشورا گذشته. شاهرخ خيلي جدي تصميم گرفته و کار در کاباره را رها کرده. عصر بود که آمد خانه. بي مقدمه گفت: پاشين! پاشين وسايلتون رو جمع کنيد مي خوايم بريم مشهد! مادر با تعجب پرسيد: مشهد! جدي مي گي! گفت: آره بابا، بليت گرفتم. دو ساعت ديگه بايد حرکت کنيم. باورکردني نبود. دو ساعت بعد داخل اتوبوس بوديم. در راه مشهد. مادر خيلي خوشحال بود. خيلي شاهرخ را دعا کرد. چند سالي بود که مشهد نرفته بوديم. در راه، اتوبوس براي شام توقف کرد. جلوي رستوران جوان ديوانه اي نشسته بود. چند نفري هم او را اذيت مي کردند. شاهرخ جلو رفت و کنار جوان ديوانه نشست. ديگر کسي جرأت نمي کرد جوان را اذيت کند! بعد شروع کرد با آن ديوانه صحبت کردن. يکي از همان جوان هاي هرزه با کنايه گفت: ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد! شاهرخ هم نگاهي به او كرد و بلند داد زد؛ آره من ديوانه ام! ديوانه! بعد با دست اشاره کرد و گفت: اين بابا عقل نداره اما من ديوانه ي خميني ام!
وارد رستوران شديم. مشغول خوردن شام بوديم. همان جوان هاي هرزه دور هم نشسته بودند. بلندبلند به هم فحش مي دادند. شاهرخ اشاره کرد که زن و بچه اينجا نشستند،آروم تر! اما آن ها از روي لجبازي بلندتر فحش مي دادند. شاهرخ گفت: لااله الاالله نمي خوام دعوا کنم. اما يک دفعه و با عصبانيت از جا بلند شد. رفت سمت ميز آن ها. با خودم گفتم: الان اون ها رو مي کُشه! اما آن ها تا هيبت شاهرخ را ديدند پا به فرار گذاشتند! فردا صبح رسيديم مشهد. مستقيم رفتيم حرم. شاهرخ سريع رفت جلو، با آن هيکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضريح! بعد هم آمد عقب و يک پيرمرد که نمي توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوي ضريح. عصر همان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوي حرم. شاهرخ زودتر از من رفته بود. مي خواستم وارد صحن اسماعيل طلايي شوم. يک دفعه ديدم کنار درب ورودي، شاهرخ روي زمين نشسته. رو به سمت گنبد. آهسته رفتم و پشت سرش نشستم. شانه هايش مرتب تکان مي خورد. حال خوشي پيدا کرده بود. خيره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف مي زد. مرتب مي گفت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما مي خوام توبه کنم. خدايا منو ببخش! يا امام رضا (ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم. اشک از چشمان من هم جاري شد. شاهرخ يک ساعتي به همين حالت بود. توي حال خودش بود و با آقا حرف مي زد. دو روز بعد برگشتيم تهران. شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه ي خلافکاري هاي گذشته را رها کرد.
ادامه دارد...
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
🔆گروه فرهنگی و جهادی هنری تربیتی عمو روحانی شهرستان جهرم
ــ ـ ـــــــــــــــــــــــــــ ـ ــ
📌 بـا ما هـمراه شویـد . . .
▫️عمـو روحــانے : ↓
https://eitaa.com/amoo_rohani_jahrom
توبه کنندگان:قسمت اول
آن بزرگ می فرمود: «هر کس حب امام حســین(ع) را در دل داشــته باشد حتی اگر سال ها راه را اشتباه رفته باشد، امکان بازگشت را دارد. و هر کس به هر جایی رسید نتیجه ی محبت امام حسین(ع) بوده.»
از کســی می گوییم که به دلیل درگیری با مأموران شــهربانی دو سال حبس انفرادی داشــت. با کفالت آزاد شد. بعد پنج سال حبس با اعمال شــاقه، تبعید به بندرعباس در ســال ۱۳۳۲بــه اتهام قتل و درگیــری در زندان بندرعباس. و چهار بار حبس دیگر در سال های بعد و ... اما بعد از آن به خوبی با خاندان پهلوی حشــر و نشر پیدا کرد و جزء مقرّبان دربــار شــد! روزی که ولیعهــد به دنیا آمد همــه ی چهارراه مولــوی تا جلوی بیمارستان را آذین بندی کرد و سینی اسفند را در دست گرفت و با شاه خوش و بش می کرد. او در کودتاب۲۸مرداد تلاش زیادی را برای برگرداندن شاه انجام داد و بعد از آن لقب تاج بخش را از شاه گرفت. البته می گفت: در این کودتا به دستور علما از جمله آیت الله بهبهانی وارد کارزار شده! او بیشــتر تفریحش حضور در کاباره ها و خــوردن ... بود. هرچند نمازش را همیشه می خواند و سه ماه محرّم و صفر و رمضان لب به نجاست نمی زد. طیب خان در بازار میوه حجره داشت و تنها واردکننده ی موز شناخته می شد. لذا ثروت سرشاری نصیب او گردید و به سلطان موز ایران شهرت یافت. اما همه ی زندگی او در این مسائل خلاصه نمی شد. او دو صفت داشت که در روایات ما این دو صفت به عنوان اصل نجات انسان ها معرفی شده. اول اینکه به مانند لوطی های قدیم، دست خیر داشت. تا می توانست به دیگران کمک می کرد. مراسم گلریزان می گرفت و گره از کار مردم می گشود. دوم اینکه تا می توانســت بــرای امام و مولایش حســین ابن علی خرج می کرد. دســته ی عزاداری او که در دهه ی محــرم راه می انداخت بزرگ ترین دسته ی عزادار در تهران بود و شبیه آن هنوز نیامده است! وقتی دســته ی عزادار او راه می افتاد، ابتدا و انتهایش پیدا نبود! ابتدای دسته به بازار تهران رسیده و انتهای آن هنوز در میدان شوش بود! در ایام عاشورا آب و غذا نمی خورد. با پای برهنه می دوید و به دنبال خدمت به عزاداران مولایش بود. می گفت: «من هر چه درآمد داشته باشم دو قسمت می کنم. یک قسمت خودم و مردم می خوریم. یک قسمت هم برای مولایم امام حسین خرج می کنم.» البته عشق و علاقه به سالار شهیدان از دوران کودکی در وجود او بود. پدرش مجلس روضه برپا می کرد و فرزندانش را به زیارت کربلا توصیه می کرد. طیب خان از بیست سالگی همه ساله با مشقت بسیار به کربلا می رفت. ٭٭٭ طیــب حاج رضایــی در ســال۱۲۹۰ در تهران به دنیــا آمــد. او از عیاران و باســتانی کاران تهران در دوران سلطنت پهلوی بود. او از جمله افرادی است که در ادبیات محاوره ای به لوطی مشــهور بودنــد. طیب مانند برخی جوانان دوران ستم شاهی اهل دعوا و ... بود. چاقو همراه همیشگی اش شده بود. در یــک درگیری در تهران طیب خان را با چاقو زدند. چند روزی بی هوش در بیمارستان افتاده بود. دکترها به خاطر خونریزی داخلی از او قطع امید کردند. روز بعد یک باره از جا بلند شد. طیب بدون هیچ مشکلی از بیمارستان مرخص شد! بعدها به همسرش گفته بود: آن روز صبح در عالم رؤیا سیدی را دیدم که گفت: طیب بلند شو تکیه ات را آماده کن. محرم نزدیک است.او بعــد از زندان دیگر دعوا نکرد .به کار خرید و فروش در میدان میوه و تره بار مشغول بود. از ســال برخورد او با رژیم شــاه تغییر کرد. محرم سال۱۳۴۲تصاویر حضرت امام را روی علامت ها نصب کرد و همین شد بهانه ای برای رژیم. می گفتند ۱۵ خرداد را طیب به وجود آورده. دستگیرش کردند. گفتند: باید بگویی از (امام) خمینی پول گرفته ام. اما او می گفت: من عمرم را کرده ام. من به این اولاد امام حسین تهمت نمی زنم. گفتند: تو را می کشــیم. گفت: هر کاری می خواهید بکنید. ساواک جهنمی شــاه در صبح روز 11 آبان او را تیرباران کرد. پیکرش به مکانی که زیارت آن ثواب زیارت سیدالشهدا را دارد منتقل و همان جا به خاک سپرده شد. طیب سال آخر از همه ی کارهای زشت خود توبه کرده بود. می گفت: خود مولایم حسین را در خواب دیدم که گفت: طیب، بسه دیگه! نماینده ی امام در یکی از نهادها به فرزند طیب گفته بود: بیســت سال بعد از شــهادت طیب خــان او را در خواب دیدم. در حرم سیدالشــهدا کنار مزار مولایش ایستاده بود. با چهره ای جوان و کت و شلوار زیبا. پرسیدم: طیب خان اینجا چه می کنی؟! گفت: از روزی که شهید شدم ارباب مرا به حرم خودش آورده.
لطفی که کرده ای تو به من مادرم نکرد
ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
🔆گروه فرهنگی و جهادی هنری تربیتی عمو روحانی شهرستان جهرم
ــ ـ ـــــــــــــــــــــــــــ ـ ــ
📌 بـا ما هـمراه شویـد . . .
▫️عمـو روحــانے : ↓
https://eitaa.com/amoo_rohani_jahrom
قسمت چهارم
قصه دلبری
رفتارهایش را قبول نداشـتم. فکر می کـردم ادای رزمنده هـای دوران جنگ را درمی آورد. نمی توانستم با کلمات قلمبه سلنبه اش کنار بیایم. دوست داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، خودم باشم. به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلاً کار من نبود. دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم بنشیند. در چارچوب در، با روی ترش کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم: «من دیگه از امروز به بعد، مسـئول روابط عمومی نیستم. خداحافظ!» فهمید کارد به استخوانم رسیده. خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم، شاید هم دعوایی جانانه و مفصل. برعکس، در حالی که پشت میزش نشسته بود، آرام و باطمأنینه گونۀ پرریشـش را گذاشت روی مشـتش و گفت: «یه نفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید!» نگذاشتم به شب بکشد. یکی از بچه ها را به خانم ابویی معرفی کردم. حس کسی را داشتم که بعد از سال ها نفس تنگی یک دفعه نفسش آزاد شود، سینه ام سبک شد. چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود: «آزاد شدم!» صدایی حس می کردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه. به خیالم بازی تمام شده بود. زهی خیـال باطـل! تـازه اولـش بـود. هـر روز به هرنحـوی پیغـام می فرسـتاد و می خواسـت بیایـد خواسـتگاری. جـواب سـربالا مـی دادم. داخـل دانشـگاه جلویم سـبز شـد. خیلی جدی و بی مقدمه پرسـید: «چرا هرکی رو می فرسـتم جلـو، جوابتـون منفیه؟» بـدون مکـث گفتم: «مـا به درد هـم نمی خوریـم!» با اعتماد به نفـس صدایـش را صـاف کـرد: «ولی مـن فکـر می کنم خیلـی به هم می خوریـم!» جوابـم را کوبیـدم تـوی صورتـش: «آدم بایـد کسـی که می خواد همراهش بشه، به دلش بشینه!» خندۀ پیروزمندانه ای سر داد، انگار به خواسته اش رسیده بود: «یعنی این مسئله حل بشه، مشکل شمام حل می شه؟» جوابی نداشتم. چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم. از همان جایی که ایستاده بود، طوری گفت که بشنوم: «ببینید! حالا این قدر دست دست می کنید، ولی میاد زمانی که حسرت ایـن روزا رو بخورید!» زیر لـب با خودم گفتم «چـه اعتماد به نفس کاذبـی»، اما تا برسم خانه، مدام این چند کلمه در ذهنم می چرخید: «حسرت این روزا!» مدتی پیدایش نبود، نه در برنامه های بسـیج، نه کنار معراج شهدا. داشتم بال درمـی آوردم. از دسـتش راحت شـده بـودم. کنجـکاوی ام گل کرده بـود بدانم کجاست. خبری از اردوهای بسیج نبود، همه بودند الاّ او. خجالت می کشیدم از اصل قضیه سر دربیاورم تا اینکه کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف می زنند. یکی داشت می گفت: «معلوم نیست این محمدخانی این همه وقت توی مشهد چی کار می کنه!» نمی دانـم چرا؟ یک دفعه نظرم عوض شـد. دیگر به چشـم یک بسـیجی افراطی و متحجـر نگاهش نمی کردم. حـس غریبی آمده بود سـراغم. نمی دانسـتم چرا این طور شـده بودم. نمی خواسـتم قبـول کنم که دلم برایش تنگ شـده اسـت، باوجود این هنوز نمی توانستم اجازه بدهم بیاید خواستگاری ام. راستش خنده ام می گرفت، خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مرا هم با خودش برده!
ادامه دارد...
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
🔆گروه فرهنگی و جهادی هنری تربیتی عمو روحانی شهرستان جهرم
ــ ـ ـــــــــــــــــــــــــــ ـ ــ
📌 بـا ما هـمراه شویـد . . .
▫️عمـو روحــانے : ↓
https://eitaa.com/amoo_rohani_jahrom
22.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جعفر پلنگ و عنایت امام رئوف سلام الله علیه
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
🔆گروه فرهنگی و جهادی هنری تربیتی عمو روحانی شهرستان جهرم
ــ ـ ـــــــــــــــــــــــــــ ـ ــ
📌 بـا ما هـمراه شویـد . . .
▫️عمـو روحــانے : ↓
https://eitaa.com/amoo_rohani_jahrom