فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 آموزش حرف عین ( ع _ ـعـ _ عـ )
🇮🇷 ویژه پیش دبستانی ها و اولی ها
@amoomolla
#آموزش_حروف_الفبا
✍ مشق مذهبی
🕋 عین ( ع ) مثل :
🌷 علی ، عروج ، عرش ، عمامه ، عبا
🌷 سوره عصر ، نماز عصر ، سوره علق
🌷 سوره عنکبوت ، سوره عبس ، سوره عادیات
@amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای کیخان
🇮🇷 علمی ، تخیلی ، هیجانی و کارآگاهی
🇮🇷 قسمت دوم
🔮 @amoomolla
#کارتون #انیمیشن #کیخان
🌸 تحسين و تشويق می توانند
🌸 به کودکان کمک کنند
🌸 تا بر ترس هايشان ، غلبه نمایند .
🌸 کودکان بايد بياموزند
🌸 که شکست ها و عدم موفقيت ها را ،
🌸 به عنوان یک حقيقت در زندگی بپذیرند
🌸 و بدون يأس و ناامیدی ، با آنها کنار بیایند .
🔮 @amoomolla
#داستان_تخیلی_معمایی_هیجانی_ماجراجویی_کودکانه
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۶۳ 🌷
🇮🇷 بعد از چند روز ،
🇮🇷 نواب ، شبانه به طرف خراسان برگشت .
🇮🇷 نماز شبش را خواند
🇮🇷 و با گریه ، از خداوند ، مدد خواست .
🇮🇷 بعد از نماز صبح ،
🇮🇷 دعای عهد و دعای صباح را خواند .
🇮🇷 سپس به ورزش و نرمش پرداخت .
🇮🇷 و پس از آن ، در حیاط خانه نشست .
🇮🇷 به درخت خانه خیره شده بود
🇮🇷 و به فکر عمیقی ، فرو رفت .
🇮🇷 مرضیه ، خواهر نواب ، با سینی و صبحانه ،
🇮🇷 به طرف نواب آمد و کنار او نشست .
🇮🇷 نواب لبخندی زد و از خواهرش تشکر کرد
🇮🇷 هنوز آفتاب طلوع نکرده بود
🇮🇷 هر دو مشغول خوردن صبحانه شدند
🇮🇷 و در حین خوردن ، صحبت هم می کردند
🇮🇷 نواب ، همه آنچه را که در مسافرتش ،
🇮🇷 به شهرهای بیرون از خراسان داشت
🇮🇷 برای خواهر عزیزش تعریف کرد .
🇮🇷 سپس با خنده و شوخی ،
🇮🇷 می گفتند و می خندیدند .
🇮🇷 ناگهان مرضیه گفت :
🌸 راستی داداش نواب !
🌸 دیروز چند نفر اومدن ، سراغتو می گرفتن
🌷 نواب گفت : کی بودن ؟!
🇮🇷 مرضیه گفت :
🌸 نمی دونم ، نمی شناسم
🌸 ولی از ظاهرشون معلوم بود که مذهبیَن
🇮🇷 مرضیه در حال صحبت کردن بود
🇮🇷 که نواب حواسش جای دیگه رفت
🇮🇷 پس از کمی مکث ،
🇮🇷 به خواهرش اشاره کرد که ساکت شود
🇮🇷 نواب ، صدایی از پشت بام خانه شنید .
🇮🇷 به مرضیه اشاره کرد که به داخل خانه برود
🇮🇷 خودش هم به حرف زدن ادامه داد :
🌷 حالا نفهمیدی از کجا اومدن و چکار داشتن ؟
🌷 نکنه بچه های حوزه بودن ؟
🌷 شاید برای مباحثه اومده باشن ؟
🌷 شاید هم بچه های مسجد بودن
🇮🇷 نواب در حال حرف زدن ،
🇮🇷 آرام به داخل خانه رفت .
🇮🇷 لباس حضرت داوود را پوشید
🇮🇷 دستی به سینه اش زد
🇮🇷 و تبدیل به زره آهنی شد .
🇮🇷 سپس عمامه پیامبر را سرش کرد
🇮🇷 و تبدیل به کلاه خود فوق پیشرفته شد
🇮🇷 چوب حضرت داوود را چرخاند
🇮🇷 و تبدیل به سپر شد .
🇮🇷 شمشیر ذوالفقار را برداشت
🇮🇷 و به طرف درب سالن حرکت کرد .
🇮🇷 مرضیه گفت :
🌸 چی شده داداش اتفاقی افتاده ؟!
🇮🇷 نواب گفت :
🌷 فعلا معلوم نیست
🌷 ولی یه صداهایی از پشت بوم شنیدم
🌷 میرم ببینم چیه
🌷 اگه چیز مهمی نبود بر می گردم
🌷 اما اگه برام اتفاقی افتاد
🌷 شما سوار ذوالجناح شو
🌷 اون می دونه کجا باید بره .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
🔮 @amoomolla
🌹 آموزش انگلیسی مذهبی 🌹
🕋 من به حیات اخروی ( زندگی پس از مرگ )
🕋 اعتقاد دارم .
🕋 i believe in life after death
🕋 تلفظ : آی بِلیو این لایف اَفتِر دِیث
🔮 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای پند پارسی
🇮🇷 قسمت سوم : الآغی که یونجه رو می فهمید
🇮🇷 کم حجم
🔮 @amoomolla
🎥 #کارتون #انیمیشن #پندپارسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای مهارت های زندگی
🇮🇷 قسمت ۱۲۷ : راز مهتاب
🇮🇷 موضوع : نقش دعا در ایجاد آرامش
🔮 @amoomolla
🎥 #کارتون #انیمیشن #مهارتهای_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون دیرین دیرین
🇮🇷 این قسمت : فاصله گذاری اجتماعی
@amoomolla
#کارتون #دیرین_دیرین #کرونا #رعایت_فاصله
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
🌷 آموزش انگلیسی مذهبی 🌷
🇮🇷 i am a Faithful
🇮🇷 آی اَم اِ فَیض فُل
🇮🇷 من مومن هستم
🌸 ایمان 👈 Faith
🌸 تلفظ 👈 فَیض ( ض به عربی )
🌸 مؤمن 👈 Faithful
🌸 تلفظ 👈 فَیض فُل
🔮 @amoomolla
هدایت شده از غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
🌷 پدر و مادران عزیز
💞 همیشه به فرزندان خود بگویید :
🏝 دوستت دارم
🏝 من از تو راضیم
🏝 من به تو افتخار می کنم
🏝 تو بهترین فرزند دنیایی
🏝 خدا رو شکر که تو فرزند ما شدی
🏝 اگر تو نبودی ، ما یک لحظه آرامش نداشتیم
🏝 خونه بی تو ، سرد و بی روحه
🏝 و...
💞 با این عمل و سخنان ،
💞 بچه ها ، عزت نفس پیدا می کنند
💞 و به شخصیت والایی تبدیل می شوند .
@ghairat
#داستان_تخیلی_معمایی_هیجانی_ماجراجویی_کودکانه
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۶۴ 🌷
🇮🇷 چند آدم فضایی از پشت بام ،
🇮🇷 به حیاط خانه نواب پریدند .
🇮🇷 چینپو ، حلقه های لیزری اش را ،
🇮🇷 به طرف نواب پرتاب کرد .
🇮🇷 مرضیه با فریاد گفت :
🌸 نواب مواظب باش
🇮🇷 نواب سپر داوود را جلوی خودش گرفت
🇮🇷 و لیزرها را دفع کرد
🇮🇷 و با شمشیر ذوالفقار ، به آنها حمله کرد .
🇮🇷 شمشیر ذوالفقار ، آنها را نمی کشت ؛
🇮🇷 فقط با هر ضربه ای ، چند متر آنها را ،
🇮🇷 به عقب پرتاب می کرد .
🇮🇷 فضائیان ، دوباره بلند شده
🇮🇷 و باز به طرف نواب می آمدند .
🇮🇷 آنها با سلاحهایشان ، همه جا را منفجر کردند
🇮🇷 نواب یادش آمد که عمامه می تواند لیزر بزند
🇮🇷 او نیت لیزر کرد
🇮🇷 و به طرف فضائیان نشانه گرفت .
🇮🇷 لیزر به هر کس اصابت می کرد
🇮🇷 او را دو شقه می کرد
🇮🇷 نواب ابتدا با شمشیر ذوالفقارش ،
🇮🇷 آنها را به عقب می راند .
🇮🇷 و با سپر حضرت داوود ،
🇮🇷 جلوی شلیک های آنها را می گرفت .
🇮🇷 و با لیزر عمامه ، آنها را نابود می کرد .
🇮🇷 چینپو ، فهمید که از پس نواب بر نمی آید
🇮🇷 به خاطر همین دستور عقب نشینی داد
🇮🇷 مردم ، یکی یکی از خانه هایشان بیرون آمدند
🇮🇷 و کنار نواب تجمع کردند .
🇮🇷 و با تعجب ، به نواب و لباس هایش ،
🇮🇷 و به قدرتی که پیدا کرده بود نگاه می کردند .
🇮🇷 سپس یکی از آنها گفت :
🍎 نواب این تویی ؟
🍎 چرا اینجوری شدی ؟
🇮🇷 نواب نقابش را برداشت و گفت : آره خودمم
🇮🇷 یکی دیگه گفت :
🌷 چی شده نواب ، اینجا چه اتفاقی افتاده ؟!
🌷 اونا دیگه کی بودن ؟!
🌷 چکارت داشتن ؟!
🇮🇷 نواب گفت :
🌹 همون فضائیان بودن
🌹 فکر کنم می خوان جنگ و شروع کنن
🇮🇷 یکی از اهالی گفت : کدوم جنگ ؟!
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
🔮 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 قرائت حدیثی از امام زمان علیه السلام
👈 توسط فاطمه جااان😍
🌷 اکثروا الدعا لتعجیل الفرج
🌷 فانّ ذلک فرجکم
🔮 @amoomolla
#داستان_تخیلی_معمایی_هیجانی_ماجراجویی_کودکانه
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۶۵ 🌷
🇮🇷 نواب به یکی از فعالین فرهنگی مسجد گفت :
🌹 بی زحمت مردم رو در مسجد جمع کنید .
🌹 می خوام یه چیزای خیلی مهمی براتون بگم
🇮🇷 یکی دیگه از اهالی آمد و گفت :
🌷 آقا نواب !
🌷 می دونم الآن وقت مناسبی نیست
🌷 اما ما دیروز اومدیم سمت خونه شما
🌷 ولی شما خونه نبودید
🇮🇷 نواب گفت :
🌹 بله خواهرم گفتند ؛
🌹 حالا چی شده ؟!
🌷 گفت چند روز پیش ،
🌷 عده ای از طلاب و بچه های مسجد
🌷 به طرف قصر جاویدشاه رفتند
🌷 ولی تا الآن بر نگشتند .
🇮🇷 نواب با تعجب به مردم نگاه کرد .
🇮🇷 لبانش را آرام گاز می گرفت
🇮🇷 به درون خانه رفت
🇮🇷 عصای حضرت موسی را برداشت
🇮🇷 از خانواده اش خداحافظی کرد
🇮🇷 و با همان زره و کلاه خود و سپر و شمشیر ،
🇮🇷 به طرف مسجد حرکت کرد .
🇮🇷 مردم نیز ، پشت سر او به راه افتادند .
🇮🇷 همه در مسجد تجمع کردند .
🇮🇷 نواب برای سخنرانی ، کنار منبر ایستاد .
🇮🇷 پس از کمی مکث ، نفس عمیقی کشید
🇮🇷 و ماجرای سلاح های مقدس ،
🇮🇷 و قدرتی که دارند را به مردم گفت .
🇮🇷 و حسن و مرتضی ، حرف او را تائید کردند .
🇮🇷 سپس فسادهای قصر را یادآوری کرد
🇮🇷 و پس از آن گفت :
🌹 من به شهرهای مختلف ایران رفتم
🌹 ولی هیچ اثری از بیماری ندیدم
🌹 وقتی همه جوانب رو در نظر بگیریم
🌹 به این نتیجه می رسیم
🌹 که قراره یه اتفاقاتی در اینجا بیفته
🌹 اومدن اون همه فضایی ، بستن راه ها ،
🌹 قطع ارتباط با سایر شهرها ،
🌹 قطع تلفن ها و تلگراف ها ،
🌹 مفقود شدن عزیزانی که به قصر رفتند
🌹 و حمله امروزشان به خانه بنده ،
🌹 همه و همه
🌹 بوی جنگ و آتش و خون میده
🌹 ای کاش انقلابمون رو ادامه می دادیم
🌹 و کشور و دین و ناموس و مردممون رو ،
🌹 از شرّ بیگانگان حفظ می کردیم .
🌟 نواب کمی سکوت کرد و پس از مکث گفت :
🌹 هنوزم دیر نشده
🌹 من می خوام برم سمت قصر
🌹 هر کسی که غیرت داره
🌹 و از شهادت نمی ترسه
🌹 بسم الله
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
🔮 @amoomolla
🌷 شعر کودکانه کوتاه در مورد نماز 🌷
🕌 شیرینه آی شیرینه
🕌 نماز چه دلنشینه
🕌 نماز ستون دینه
🕌 معراج مومنینه
🔮 @amoomolla
👈 برای کودکان بخوانید
🎁 #شعر #نماز