eitaa logo
آن‌سو؎خآڪ‌ریز‌هآ📻↻
120 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
54 فایل
پـسࢪفـاطمـہ‌ببخش‌وݪے تو‌خودٺ‌از‌خـدا‌ٺمنّـا‌ڪن ما‌بعیـد‌اسٺ‌مـرد‌ࢪاه‌شـویم ࢪاه‌بࢪگـشٺ‌را‌خودت‌وا‌ڪن سخنےاگرهست: https://harfeto.timefriend.net/16579565076609 ڪپے‌از‌‌مطاݪب‌‌ڪانال‌آزاد‌مے‌باشد(: @m_ansari9 @Ammajj @sarbazz_23
مشاهده در ایتا
دانلود
آن‌سو؎خآڪ‌ریز‌هآ📻↻
از کوزه همان برون تراود که در اوست💦
به نظر شما اگه کسی ادعا کند در قلبش به خدا ایمان داره ؛ اما در عمل او نشانی از ایمان به خدا مشاهده نشود ادعای ایمان او واقعی است؟؟
آن‌سو؎خآڪ‌ریز‌هآ📻↻
به نظر شما اگه کسی ادعا کند در قلبش به خدا ایمان داره ؛ اما در عمل او نشانی از ایمان به خدا مشاهده ن
طبیعتا میگیم نه همچنان که در قرآن کریم هم به این موضوع اشاره شده👇👇 و عملو الصالحات یعنی در کنار دل پاک عمل صالح هم باید باشه ✅
حالا بریم یه مثال بزنیم
آن‌سو؎خآڪ‌ریز‌هآ📻↻
به نظر شما اگه کسی ادعا کند در قلبش به خدا ایمان داره ؛ اما در عمل او نشانی از ایمان به خدا مشاهده ن
اتاقی رو با چند پنجره باز تصور کنید. شما بیرون از اتاق ایستاده اید فرضا همه جا تاریک است و یک چراغ بزرگ در این اتاق روشن است. از بیرون چه چیزی دیده می شود؟؟ از بیرون داخل اتاق که روشن هست دیده می شود. حالا اگر نور ایمان واقعی در قلب کسی وجود داشته باشد،بدون شک این نور از قلب او فراتر می رود و در عمل او نمایان می شود✅ پس عمل صالح نشاندهنده ی نور ایمان در قلب انسان است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا گفته هرکی منو وکیل خودش بگیره غیر ممکنه نا امیدش کنم چه زیبا❤️🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده: شادی روح شهدا صلوات🌱
پیروزی دروغین🔱 حکمت 327نهج البلاغه
شاید گناه کردی اما... تو هنوز‌ زنده ای، داری نفس میکشی، هنوز اختیار‌ داری، می تونی برگردی... پس برگرد تا دیر نشده همین امروز، با اولین گام تولدی دوباره اس
🌷ازدواج شهدا کجا و ازدواج ما کجا...؟! گاهی دلم برای ازدواج هایی به سبک شهدا تنگ می شود... ازدواجی به سبک 🌷شهید ردانی پور.... که بجای اینکه به فکرِ برگزاری مراسم تجملاتی باشد به فکر رساندن کارت عروسی به حرم حضرت معصومه بود... مراقب بود در مجلسش گناه نشود... آخر حضرت زهرا مهمان ویژه ی مجلسش بود... ازدواجی مثل 🌷شهید میثمی... که شبِ عقد از همسرش مُهر در خواست کرد تا نماز شُکر بجا آورد‌... میتوانست مثل خیلی های دیگر شب عقد مشغول رقص و بی بند و باری باشد اما فهمید که همسر نعمت خداست و در قبال نعمت باید شکر کرد نه عصیان... یا مثلا ازدواجی شبیه به 🌷شهید مدق... که همسرش گفت نمیخواهم مهریه ام بیشتر از یک جلد قرآن و شاخه نبات باشد... او هم میتوانست هزار جور بهانه بیاورد و بگوید مهریه پشتوانه است و حق زن است و ... یا دلم برای ازدواجی به سبک 🌷شهیدکلاهدوز تنگ شده... که خرید عقد همسرش یک حلقه و یک جفت کیف و کفش بود و مراسم عقدش را خیلی ساده با سی چهل نفر مهمون برگزار کرد... یا 🌷شهید محمد ابراهیم همت که زندگی شان را در اتاق کوچکی روی پشت بام شروع کردند! دریغ از یک چراغ خوراک پزی در اوایل زندگی... یا 🌷شهید مهدی باکری که اهل سادگی و از تجملات بیزار؛ که زندگی را در دو اتاق خانه ی پدری شروع کردند! همراه با وسایل ضروری زندگی که آن قدر کم بود در یک پیکان استیشن جا می شد... آن روز ها مراسم را ساده میگرفتند در انتخاب همسر به تقوا و دیانت توجه میکردند نه پول و ظواهر... خدایی عمل میکردند و علوی زندگی میکردند... این روزها سخت درگیر تجملات و ظواهر شدیم و معترض هم هستیم که چرا اینقدر طلاق و بدبختی زیاد است... ما بجای توجه به "شعائر" الهی به "ظواهر" دنیوی توجه میکنیم.... به راستی که همه ی ما میدانیم راه اهل بیت و شهدا چیست ... و وای به حال ما که میدانیم و اینگونه عمل می کنیم.... 🌷شهدا نگاهی...
چـهل‌سال‌تـلاش‌ڪردن‌ڪسے‌بہ‌ایـران‌سلاح‌نفروشہ حـالا‌دارن‌تلاش‌مے‌ڪنن‌ایـران‌‌بہ‌ڪسے‌‌سلاح‌نفروشہ😏😎
طرف از صبح تا شب،ازین پیوی به اون پیوی😅 ازین‌گروه‌به‌اون‌گروه‌داره‌با‌نامحرم‌چت‌میکنه!! اونوقت میگه من چرا حوصله نماز خوندن ندارم چرا از نماز خوندن لذت نمیبرم😐💔 خب حاجی تو انقد روحتو ضعیف کردی که دیگه جونی براش نمونده که... باید مبارزه با نفس کنی تا روحت قوی بشه و بتونه مزه ی خوشمزه ی معنویاتو بچشه☺️ تا وقتی درگیره چت و این چیزا باشی در کمال تاسف از ارامش و لذت معنوی خبری نیس!
آن‌سو؎خآڪ‌ریز‌هآ📻↻
طرف از صبح تا شب،ازین پیوی به اون پیوی😅 ازین‌گروه‌به‌اون‌گروه‌داره‌با‌نامحرم‌چت‌میکنه!! اونوقت میگه
جدا که خیلی تاثیر گذاره سعی کنیم ارتباط غیر ضروری با نا محرم نداشته باشیم ؛چه حضوری و چه مجازی که بحث ارتباط با نامحرم در مجازی بسیار گسترده اس و باز کردنش زمان بر اما خودمونم میگیم مجازی یعنی یه فضای دروغین طرف میاد کلی دروغ سرهم میکنه و ....🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر کسی را وادار به کار خوب کنی دیگر این کار،کار خود او نیست
امام باقر علیه السلام: لَا تَتَهَاوَنْ بِصَلَاتِكَ فَإِنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه وآله قَالَ عِنْدَ مَوْتِهِ لَيْسَ مِنِّي مَنِ اسْتَخَفَّ بِصَلَاتِه‏... . نماز خود را سبک نشمار، همانا پیامبر اکرم صلى الله عليه وآله هنگام رحلتش فرمود: کسی که نماز را سبک بشمارد از من نیست.
مَثَلُ الصَّلَاةِ مَثَلُ عَمُودِ الْفُسْطَاطِ إِذَا ثَبَتَ الْعَمُودُ نَفَعَتِ الْأَطْنَابُ وَ الْأَوْتَادُ وَ الْغِشَاءُ وَ إِذَا انْكَسَرَ الْعَمُودُ لَمْ يَنْفَعْ طُنُبٌ وَ لَا وَتِدٌ وَ لَا غِشَاءٌ. مثل نماز، مثل ستون چادر است؛ اگر ستون محکم و برقرار باشد، طناب ها و میخ ها و پرده ها مفید خواهند بود؛ ولی اگر ستون چادر بشکند، دیگر طناب ها و میخ ها سودی ندارند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ استوری سیما تیرانداز ولیعهد عربستان اعلام کرد: از این پس بجای کشتن حیوانات در مراسم حج به ازای هر زائر یک درخت در عربستان کاشته می شود... ✍ خب باشعور ! به ازای کشتن تک تک دانش آموزان و کودکان چکار میکنه؟ به ازای گردن زدن زنان و نوجوانان و جوانان معترض با شمشیر چکار میکنه؟ بس نیست این تفکر ساده لوحانه؟ از رسانه چی عاید شما می شود که اینگونه استوری می گذارید؟؟؟
12.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایران ،ایران،خدا حاجی صدامو داری؟ 💔🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» 💠 او همچنان عهد می‌بست و من در عالم عشق علیه‌السلام خوش بودم که امداد را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، عقد کردیم و قرار شد جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. 💠 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. 💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» 💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. 💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» 💠 هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :« سقوط کرده! امشب شهر رو گرفت!» 💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :« چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. 💠 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. 💠 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. 💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»... ✍️نویسنده: شادی روح شهدا صلوات🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنچه در خیابان و اغتشاشات اتفاق افتاد: + سیمرغ بلورینِ بهترین فیلم تا الان، میرسه به این😂😂👌🏻 نبینید ضرر کردید از من گفتن بود