#آیهگرافی🦋
[لَاتَجْعَلْمَعَاللَّهِإِلَٰهًاآخَرَ
فَتَقْعُدَمَذْمُومًامَخْذُولًا...]
برایمنهمتاییقرارندهکهکسیمثل
منهمراهویاورتنیست...♥️
-سورهاسراء؛آیه۲۲ 📚
خداجونم 💓
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دهم
💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.
عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.
💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.
درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
💠 بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد.
میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای #انفجار نیمهشب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.
💠 سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت #مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم.
💠 قلبم بهقدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت #داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید!
از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.
💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط #جنگی آذوقه انبار میکنند.
💠 سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود.
دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟»
💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق!
دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.
💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.»
💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده #مقاوم باشی تا برگردم!»
انگار اخبار #آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!»
💠 با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :«بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!»
گوشم به #عاشقانههای حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت #تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
شادی روح شهدا صلوات🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حـقگفت
باایـنابامنطقحـرفنزنیـد😏
بـرایزندرمقابلزن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چـقدرخـوباستڪہماتـوراداریـم
یـگانہرهـبرم(:💖
سـرتسلامـتآقـاجان
#لبیک_یا_خامنه_ای
تـو اگہ نخبه بودۍ،
آمریڪا و اسرائیـل
تـرورت میڪردنـد؛
نہ اینڪہ تشویقت ڪنند
اغتشـاش ڪنۍ🙂!
فکر میکنید اگه مثلا تو دورانه بچگی یکی از دوستاتونو زده باشین اون دنیا چی میشه؟!
شاید بگین خب احتمالا همون ضربه ای که بهش زدیم بهمون وارد میشه و تمام
ولی قضیه خیلی پیچیده تر ازین حرفاس
اقای زمانی قلعه که مرگ رو تجربه کرده بود میگفت:بعده مرگ همه ی اعمالم رو مو به مو برام بازش کردن و اثارشو بهم نشون دادن
میگف تو بچگی با دوستم دعوا کردم و یه ضربه بهش زدم
میگف اون لحظه اثری که این ضربه رو موجوداته توی دیوار داشت رو مشاهده کردم😳🐜
استرسی که با دعوای من به زنی که کوچه بغلی وارد شده بود رو دیدم
واکنش مادره دوستم رو دیدم و....حتی اثارش وقتی بزرگ شده بود و تاثیری که روی بچش گزاشته بود روهم دیدم🤭
میگف همزمان تموووم این رنج ها به من وارد میشد
با خودم گفتم منو ببرید جهنم من نمیتونم این همه رنج رو تحمل کنم💔💔
این فقط اثاره یک دعوای کوچیک بود
حالاتصورکنیدبقیهگناهان دیگه چه اثره گسترده ای دارن🔥
#نکتہ_زندگے🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهسا امینی عضو حزب کومله است و به صورت کاملا اختیاری و از روی سناریوی از پیش تعیین شده به سراغ گشت ارشاد رفت.
برای کشتار برای فتنه برای نا آرامی و قتل.
و لعن الله علی القوم الظالمین..
این حقیقت را از ترس بدتر شدن
اوضاع مخفی کردیم ،
تا از زبان دیگران مطرح شد .
برای فراموش نشدن اصل موضوع !
باید آن را تکرار کرد .
باید تکرار شود....
باید روشنگری کرد تا همه بدانند و موقع دستگیر شدن نگن ، گول خوردیم اشتباه کردیم و ....!
اتمام حجت شد .و تمام .🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷