🌸 اندکی تامل 🌸
#تحریفات_عاشورا 🕌 بخش دوم ✍ گفت: وقتی که حضرت لیلا رفت در آن خیمه و موهایش را پریشان کرد، بعد نذر
#تحریفات_عاشورا
🕌 بخش سوم
✍ و می گویند حضرت فرمود من در همین جا میخواهم دخترم را برای پسر برادرم عقد بکنم و یک شکل از عروسی هم که شده است من در اینجا راه بیاندازم.
✍ یکی از چیزهایی که از تعزیه خوانی های قدیم ما هرگز جدا نمیشد، عروسی قاسم نو کدخدا؛ یعنی نو داماد بود، در صورتی که این در هیچ کتابی از کتاب های تاریخی معتبر وجود ندارد.
✍ حاجی نوری می گوید ملاحسین کاشفی اولین کسی است که این مطلب را در کتابی به نام روضة الشهدا نوشته است و اصل قضیه صد در صد دروغ است. به قول شاعر که گفت:
بس که ببستند بر او برگ و ساز
گر تو ببینی نشناسیش باز
✍ ما برای سیدالشهدا، اصحاب و یارانی ذکر کرده ایم که اصلا ایشان چنین اصحاب و یارانی نداشته است.
✍ مثلا در کتاب محرق القلوب که اتفاقا نویسنده اش هم یک عالم و فقیه بزرگی است، ولی از این موضوعات اطلاع نداشته، نوشته شده است که یکی از اصحابی که در روز عاشورا از زیر زمین جوشید هاشم مرقال بود.
✍ در حالی که یک نیزه هجده ذرعی هم دستش بود، آخر یک کسی هم گفته بود سنان بن انس که بنا به قول بعضی ها سر امام حسین را برید، یک نیزه ای داشت که شصت ذرع بود. گفتند نیزه شصت ذرعی که نمی شود! گفت خدا برایش از بهشت فرستاده بود. اینجا هم در کتاب محرق القلوب نوشته که هاشم بن عتبه مرقابل با نیزه هجده ذرعی پیدا شد.
در حالی که این هاشم بن عتبه از اصحاب حضرت امیر بوده و در بیست سال پیش هم کشته شده بود.
ما برای امام حسین یارانی ذکر می کنیم که نداشته است. (و یا زعفر جنی جزو یاران امام حسین است). یا دشمنانی را ذکر می کنند که نبوده است.
📚 منبع حماسه حسینی؛ استاد شهید مطهری
🔘 ادامه دارد...
@andaki_tamol
🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_۹ چند تقه به در زدم و با صدای بفرمایید داخل اتاق شدم،حدود یک ساعتی طول کشید تا تمام کارام رو
#پارت_۱۰
حالا دیگه عقربه کوچک ساعت روی عدد ۹ توقف کرده بود و وقت شام رسید،وسایلم رو از تو ماشین آوردم توی کمد دیواری جا دادم و برای خوردن شام بیرون زدم.
یه نیم ساعتی طول کشید تا رسیدم به یه رستوران،پیاده شدم و رفتم شام خوردم،به سمت خونه خیابون ها رو رد کردم،وقتی رسیدم ساعت ۱۱ بود.
رفتم روی تخت و خودم رو ولو کردم روش،چشمام بدجور سنگینی میکردن و داشتن خود به خود بسته میشدن که صدای زنگ گوشی باعث شد چشمامو باز کنم،خواستم بزنم بیصدا ولی وقتی دیدم تماس از طرف آبجی جونه آیکون سبز رو کشیدم،صدای پشت گوشی پر از ذوق بود
_الو سلام داداش،خوبی
_سلام آجی،ممنون تو چطوری؟
_از صب تا الآن چند بار خواستم بهت زنگ بزنم اما گفتم کار داری مزاحمت میشم
_آره گیر بودم الآن اومدم دراز کشیدم
_وای داداش ببخشی میخواستی بخوابی،معذرت میخوام
_عزیزی آجی جون،نه راحت باش
_فدات داداش،خواستم حالتو بپرسم مامان اینا هم سلام میرسونن،دیگه مزاحمت نمیشم برو استراحت کن
_بهشون سلام برسون،ممنون که به فکری خدافظ
آیکون قرمز رو لمس کردمگوشی رو رها کردم و از دستم سر خورد افتاد کنار بالشت،چشمام خیلی سنگین بودن و خستگی رو توی کل بدنم احساس میکردم،بعد از چند لحظه به خوابی عمیق فرو رفتم.
وقتی چشم باز کردم خودم رو توی یه صحرا خشک که باد هایی شدید و گرم همراه با خاک میوزید دیدم،جلوم دوتا راه بود چشمام رو ریز میکردم اما نمیتونستم درست ببینم صدایی از پشت بهم میگفت برو چپ برو چپ و یه صدایی هم از طرف راست میشنیدم که میگفت:بیا،بیا مگه یادت رفته ألیس الله بکاف عبده،آیا خداوند برای بنده اش کافی نیست.
دیدم یه خانم داره به سمت راست میره و یه مرد جوون هم به سمت چپ یهو هردوشون برگشتن و بهم نگاه کردن،با دیدنشون تعجب کردم زهرا خواهرم و حامد بودن.
با صدای اذان از خواب پا شدم،کل بدنم از عرق خیس شده بود،دهنم خشک بود و نفس نفس میزدم.
رفتم دوش گرفتم و اومدم بخوابم اما ذهنم بدجور درگیر خوابی که دیده بودم شده بود و نمیزاشت خواب به چشمام بیاد،بالاخره بعد از یکی دوساعت خوابیدم.
گرسنگی بهم فشار آوردم و بیدارم کرد،نیم نگاهی به گوشی انداختم دیدم ساعت ۱۰ پاشدم دست و صورتم رو ششتم و به قصد بیرون رفتن لباس عوض کردم.
بیرون زدم و به سمت فروشگاه بزرگی که اون طرف خیابون بود رفتم،پنیر،چند کیلو پسته،بادم وگردو،چند تا کیک و رانی،یه چای گرفتم و اومدم بیرون،رفتم داخل چینی سرایی که بغل همین سوپری بود و لوازمی که نیاز داشتم رو خریدم،به سمت خونه حرکت کردم،ماشینی از جلوم رد شد که رانندش برام آشنا بود
ادامه دارد.....
✍ط،تقوی
@andaki_tamol