#اعلام_رمز_عملیات
#فرمانده_جبهه
حاج علی فضلی
در روز #شهادت_حضرت_زهراء_سلام_الله_علیها
یا زهراء...
یا زهراء......
@alvaresinchannel
به «تنها کانال شهدای کربلای ۴» بپیوندید.✅
جایی که تاریخ به زبان دل روایت میشود و لحظههای ناب از خاطرات شهدای غواص و عملیات کربلای ۴ در آن به تصویر کشیده میشود.
این کانال فرصتی است تا از نزدیک با واقعیتها و رموز پنهان عملیات کربلای ۴ آشنا شوید؛ واقعیتهایی از همان غواصانی که با دستهای بسته، زنده به گور شدند و پس از سالها استخوانهای پاکشان به آغوش وطن بازگشت.💔
🌾 #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
👣 #شهدایغواص🥽🌊
🔴به کانال ما بپیوندید و قصههای انسانهایی را بشنوید که با قلب و جان به تاریخ پیوستند.👇
https://eitaa.com/joinchat/4252303360C232b5f1967
منتظرتان هستیم تا با هم یاد و خاطره این قهرمانان جاودانه را زنده نگه داریم.🌱
#کربلای۴منتظرتوست...
🔷 به یاد شهید مفقودالجسد ابراهیم هادی و به مناسبت بازگشت کبوترهای گمنام به گلزارهای شهدا
🔹پنج سال پس از پایان جنگ کار تفحص در کانال کمیل آغاز شد. پیکرهای شهدا یکی پس از دیگری پیدا شدند اما از ابراهیم خبری نبود. مدتی بعد یکی از رفقای ابراهیم برای بازدید به فکه آمد.
🔹ایشان گفتند زیاد دنبال ابراهیم نگردید. او می خواسته گمنام باشد. بعید است پیدایش کنید. ابراهیم در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد.
🔹آخر دهه هفتاد، بار دیگر جستجو در منطقه فکه شروع شد. پیکر شهدای گمنام به ستاد تفحص رفت. قرار شد در ایام فاطمیه و پس از یک تشییع باشکوه هر پنج شهید در یک نقطه از خاک ایران به خاک بسپارند.
🔹شبی که قرار بود پیکر شهدای گمنام در تهران تشییع شود ابراهیم را در خواب دیدم. با موتور جلوی درب خانه ایستاد. با شور و حال خاصی گفت: ما هم برگشتیم! و شروع کرد به دست تکان دادن.
🔹بار دیگر در خواب مراسم تشییع شهدا را دیدم. تابوت یکی از شهدا از روی کامیون تکان خورد و ابراهیم از آن بیرون آمد. با همان چهره جذاب و همیشگی به ما لبخند می زد! فردا تشییع باشکوهی برگزار شد. بعد هم شهدا برای تدفین به شهرهای مختلف فرستادند.
🔹من فکر می کنم ابراهیم با خیل شهدای گمنام، در روز شهادت حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها بازگشت تا غبار غفلت را از چهره های ما پاک کند. برای همین بر مزار هر شهید گمنام که می روم به یاد ابراهیم و ابراهیم های این ملت فاتحه ای می خوانم.
🔸منبع: کتاب «سلام بر ابراهیم، صفحه ۲۲۲ به نقل از خواهر شهید ابراهیم هادی»
هدایت شده از آلبوم خاطرات
فاتحین بازی دراز در معیت ابوشریف، فرمانده وقت سپاه به جماران رفته اند
👆رزمندگان مشتاق زیارت امام💕
(اواخر اردیبهشت ۶۰)
هدایت شده از آلبوم خاطرات
۲۰ آذرماه ۱۳۶۰ -- سالروز شهادت
مبارز سیاسی دوران طاغوت
و فرمانده جبهه های غرب در زمان جنگ تحمیلی
🌷 شهید والامقام «غلامعلی پیچک»
بعد از پیروزی انقلاب، دقیقاً روزهای آغازین اسفند ۱۳۵۷ وارد پادگان جمشیدیه شد و زیر نظر سید علیاصغر موسوی معروف به کریم امامی، سعید گلاب بخش معروف به محسن چریک و علی قربانی آموزشهای چریکی را دید.
اسم گروهی را که آموزش میدیدند را هم، خود شهید پیچک، حزب الله گذاشته بود. او اواخر اسفند همان سال برای ادامه خدمت به پادگان عشرت آباد(ولی عصر--عج) معرفی شد.
پیچک در همان اسفند ۵۷ در بخش فرهنگی سپاه منطقه ۶ در کنار پاسدارانی مثل احمد متوسلیان به فعالیت مشغول شد.
غلام علی در کسوت پاسدارای از انقلاب، هر مأموریتی را انجام میداد. از روزهای هرج و مرج ابتدایی تا اشغال پاوه. در پاوه با شهید اصغر وصالی مسئولیت چند عملیات را و پاکسازی شهر را به عهده میگیرند.
هر مرحله از زندگی او تا قبل از شروع جنگ، مبارزه با عناصر ضدانقلاب بود. آزادی بانه، نجات خلق ترکمن، درگیریهای کردستان از او یک چریک واقعی ساخته بود.
با به صدا در آمد شیپور جنگ در شهریور ۱۳۵۹ شهید پیچک از یکسو همچنان در محورهای عملیاتی استان کردستان درگیر نبردی نابرابر با گروههای شبهنظامی تجزیهطلب بود.
در همین روزها، در تشکیلات ستاد عملیات غرب کشور سپاه زمزمههایی به گوش میرسید مبنی بر اینکه قرار است به پیشنهاد شهید بروجردی، فرمانده ستاد عملیات غرب کشور پیچک را از کردستان به جبهه سر پل ذهاب منتقل کند.
و مسئولیت فرماندهی محور راست آن جبهه در نبرد با یگانهای تابع سپاه دوم ارتش بعث را به واگذار کند.
کریم امامی در همین رابطه میگوید: «… پیچک طی برهه سیزده ماهه شهریور ۱۳۵۸ تا مهر ۱۳۵۹، در جنگهای کردستان بهواقع قابلیتهای مدیریتی و رزمی خودش را نشان داده بود. همه جا او را به عنوان فرمانده قَدر میشناختند.
با شروع جنگ، منطقه سرپل ذهاب در معرض هجوم دشمن قرار گرفت؛ فکر میکنم حدود دی ۱۳۵۹ بود که من فرماندهی پادگان ابوذر سرپل ذهاب را به پیچک تحویل دادم.
▫️▫️▫️▫️▫️
از روز اول اسفند ماه ۱۳۵۹ با حکم شهید محمد بروجردی، مسئولیت فرماندهی عملیات ستاد غرب سپاه به غلام علی پیچک محول شد.
در اواخر فروردین ۱۳۶۰ بود از طرف شورای عالی دفاع مقرر شد تا به صورت همزمان، عملیاتی در جبهه جنوب و جبهه غرب انجام گیرد.
به همین منظور، سرتیپ قاسم ظهیرنژاد، فرماندهی وقت نیروی ارتش و ابوشریف فرماندهی وقت واحد عملیات ستاد مرکزی سپاه، از تهران به غرب آمدند و با محمد بروجردی و سرهنگ محمود بدری، برای ابلاغ آن مصوبه جلسهای برگزار کردند.
و مصوب شد تا در منطقه بازی دراز عملیاتی آغاز شود.
شهید پیچک که از قبل به اهمیت استراتژیک منطقه غرب واقف بود، به خوبی میدانست با فعال کردن اینجبهه خواهد توانست ضریب آسیبپذیری دشمن را به مراتب افزایش دهد.
او در مدت کوتاهی توانست طرح کلی عملیات بزرگ بازی دراز را آماده کند.
این عملیات در اواخر اردیبهشت ۱۳۶۰ به پایان رسید. برای فاتحان نبرد بازی دراز چه هدیهای از ملاقات امام خمینی بالاتر؟ آنها رهسپار تهران شدند و هنگامی که با امام روبرو شدند سر از پا نمیشناختند.
عکسهای این دیدار هنوز هم از معروفترین عکسهای دفاع مقدس است.
اما فراز پایانی عمر غلامعلی پیچک در روزهای آذر ۱۳۶۰ به عملیات مطلع الفجر گره میخورد.
روزهایی که شهید پیچک دلگیر از اتفاقات پیش آمده در فرماندهی، از مسئولیت برکنار میشود.
بعد تصمیم میگیرد تنها بهعنوان یک رزمنده در کنار بقیه رزمندگان در عملیات شرکت کند.
سرانجام این مجاهد فی سبیل الله و سردار گمنام سپاه اسلام، سرانجام در عملیات مطلع الفجر(منطقه عمومی سرپل ذهاب) در نوک پیکان گردان وارد نبرد علیه دشمن شد. کار او در منطقه قاسم آباد بر روی ارتفاعات #برآفتاب به درگیری تن به تن با نیروهای بعثی کشید و نزدیک ظهر ۲۰ آذرماه ۶۰ بر اثر اصابت گلوله به گلو و سینه بشهادت رسید. نعش بیجان او در میدان درگیری جاماند و پس از شش روز یا یک هفته او را پیدا کردند، در حالی که بوی خوشی از پیکر مطهر (کاملا سالم مانده) ساطع بود....و گویا هنوز رد خون تازه در گلو و سینه این شهید عزیز دیده می شد.👇
هدایت شده از آلبوم خاطرات
🌷وداع شهید علیرضا موحد دانش با پیڪر مطهر شهید غلامعلی پیچک
فرمانده محور عملیاتی سپاه غرب در عملیات مطلعالفجر
Part28_خار و میخک.mp3
11.13M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر یحیی سنوار
قسمت 8⃣2⃣
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت سیام:
آرزویم شده بود که زینب با پولهایش چیزی برای خودش بخرد. وقتی برای خرید لباس او را به بازار میبردم ساده ترین و ارزان ترین لباس و کیف و کفش را انتخاب میکرد خرید کردن برای زینب همیشه آسان ترین کار بود در اولین مغازه ساده ترین چیز را انتخاب میکرد و میخرید هر وقت هم میگفتم چه غذایی درست کنم؟ زینب میگفت هر چیزی که ساده تره و درست کردنش برای شما راحت تره.
یک شب هوا خیلی سرد بود، متوجه شدم که زینب توی رختخوابش نیست آرام بلند شدم و دنبالش گشتم سراغ اتاق خالی خانه رفتم در را باز کردم زینب تمام قد با چادر سفید رو به قبله مشغول خواندن نماز شب بود اتاق آنقدر سرد بود که آدم لرزش می گرفت منتظر ماندم تا نمازش تمام شد میخواستم زینب را از آن اتاق سرد بیرون ببرم، تمام ترسم از این بود که او با آن جثه ضعیفش مریض شود. وقتی نمازش تمام شد و متوجه من شد قبل از اینکه حرفی بزنم با بغض به من نگاه کرد دلش نمی خواست که من در حال خواندن نماز شب او را ببینم در تمام عمرم کمتر کسی را دیدم که مثل زینب از نماز خواندن لذت ببرد. به خاطر روح پاکی که داشت خوابهای قشنگی میدید زینب با دلش زندگی میکرد به خاطر همین خیلی دوست داشتنی بود. او به شرکت در کلاسهای اعتقادی و اخلاقی علاقه داشت و در کنار درس و مدرسه در کلاسهای عقیدتی بسیج و جامعه زنان شرکت میکرد. جامعه زنان در خیابان فردوسی قرار داشت، استاد کلاس اخلاق زینب آقای هویدافر بود. او و خواهرش هر دو از معلمهای دوره عقیدتی بودند. آقای هویدا فر در یکی از جلسات از همه افراد کلاس خواست که دعای نور حضرت زهرا علیها سلام (بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ بِسْمِ اللهِ النُّورِ بِسْمِ اللهِ نُورِ النُّورِ، بِسْمِ اللهِ نُورٌ عَلى نُورٍ، بِسْمِ اللهِ الَّذى هُوَ مُدَبرُ الْأُمُورِ، بِسْمِ اللهِ الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ، اَلْحَمْدُ للهِ الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ، وَاَنْزَلَ النُّورَ عَلَى الطُّورِ، فى كِتابٍ مَسْطُورٍ، فى رَقّ مَنْشُورٍ، بِقَدَرٍ مَقْدُورٍ، عَلى نَبِيّ مَحْبُور، اَلْحَمْدُ اللهِ الَّذى هُوَ بِالْعِزِ مَذْكُورٌ، وَ بِالْفَخْرِ مَشْهُورٌ ، وَعَلَى السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ مَشْكُورُ ، وَصَلَّى اللهُ عَلى سَيّدِنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ )* را حفظ کنند و در همان جلسه تأکید زیادی روی دعای نور کرد. او قول داد بعد از حفظ دعا توسط افراد کلاس تفسیرش را هم درس بدهد زینب همان شب در خانه دعا را حفظ کرد شب که خوابید خواب عجیبی دید و صبح خوابش را برای من تعریف کرد او خواب دید که یک زن سیاهپوش در کنارش مینشیند و دعای نور را برایش تفسیر میکند آنقدر زیبا تفسیر را میگوید که زینب در خواب گریه میکند زینب در همان عالم خواب وقتی تفسیر دعا را یاد میگیرد به یک گروه کودک یاد میدهد؛ کودکانی که در حکم بزرگان بودند. او دعای نور را در خواب میخواند البته نه خواندن عادی؛ بلکه از عمق وجودش، وقتی زینب دعا را میخوانده رودخانه و زمین و کوه هم گریه میکردند. زینب آن شب در عالم خواب حرفهایی شنید و صحنه هایی دید که خبر از یک عالم دیگر میداد او از من خواست که خوابش را برای هیچکس حتی مادرم تعریف نکنم.
* بحار الانوار، جلد ۴۳ صفحه ۶۶ و ۶۸ و جلد ۲۲ صفحه ۳۵۲ نفس الرحمن، صفحه ۳۳۹ مهج الدعوات صفحه : دلائل الامامه صفحه ۱۰۸
ادامه دارد...
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت سی و سوم:
شب اول فروردین سال ۱۳۶۱ زینب بلند شد چادرش را سر کرد و برای نماز جماعت به مسجد المهدی در خیابان فردوسی رفت. او معمولاً نمازهایش را در مسجد میخواند. تلویزیون روشن بود و شهلا و شهرام برنامه سال تحویل را تماشا میکردند، دلم نیامد با زینب مخالفت کنم و از او بخواهم که مسجد نرود زینب مثل همیشه به مسجد رفت، بيشتر از نیم ساعت از رفتن زینب به مسجد گذشت و او برنگشت نگران شدم پیش خودم گفتم حتماً سخنرانی یا ختم قرآن به خاطر اول سال تو مسجد برگزار شده و به همین خاطر زینب دیر کرده، بیشتر از یک ساعت گذشت. چادر سرم کردم و به مسجد رفتم. نفهمیدم چطور به مسجد رسیدم در دلم غوغا بود وارد مسجد شدم هیچکس در حیاط و شبستان نبود. نماز تمام شده بود و همه نمازگزارها رفته بودند با دیدن مسجد خالی دست و پایم را گم کردم یعنی چی؟ زینب کجا رفته؟هوا تاریک تاریک بود و باد سردی میآمد یعنی زینب کجا رفته بود؟ او دختری نبود کـه بی اطلاع من جایی برود. بدون اینکه متوجه باشم و حواسم به دور و برم باشد خیابانهای اطراف مسجد را گشتم، چشمم دنبال یک دختر چادری باریک و بلند بود. یک دفعه به خودم دلداری دادم که حتماً تو اومدن من به مسجد زینب به خونه برگشته و حالا پیش مادرم و بچه هاست دست پاچه خودم را به خانه رساندم شهرام در خانه را به رویم باز کرد صدا زدم زینب زینب مامان برگشتی؟ و وارد خانه شدم صورت نگران مادرم را که دیدم فهمیدم زینب برنگشته است. او زير لب آيت الكرسى می خواند و نمیتوانست حرف بزند. صدای قلبم را میشنیدم می خواستم زیر گریه ،بزنم از مادرم و بچه ها خجالت کشیدم. شهلا برای من یک لیوان آب آورد گلویم بسته شده بود؛ آب که هیچ، نفسم بالا و پایین نمیشد. شهلا گفت مامان بریم خونه دارابی از اونجا به خونه چند تا از دوستای زینب زنگ میزنم شاید اونا ازش خبر داشته باشن آن زمان ما تلفن نداشتیم و برای تماسهای ضروری به خانه همسایه میرفتیم به شهلا گفتم این چه حرفیه؟ مگه میشه زینب بی خبر خونه دوستاش رفته باشه هیچ وقت زینب این کار رو نمیکنه...
ادامه دارد...