eitaa logo
انجمن راویان دفاع مقدس کاشان
503 دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
33هزار ویدیو
104 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✍دعوا شده بود، آقا امیرالمومنین(ع) رسید. گفت: آقای قصاب ولش ڪن بزار بره. گفت: به تو ربطی نداره. گفت: ولش ڪن بزار بره. به تو ربطی نداره. دستشو برد بالا، محڪم گذاشت تو صورت علی(ع). آقا سرشو انداخت پایین رفت. مردم ریختن گفتن فهمیدی ڪیو زدی؟! گفت: نه فضولی میڪرد زدمش. گفتن: زدی تو گوش علی(ع)، خلیفه مسلمین. ساتورو برداشت دستشو قطع ڪرد، گفت: دستی ڪه بخوره تو صورت علی(ع) دیگه مال من نیست... دستی ڪه بخوره تو صورت امام زمانم نباشه بهتره..... 🌷امام زمان(عج) فرمود: هر موقع گناه میڪنی یه سیلی تو صورت من میزنی.🌷 📚بحارالانوار ج۴۱، ص ۲۰۳-۲۰۴ الخرائج و الجرائح، ج۲، ص۷۵۸-۷۵۹ @anjomaneravian
۲۹ فروردین ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۹ فروردین ۱۴۰۰
روز ۲۹ فروردین سالروز ابرمردجهان و فرزانه انقلاب اسلامی؛ حضرت آیت ا... امام خامنه ای و نیز روز گرامیداشت جمهوری اسلامی ایران بر ملّت بزرگ ایران و جبهه گسترده مقاومت اسلامی و آزادگان و مستضعفان جهان مبارک باد. @anjomaneravian
۲۹ فروردین ۱۴۰۰
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا ۲۹ فروردین روز ارتش نام‌گذاری شد؟ 🔹بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در بهمن ماه ۵۷ بحث انحلال ارتش از طرف بعضی گروه‌ها پیش آمد که واکنش امام خمینی‌(ره) به این موضوع را در ادامه می‌بینید. ارتش جمهوری اسلامی مبارک🇮🇷 https://eitaa.com/piyroo
۲۹ فروردین ۱۴۰۰
خدای بزرگ انسان رو به اندازه درد و رنجی که در راه خدا تحمل می‌کند پاداش میدهد 🌿💫 ♥️🖇 نام: مجید‌قربانخانی محل‌تولد: تهران تاریخ‌تولد: ۱۳۶۹/۰۵/۳۰ تاریخ‌شهـادت: ۱۳۹۴/۱۰/۲۱ محل‌شهادت: سوریه آدرس‌مزار:گلزارشهدای‌یافت‌آباد وضعیت‌تاهل: مجرد نام کتاب:مجید بربری کودکی: 👇🏻🌿 شهید «مجید قربان خانی» متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تک پسر خانواده است. مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنت‌هایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد. خانم قربان‌خانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید می‌گوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچه‌هایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی می‌کرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم.  جوانی:👇🏻🌿 آقا مجید هم جوانی از همین کوچه پس کوچه‌های شلوغ و پهلوان‌پرور بود. شهیدی که در فضای مجازی با صفت‌های متعددی شناخته و تصاویر خاصی از او منتشر شده است. یک جا خواندم که «مجید سوزوکی» صدایش می‌کنند و جای دیگری از او به عنوان «مجید بربری» نام برده بود. شب‌آخر‌وشهادت:👇🏻🌿 شب آخر همرزمش‌ می‌گوید: مجید حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار که خالکوبی روی دستت است. مجید می‌گوید: تا فردا این خالکوبی یا خاک می‌شود و یا اینکه پاک می‌شود؛ و پاک شد.و روز بعد به شهادت رسید .💔 @anjomaneravian
۲۹ فروردین ۱۴۰۰
💔 به نام او که هدایتگر است قسمت 3⃣ مسلمانان کشور من زیاد نیستند یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد😏 … جمعیت اونها به 30 هزار نفر هم نمیرسه و بیشترشون در شمال لهستان زندگی می کنن … 💠🍃💠🍃💠 همون طور که به بالشت های پشت سرش تکیه داده بود … داشت دونه های تسبیحش رو می چرخوند📿 … که متوجه من شد … بهم نگاه کرد و یه لبخند زد … دوباره سرش چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد📿 … نمی دونم چرا اینقدر برام جلب توجه کرده بود … 💠🍃💠🍃💠 – دعا می کنی؟ … – نذر کرده بودم … دارم نذرم رو ادا می کنم😊 … – چرا؟ … – توی آشپزخونه سُر خوردم … ضربان قلبش قطع شده بود… چشم های پر از اشکش لرزید … لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد … – اما گفتن حالش خوبه … – لهجه نداری … – لهستانیم ولی چند سالی هست آلمان زندگی می کنم… – یهودی هستی؟ … – نه … تقریبا 3 ساله که مسلمان شدم … شوهرم یه مسلمان ترک، ساکن آلمانه … اومده بودیم دیدن خانواده ام… 💠🍃💠🍃💠 و این آغاز دوستی ما بود … قرار بود هر دومون شب، توی بیمارستان بمونیم … هیچ کدوم خواب مون نمی برد … اون از زندگیش و مسلمان شدنش برام می گفت … منم از بلایی که سرم اومده بود براش گفتم😢 … از شنیدن حرف ها و درد دل های من خیلی ناراحت شد … – من برات دعا می کنم … از صمیم قلب دعا می کنم که خوب بشی … خیلی دل مرده و دلگیر بودم … – خدای من، جواب دعاهای من رو نداد … شاید کلیسا دروغ میگه و خدا واقعا مرده باشه … چرخیدم و به پشت دراز کشیدم … و زل زدم به سقف و گفتم… – خدای تو جوابت رو داد … اگر خدای تو، جواب من رو هم بده؛ بهش ایمان میارم👌 … خیلی ناامید بودم … فقط می خواستم زنده بمونم … به بهشت و جهنم اعتقاد داشتم اما بهشت من، همین زندگی بود … بهشتی که برای نگه‌داشتنش حاضر بودم هر کاری بکنم … هر کاری … @anjomaneravian
۲۹ فروردین ۱۴۰۰
به نام او که هدایتگر است قسمت4⃣ عهدی که شکست 💠🍃💠🍃💠 چند ماه گذشت … زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم… درد و سرگیجه هم از بین رفته بود😳 … رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم … آزمایش های جدید واقعا خیره کننده بود … دیگه توی سرم هیچ توموری نبود … من خوب شده بودم … من سالم بودم😳🤩 … اونقدر خوشحال شده بودم که همه چیز رو فراموش کردم … علی الخصوص قولی رو که داده بودم … برگشتم دانشگاه … و زندگی روزمره ام رو شروع کردم … چندین هفته گذشت تا قولم رو به یاد آوردم … 💠 🍃 💠 🍃 💠 با به یاد آوردن قولم، افکار مختلف هم سراغم اومد … – چه دلیلی وجود داشت که دعای اون زن مسلمان مستجاب شده باشه؟🤔 … شاید دعای من در کلیسا بود و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید می شد و من فقط عجله کرده بودم🤨… شاید … شاید … چند روز درگیر این افکار بودم … و در نهایت … چه نیازی به عوض کردن دینم بود؟ … من که به هر حال به خدا ایمان داشتم😌 … 💠 🍃 💠 🍃 💠 تا اینکه اون روز از راه رسید … روی پلکان برقی، درد شدیدی توی سرم پیچید … سرم به شدت تیر کشید … از شدت درد، از خود بی خود شدم … سرم رو توی دست هام گرفتم و گوله شدم … چشم هام سیاهی می رفت … تعادلم رو از دست دادم … دیگه پاهام نگهم نمی داشت … نزدیک بود از بالای پله ها به پایین پرت بشم که یه نفر از پشت من رو گرفت و محکم کشید سمت خودش … و زیر بغلم رو گرفت… به بالای پله ها که رسیدیم افتادم روی زمین … صدای همهمه مردم توی سرم می پیچید … از شدت درد نمی تونستم نفس بکشم … همین طور که مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولی که داده بودم؛ افتادم … – خدایا! غلط کردم … من رو ببخش … یه فرصت دیگه بهم بده … خواهش می کنم … خواهش می کنم … خواهش می کنم ادامه دارد... @anjomaneravian
۲۹ فروردین ۱۴۰۰
🌹🕊🌹🕊🌹 یـادمون باشه که ... هـر چی برای خـــدا ڪوچیکی ‌و افتـادگی کنیم، خـــدا در نظر دیگـران بـزرگمون می کنه... @anjomaneravian
۲۹ فروردین ۱۴۰۰
🕊🌹 نماز در سیره‌ی شهدا همه جور شاگردی داشت. از حزب اللهی ریش دار تا...... از چادری سفت و سخت تا آنها که مقنعه روی سرشان لق می زد. یک بار یکی از همین بدحجابها همراه دوست محجبه اش آمده بود پیش دکتر. پیش پای هردوشان بلند شد. جواب سؤالات هردوشان را داد. هردوشان را هم خطاب میکرد «دخترم». اذان گفتند، نگفت «بروید بعد نماز بیایید». همان جا آستین هایش را بالا زد. سجاده کوچکی در دفترش داشت که هر وقت فرصت نماز جماعت نبود، در دفتر نماز اول وقتش را می‌خواند. یک سال بعد، آن دختر بدحجاب، در صف اول نماز جماعت دانشگاه بود و قرآن بعد از نمازش ترک نمی‌شد. شهید دکتر مجید شهریاری این طور شاگرد تربیت میکرد. @anjomaneravian
۲۹ فروردین ۱۴۰۰
از فرش تا عرش - عملیات کربلای هشت و یاد و خاطره ای از شهیدان قاسم زارع و اکبر شیروانی راوی و نویسنده : «« عبدالخالق فرهادی پور قسمت هفتم * شب سوم ( کربلای شلمچه و معبر خونین افلاکیان )" برخورد رگبارها وگلوله های انواع مسلسل‌های دشمن به سیم خاردار ها دقیقا وضعیتی مشابه جرقه های آتش ذغال سنگ بهنگام دمیدن با فن و باد شدید را ترسیم می‌کرد ، به فرماندهی گردان هم منعکس کردیم که نیاز به اژدر و انفجارات هست و مانع غیر قابل عبور در مقابلمان قرار دارد،، لحظات نفس گیر و کشنده ای حاکم بود، بچه ها در حال پرپر شدن و مجروح شدن زیر آتش مستقیم و... بودند، نمی‌دانم این نیروهای دلاور را چه خطاب کنم و شجاعت و ایمان و فداکاری آنها را که در این شرایط جهنمی انگار سیبل هدف شده بودیم زیر آتش و رگبار های بی وقفه دشمن را چگونه توصیف کنم؟ تصورش فقط برای کسانی که در چنین شرایطی قرار گرفته اند ممکن است ولاغیر ، کربلایی بپا شده بود و باید کاری ناممکن را ممکن می‌کردیم و ..... خالق خالق رحیم ... رحیم جان بگوشم ، خالق جان از طرف پدربزرگ گفتند که چاره ای نیست و امید به خودتان داریم که کاری کنید !! این در حالیست که هر ثانیه صد ها گلوله رسام و... بطرفمان می آید و بدتر اینکه در این شرایط بغرنج، قاسم زارع هم تیرخورد و مجروح شد وبا دست و بازوی تیر خورده او را به عقب فرستادیم،،، تنها چاره احتمالی را در خوابیدن به روی سیم خاردار و آزمون این کار دانستم و ،،، به فرمانده دلاور دسته یک آقای سیار عزیز گفتم روی سیم خاردار می‌خوابم و شما عبور کنید و سریع خود را به روی سیم خاردار انداختیم و فرمانده دلاور دسته خط شکن آقای سیار که از بچه های فسا و معلم فرهیخته و وارسته ای بود از روی کمرم عبور کرد و یکی دوتا ی دیگر هم عبور کردند و اقدام به شلیک آرپی‌جی به سمت سنگرهای تیربار دشمن کردند، متاسفانه آقای سیار زیر آن آتش پر حجم کالیبر ها و تیربارها و رگبار های بی امان دشمن شهید شد و افتاد روی سیم های خاردار، بچه ها سعی داشتند از روی کمرم عبور کنند ، حالا شهید سیار هم که افتاده بود روی سیم خاردار از روی او هم در حال عبور بودند ، متاسفانه اسلحه و لباس و ... به سیم خاردار ها گیر می‌کرد و بچه ها مجروح و شهید می‌شدند، خودم هم با لباس ها و بدن تکه پاره از سیم خاردار ناگهان تیر هم به بازویم خورد ، غوغایی بپا شده بود، ایکاش توان ساختن فیلم واقعی از این صحنه ها بود که بچه‌ها در این هیاهو چگونه تلاش و ازخودگذشتگی می‌کردند آنهم زیر آتش شدید و برای باز کردن معبر خونین و سیم خاردار ها به قیمت جان خود و با شجاعت و انگار نه انگار که در این وضعیت وحشتناک قرار دارند ،،، بدتر اینکه بدلیل مقاومت شدید دشمن، یگان مجاور هم انگار موفق به شکستن خط نشده بود و حجم آتش دشمن بسیار بالا بود و جهنمی بپا شده بود، بدلیل حجم بالای سیم خاردار و آتش پرحجم و بی امان دشمن، متاسفانه علیرغم همه تلاش‌ها راه باز نشد، به هر حال با هر مصیبتی بود از داخل سیم خاردار ها بیرون آمدیم و بچه هایی که زنده یا مجروح بودند را بطرف نفربر زرهی سوخته پشت معبر هدایت کردیم تا چاره دیگری اندیشیده شود، شوک دیگری به ما وارد شد و مسئول پرسنلی و پیک عزیز و یار همسفرمان اکبر شیروانی عزیز هم شهید شد و انگار نه تنها گل سرسبد خانواده بود که خداوند هم گلچین کرد و اکبر شیروانی را در بالاترین جایگاه رفیع شهدا و انبیاء و اولیاء خودش قرار داد ولی مارا شوکه و داغدار،،،،، به هرحال اغلب فرماندهان گردان ثارالله به کمک آمدند و من نمی‌خواهم و نمی‌شود در این فرصت از آن شب و اتفاقات وحشتناک آن بطور مفصل توضیح دهم چون تا صبح همه کادر و اغلب نیروها ی گردان و فرماندهان وارد معبر و عمل شدند و باید بصورت جمعی و کامل توسط بازماندگان بیان و ثبت شود و ناگفته‌های بسیاری مانده است و.... بالاخره در نهایت با اقدامات و تدابیر دیگری یگانهای دیگر در چند شب متوالی و در مجاورت همین معبر وارد عمل شدند و با سختی و تا حدودی به اهداف عملیات کربلای هشت رسیدند که این نشان‌دهنده اهمیت و حساسیت منطقه عملیاتی شلمچه است ، در این عملیات گردان ثارالله فرماندهان و شهدای گرانقدری را تقدیم اسلام و ایران کرد ، با انتقال مجروحین عملیات به عقب و بعد اهواز و تقسیم و اعزام مجروحین به شهرهای مختلف، بنده را باتفاق آقای قنبری که ایشان هم مجروح شده بود به بیمارستان شهر اراک منتقل کردند، قبل از انتقال از اهواز کلی با آقای قنبری با مجروحین صحبت می‌کردیم مخصوصا با فرمانده شهید محمد پرویزی که او هم مجروح و روی برانکارد کنارمان بود و از نحوه اقدامات گروهان و نیروهایشان پس از ما توضیح می‌داد و برخورد با موانع و سیم خاردارها که بعداز انتقال به بیمارستان متاسفانه در اثر خونریزی داخلی شهید شد که هنوز هم باورش برایمان سخت است ،،، در این مدت و در مسیر اراک و اعزام به بیمارستان اراک سرگ
۲۹ فروردین ۱۴۰۰
ذشت عجیب این سفر سه نفره من و قاسم زارع و اکبر شیروانی و اتفاقات عملیات کربلای هشت و معبر خونین و...تمام فکر و ذهن مرا مشغول کرده بود و با اشک و ناله در خلوت خود با خدا می‌گفتم که خدایا این چه سرنوشت و اسرار و تقدیری بود که اکبر را گلچین کردی و ما چطور با خانواده اش روبرو شویم و ایکاش قسمت ما هم شهادت کرده بودی و...... مقداری که به ما رسیدگی شد و کمی بهتر شدیم با آقای قنبری از بیمارستان به نحوی در رفتیم و نگران نیروها بودیم و بالاخره خودمان را به اردوگاه گردان ثارالله در شمریه رساندیم و تعدادی از عزیزان را دیدیم مخصوصاً پدر بزرگوار شهید جلال نوبهار که درس ایمان و ایستادگی و معامله با خدارا به همه داد، ایشان که در جبهه‌ها عموبرات صدایش می‌کردند در واکنش به خبر شهادت فرزند عزیزش که توسط حاج محمد راسته و ابراهیم علی نژاد وقتی خبر شهادت جلال نوبهار به پدرش داده بودند دستهارا بالا آورده بود و رو به آسمان زمزمه کرده بود انا لله و انا الیه راجعون و..... همچنین آقای سید محمد باقر سعید، اما این پایان ماجرا نبود و وقتی در اردوگاه چشمان ما به ماشین اکبر شیروانی افتاد همه بی اختیار گریه سر دادند و حیران از این وضعیت که شهید عزیزمان اکبر شیروانی با ماشین شخصی!! خود را مردانه و عاشقانه و با پشت پا زدن به همه زرق و برق دنیا به دیدار معبودش رساند تا درس بزرگ و مثال زدنی باشد برای پویندگان این راه عاشورایی،،، با بدن مجروح هرچه دور ماشین اکبر می‌گشتم و اشک می ریختم آرام نمی‌شدم و باورش سخت بود و سخت تر اینکه چطور این ماشین را به خانواده اکبر آنهم بدون صاحبش و بدون اکبر تحویل دهیم ؟ کسی که مثل پروانه به دورش می‌گشتند و چون ستاره ای درخشان در این خاندان بود ، همینطور که اشک ریزان نگاهم به ماشین اکبر بود بی اختیار نوحه خدابیامرز بخشو بغض مان را بیشتر ترکاند آنجا که می‌گفت : ذوالجناح بیصاحب از میدان در آمد ،،،، ذوالجناح کو اکبر من ؟!!!😭😭😭 و انگار این مرثیه سرایی فقط برای امام حسین ع و یارانش در واقعه عاشورا نبوده بلکه برای عاشورا و علی اکبر های ایران در عصر خمینی هم خوانده شده بود و..... به هرحال با برادرعزیزمان حاج محمد راسته که خود از فرماندهان و پیشکسوتان دفاع مقدس و گردان بود و هم خودشان علی اکبر عزیزی چون احمد راسته را در عملیات کربلای چهار از دست داده بودند و خداوند امثال ایشان را برای روحیه دادن به رزمندگان قویتر و با استقامت تر برای این مواقع حفظ کرده بود، بهمراه عمو برات و آقای سعید و دیگر عزیزان که حاج محمد قبلا توضیح داده است، ماشین شهید اکبر شیروانی را به هر سختی و غصه ای بود به کازرون منتقل کردیم که حاج محمد راسته در این مسیر طولانی و پر خطر خیلی زحمت کشید ، چه محشر و کربلایی برای شهدای کربلای هشت برپا شده بود و مخصوصا وقتی ماشین اکبر شیروانی جلوی منزلشان رسید و عینا قصه پرغصه ذوالجناح تداعی شد که بدون صاحبش برگشته بود و من و قاسم زارع که با دست مجروح و گچ گرفته از بیمارستان خودرا رسانده بود خجالت زده بودیم که با اکبر در این سفر سه روزه رفته بودیم و حالا بدون اکبر هرچند مجروح برگشته بودیم، یادم هست خانواده اکبر و دایی هایش چه حال و روز مصیبت باری داشتند و خون گریه می‌کردند و انگار خورشید خاندان آنها غروب کرده بود و خاموش شده بود ... به هرحال باهر غم و غصه ای بود شهدای عملیات کربلای هشت و اکبر شیروانی هم بر روی دستان مردم شهید پرور کازرون تشییع شدند، با قاسم زارع تا مدتها در خلوت خودمان عالمی داشتیم و بعداز آن حال و روز قاسم که از نبودن دوست عزیز خود اکبر شیروانی دیگر مثل گذشته نبود و مدام می‌گفت بچه‌ها یکی یکی رفتند و مارا تنها گذاشتند، و همیشه از شهادت دوستانی که چون برادرش بودند مخصوصا حسن همدانی و عبدالرضا نقیبی یا همون عبدی رنج و غصه تمام نشدنی داشت، یادم می‌آید وقتی حسن همدانی شهید شد قاسم و عبدی انگار واقعا کمرشان شکسته بودو با چه نگاه ناباورانه ای به تصاویر حسن عزیز نگاه می‌کردند و نگاهشان نشان از قولهای مردانه این جوانمردان مشتی و لوطی صفت به دوست شهیدشان از نوع تعهد به ادامه راه آنها تا پای جان و شهادت می‌داد که عکسشان هم بنده دارم و انشاالله تقدیم میکنم، حالا هم اکبر شیروانی که خیلی از برادر به او نزدیک‌تر بود تنهایش گذاشته بودو بارها قاسم زارع به من گفت خالق دیگر طاقت دوری آنها را ندارم وباید بروم پیش آنها و.... بعداز شهادت اکبر شیروانی ، قاسم زارع هم تقریبا قریب به شش ماه بیشتر دوام نیاورد و یادم هست شبی خوابش را دیدم و با وحشت و نگرانی از خواب بیدار شدم و خیلی دلشوره داشتم و وقتی سوال شد که چرا نگرانی؟ گفتم دلشوره عجیبی دارم و احساس می‌کنم اتفاقی افتاده یا در شرف وقوع است که بعد با رسیدن خبری کمرشکن متوجه شدم خواب و دلشوره من درست بوده و قاسم زارع در همان منطقه شلمچه و البته جنوب شلمچه به آرزوی دیرین
۲۹ فروردین ۱۴۰۰
ه خود رسید و بهمراه تنی چند از نیروهای گردان ثارالله و بر اثر اصابت خمپاره دشمن به شهادت رسید و مارا و خانواده و سه فرزند عزیزش را بخاطر دفاع و حفظ ایران و اسلام تنها گذاشت و به دوستان شهیدش مخصوصا شهیدان حسن همدانی، عبدالرضا نقیبی و اکبر شیروانی پیوست و گردان ثارالله قاسم زارع یکی از قویترین و بهترین فرماندهان خود را که سالها در جوارش بودیم از دست داد و ،،،،، و ما هنوز آواره ایم و در حسرت شهادت و پیوستن به دوستان و همرزمان شهیدمان ماندیم و حتی در سخت ترین وضعیت عملیاتی بعدی و حتی در اسارت هم بارها تا مرز شهادت رفتیم اما قسمت مان شهادت نشد که نشد، ،،،،، بعداز آزادی از اسارت و هروقت برای تسکین دل خودمان به زیارت شهدا می‌روم و مخصوصا با دوستان قدیمی همرزم شهیدمان نجوا می‌کنم و بعضی از اوقات با دلخوری به آنان می‌گویم شما که رفقای نیمه راه نبودید و ما را در این وادی و دنیای وانفسای آلوده و هزار رنگ را چرا تنها گذاشتید و سرنوشت من که با غربت و هجرت و آوارگی عجین شده را مگر نمی‌بینید و من غریب و تنها چه کنم و چرا حالی به ما نمی دهید و.... که متوجه شدم انگار هنوز هم امیدی هست و دمشون گرم دوستان مشتی و لوطی شهیدمان یه جورایی سیگنالهایی ارسال می‌کنند و در این راستا به روایت حاج نادر زارع در رابطه با خواب خواهر شهید قاسم زارع اشاره می‌کنم که روزی پیام داد و بعد که همدیگر را دیدیم گفت عبدالخالق خواهرم خواب دیده که قاسم در. جایی قرار گرفته بوده که همه سعی می‌کردند خودرا به قاسم برسانند و گفت عبدالخالق را دیدم که کنار قاسم بود و... یا اینکه خودم در کوران مشکل بزرگی بودم و در اوج ناراحتی و فشار در خواب عبدالرضا نقیبی یا همون عبدی خودمون را دیدم که بسیار نورانیت عجیبی داشت و آمد کنارم نشست و دستش را به دور گردنم انداخت و بوسید م و گفت عبدالخالق مگه عبدی مرده و خودم کنارت و کمکت هستم و بعداز آن خواب به شکل ناباورانه ای مشکل حل شد و... یا حمزه خسروی عزبز که قصه اش طولانی است و بگذریم و... کلا خواستم بدانید و بدانیم که شهدا انشاالله همیشه بیادمان هستند و امیدمان به شفاعت آنهاست وگرنه من که آبرویی ندارم تا مثل آنها پیش خدا تقدیم کنم و،،،، از طولانی شدن مطالب عذرخواهی می‌کنم و این امانت و وقایع که اتفاق افتاده بود را به عینه تقدیم کردم تا شاید بماند و آیندگان بدانند که چه گلهایی پرپر شدند تا اسلام و ایران و امنیت و خاک و ناموس و مردم حفظ شوند و اینها به راحتی و مجانی بدست نیامده و تا ابد مدیون شهدا و خانواده های محترم آنان هستیم ، ،،،،، و در پایان از خانواده های شهدا مخصوصا خانواده محترم شهیدان قاسم زارع و اکبر شیروانی سیار و سایر عزیزان حلالیت می طلبم اگر دلشان را به درد آوردم، چه کنم تکلیفی است بر گردن ما جاماندگان برای بیان این واقعیت ها و انتقال آن به نسل‌های آینده بعنوان امانت های خونبار دفاع مقدس، درود و سلام خداوند به ارواح تمامی شهدای دفاع مقدس و مخصوصا شهدای عملیات کربلای هشت و همچنین شهدای زنده و جاماندگان از قافله شهدا که مردانه ایستادند تا این مرزوبوم تسلیم دشمنان نشود، از همگی شما عزیزان التماس دعا دارم،،، ----------------------------( 7 )---------------------------- به پایان آمد این دفتر ،،،،، حکایت همچنان باقیست 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ما و مجنون همسفر بودیم در صحرای عشق ،،،، او به منزلها رسید و ما هنوز آواره ایم ،،،،، 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 برادرتان عبدالخالق 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 پایان
۲۹ فروردین ۱۴۰۰