چشمانش را که نگاه میکردی انگار کسی درونش مرده بود ، سرد بود ..
کاش میتوانستم پتوسی درونش بکارم تا شاید ریشه کند به عمق وجودش و زنده شود دوباره این چشم ها
کاش میدانستم چه کسی یا چه چیزی درون انها مرده
شاید میتوانستم به او کمک کنم
چه اتفاقی برای چین و چروک هایی که بر اثر لبخند زدنش ایجاد میشد آمده ؟
انگار در آن چاله های کنار چشمانش سیمان ریخته اند و دیگر نمیتواند لبخندی عمیق بزند
گاهی اوقات کودکان عروسک هایشان را گم میکنند ،
و گاهی اوقات هم سنجاب ها فندق هایشان را ،
همچنین پدربزرگی .. مسیر خانه اش را
اما برایم عجیب است
انگار او خودش را گم کرده بود
نمیدانست کجا و حتی نمیدانست با چه هویتی
او سر درگم و پریشان میگشت نمیدانست دنبال چه چیزی اما میدانست چیزی نیست چیزی که به او معنا میبخشد آن قطعه ی سحر آمیز وجودش ،
آن را گم کرده بود ...
⋆ آنهچری
⏌ آنهچری . ⎾
-
من فقط میخواهم خودم باشم..
میخواهم آنی باشم که میخندد ،گریه میکند،عصبانی میشود و و و.
آنی باشم که بدون ترس از قضات شدن با انسان های ارزشمندش حرف میزد و در آغوششان گونهایش مرطوب میشود.
آنی باشم که سعی به تظاهر کردن نکند و فقط آن رهای واقعی را برای دیگران به نمایش بگذارد.
اما جانِ من جلوی من را میگیرد.
میگوید:"دیدن خنده دیگران بهتر از دیدن آن چشمهایشان است"
پس فقط لبخندم را نگه میدارم .
به امید باز شدنِ بالهای رها و دیدنِ لبخند نورها..
⋆ آنه چری
با نی ته لیوان قهوه اش را هورت میکشد،پتوی قهوه ای رنگی روی پاهایش انداخته است و کتاب میخواند.
برگهای مچاله اطرافش،نشانه دهنده ذهن شلوغ اوست.
طوری آرام گرفته است گویی خودِ صبر است؛
اما من میدانم،زمانی که کتاب میخواند در میان کلمات خودرا گُم میکند..
من میدانم هنگامی که قهوه میخورد در میان حباب های قهوه غرق میشود
آخِر ناچار میشود قَلَم بدست بگیرد و بنویسید،بدین سبب که هیچ نَفسکِشی اورا نمیفهمد
⋆ آنهچری