eitaa logo
‌〖سفـࢪه‌آسمانے!‌‌‌〗
628 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
992 ویدیو
72 فایل
هو‌المحبوب(((:🍃 السلام‌علیڪ‌یابقیہ‌اللّٰھ‌فی‌ارضه . . سر‌راهت‌در‌انتظار‌م‌برده‌هجرت‌صبر‌و‌قرارم جز‌ظهورت‌ای‌گل‌زهرا‌به‌خدا‌حاجتی‌ندارم !'
مشاهده در ایتا
دانلود
4_241645627555971107.mp3
3.8M
تندخوانی جزء هفدهم، استاد آقایی @emamgharib
🔶منتظران ظهور 💧 📣📣 میکنم حتما بخونید 👌👌این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شماداشته باشه 📝ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند پدرم بود....بازم نون تازه آورده بود نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم 🔅بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم... در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت... هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله،پدرم را خیلی دوست داشت...کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود... صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.... 🔅برای یک لحظه خشکم زد.... ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم... همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.... اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودند، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند.... قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند....برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد...💧 🔅آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.... من اصلا خوشحال نشدم.... خونه نا مرتب بود، خسته بودم....تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.... چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.... شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ 🔅گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.... گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.... گفت: حالا مگه چی شده؟ 🔅گفتم: چیزی نیست؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم....پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم.... میخوای نونها رو برات ببرم؟ 🔅 تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم...پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.... وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.... مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.... خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت... پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ 🔅از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.... راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ 🔅 آخرین کتلت رو از روی ماهی تابه بر می دارم... یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند....واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ 🔅حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد....حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهی تابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟ 🔅 آخ چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. 🔅همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک.... پدرم راست می گفت که: نون خوب خیلی مهمه.... من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.... اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی. «زمخت نباشیم».... یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها...💧💧💧 ‌ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 https://t.me/joinchat/AAAAAECtU1SKTI2Vm6XZMg منتظران ظهور 🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃 پیام رسان سروش⬇️⬇️⬇️ http://sapp.ir/emamgharib1 🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/969867267Ca9a4e980c6 لینک کانال منتظران ظهور در پیام رسان‌‌ ایتا⬆️⬆️⬆️‌ ‌
💐 خانمی که چادر سر میکنی.. مراقب باش که این چادر برای رسیدن به حضرت رَبّ است.. ❣ اگر برای غیر او میپوشی.. ❣ 🎀 نیّتت را عوض کُن... #چادر_مثل_جانماز_برای_عبادتست @emamgharib
#تقدیر_در_شب_قدر ۴ راهِ ڪماڸ طــولانیہ❗️ ❌نمي‌شہ بدوڹ استفاده از میانبُر، در مدت زماڹِ عمرِ ڪوتاهِ انساڹ، ایڹ مسیـر رو بہ انتہا رسوند... ✔️باید یڪ راهِ ڪوتاهتر و سریعتر پیدا ڪني👌 @emamgharib
┅══⚜🍃🌺‌‌💛🌺🍃⚜══┅ #آثار_صلوات 💛 #صلوات💫رمز دیدن پیامبر در خواب است... 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺 @emamgharib ┅══⚜🍃🌺💛🌺🍃⚜══┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_10916977.mp3
4.64M
📀 🎤 📢📢حتمااا گوش کنید 💥افرادے ڪہ خدا در شب قدر بہ آنہا نگاه نمي‌ڪند‼️ ✔️ بخش دوم زمـ⏰ـاڹ: 12:28 حجـ📥ـم: 4.4ℳც 👌 @emamgharib
‌ ✨ خدا تنها کسی است که… وقتی به پایش می‌افتی، تو را به اوج می‌رساند.... عجب غروری دارد، افتادن به پای معبود … #تفکر_در_عبادت @emamgharib
🕊طرح خواندن دعای فرج قبل از افطار... السلام علیك یا بقیة الله في أرضه 💠امام غریبم ! با خود #عهد می بندم بر سر سفره ي افطار دست بر طعام دراز نکنم جز آنکه روزه ام را با دعا برای ظهورت باز کنم. ❤️اللهم عجل لولیک فرج❤️ @emamgharib
✳️منتظران ظهور 🔴چرا ما جنبه و ظرفیت دانستن اسرار غیب را نداریم؟ ✳️روزی در خدمت شیخ جعفر مجتهدی بودم و شخصی به اصرار از ایشان میخواست تا راز دستیابی به “ علم جفر ” را برای او بیان کنند و ایشان به او می گفتند : ❄️آیا در خود این قدرت را می بینی که در صورت واقف شدن به این راز ، از آن استفاده نکنی و آن را سرمایه دکانداری خود قرار ندهی؟! 🌺پس از رفتن آن شخص ، حضرت آقای مجتهدی فرمودند : اینها نمیدانند که جهل به بعضی از مسائل برای آنها در حکم نعمت است 🌸ائمه اطهار (علیهم السلام ) فقط برای اصحاب خاص خود برخی از اسرار را در حد مرتبه ای که داشتند ، فاش میکردند... ⚡️اینها مسائلی نیست که در کوچه و بازار بر سر زبانها بیفتد و در امور مادی از انها استفاده شود ! ✳️ سپس این ماجرا را تعریف کردند : 🍃مردی از دوستان امام صادق (علیه السلام) در طلب یافتن “ اسم اعظم ” بود و هر روز به خدمت آن حضرت شرفیاب می شد و از امام معصوم می خواست تا حرفی از حروف اسم اعظم را به او تعلیم دهد. 🌺 ولی امام صادق (علیه السلام) او را از این امر بر حذر می داشت و میفرمود : هنوز قابلیت و ظرفیت لازم را پیدا نکرده ای ! ولی آن مرد دست بردار نبود و هر روز خواسته خود را تکرار می کرد ! 🌷روزی امام صادق (علیه السلام) به او گفتند : ✳️امروز مقارن ظهر ، به خارج از شهر می روی و در کنار پلی که در آنجا هست می نشینی صحنه ای را در آنجا خواهی دید که باید بیائی و برای من بازگو کنی . ♻️آن مرد دستور امام را اطاعت کرد و به محل موعود رفت . چیزی از توقف او نگذشته بود که مشاهده کرد پیرمرد قد خمیده ای با پشته نسبتا بزرگی از خار و خاشاک اهسته اهسته به آن پل نزدیک شد و با زحمت بسیار، دو سوم از درازی پل را طی کرد . 🔆در همان اثنا مرد جوانی تازیانه بدست و سوار بر اسب از طرف مقابل قصد عبور از پل را داشت 🍃جوان سوار به آن مرد کهنسال نهیب می زند که راه آمده را برگرد تا او از پل عبور کند ! و پیرمرد به او میگفت که : من دو سوم از پل را پشت سر گذاشته ام و با این بار سنگین و ضعف جسمانی انصاف نیست که از من چنین توقعی داشته باشی ⚡️ بلکه انصاف حکم می کند که تو بخاطر جوانی و سوار بر اسب بودن فاصله کوتاهی را که آمده ای باز گردی و راه را بر من سد نکنی . ⛔️جوان مغرور با شنیدن سخن پیرمرد،او را به تازیانه میگیرد و با نواختن ضربات پی در پی او را به عقب نشینی از پل وا میدارد ! 🌷و پیرمرد پس از رفتن سوار ، دوباره با کوله بار سنگینی که بر دوش داشته راه رفته را مجددا طی می کند و پس از عبور از پل به طرف خیمه ای که در آن حوالی بود رهسپار می شود ❄️آن مرد که ستم آشکار جوان سوار را بر آن مرد سالخورده می بیند به محضر امام شرفیاب می شود و ماجرا را با ناراحتی برای حضرت تعریف میکند . ☀️ امام از او می پرسند : اگر تو حرفی از حروف اسم اعظم را می دانستی با آن جوان سرکش و مغرور چه می کردی ؟! 💥عرض می کند : به سختی ادبش می کردم به گونه ای که تا پایان عمر آن را فراموش نکند ! 🌺امام علیه السلام فرمود : آن مرد سالخورده خارکنی را که دیدی از اصحاب سرّ ما بود و از اسم اعظم نصیب داشت ، ⚡️ولی از آن برای مقابله با آن جوان استفاده نکرد و قابلیت خود را برای چندمین بار به اثبات رسانید...! ✳️آن مرد وقتی که از حقیقت امر آگاهی یافت ، به خواسته نابجای خود از امام پی برد و از آن پس در صدد تزکیه نفس برآمد و دیگر در مورد اسم اعظم با امام سخنی نگفت... https://t.me/joinchat/AAAAAECtU1SKTI2Vm6XZMg منتظران ظهور 🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃 پیام رسان سروش⬇️⬇️⬇️ http://sapp.ir/emamgharib1 🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/969867267Ca9a4e980c6 لینک کانال منتظران ظهور در پیام رسان‌‌ ایتا⬆️⬆️⬆️ 🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 📘منبع: کتاب لاله ای از ملکوت