معتقدم بدون مبارزه با ظالم، حمایت از مظلوم معنایی نداره.
پس این تصویر که تلفیقی از پرچم فلسطین و شعار «مرگ بر اسرائیل» هست رو آماده کردم.
هرکی خواست میتونه رنگی چاپش کنه و روی کوله اربعینش بزنه. منم دعا بفرمایید...
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
هدایت شده از طوبا للغربا...
اینجا عراقه
همسایه دیوار به دیوار ایران
خیلی چیزاش شبیه ایرانه؛ از آب و هوا و منابع نفت و گاز و درصد شیعه و سنیش بگیر تا قیافه و مهماننوازی مردمش.
اینجا هیچی فیلتر نیست؛ از وقتی از مرز رد میشی اینستاگرام و تلگرام و یوتویوب و خلاصه همهی اینترنت جهانی راحت بالا میان.
ولی خب برق شهری فقط دوساعت از روز وصله و خونهها مجبورن موتور برق داشته باشن و خیلی از موتورهای برق نمیتونن وایفای رو راه بندازن.
اینجا چیزی با عنوان حجاب اجباری وجود نداره و اگر تو خیابونای بغداد یا اربیل قدم بزنی، میتونی خانوم های بدون روسری رو هم ببینی.
اما انقدر کیفیت آب این کشور پایینه به پوست صدمه میزنه.
اینجا حکومت دینی نداره. اکثریت مردم مسلمونن. دینشون رو هم دارن ولی کسی اسلام رو وارد حکومت نکرده.
اما خب عوضش هیچ تشکل دانشگاهی حق نداره فعالیت عقیدتی- سیاسی کنه.
کسی هم بودجهای به این نوع فعالیتها که فکر مردم رو رشد میده اختصاص نمیده.
اینجا رابطهش با دنیا خوبه. نه تحریمی وجود داره نه برنامه هستهای و موشکیای.
بانک جهانی باهاش تبادل داره و واردات ماشین آزاده.
خیابوناش پر شده از ماشینهای خفن آمریکایی که خب البته بهخاطر نداشتن زیرساخت وخاکی بودن اکثر راهها، تو مدت کم فرسوده و خراب میشن.
ایرانی که سکولاریسم رویاش رو میبینه، قرار نیست تبدیل به سوئییس یا آلمان بشه. توی بهترین حالت مدینهی فاضلهی دغدغههای این آدما رو میشه توی عراق دید.
به گواه تاریخ کشوری که آمریکا همه کارهش بشه قرار نیست اون کشور رو آباد کنه
همونطور که گفتن:« مواظب آرزوهات باش..»
#دلصدا
#اربعیننوشتهای_یک_مادر ۱۴۰۳ _ قسمت اول
بسم الله الرحمن الرحیم
بنا بود شب برسیم مرز چزابه و شب هم از مرز رد شویم چون گفته بودند ماشین های طرف عراقی فقط شب تا صبح هستند و روزها به خاطر گرما نمی آیند سر مرز.
هنوز کوله ها کامل بسته نشده بودند و هنوز سفره ناهار پهن بود و هنوز ظرفها نشسته بودند که همسرم تماس گرفت با شماره ای که می گفتند با می نی بوس نفری ۱۵۰ می برد مرز و شنید که حرکتش ساعت چهار است! مکالمه را که می شنیدم انتظار داشتم جمله بعدی «نه ممنون ما هنوز آماده نیستیم» باشد اما در کمال تعجب «ما الان خودمان را می رسانیم» بود!
ظرف پنج دقیقه سفره جمع و ظرفها شسته و هرچه روی زمین بود در کوله ها تپانده شد.
سه ساعت بعد مرز چزابه بودیم و نماز می خواندیم، آن هم میان خیل هم دلان غیرهمزبان پاکستانی. ذوقم از کنارشان بودن را پنهان نمی کردم.
از مرز که رد شدیم چند نفر به عربی فهماندنمان که مجانی می برند منزلشان در العماره. همسرم با «شکرا» گفتن داشت از کنارشان رد می شد که گفتم: «خب بریم! شب بریم منزلشون فردا عصر میرسیم نجف، زیارت و بعد هم شروع مشایه ان شاءالله. اینجوری که بهتره تا بخوایم مستقیم بریم نجف و صبح برسیم. اون وقت مجبوریم تمام روز رو تو شلوغی نجف و بدون جا تو گرما سر کنیم.» تا من و همسرم مذاکره را تکمیل کنیم، آقای میزبان کوله پشتی صورتی و کوچک دختر کوچکم را انداخت روی دوشش و با لبخند ما را همراه خود کرد.
سوار ماشینش شدیم. شاسی بلند بود و صندوقدار. أسرا و مبینا در صندوق نشستند. أسرا مدام حرف میزد و عمو عمو می کرد اما جوابی نمی شنید آخر سر گفت: «مامان، عمو حرف زدن بلد نیست؟» 😅 متوجهش کردیم که عمو راننده فقط عربی بلد است. انتظار داشتیم دیگر ساکت شود اما در کسری از ثانیه تصمیم جدیدی گرفت و گفت: «من میخوام عربی یاد بگیرم. اسمت چیه به عربی چی میشه؟» و مدام شسمک شسمک را تکرار می کرد!
به العماره که رسیدیم راننده ایستاد و بستنی مهمانمان کرد و بعد میهمان مهربانی بی حد خانواده اش شدیم.
قبل ترها در توصیه های اربعینی نوشته بودم برای بچه هایتان همبازی عربزبان پیدا کنید تا مجبور شوند در سکوت بازی کنند اما امشب أسرا چنان با بچه های میزبانمان گرم گرفت و با اعتماد به نفس تند تند و بلند بلند فارسی حرف می زد که انگار نه انگار هیچ کدام زبان آن یکی را نمی دانند. خلاصه که فعلا گمان نکنم از خواب خبری باشد. 😁
✍ #زهرا_آراستهنیا
#کربلا_طریق_الاقصی
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
#اربعیننوشتهای_یک_مادر ۱۴۰۳_ قسمت دوم
در مسیر با گوشی مداحی ملا باسم کربلایی پخش کردم که باب گفتگویی شود با راننده عراقی. نقشه ام داشت می گرفت و لبخند آرامی گوشه لبش آمد و ضبط ماشین را روشن کرد که یعنی وصل شوم به بلوتوثش اما هرچه کردیم وصل نشد. همسرم همچنان با ضبط ور می رفت که گفتم: «ولش کن داریم با گوشی می شنویم دیگه! به جاش با راننده چهارتا حرف سیاسی بزن ببین مال کدوم جناحه؟» همسرم اما محکم گفت: «در اربعین حرف سیاسی ممنوع! دشمن مشترک همه فقط آمریکا و اسرائیله».
دیشب که مهمان خانه شان بودیم، آخر شب سر و کله ی این دو وروجک پیدا شد. پسرک آمد جلو و گفت: «انا من عراق». با ذوق زدگی از اینکه بالاخره یک جمله شان را فهمیده ام گفتم: «انا من ایران». تا این را شنید گفت: «تعرف اسراییل؟» گفتم: نعم. خودش را عقب کشید و با تعجب و کوبنده پرسید: «تحب اسراییل؟!» گفتم: «لا! لا! الموت لإسرائیل».
هر دو خیلی واضح نفس راحتی کشیدند و شروع کردند با مشتهای گره کرده شعار «الموت لإسرائیل» سر دادن.
یاد حرف همسرم افتادم که «دشمن مشترک همه فقط آمریکا و اسرائیل» است. خدا لعنت کند اسرائیل را که نزدیک بود نصف شبی بی خانمان کند!
✍ #زهرا_آراسته_نیا
#کربلا_طریق_الاقصی
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
هرکه هر جا برود پای تو من می مانم
ای خوشا پیریِ در خدمت مولا جانم
✍ #زهرا_آراستهنیا
عراق، عماره_نجف ۱۵ صفر ۱۴۴۶
#کربلا_طریق_الاقصی
#اربعیننوشتهای_یک_مادر
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
هدایت شده از 🇮🇷 نوش جان
19.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚡️#بداهه
📌 بریم کربلا به جای بهشت
یه بداهه شیرین و باحال که اگه نبینی ضرر کردی😉
* ____ _ _ _ _ *
بگین به هرکی هاج و واج و ماته
آقای ما سفینة النجاته
* ____ _ _ _ _ *
👤شاعرین به ترتیب ورود
لیلا تندرو
زهرا آراستهنیا
محمد سلامی
علی اکبر مدرسزاده
میثم حسینی
علیرضا حیدرزاده
فهیمه انوری
محمد محمدی
فریبا رییسی
شما از کدوم بیت بیشتر خوشتون اومد؟😊
#کربلا #نجف #اربعین #امام_حسین #زیارت #نوش_جان
💭 نوشجان، اولین انجمن شعر اینجوری در جهان
🇮🇷 @nooshejan_tanz 🔨
#اربعیننوشتهای_یک_مادر ۱۴۰۳ ـ قسمت سوم
اگر اشتباه نکنم در عماره استان میسان عراق بودیم و میزبان با همان ماشین شاسی بلندش ما را رساند گاراژ نجف. اولین اتوبوسی که دیدیم سوار شدیم. گفت کولردار است و نفری ۵ دینار تا نجف می رساندمان. شوهرم رفت کمکش دنبال مسافر بگردد تا سریعتر حرکت کنیم. خیلی طول نکشید که راه افتادیم. رانندن راست می گفت کولر داشت اما فقط باید به صورت نیم خیز بین صندلی جلویی و تکیه گاه صندلی خودت می نشستی تا باد به تو بخورد. با مسیریاب گوشی بررسی کردم، ۴ ساعت تا نجف فاصله داشتیم، فقط همین را بگویم که تقریبا ۷ ساعت و نیم بعد خسته و کوفته به نجف رسیده بودیم. به جز آرام رفتن های اعصاب خردکن خود اتوبوس و پیاده شدن های معمولی تندتند برای پذیرایی موکب های بین راهی، فقط دوبار به خاطر دستشویی داشتن أسرا در بیابان ایستاد. دیگر تقریبا از رسیدن ناامید شده بودم. این اولین باری بود که در جاده های عراق چنین سرعت کمی را تجربه می کردم و از صدای طوفانی حرکت ماشین خبری نبود.
دیگر شب شده بود که به نجف رسیدیم. همین که پیاده شدیم چشممان خورد به موکب اهالی کرج که داشت سوسیس بندری می داد. شوق هموطن دیدن بود یا عطر بندری نمی دانم اما یک دقیقه بعد همه جلوی موکب ایستاده بودیم. یک بنده خدایی «مبیت مبیت» گویان آمد سراغمان و موکبدار کرجی کمکش کرد و گفت: «الان شلوغه نرید حرم. برید با این آقا استراحت کنید طرفای ساعت ۱۰ برید حرم.» منطقی به نظر می آمد.
ما خانم ها وارد مبیت شدیم که خانه ای بود و هر اتاقش پر از زائر. آقایان رفتند در استراحتگاه همان موکب کرجی خوابیدند.
همه خوابیدیم غیر از أسرا که با پسرک شیرازی هم اتاقیمان سریع بنای آشنایی و بازی و سروصدا را علم کرده بودند و مبینا که نشسته بود پای گوشی. هرچه اصرارشان کردیم کمی بخوابند فایده نداشت.
ساعت ۱۰ آماده شدیم برویم حرم که دیدیم کفش های أسرا و مرضیه ـدخترعمه نوجوان بچه ها که الحمدلله سه سالی ست همسفر اربعینمان است- را نیست. هرچه تمام اتاق های خانه را گشتیم پیدا نشد. حتی چند بار خانه بغلی که خانم ها تندتند در آن مشغول نان پختن برای زائرها بودند را هم گشتیم. کلافه شده بودم. زنگ زدم همسرم. آمد مرضیه را برد برایش کفش بخرد. طرفهای یازده و نیم بود که دیدم سایه ای آمد پشت در چیزی را گذاشت و رفت. کفش ها بودند. لابد پوشیده بودند بروند جایی و زود برگردند. همان وقت همسرم زنگ زد گفت: «دم مغازه هستم اگه پیدا نشدند کفش بخریم؟!» که با خوشحالی گفتم: «پیدا شد برگرد.»
بالاخره نزدیک ۱۲ بود که کوله ها را در خانه گذاشتیم و به سمت حرم راه افتادیم. حرم، حرم مولایی که بابای همه مان بود. داشتیم می رفتیم به سمت خانه ی پدری پس طبیعی بود وقتی به آنجا برسیم دستمان پر باشد از هدیه های کوچک و بزرگی که با دست موکب داران و زائران، میهمانمان کرده.
دخترم دیگر از بی خوابی بی تاب شده بود. من نشستم دم حرم و أسرا روی پایم خوابید. بقیه رفتند زیارت. فرصت خوبی بود برای درد دل های پدردختری با بهترین بابای عالم. «امین الله» راوی اشک هایم شد.
وقت برگشت علاوه بر خوابالودگی این را بخر، آن را بخر هم اضافه شده بود. یعنی از قبل هم بود اما حالا بیشتر شده بود. آخر چرا حرم ها انقدر بازار دارند؟! انقدر اسرا گریه کرد که دیگر انرژی ای برای خرید کردن تازه عروس و دامادمان که می خواستند یادگاری «دُر نجف» بخرند نماند. ان شاءالله خودشان در سفر بعدی جبران کنند.
حالا مبینا هم خوابش گرفته بود و دیگر نای راه رفتن نداشت. تمام اجدادمان را جلوی چشممان کشاندند تا رسیدیم مبیت. حالا تازه نوبت بیدار شدن دوباره أسرا بود و تا خود صبح جیغ و داد کردن ها و بازی کردن هایش با بچه زائرها. چرا این بچه ها کلا چپکی هستند خدایا! 😭
✍ #زهرا_آراستهنیا
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
آهای ای نماینده ی مجلس، تو را برای این آنجا گذاشته ایم که بر اساس عدالت تصمیم بگیری و رای دهی.
اگر هرکدام از وزرای پیشنهادی طبق ملاک های قانون اساسی نظام عزیز جمهوری اسلامی ایران، لیاقت وزیر شدن را نداشته باشند و تو بر اساس هرچیز دیگری به او رأی اعتماد داده باشی، سر پل صراط یقه ات را خواهیم گرفت. فعلا برو خوش باش...
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
#اربعیننوشتهای_یک_مادر ۱۴۰۳ ـ قسمت چهارم
قرار بود با اذان صبح حرکت کنیم طرف مسجد سهله. ولی خب وحی منزل که نبود! فلذا یک ساعت بعد از طلوع آفتاب تازه با داد و قال توانستم بچه ها را مهیای خروج از مَبیت کنم.
وقت جمع کردن کوله ها متوجه شدم شلوار أسرا را نیست. یادم آمد خیس شده بود و در اتوبوس کذایی عماره-نجف به پنجره آویزانش کرده بودم و حتما همانجا جا مانده. حیفم آمد آخر شلوار نازک و راحتی بود و مناسب پیاده روی.
مردها آمده بودند در موکبی روبروی محل اسکان ما استراحت می کردند. همین که همسرم مرا دید گفت: «راننده اتوبوس دیروزی هم همینجا پیشمون بود. بش گفتم من بابای أسرا هستم. شناخت و گفت: «أسرا... طفل... WC ...WC...WC!» 😂 گفتم: «عه چه خوب! بش بگو شلوار أسرا جامونده بره بیاردش». قربان آقایی که اجازه نداد از «حیف» گفتن مهمانش چند دقیقه هم بگذرد...
قدری پیاده رفتیم و بعد با ون، نفری یک دینار به مسجد سهله رسیدیم. موکب خیمهمانند یزدی ها که این چند ساله آنجا استراحت می کردیم امسال به دلیل ساخت و سازهای اطراف کوچکتر شده بود. بعد از زیارت بالاخره عکس های ابتدای مسیر را گرفتیم و با «تک تک قدم هایم نذر ظهور مهدی عج» گفتن افتادیم در مسیر «إلی الله»...
کوثر، دختر بزرگم گفت: «این همه برنامه ریزی کردیم که این ساعت تو پیاده روی نباشیم، آخرش هیچی به هیچی» همه خندمان گرفته بود از به هم خوردن برنامه ها.
مسیر واقعا شلوغ بود. با اینکه مسیر مسجد سهله همیشه خلوت تر از مسیر اصلی ست و امسال انتظار داشتم به خاطر گرمای زیاد خلوت تر هم شده باشد اما معلوم بود هنوز مانده تا مردم عاشق حسین را بشناسم. شلوغ تر از هر سال، پرشورتر از هرسال، عاشق تر از هر سال...
یک روحانی قرآن به دست ابتدای مسیر ایستاده بود و مردم را از زیر قرآن رد می کرد. یکی یکی اسم شهدا را می آورد و یا مان می آورد این قدم ها را مدیون خون چه لاله هایی هستیم. از حاج قاسم و ابومهدی گرفته تا شهید رئیسی و امیرعبداللهیان که نامشان بغض می آورد. گاهی خود زائران نام شهدای آشنایشان را می گفتند تا روحانی در میکروفون بلند یادشان کند. یکی با اصرار می خواست نام همکلاسی شهیدش که شهید مدافع حرم بود را بگویند اما لهجه اش مانع می شد. أخر سر خودش میکروفون را گرفت و گفت «به نیابت از شهید نادر جوانی همکلاسی من که شهید مدافع حرمه».
چند دقیقه قبل از اذان ظهر به حسینیه ای رسیدیم. خلوت و بود خنک. نشستیم کمی استراحت کنیم، ظرف چند دقیقه حسینیه پر شد از زائر. نفهمیدم کی خوابمان گرفت. چشمانم را که باز کردم صفوف نماز جماعت روبرویمتشکیل شده بود. سریع وضو گرفتیم. بعد از نماز باز ما بودیم و خواب و أسرا بود و بازی!
عصر به راه افتادیم و خب معلوم بود آن همه بازی کردن ها و نخوابیدن ها بالاخره باید یک جایی خودنمایی می کرد. خیلی زود غرغرها و خسته شدم ها و پاهام خوابن، اصلا هم بیدار نمیشن های أسرا خانم شروع شد و بغل کردن ها و سر دوش گرفتن ها و «هرکی زودتر برسه برنده ست» های ما فقط توانست تا دم اذان مغرب پیش بکشاندش. نماز مغرب و عشا را در نخلستانی خواندیم که صاحبان خوش سلیقه اش روی چاه آبشان استخر و آبنما ساخته بودند و معلوم بود خانواده متمکنی هستند. هنوز اذان کامل نشده بود سفره کشیدند و هرچند کلی شرط کرده بودیم و قرارگذاشته بودیم که فقط نماز اما خب مگر به قرارهای قبلی پایبند بودیم؟! 😅
غذا برنج و گوشت کوبیده و یک تکه بزرگ گوشت برای هر ظرف به همراه خیار و ماست بود. نکته جالب برایم تاکید خانواده های عراقی به کامل بودن پذیراییشان است. موکب های ایرانی معمولا عکس و فیلم منتشر می کننده و آمار می دهند که فلان تعداد غذا دادیم و فلان چیز را پختیم. اما موکب های خانوادگی عراقی بدون نیاز به هیچ کار رسانه ای و هیچ بیلان کار دادن دنیایی ای، بدون این که حتی زائری از آن ها بخواهد یا بداند که مثلا کنار فلان غذا باید فلان مخلفات باشد همه چیز را تکمیل ارائه می دهند. انگار نگاه ارباب را بسیار ناظرتر از تمام دوربین های دنیا می بینند و باور دارند. خداخیرشان دهد.
بعد از شام باز حرکت کردیم و طرفهای ساعت ۲۳ بود که منزل یک روستانشین عراقی مهمان شدیم برای خواب با تاکید بر موجود بودن کولر و وای فای. پسری که به استقبالمان آمد فارسی می فهمید بعد کاشف به عمل آمد آبادانی ست و ۱۰ سالی هست که با صاحب خانه دوست شده اند و هر سال خانوادگی می آیند چند روز آنجا می مانند و در کنار کارهای پذیرایی، کار مترجم را انجام می دهند برای خدمت رسانی بهتر به زائران ایرانی.
این بار أسرا واقعا خسته بود و همینکه رسیدیم انگار باتری تمام کرده باشد روی زمین خوابش گرفت. حالا این ما بودیم که گویی آه أسرا گرفته باشدمان، حضور جناب اینترنت، اجازه خوابیدن بهمان نمی داد.
پنجشنبه ۱ شهریور ، عمود ۱۶۵
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
#اربعیننوشتهای_یک_مادر ۱۴۰۳ ـ قسمت پنجم
نماز صبح را که خواندیم کم کم مهیای حرکت شدیم، خیلی کم کم، آنقدر که آفتاب زد و همه زائران در اتاق و حیات خانه رفته بودند، اهالی خانه هم رفته بودند برای خدمت در موکب سر جاده و فقط ما مانده بودیم!
از کوچه که خارج می شدیم مبینا گفت شب صدای شلیک و جیغ شنیده. این را نگفتم که دلیل اصلی ماندنمان در آن خانه صداهای شلیک تیر ممتدی بود که از پشت سرمان می آمد. صدای بیسیم پلیسی که در مسیر مشایه ایستاده بود بلند شد و کاشف به عمل آمد درگیری طایفه ای بین عشایر منطقه اتفاق افتاده. همفکری کردیم که اگر در مسیر پیش برویم امنیتش بیشتر است یا همانجا در خانه ای اتراق کنیم؟ که اتراق کردن رأی آورد. خدا را شکر شب به امنیت گذشت و صبح هم خبری از اتفاقات دیشب نبود. کاش قدر امنیت را بدانیم.
ابتدای مسیر، أسرا با من بود و غرغرهای صبحگاهی اش سهم من شد. خانم هوس شیر کرده بود ولی هیچ کدام از موکب ها شیر نداشتند. یکی از موکب دارها مادرش را فرستاد منزلشان را هم گشت اما آنجا هم شیر نداشتند. تعجب کردم. مگر می شود زائر امام حسین چیزی بخواهد و گیرش نیاید؟!
قرار گذاشتیم پنج عمود، پنج عمود جلو برویم و بعد منتظر هم بمانیم. این روش به طور واضحی سرعتمان را زیاد کرد. أسرا هم بیشتر با امیرحسین و کوثر بود و همین قدری خیالم را راحت می کرد. دوباره که آمد پیش من گفت: «مامان، جورابامو بپوش پام، میخوام بدون کفش راه برم.» قدری که بدون کفش راه رفت، بهانه گرفت بغلش کنم. همزمان که برای بغل کردنش خم شدم زیر لب غر می زدم که «خب من نمیتونم بغلت کنم!» دیدم دست مردانه ای نزدیک شد. زائری آمد و اسرا را بغل کرد. خدا خیرش دهد. همین که دخترم را زمین گذاشت، کوله زائر دیگری را به دوش گرفت. مهربانی در این مسیر جاری ست.
آفتاب که بالا آمد سوار «سه قل» یا همان موتوروانت شدیم و رفتیم سر جاده اصلی. شماره عمودهای طریق العلما با جاده اصلی متفاوت است. از طریق العلما تا حدود ۱۷۰ عمود پیش رفته بودیم ولی سر جاده اصلی که رسیدیم عمود ۱۳۰ بود. با همان روش پنج عمود، پنج عمود جلو رفتیم. طرفهای ظهر بود و گرما بی داد می کرد. دخترها چفیه خیس می کردند و روی دوش می انداختند. أسرا گفت: «مامان پاهام خسته شدن» و همین حرفش کافی بود تا بغضم بترکد. برای خودم یک بیت شعری که پارسال نوشته بودم را روضه می خواندم و اشک می ریختم؛
کمی که خسته شد از راه پای دخترکم
رقیه صاحب این گوشه از عزای شماست
یا رقیه گفتم و از شوهرم خواستم کمک کند دخترک را روی دوش بگذارم. دیسک گردن همسرم قبل از سفر عود کرده بود و همین باعث شده بود کمتر بتواند أسرا را بر دوش بگیرد، حتی کوله هم همراه نیاورده بود.
مسیر اصلی مشایه واقعا شلوغ بود. سالهای پیش این شلوغی را دور حرم تجربه کرده بودم اما امسال تمام جاده ازدحام بود و هر لحظه هم شلوغ تر می شد. الحمدلله.
خسته که شدیم رفتیم در موکبی برای استراحت و تا عصر همانجا ماندیم. خادمان اهل دلی داشت. خانمی تند تند سرویس بهداشتی را تمیز می کرد و بلند بلند نوحه می خواند و غرق عاشقی بود. درب کوچکی انتهای موکب بود. از سر کنجکاوی واردش شدم و دیدم بساط آشپزخانه آنجا به پاست. با تعجب نگاهم کردند. گفتم: «أنا کمک» نمی دانم چطور ولی الحمدلله فهمیدند می خواهم کمک کنم! 😅 اشاره کردند به قسمت پاک کردن سیب زمینی. نشستم کنارشان به پاک کردن.خواستم به خودم ترفیع مقام بدهم و بروم سراغ تکه کردن سیب زمینی با چاقوی بزرگ که با اولین ضربه انگشتم را بریدم. به قول دزفولی ها کار دختر، نکردنش بهتر! 😅 برگشتم سراغ همان پوستکن خودم.
این وسط زوج جوانمان کلاس آنلاین داستان نویسی داشتند و باید حداقل تا ساعت چهار منتظر تمام شدن کلاسشان می ماندیم. بعد از آن هم خب حق داشتند کمی استراحت کنند پس طرفهای شش بود که راه افتادیم البته این بار با وَن که بنا شد نفری سه دینار ببردمان تا عمود ۱۱۰۰. پیاده که شدیم شب شده بود. بین همسرم و راننده بحثی شکل گرفت و صدایشان بالا رفت و پلیس و زائرین عرب ایرانی دورشان جمع شدند تا مشکل را حل کنند. قضیه از این قرار بود که همسرم می گفت کرایه را داده، بعد یک پنجاه دیناری به راننده داده تا خردش کند برای ادامه مسیر. اما راننده میگفت چیزی به من نداده ای. من پولهای همسرم را که دیدم گفتم داری اشتباه می کنی ما باتوجه به خرج های تا الانمان باید همینقدر پول داشته باشیم ولی او سفت و سخت اعتقاد داشت یک پنجاه دیناری به راننده داده و او دارد اشتباه می کند. از زائران خواستم درست ترجمه کنند و بگویند ما حرفمان اشتباه کردن است و خدای نکرده نمیگوییم پولمان را خورده یا دروغ می گوید. آخر سر مترجم گفت: «راننده دارد می گوید به امام حسین من پولی نگرفتم. خب وقتی میگه به امام حسین تو هم به امام حسین حلالش کن بسپار به خود امام حسین» این را که گفت همسرم کوتاه آمد.
سوزستان
#اربعیننوشتهای_یک_مادر ۱۴۰۳ ـ قسمت پنجم نماز صبح را که خواندیم کم کم مهیای حرکت شدیم، خیلی کم کم
آخر شب که آرام شده بودیم در بررسی هایمان مشخص شد اشتباه از جانب ما بوده و حالا این ما بودیم که باید دست به دامن امام حسین می شدیم تا راننده حلالمان کند. باید برایش رد مظالم بدهیم.
دوباره پیاده روی را شروع کردیم و این بار قرارها ۱۰ عمود، ۱۰ عمود شده بود. همان اول مسیر جلوی اسرا سینی پر از شیرکاکائو گرفتند. لبخند زدم، پس شیر ساده ی صبح را به تاخیر انداخت تا شیرکاکایوی خنک را حالا به دستش برساند. قربان آقای مهربان...
✍ #زهرا_آراستهنیا
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c