eitaa logo
آرشیو مطالب(سخنرانی)
2.2هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
62 فایل
💠 اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ 💠 https://eitaa.com/joinchat/2017460411C29baaffe93 تعرفه وتبلیغات👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼 @kianatv ─┅═ ༅✤ ⃟ ⃟ ‌✤༅═┅─ #کانال_آرشیو_مطالب_سخنرانی #احادیث_روایات_صوت_متن_سخنرانی @archive_mataleb_sokhanrani
مشاهده در ایتا
دانلود
شرح زندگی و زمانه پیامبر اسلام ص قسمت بیست و هشتم 👇👇👇
غلام دولت آنم آن وقت‌ها وقتی که یک خار ریز و ظریف و ضعیفی به پای کسی می‌خلید و فرو می‌رفت، آن را با یک خاری ضخیم‌تر بیرون می‌کشیدند، یعنی خار را با خار درمان می‌نمودند. حال، تعلقات دقیقاً شبیه همین خارهاست که البته بر روح و جان آدمی خلیده می‌شود و درمان آن هم از جنس خود آن است. چطور خار را با خار درمان می‌کردند، ما هم باید تعلق را با تعلق درمان کنیم. هر کس می‌خواهد از تعلقات خود خلاصی و رهایی یابد، باید برود سراغ تعلقات برتر و بالاتر و فراتر. وقتی تعلقات فراتر و بالاتر پا به میان می‌گذارند، تعلقات فروتر و پایین‌تر رنگ می‌بازند. ندیدید یک پدر یا مادر از همه دار و ندار خود به راحتی می‌گذرند؟ چرا؟ چون فرزند بیماری دارند و آن بیمار را می‌خواهند علاج و معالجه کنند. چرا به راحتی از ثروت و دارایی و مکنت خود دل می‌کنند و هیچ تعلقی ندارند؟ چون یک تعلق بالاتری در میان است و آن هم تعلق به آن فرزند است که تمام تعلقات آن‌ها در شعاع آن گم می‌شود. مثل آفتاب که وقتی می‌تابد، نور شمع در برابرش محو می‌شود. سعدی هم همین را می‌گفت: غلام دولت آنم که پایبند یکیست به جانبی متعلق شد از هزار برست یعنی گاهی وقت‌ها آدمی به یک جانبی متعلق می‌شود و به یک جانبی تعلق خاطر پیدا می‌کند و از هزاران تعلق خاطر دیگر به راحتی و به سهولت دست می‌کشد. و این یعنی درمان تعلق، تعلق است. حافظ هم می‌گفت: غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است مگر تعلق خاطر به ماه رخساری که خاطر همه غم‌ها به مهر او شاد است سرّ اینکه پیامبر اسلام ص در مقابل عذاب و آزار قریش به راحتی صبوری کرده و شکیبایی می‌نمود و تحمل می‌ورزید، همین بود؛ چرا که از تعلقات خود رهیده و رها شده بود و هیچ تعلقی به امنیت و آرامش و آسایش و منزلت و اعتبار نداشت. چرا که یک تعلق خاطر دیگری در میان بود که به قول حافظ می‌گفت: رشته‌ای بر گردنم افکنده دوست می‌کشد هرجا که خاطرخواه اوست تمام تعلقات او به حق بود و بس، و این تعلق فراتر او را از همه این تعلقات فروتر خلاصی و رهایی بخشیده بود. یاران او هم همین‌طور، هواداران کوی او هم همین‌طور. به همین خاطر آن‌ها هم زیر شکنجه‌های وحشیانه سخت صبوری می‌کردند، مثل کوه‌هایی که در برابر بادهای تند ایستاده‌اند. خوب، بعد از آزار و اذیت پیامبر رفتند به سراغ یاران او. و به خاطر اینکه جنگ‌های قبیله‌ای رخ ندهد، چون هر کدام از قبیله‌ای بودند، سران قبایل نشستند و به این نتیجه رسیدند که هر قبیله‌ای مسئولیت تنبیه هم‌قبیله‌ای خود را باید به عهده بگیرد یعنی از هر قبیله، هر کسی روی به اسلام آورد و مسلمانی پیشه کرد، افراد همان قبیله باید او را تعقیب و تنبیه کنند، و تعقیب‌ها و تنبیه‌ها شروع شد. اربابی بود، غلامی داشت به نام بلال که از سرزمین حبشه به حالت اسارت به جزیره‌العرب آمده بود، بلال برده‌ی اربابی سنگدل به نام امیة بن خلف‌ بود. این بلال از جمله کسانی بود که به آیین مسلمانی درآمد، اسلام آورد. ارباب او را آورد و در برابر چشمان مردم برهنه کرد و روی زمین داغ و سوزان و ریگزار بیابان مکه گذاشت و تخته‌سنگی بر سینه او قرار داد و با تیغه تیز یک خنجر ران او را شکافت، بعد هم یک میله آتشین میان آن شکاف قرار داد و می‌گفت: «تا دست از اسلام برنداری و نسبت به اسلام و آیین مسلمانی اعلام کفر و بی‌ایمانی نکنی، دست از تو برنمی‌دارم.» و او فقط یک کلمه می‌گفت: «احد، احد» یعنی خدای یکتا، خدای یکتا. ورقة بن نوفل که از دانایان و برجستگان عرب بود، از آن‌جا عبور می‌کرد و این صحنه دلخراش و جانکاه را دید و به آن ارباب سنگدل گفت: «اگر بلال در همین حال جان بسپارد، قبر او را زیارتگاه خواهم نمود.» و ارباب از آزار بلال خسته شد، تخته‌سنگ را برداشت، او را بلند کرد و یک زره آهنین به تن او نمود و ریسمانی به گردنش افکند و سر ریسمان را به دست بچه‌ها سپرد و گفت: «کوچه به کوچه و محل به محل او را کشان‌کشان ببرید.» و او هم می‌رفت و می‌گفت: «احد، احد». یعنی: من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی در خزانه به مهر تو و نشانه توست سراغ یکی دیگر از یاران باوفای پیامبر رفتند به نام خباب، او را دست‌بغل بسته آوردند و زیر آفتاب سوزان نشاندند و آهنی در کوره گذاشتند و گدازان و سوزان و آتشین بیرون کشیدند و روی سر او نهادند. موهای سر او سوخت، پوست سرش سوخت، به جمجمه رسید، اما هرگز دست از باور و ایمان و انتخاب خود نکشید، مثل شمعی که می‌سوزد اما نورش را قطع نمی‌کند. سراغ عمار و پدر او یاسر و مادر او سمیه، اولین خانواده مسلمان، رفتند. آن‌ها را هر صبح می‌آوردند و تا غروب آفتاب زیر آفتاب سوزان می‌نشاندند. گاهی هم با نیش خنجر و آتش آن‌ها را آزار و شکنجه می‌دادند. آن‌ها اما مثل کوه استوار ایستادگی می‌کردند. سمیه به ابوجهل پرخاشی کرد و ابوجهل با نیزه‌ای که به دست داشت در سینه او فرو کرد و سمیه اولین شهیده راه اسلام شد.
بعد هم سراغ یاسر رفتند و او را هم کشتند. یعنی برابر عمار، پدر و مادرش کشته شدند و آنگاه سراغ او رفتند و سخت شکنجه نمودند. اما عمار برید و کم آورد و کمی به دلخواه آن‌ها حرف زد و با آن‌ها همراهی کرد اینجا بود که دست از او برداشتند و رفتند. مسلمان‌ها آمدند و او را ملامت نمودند و سرزنش کردند که: « کاش مقاومت کرده بودی، کاش مثل پدرت، مثل مادرت لب به این حرف‌ها نمی‌گشودی.» عمار گریه کرد، و گریان و پشیمان و پریشان راهی خانه پیامبر شد. و ماجرا را با پیامبر اسلام در میان نهاد. حضرت فرمود: «مگر دلت با ما نبود؟» گفت: «بسیار، دلم لبریز و سرشار از ایمان به شماست.» از پیش تو راه رفتنم نیست چون ماهی افتاده در شصت گفت: دل و جانم اسیر شماست. و حضرت فرمود: «نگران نباش، دل‌مشغول نباش.» و همان وقت آیه‌ای نازل شد، فرازی از آیه هم در شأن همین جناب عمار بود: «إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمَانِ» یعنی کسی که به اجبار سخنی بر زبان داشته باشد و دل و جان و ذهن و ضمیر او مطمئن و آرام به ایمان باشد، از خشم خداوند در امان است. و همین‌جا بود که پیامبر به عمار فرمود: «از این پس هم باز اگر چنین ماجرایی پیش آمد و بیم جان در میان بود، هیچ مانعی ندارد که بر خلاف آنچه در دل داری بر زبان برانی.» و این همان چیزی است که در شریعت ما با وصف تقیه از آن یاد می‌شود. و همین‌جا بود که اساساً تقیه مشروعیت پیدا نمود. آنگاه حضرت به اصحاب خود رو کرد و فرمود: «از این پس همین آش و همین کاسه است، اینان دست از شما برنمی‌دارند و کسانی که قادر به تحمل نیستند، هیچ مانعی ندارد اگر از این شهر هجرت و مهاجرت کنند.» و آنگاه نقطه‌ای هم برای مهاجرت آنان پیشنهاد نمود، نقطه‌ای بسیار امن و آرام، مثل باغی دور از طوفان، مثل چشمه‌ای در دل کویر.
شرح زندگی و زمانه پیامبر اسلام ص قسمت بیست و نهم 👇👇👇
مصلحت خود نخواست یک درخت وقتی که ریشه‌های آن در دل خاک دوانیده می‌شود، دیگر به این راحتی‌ها نمی‌شود آن را از خاک بیرون کشید؛ به همین خاطر اطراف آن را خالی می‌کنند. وقتی که خالی شد، دیگر به راحتی می‌توان آن را از ریشه بیرون کشید. پیامبر ص درختی بود که در خاک حجاز ریشه دوانیده بود؛ به همین خاطر هرچه تلاش کردند و کوشش، و هر چه زحمت و آزار دادند که دست از یاد حق بردارد، او برنداشت و معتقد بود که به قول سعدی: جز یاد دوست هرچه کنی عمر ضایع است جز سر عشق هرچه بگویی بطالت است همچون نخلی که در بیابان‌های سوزان می‌روید و زیر تندباد، هرگز خم نمی‌شود. و چون درختی که در دل خاک کوهستان ریشه دوانده، و نمی‌توان با دست باد آن را از جا بر کند. به همین خاطر رفتند سراغ اطرافیان، هواداران، هواخواهان، اصحاب و یاران او و شروع کردند به شکنجه‌های طاقت‌سوز و طاقت‌فرسا که پاره‌ای هم پیش‌تر اشاره شد. اما در اینجا هم نتوانستند کاری پیش برند؛ زیرا دل‌های آنان به آن وجود نازنین گره خورده بود، به قول سعدی: بسیار دیده‌ایم درختان میوه‌دار زین به ندیده‌ایم که در بوستان توست بسیار در دل آمد از اندیشه‌ها و رفت نقشی که آن نمی‌رود از دل نشان توست» همچون رودخانه‌ای که از دل کوه جاری می‌شود و هیچ مانعی نمی‌تواند مسیرش را سد کند. از آنجایی که پیامبر دید یاران او هرگز دست بردار نیستند و از طرف دیگر قریش هم از شکنجه آنان دست برنمی‌دارد، اصحاب و یاران خود را صدا کرد و فرمود: «اگر تحمل شرایط برایتان دشوار و سنگین است، هیچ مانعی ندارد که هجرت و مهاجرت کنید.» مانند پرنده‌ای که بال‌هایش را برای پرواز بر فراز طوفان آماده می‌کند. و برای مهاجرت آنان، دیار حبشه را پیشنهاد داد؛ و چه پیشنهاد سنجیده و حکیمانه‌ای! چون حبشه دیاری بود که ۴۵ سال قبل سپاه ابرهه در همان جا شکل گرفته بود و آمده بودند تا خانه خدا را تخریب کنند. به همین خاطر قریش سخت از آنان بیزار بودند و روابطی هم با آنان نداشتند؛ نه روابط اقتصادی و نه سیاسی. در نتیجه اگر مسلمانان به آنجا پناه می‌بردند، دست سران قریش کوتاه بود. همچون سایه‌ای که در زیر آفتاب سوزان، پناهگاه جان می‌شود. دوم اینکه دیار حبشه سرزمین حاکم بسیار دادگری به نام اصحمه داشت. و نجاشی، لقبی بود که به پادشاهان حبشه داده می‌شد. اساساً هر سرزمین پادشاهی داشت و پادشاه هر سرزمینی هم لقبی ؛ مثلاً لقب پادشاه ایران کسری بود، یا لقب پادشاه روم قیصر و لقب پادشاه مصر فرعون، و همین‌طور لقب پادشاه حبشه نجاشی. در آن زمان نجاشی و پادشاه حبشه شخصی بود به نام اصحمه. او اهل کتاب و مسیحی بود، و به آیین عیسی مسیح پایبند و بسیار عادل بود؛ نه بیداد می‌کرد و نه اجازه بیداد می‌داد. به همین خاطر پیامبر اسلام بر اساس سیره ابن هشام (جلد ۱، صفحه ۳۲۱) به اصحاب خود فرمود: «لَوْ خَرَجْتُمْ إِلَى الْحَبَشَةِ فَإِنَّ بِهَا مَلِكًا لَا يُظْلَمُ عِنْدَهُ أَحَدٌ، وَ هِيَ أَرْضُ صِدْقٍ. »؛ اگر به حبشه مهاجرت کنید، در آنجا سرزمینی است که به کسی ستم روا نمی‌شود؛ و دیار صدق و صفاست. مانند چشمه‌ای زلال که هر که از آن بنوشد، جان تازه می‌یابد. به همین خاطر، اولین گروه که تعداد آنان ۱۰ تا ۱۵ نفر بود، به خاطر پایبندی به آیینی که داشتند، ترک دیار کردند و حاضر شدند از خانه و کاشانه و خویشان و بستگان خود، با همه تعلق‌ها و دلبستگی‌هایی که داشتند، بروند؛ اما از دین و آیین خود نبرند، و رفتند، در حالی که پیامبر خدا و آیین او و کتاب و مکتب او در جان شیرین آنان منزل داشت: گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست همچنانش در میان جان شیرین منزل است این گروه محدود و اندک، شبانه و مخفیانه از دل صحرا و بیابان‌ها عبور کردند و خود را به بندرگاه جده رساندند و از همان جا سوار کشتی شدند و به سمت حبشه راهی شدند. مانند قایقی که آرام در دل موج‌های پرتلاطم دریا به سوی ساحل می‌رود. پسران قریش خبردار شدند و گروهی با شتاب خود را به بندرگاه جده رساندند تا آنان را با ضرب و زور برگردانند؛ اما تیرشان به سنگ خورد، چون آنان سوار کشتی بودند و کشتی در دل دریا بود. چندی بعد، گروه دیگری با تعداد بیشتری به همراه جعفر بن ابی‌طالب، برادر نازنین امیرالمؤمنین، راهی حبشه شدند و این‌ها هم دین و باور خود را با خود بردند. چون دسته‌ای پرنده که هم‌نوا در آسمان پرواز می‌کنند و هیچ طوفانی مسیرشان را سد نمی‌کند. هر که دلت دوست جست مصلحت خود نخواست درست چون گل سرخی که در صحرا می‌روید و عطری آزاد در باد پراکنده می‌کند.
و به دنبال این مهاجرت‌ها، سران قریش احساس خوف و خطر کردند و سریع در دار الندوه، یعنی مجلس شورای آن روزگار، کنار هم نشستند و به شور و مشورت پرداختند. گفتند: پای مسلمانان به دیار حبشه باز شده است. اگر آنان به آنجا رفتند و دیر یا زود حاکمان دیار با آنان همراه شدند، مردم هم مجذوب دین و آیین آنان خواهند شد. هیچ بعید نیست که سپاه و ستادی به راه بیندازند و راهی حجاز و مکه شوند. یعنی همان کاری که ۴۵ سال قبل می‌خواستند انجام دهند، دوباره تکرار می‌شود؛ با این تفاوت که آن بار آمدند تا خانه خدا را خراب کنند، و این بار می‌آیند تا ما را خانه خراب کنند. بالاخره به این نتیجه رسیدند که از میان خود دو نفر انتخاب کنند: یکی زیرک‌ترین و یکی زیباترین. هدایا آماده شد و افراد مشخص شدند: زیرک‌ترین عمروبن عاص بود، آن مکار و دغلباز عرب، و زیباترین عمارة بن ولید. هر دو به همراه همراهان و با بسیاری هدایای نفیس، مکه را به قصد حبشه ترک گفتند.
شرح زندگی و زمانه پیامبر اسلام ص قسمت سی ام 👇👇👇
قیمت عشق نداند حافظ آن روز طرب‌نامه عشق تو نوشت که قلم بر سر اسباب دل خُرم زد، کسی که لاف عشق می‌زند و دعوی عشق دارد، باید خوشی‌ها، خرّمی‌ها، لذّات، امتیازات و اعتبارات را قلم بگیرد و سودای سود و آسودگی در سر نداشته باشد؛ مثل پرنده‌ای که برای پرواز، سنگینی دانه‌ها را زمین می‌گذارد. قصه‌ی عشق و آسودگی، عشق و آسایش، عشق و امنیت و راحت، همان قصه‌ی سنگ و سبوست؛ از تلخی‌های عشق، یکی همین است که همه‌ی این‌ها را در همان ابتدای کار از آدمی خواهد گرفت؛ مانند بادهای سخت که برگ‌های تازه را از درخت جدا می‌کنند. البته از شیرینی‌های عشق نیز یکی همین است که روزی همه‌ی آنچه را که بی‌رحمانه گرفت، کریمانه به آدمی کرامت می‌کند، بلکه بهتر از آن و برتر از آن و بالاتر از آن؛ مانند شکوفه‌ای که پس از سرمای زمستان، با نور آفتاب دوباره جان می‌گیرد. در راه عشق، البته عشق الهی، هرچه دادی به همان خواهی رسید، امّا متعالی‌تر از آن؛ مثل رودخانه‌ای که از سرچشمه می‌گذرد و به دریا می‌رسد و هرگز کوچک نمی‌ماند. در این راه اگر از جان گذشتی، به جان متعالی‌تر خواهی رسید، همان‌طور اگر از نام، اعتبار، منزلت، امنیت، آسودگی و آسایش خیال گذشتی؛ مثل قله‌ای که برای دیدن افق‌ها باید از صخره‌ها گذشت. نمونه‌اش مسلمانان مهاجر در دیار حبشه است؛ چه آسوده شدند، چه امنیتی پیدا کردند و چه منزلت و اعتباری یافتند؛ مثل باغی که پس از باران شدید، دوباره سرسبز و پر از گل شد. تا دیروز در مکّه، اگر قرار بود حمایتی از هر یک از آنان صورت بگیرد، نهایت رئیس قبیله حمایت می‌کرد، امّا امروز پادشاه یک مرز و بوم بلاگردان هر یک از آنان است؛ این شما و این هم تاریخ: پیش از این گفتیم که سران قریش بعد از آنکه دیدند مسلمانان گروه‌گروه راهی دیار حبشه می‌شوند، احساس خوف و خطر کردند؛ و مثل درختی که برگ‌هایش از وزش باد می‌لرزد، بخود لرزیدند که مبادا روزی و روزگاری، دیر یا زود، این جماعت پادشاه حبشه و ملت آن دیار را مجذوب آیین و مرام و کیش اسلام کنند و مبادا سپاهی و قشونی ترتیب داده شود و به سوی حجاز راه بیفتند و سیلاب‌وار بساط بت و بت‌پرستی را برچینند؛ مثل رودخانه‌ای خروشان که همه‌ی شن و سنگ‌ها را با خود می‌برد. به همین خاطر، سران قریش دو تن را مأمور کردند: یکی زیرک‌ترین، به نام عمرو عاص، و یکی زیباترین، به نام عمارة بن ولید؛ البته پاره‌ای، مثل ابن هشام در سیره خود (جلد یک، صفحه ۳۳۳)، به جای عماره، عبدالله بن ابی‌ربیعه را نام می‌برد. این دو، به همراه حجم انبوهی از هدایای نفیس، راهی دیار و دربار حبشه شدند؛ مثل کشتی‌ای که بار سنگینش را به ساحل می‌رساند. ابتدا، به خاطر خباثت طینتی که داشتند، از میان آن هدایای نفیس، بخشی را رشوه‌وار به دولتمردان و وزرا و درباریان دادند تا آنان را با خود در پیش پادشاه همسو و همراه کنند و گفتند: «ما از مکّه آمده‌ایم تا شما را از یک خطر آگاه کنیم. جوانانی بودند که تا دیروز شهر و دیار ما را به آشوب کشیدند، امروز آمده‌اند در دیار شما، و فردا نیز دیار شما را به آشوب خواهند کشاند. و دیروز در برابر دین و آیین ما ایستادند و آن را به سخره گرفتند، فردا روزی هم در برابر آیین و کیش و مسلک شما خواهند ایستاد. خواستیم پادشاه را خبر کرده باشیم.» گفتند: «ما حمایت خواهیم کرد و سخن شما را در پیشگاه پادشاه تصدیق می‌کنیم.» سریع فرصت ملاقات را فراهم کردند و این دو، با هدایای بسیار نفیس، برابر پادشاه حضور یافتند و آنگاه عمرو عاص پادشاه را از خطر حضور مهاجران اهل اسلام آگاه کرد، وزیران و دولتمردان و کارگزاران نیز یکی پس از دیگری سخن او را تصدیق نمودند؛ مانند موج‌های متوالی که همه ساحل را به تکان درمی‌آورند. پادشاه گفت: «بسیار خوب، من سخنان شما را شنیدم، ولی شما یک طرف ماجرا هستید؛ سخنان مهاجران را هم باید شنید.» لذا دستور حضور مهاجران را صادر کرد. آنان نیز بلافاصله در دربار حضور یافتند؛ مثل ماهی‌هایی که به سوی نور چراغ می‌آیند. پادشاه خطاب به آنان گفت: «چرا از دین و آیین و مرام و کیش آبا و اجداد خود دست کشیدید و در برابر آن ایستادید و آن را به سخره گرفتید؟» جعفر، برادر امیرالمؤمنین، که از سخندانان و سخنوران بود، برخاست و با یک دنیا ادب، وقار و طمأنینه گفت: «جناب پادشاه! چه دینی، چه آیینی، چه کیشی؟ ما با دستان خود از سنگ و چوب بت می‌ساختیم و برابر آن به خاک می‌افتادیم و خاکساری می‌نمودیم؛ مثل شاخ و برگ خشکیده‌ای که بر خاک می‌افتد.
ما مردمانی بودیم که خون یکدیگر را به راحتی می‌ریختیم، مردمانی که خون را سر می‌کشیدیم و چون آب می‌نوشیدیم؛ مثل جویباری که همه چیز را با خود می‌برد. مردمانی پیمان‌شکن بودیم و همسایه‌آزار. و ضعیف نزد ما پایمال بود. روی زنان خود قمار می‌کردیم. فرزندان خود را از ترس رزق و روزی می‌کشتیم، تا اینکه کسی از میان ما برخاست، که دعوی پیامبری خدای یگانه داشت؛ کسی که همه او را به صدق و امانت می‌شناختیم. او به ما گفت: قل الله ثم ذرهم؛ بگویید «خدا»، و از این سنگ و چوب‌ها دست بردارید؛ مثل آفتاب که بر شب ظلمت می‌تابد و روشنایی می‌دهد. یعنی همان که بعدها حافظ گفت: مصلحت دید من آن است که یاران همه کار بگذارند و سر طُرّه یاری گیرند؛ او به ما گفت: اوفوا بالعقود؛ نسبت به پیمان‌های خود پایبند باشید. وفا و عهد نکو باشه ار بیاموزی، وگرنه هر که تو دانی، ستمگری داند او به ما گفت که دست افتادگان را بگیرید؛ چو ایستاده‌ای، دست افتاده گیر او به ما گفت: لا أسئلکم علیه أجراً إلا المودة فی القربی؛ من از شما بابت مزد رسالت خود چیزی جز عشق طلب ندارم. بیایید و عاشق باشید؛ مثل گل‌هایی که عطری بی‌منت به هوا می‌دهند. زندگی بی‌عشق اگر باشد همان جان کندن است، دم به دم جان کندن ای دل کار دشواری است، نیست؟ زندگی بی‌عشق اگر باشد لب بی‌خنده است، بر لب بی‌خنده باید جای خندیدن گریست زندگی بی‌عشق اگر باشد هبوطی دائم است آن‌که عاشق نیست، هم این‌جا همانجا دوزخی‌ست عشق عین آبِ ماهی یا هوای آدم است، می‌توان ای دوست بی‌آب و هوا یک عمر زیست؟ او به ما گفت: لا تقتلوا أولادکم خشية إملاق نحن نرزقهم و إیاکم؛ فرزندان خود را از ترس فقر و ناداری نکشید. ما به آنان و شما روزی می‌دهیم؛ یعنی به شما هم به طفیل آنان می‌دهیم: اول آنان، و بعد شما؛ مانند رودخانه‌ای که ابتدا باغ را سیراب می‌کند و سپس دشت را. حافظ، قلمِ شاهِ جهان، مقسم رزق است، از بهر معیشت مکن اندیشه باطل درست مثل بادی که دانه‌ها را به سرزمین حاصلخیز می‌برد. حرف‌های او از این جنس بود. ما هم مانند زمین که باران را پذیراست. اجابت نمودیم و دعوت او را لبیک گفتیم و دل و دین خود را به او سپردیم و گفتیم: حکم آنچه تو فرمایی؛ با او عهد و پیمان بستیم که بر آیین او باشیم و دست از همه‌چیز شستیم تا با او باشیم؛ مانند برکه‌ای که تمام آلودگی‌ها را کنار می‌گذارد تا آب زلال شود