شرح:
عقیق، فیروزه کجا هستند؟
در دل سنگهای سنگین و نتراشیده و نخراشیده.
یعنی ظاهر سنگ است، اما در حقیقت فیروزه، عقیق.
در نگاه امیرالمؤمنین علیهالسلام، بشارتها، مژدهها، خبرهای خوش، گاهی در دل هشدارها نشستهاند.
یعنی هشدارهای امروز، بشارتها و مژدههای فردا هستند.
هشدارهای امروز، خبرهای خوش فردا هستند.
اگر کسی گفت: «از این راه نرو، باتلاق است»، نخواست مانع آزادی تو باشد، نخواست تو را محدود کند. در دل این پرهیز دادن، مژده رسیدن است، مژده سلامت است.
پس همانطور که شادی میکنی از یک خبر خوب و خوش، باید دلگرم باشی وقتی تو را هشدار میدهند.
به همین خاطر امیرالمؤمنین علیهالسلام میفرماید: «مَن حَذَّرَکَ کَمَن بَشَّرَک»؛ کسی که تو را بر حذر میدارد از کاری و انجام کاری، همچون کسی است که به تو بشارت داده باشد، چون بشارت بودنش فردا متوجه خواهی شد.
پس اگر کسی گفت: «فلانی! حواست باشد، این کار را نکن، آن مسیر را نرو، این آدم را باور نکن»، فکر نکن که دارد جلوی شادی و آزادی تو را میگیرد. نه، درست برعکس است. در دل آنچه میگوید، یک مژده است؛ مژدهای بزرگ، چون تو را از یک ضرر، از یک درد، از یک سقوط نجات میدهد.
فرض کن وسط یک جنگل داری حرکت میکنی، هوا خنک است، پرندهها میخوانند، خورشید از لابلای شاخهها میتابد، همه چیز زیبا و تماشایی است و همه جا پر از آرامش. تو هم سرخوشی و هیچ حواست نیست. اما کمی پیشتر، درست جایی که میخواستی قدم بگذاری، یک مرداب بزرگ باشد؛ مردابی که روی آن یک لایه سبز پوشانده است و شبیه یک فرش مخملین زیباست، جوری که آدم فکر میکند میشود راحت روی آن عبور کرد.
حال، اگر کسی نباشد که به تو هشدار بدهد، بیخیال میروی و یکباره در دل گل و لای گرفتار میشوی. حال همینجا فرض کن دوستی از دور فریاد کند: «نرو! مواظب باش! مرداب است!» ظاهر حرف او اگرچه ترمز است و انگار مانع لذت توست، اما در واقع او بزرگترین مژده دنیا را برای تو دارد: مژده نجات، مژده زندگی. چون به خاطر حرف اوست که جان سالم به در میبری.
پس هشدار دادن او عین بشارت است؛ مثل باران بهاری است که ابتدا با غرش رعد و برق میآید و شاید آدمی را بترساند، ولی در پشت سر، زمین زنده میشود، گلها سر از خاک در میآورند، رودخانهها پر میشوند.
در حقیقت، امام علیهالسلام میخواهد بگوید نگاهت را عوض کن؛ کسی که تو را از چیزی میترساند، اگر نیتش خیر باشد، در واقع دارد تو را نجات و رهایی میبخشد.
نتیجه اینکه:
هشدارهای آگاهانه و خیرخواهانه، در واقع هدیهای ارزشمند هستند که مسیر زندگی را ایمن و آرام میکنند؛ چیزی که باید آن را بشناسیم و قدر بدانیم.
برای پیادهسازی این حکمت در زندگی:
همیشه پشت هر هشدار خیرخواهانهای را ببین و آن را به چشم مژده و راهنمایی نگاه کن.
پیش از تصمیمگیری، از دیگران مشورت بخواه و به هشدارهای آنها توجه کن.
یاد بگیر که ترس و هشدار، گاهی نه محدودیت، بلکه چراغ راه نجات است.
به دیدار تو روشن
یک ریسمانی هست که در انتهای آن، فلزی سنگین و مخروطیشکل قرار دارد؛ به همین دلیل آن ریسمان، مانند ساقهی گندم، صاف و کشیده و مستقیم میایستد و حتی ذرهای کجی و اعوجاج پیدا نمیکند. ازاینرو ابزاری است در دست بنّاها که از آن بهعنوان «تراز» استفاده میکنند و با آن دیوار را تراز میسازند. نام این ابزار «شاغول» است.
شاغول که نباشد، دیوار را بالا نمیبرند؛ و اگر هم بالا ببرند، بیتردید دیر یا زود فرو میریزد.
حال جالب است بدانید عربها به این «شاغول» میگویند «امام»، و یکی از معانی «امام» در زبان عرب، همین شاغول است.
ما نیز به امیرالمؤمنین (ع) میگوییم امام؛ یعنی او شاغول است. یعنی بنای زندگی و بنای جامعه بدون او بالا نمیرود؛ و اگر هم بالا برود، فروخواهد ریخت. چراکه او شاغول زندگی و جامعه است، و مانند چشمهای زلال که آبش از کوه میجوشد، رأیبردار نیست؛ یعنی نمیشود چند نفر زیر یک سقف بنشینند و رأی بدهند که فلان ریسمان شاغول است، یا نیست! چنین چیزی ممکن نیست.
همچنین شاغول عصمت دارد، معصومیت دارد، و هیچ کجی و اعوجاجی ندارد. امام هم باید چنین معصومیتی داشته باشد؛ و تنها کسی که بر عصمت هر کسی واقف است، خداوند است: «إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَمَا يُعْلِنُونَ» زیرا تنها اوست که آشکار و نهان را میداند. وگرنه ما که نمیدانیم؛ اگر هم بدانیم، ظاهر آدمها را میبینیم، آنهم نه همیشه و نه همهجا.
به همین خاطر شیعه معتقد است که امامت انتخابی نیست؛ یعنی نمیشود جایی به نام سقیفه انتخاب کرد، و زیر سقفی نشست و افرادی با هم شور و مشورت کنند و رأی بدهند که فلانی امام باشد یا نباشد.
امامت انتخابی نیست، بلکه انتصابی است؛ درست مثل شاغول.
و انتصاب هم باید انتصاب الهی باشد، زیرا امام مثال شاغول را دارد، و شاغول معصوم است، پس امام نیز باید معصوم باشد، و معصومیت او را جز خداوند نمیتواند امضا کند. پس باید انتصاب او، انتصاب الهی باشد.
به همین خاطر، پس از آنکه وجود نازنین پیامبر اسلام (ص) از طائف بازگشت به مکه و همزمان شد با ایام حج، که از همه سو برای زیارت خانه خدا میآمدند، حضرت به منا رفت و چادر به چادر وارد میشد، و با قبایل مختلف سخن میگفت و آنان را به آیین خود دعوت میکرد، اما افسوس که کسی تمکین نمیکرد و نمیپذیرفت.
تا اینکه به سراغ قبیلهی بنیعامر رفت و با آنان سخن گفت، و سخنانش به دل آنان نشست، چنانکه نسیم فروردین بر دلِ خستهی گلها میوزد.
تو را خود هر که بیند دوست دارد
یکی از آنان خطاب به همقبیلههای خود گفت: اگر این مرد از قبیلهی ما بود، جهان عرب در چنگ ما بود!
اینقدر دلداده و دلبرده و دلباختهی او شده بود. تو گویی:
دل بود و به دست دلبر افتاد
حضرت شروع کرد به خواندن آیاتی از کتاب خدا، آیاتی که از خدای حکیم است و سراپا حکمت. گاه یک کلمه است، اما جهانی معنا در خود دارد. چنانکه حافظ گفت:
بیا و راز اهل درد بشنو به لفظ اندک و معنی بسیار
و واقعاً چنین است. ببینید، در یک کلمه میفرماید: «لَا تَجَسَّسُوا»؛ یعنی مردم در جستجوی عیب و اسرار یکدیگر نباشید.
و کسی باید مثل مولوی که همچون زنبور عسل بر گلهای دشت نیشابور بنشیند، و از شهد آن بنوشد و عسل مصفا و شفابخش بسازد، و آنگاه فریاد کند:
استن این عالم ای جان، غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است
مولوی همین آیات را دیده بود که چنین شیرین زبانی میکرد.
قرآن فرموده بود: «لَا تَجَسَّسُوا» — یعنی در جستجوی اسرار و عیوب دیگران نباشید، غافل باشید، بیتوجه باشید؛ زیرا اگر این غفلت نباشد، عالم از هم میپاشد، چنانکه برکهای آرام اگر همواره به سنگ آشفته شود، دیگر آینهی آسمان نخواهد بود.
واقعاً هم همینطور است. ببینید، اگر من از اسرار شما باخبر باشم و شما از اسرار من، اگر بدانم پشت این الفاظ و کلمات شیرین «چاکرم» و «مخلصم»ها چه کینهها، چه نفرتها، چه حسادتها و چه دشمنیهایی پنهان است، آیا میان ما صمیمیتی معنا پیدا میکند؟ آیا رفاقتی شکل میگیرد؟ یا آنکه بر یکدیگر خنجر میکشیدیم و همهی دوستیها فرو میریخت؟ مگر غیر از این است؟
اگر پشت صحنهی ما برای یکدیگر آشکار میشد و آن رویِ ما دیده میشد — آنگونه که در روایت آمده است — آنقدر زشت و کریه بود که «يَحْسُنُ عِندَهُ القِرَدَةُ»؛ میمونها در برابرش زیباتر بودند.
در روایت آمده: «لَوْ تَكَاشَفْتُمْ لَا تَدَافَنْتُمْ»؛ اگر اسرار شما بر هم فاش میشد، حاضر نبودید مردههای یکدیگر را دفن کنید!
استن این عالم ای جان، غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است
اگر انسان نسبت به اسرار و معایب دیگران آگاه شود، جهان فرو میپاشد. همانگونه که اگر فراموشی نبود، جهان از هم میپاشید، چون فراموشی همانقدر ضروری است که برفِ دیماه برای خوابِ بذرها.
این فراموشی، کمنعمتی نیست. کسی عزیزترین فرد خود را از دست میدهد — پدر، مادر، فرزند یا هر عزیز دیگر — اگر آرامآرام و به مرور فراموش نمیکرد، دستش به کار نمیرفت. اگر نویسنده بود، نمینوشت؛ اگر گوینده بود، نمیگفت؛ اگر کارگر بود، کارگری نمیکرد. و در نتیجه عالم تعطیل و معطل میشد.
به همین خاطر بیدل گفت، و چه زیبا گفت:
ای فراموشی، کجایی تا به فریادم رسی
واقعاً فراموشی فریادرس است؛ همانگونه که بارانِ بهاری خاکِ خشک را به زندگی بازمیگرداند.
حال وقتی آدمهای فهمیدهی آن قبیله این سخنان را از او شنیدند، جهانی روشن در برابر دیدگانشان گشوده شد، چون طلوع خورشید بر قلهی دماوند پس از شبی بلند.
جهان روشن به ماه و آفتاب است
جهان ما به دیدار تو روشن
گفتند: ببین، همهی آنچه گفتی را باور داریم و میپذیریم، و ما پیروان تو، و تو پیامبر ما؛ اما به یک شرط.
فرمود: به کدام شرط؟
گفتند: تا وقتی که هستی، هستی؛ اما وقتی که رفتی، جانشین تو، خلیفهی تو از قبیلهی ما باشد و ما او را انتخاب کنیم.
حضرت فرمود: خلیفهی من، جانشین من، آنکه قرار است بعد از من امام باشد، انتخابی نیست، رأیبردار نیست، انتصابی است؛ چراکه امام شاغول است، و شاغول رأی بر نمیدارد.
و انتصاب نیز باید انتصاب الهی باشد، زیرا امام شاغول است و شاغول معصوم است، مصون از هرگونه کجی و انحراف. امام نیز باید چنین باشد؛ و اینگونه بودن را تنها و تنها خدا میداند و بس، چراکه خود فرموده است: «إِنَّا نَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَمَا يُعْلِنُونَ» — تنها ما هستیم که بر پنهان و آشکار آنان آگاهیم.
گفتند: اگر چنین باشد، ما نیستیم.
فرمود: همین است، و نباشید.
نهجالبلاغه
حکمت ۶۰
اللِّسَانُ سَبُعٌ، إِنْ خُلِّيَ عَنْهُ عَقَرَ
امیر گلها که درود خدا بر او باد فرمود: زبان، درندهای است که اگر مهارش را رها کنی، به خودت حمله میکند و زخمیات میسازد.
مثل گرگی که درونت پنهان است؛ اگر رامش نکنی، دندان میگیرد و آرامش را میدرد.
زبان اگر در اختیار خرد نباشد، شمشیری میشود که پیش از هر دشمنی، صاحبش را میزند.
واژه ها:
اللِّسَانُ: زبان
سَبُعٌ: درنده، حیوان وحشی، شکارچی خونریز
إِنْ: اگر، چنانچه، در صورتیکه
خُلِّيَ: رها شود، آزاد گذاشته شود، مهار نشود
عَقَرَ: گاز گرفت، زخمی کرد، درید
شرح:
کنار هر قلهی بلند و آسمانخراش، حتماً درهای عمیق و هولناک هست. این یک قانون طبیعت است: هرجا بلندی هست، پستی هم در کنارش نهفته و هرچه ارتفاع بیشتر باشد، سقوط هم سهمگینتر خواهد بود.
زبان انسان هم چنین است. مثل قلهای در سرزمین وجود آدمی قرار دارد؛ جایگاهی رفیع، بالا و بسیار تعیینکننده. اما درست به همان اندازه که میتواند اوج بگیرد و روشنی و زیبایی بیافریند، خطرات و لغزشهای سهمگینی هم در دلش نهفته است. یک سخن میتواند همچون پرچمی بر قلهی عزت و انسانیت برافراشته شود، و یک سخن میتواند انسان را به قعر درهی سقوط بکشاند.
از همینجاست که در روایتها آمده: هیچ عضوی از بدن به اندازهی زبان گرفتار عذاب الهی نمیشود. چرا؟ چون زبان قدرتی بیمانند دارد؛ گاهی با یک کلمه میتواند آرامش مردمان را برهم زند، خانوادهها را از هم بپاشد، دلها را بشکند و حتی شرق و غرب عالم را به آشوب بکشاند. و گاهی نیز با یک جمله میتواند زخمهای بزرگ را التیام بخشد، امید ببخشد، دلها را آشتی دهد و چراغی از نور روشن کند.
روایت زیبایی هست که زبان به خداوند شکایت کرد و پرسید: «چرا بیش از همهی اعضا مرا عذاب میکنی؟» و خداوند پاسخ داد: «چون تو با یک سخن میتوانی جهان را زیر و رو کنی.» این نشان میدهد که بار امانتی که زبان بر دوش دارد، بسیار سنگین است.
اهمیت زبان در جایجای دین اسلام هم نمایان است. در فقه اسلامی دیهی زبان برابر با دیهی یک انسان کامل است. یعنی اگر کسی به گونهای آسیبی بزند که زبان کسی از کار بیفتد، باید دیهی کامل یک انسان را بپردازد، و این حکم ساده نیست، پیامی عمیق دارد که: «زبان، خودِ انسان و همسنگ اوست و انسان است و زبانش.» و اگر زبان از کار بیفتد، انسانیت او نیز ناقص میشود.
حتی جزئیتر از این: اگر کسی دیگری را بترساند یا کاری کند که دچار لکنت شود و نتواند بعضی حروف را درست ادا کند، برای هر حرف باید دیهای جداگانه پرداخت کند. چون زبان عربی ۲۸ حرف دارد، اگر یک حرف از دست برود باید یک بیستوهشتم دیه کامل پرداخت شود، اگر دو حرف از دست برود، دو بیستوهشتم و همینطور تا آخر. این یعنی در منطق فقه، ارزش و کرامت زبان، به اندازهی تمام وجود انسان گسترده و سنگین است.
پس اهمیت زبان بسیار بالاست و خطرات آن هم بسیار خطرناک تا جایی که امیرالمومنین علیه السلام آن را به یک حیوان درنده تشبیه میکند و میفرماید:اللِّسَانُ سَبُعٌ، إِنْ خُلِّيَ عَنْهُ عَقَرَ،
زبان درنده است که اگر به خود رها شود و مهار و کنترل نشود کارش گاز گرفتن است، و زخم و آسیب رساندن است.
پس، زبان اهمیت بالایی دارد، اما همانقدر هم خطرناک است. تا جایی که امیرالمؤمنین (ع) در یک تشبیه تکاندهنده، زبان را به یک حیوان درنده تشبیه کرده و فرمود:
«اللِّسَانُ سَبُعٌ، إِنْ خُلِّيَ عَنْهُ عَقَرَ»
یعنی: زبان همچون یک درنده است، اگر رها شود، کارش گاز گرفتن و دریدن و زخمیکردن است.
این جمله کوتاه، دنیایی حرف در خودش دارد. زبان شبیه به یک حیوان شکاری وحشی است که در ظاهر، در قفس دهان محبوس است؛ اما اگر دروازهی دندانها و مهار عقل باز شود، بیرون میجهد و با یک سخن میتواند جانی را بر زمین بیندازد، دلی را پاره کند یا آبرویی را نابود سازد.
همانطور که یک حیوان درنده، هیچچیز جز حملهکردن و زخمیکردن نمیشناسد، زبانِ بیمهار هم چنین است:
اگر کنترل نشود، مثل دندانهای تیز حیوان، دلها را میدَرَد.
اگر مراقب نباشیم، مثل پنجهی درنده، روحها را زخمی میکند.
گاهی یک سخن، زخمی میزند که مرهم هیچ پزشکی درمانش نمیکند.
به همین دلیل بزرگان گفتهاند: زخم شمشیر خوب میشود، اما زخم زبان نه. شمشیر تنها تن را میبُرد، اما زبان دل و جان را.
زبان اگر تحت کنترل عقل، ایمان و تقوا باشد، میشود مثل حیوانی اهلی که نگهبان خانه است: پاسدار عزت انسان، وسیلهی محبت، ابزار علم و هدایت. اما اگر رها شود، مثل درندهای میشود که اول صاحبش را پاره میکند و بعد دیگران را.
در حقیقت باید گفت: زبان انسان درست مثل هر حیوان درندهای است. در ابتدا وحشی و خطرناک است، گاز میگیرد، زخمی میکند و میتواند آسیبهای جدی به خود انسان و دیگران بزند. اما نکته اینجاست که هر درندهای قابل رام شدن و تربیت است؛ و زبان هم از این قاعده مستثنی نیست.
اگر انسان زبانش را با عقل، تقوا و تمرینِ کنترل گفتار تربیت کند، آنوقت دیگر وحشی و خطرناک نیست، بلکه تماشایی، باارزش و قابل استفاده میشود. درست مثل حیوانات درندهای که در سیرکها دیدهایم: گرگ، پلنگ، شیر. در ظاهر وحشی و ترسناکاند، اما وقتی تربیت شدهاند، میتوان با آنها کار کرد، به تماشا نشست و حتی از آنها بهره برد.
نتیجه اینکه:
زبان، قلهی بلند انسانیت و در عین حال درهی خطرناک سقوط است. اگر آن را مهار کنیم، عزت میسازد؛ و اگر رها شود، نابود میکند.
برای پیادهسازی این حکمت در زندگی:
قبل از هر سخن، از خود بپرسیم: «لازمه بگویم؟ درست است بگوم؟ به نفع است بگویم؟
در لحظهی خشم، زبان را حبس کنیم و تنها بعد از آرامش سخن بگوییم.
بیشتر شنونده باشیم تا گوینده؛ سکوت، دیوار محکم در برابر لغزش زبان است.
زبان را صرف دعا، ذکر، آموزش، و محبت کنیم؛ یعنی آن را از درنده به نگهبان خانه تبدیل کنیم.
سوی آسمان
یک درخت، مثل درخت پرتقال، هم رشد دارد و هم تولید. سالبهسال هم رشدش بیشتر میشود و هم میوه و ثمرش افزونتر. و هر ساله شاخه و برگهایش زیادتر میشود و بر و بارش فراوانتر.
اما هیچگاه منزلت و مقامات معنوی پیدا نمیکند؛ و تعالی و ارتقایی ندارد.
مثل رودخانهای که بسیار میدود اما هیچگاه از دامنهی خاک بالاتر نمیرود.
اگر خوب دقت کنید، درخت هرچه دارد ـ چه رشد و چه تولید ـ از ریشهها دارد. و ریشهها دهان درختاند، چراکه تغذیهی درخت از ناحیهی همین ریشهها صورت میگیرد؛ ریشههایی که در دل گل و لای و لجن غوطهورند، یعنی دهان در لجن دارند.
غالب انسانها متأسفانه چنین شخصیتی دارند؛ شخصیتی درختی، مثل درخت پرتقال. رشدی دارند، تولیدی دارند، و در جامعه و اجتماع هر روزه و هر ساله شاخ و برگ بیشتری پیدا میکنند. شهرتشان، قدرتشان، ثروتشان، دایره و دامنهی تأثیرشان بیشتر میشود. مولداند، آثاری دارند، و منشأ تأثیراند،
اما متأسفانه از بُعد معنوی هیچ تعالی و ارتقایی ندارند، و مقامی و مقاماتی از جهت معنویت پیدا نمیکنند.
مثل کوهی که ارتفاع دارد، اما درونش تهی است.
چرا؟ چون مثل همان درخت، دهان در لجن دارند. از راه ناپاک تغذیه میکنند؛ مالهایی که پاک و حلال نیستند، از راه ربا، رشوه، اختلاس، رانت، کلاهبرداری و مانند اینها.
احباب و اقربای شان زیاد میشود، امکانات و تسهیلاتشان روزافزون، موجودیشان فراوان، اما به قول مولوی:
نیصفا میمانَدش نی لطف و فر
نی به سوی آسمان راهِ سفر
چون برکهای که پر از آب است اما آفتاب هرگز در آن منعکس نمیشود.
و در مقابلِ اینان، اولیای خدا و مردان الهی که درست مثل صدف میمانند.
صدف در دل دریاست، اما همین صدف در یک روز بارانی میآید بالای سطح دریا و دهانش را به سمت آسمان باز میکند. قطرهای یا قطراتی از باران در دهان او فرو میافتد، سپس آن را میبندد و به قعر دریا بازمیگردد. نه چندان دور، همان قطرات باران در دل او تبدیل میشوند به مروارید؛ آن گوهر زیبا و گرانبها.
مانند دانهای که در دل خاک میمیرد تا گل شود، یا پروانهای که در پیله خاموشی، بال میسازد.
اولیای خدا نیز چنیناند؛ صدفوار از آسمان دریافت میکنند و از آسمان تغذیه میشوند.
مثل ابرهایی که از دریا برمیخیزند اما تشنگی زمین را سیراب میکنند.
نمونهاش وجود نازنین رسول خدا صلیالله علیه و آله و سلم است. تغذیهی او از آسمان بود، دریافتهای او آسمانی بود؛ و این دریافتها دو گونه بودند: شنیدنی و دیدنی.
شنیدنیها را همه در یک شب شنید، در شب قدر؛ شبی که آیات الهی یکباره بر قلب مقدسش نازل شد.
اما در طول ۲۳ سال، آنچه شنیده بود را اندکاندک در اختیار پیروان خود گذاشت. درست مثل وقتی که به عطرفروشی میروی، شیشهای خالی انتخاب میکنی و عطار عطر را یکباره در آن میریزد؛ اما تو همان عطر را قطرهقطره در روزها و هفتهها و ماهها استفاده میکنی.
همچون خورشیدی که یکباره طلوع میکند، اما گرمایش آرامآرام زمین را زنده میسازد.
دیدنیهای او هم همینگونه بود؛ همه را در یک شب به تماشا نشست، شبی که به معراج رفت، شبی که سفر کرد، سفری آسمانی.
مانند عقابی که از قلهها نیز بالاتر میپرد تا نور را از نزدیک ببیند.
پیامبر وقتی از طائف برگشت ـ با آن وضع غمبار و دلشکسته، در حالیکه نه ابوطالب بود و نه خدیجه ـ نیازمند تسلا و تقویت روحی بود.
پس خداوند ماجرای معراج را برای او رقم زد؛ شبی که او را شبانه از مسجدالحرام به مسجدالاقصی برد، آن هم در کوتاهترین زمان ممکن.
چون نسیمی که در یک لحظه، از کویر تا قله میوزد.
و این شگفتی ندارد! قرآن را که خواندهاید، ماجرای سلیمان را حتماً شنیدهاید.
سلیمان به اطرافیان خود گفت: «چه کسی میتواند تخت ملکهی سبا را ، در زمان کوتاهی، نزد من بیاورد؟»
یکی برخاست و گفت: «من!»
سلیمان پرسید: «چقدر طول میکشد؟»
گفت: «به اندازهای که از جای خود برخیزی و بایستی.»
دیگری گفت: «من زودتر از او میآورم.»
پرسید: «چقدر زودتر؟»
گفت: «در یک چشم بر هم زدن.»
و چنین کرد!
همچون برق که فاصلهی کوه تا دشت را در یک نفس میدود.
حال، وقتی جنّیانِ اطراف سلیمان چنین توان و قدرتی داشتند، آیا خدای جن و انس، خدای آسمانها و زمین نمیتواند پیامبر خود را در یک شب از مسجدالحرام به مسجدالاقصی ببرد؟
و بالاخره برد.
حضرت در مسجدالاقصی به نماز ایستاد و به مناجات مشغول شد و سپس از آنجا به آسمان عروج کرد، تا قدرت، شکوه و عظمت الهی را با چشمان خود به تماشا بنشیند.
چون دریایی که موجهایش تا افق معنا میتازد.
در حقیقت خداوند میخواست به او نشان دهد که:
اگر ابوطالب رفت، اگر خدیجه رفت، ما هستیم، ما پشتیبان توییم و ما اینیم.
پس، مبادا دلتنگ و ملول شوی.
بنابراین فلسفهی معراج پیامبر، دیدن آیات و نشانههای قدرت خداوند بود.
از همینرو قرآن میفرماید:
«لِنُرِيَهُ مِنْ آيَاتِنَا»؛ یعنی ما او را در شبانه بردیم تا نشانههای خود را به او بنمایانیم.
مثل نقاشی که رنگهای آفرینش را یکباره پیش چشم محبوبش میگشاید.
البته برخی دانشمندان، ماجرای معراج را بهکلی منتفی و مردود میدانند و ایرادات جدی وارد کردهاند.
میگویند: امکان ندارد! چگونه پیامبر جاذبهی زمین را خنثی کرد؟
سنگهای آسمانی و اشعههای کیهانی را چگونه دفع نمود؟
تازه هرچه بالاتر میرفت، هوا رقیقتر میشد تا جایی که دیگر هوایی برای تنفس نبود!
از این گذشته، سرعت پیامبر میبایست بیش از سرعت نور بوده باشد؛ یعنی در هر ثانیه بیش از سیصد هزار کیلومتر مسافت طی کرده باشد. آیا چنین چیزی ممکن است؟
اگر کوه هم بود، پودر میشد!
اما مگر باد را میتوان در مشت گرفت یا برق را در قفس حبس کرد؟
اینها ایراداتی است که آنان مطرح میکنند، ولی قرآن همه را پاسخ گفته است.
چرا که حقیقت، چون خورشید است؛ اگر ابرها هم پنهانش کنند، باز از روزن دل میتابد.