eitaa logo
آرشیو مطالب(سخنرانی)
2.2هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
62 فایل
💠 اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ 💠 https://eitaa.com/joinchat/2017460411C29baaffe93 تعرفه وتبلیغات👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼 @kianatv ─┅═ ༅✤ ⃟ ⃟ ‌✤༅═┅─ #کانال_آرشیو_مطالب_سخنرانی #احادیث_روایات_صوت_متن_سخنرانی @archive_mataleb_sokhanrani
مشاهده در ایتا
دانلود
شرح زندگی و زمانه پیامبر اسلام ص قسمت سی ام 👇👇👇
قیمت عشق نداند حافظ آن روز طرب‌نامه عشق تو نوشت که قلم بر سر اسباب دل خُرم زد، کسی که لاف عشق می‌زند و دعوی عشق دارد، باید خوشی‌ها، خرّمی‌ها، لذّات، امتیازات و اعتبارات را قلم بگیرد و سودای سود و آسودگی در سر نداشته باشد؛ مثل پرنده‌ای که برای پرواز، سنگینی دانه‌ها را زمین می‌گذارد. قصه‌ی عشق و آسودگی، عشق و آسایش، عشق و امنیت و راحت، همان قصه‌ی سنگ و سبوست؛ از تلخی‌های عشق، یکی همین است که همه‌ی این‌ها را در همان ابتدای کار از آدمی خواهد گرفت؛ مانند بادهای سخت که برگ‌های تازه را از درخت جدا می‌کنند. البته از شیرینی‌های عشق نیز یکی همین است که روزی همه‌ی آنچه را که بی‌رحمانه گرفت، کریمانه به آدمی کرامت می‌کند، بلکه بهتر از آن و برتر از آن و بالاتر از آن؛ مانند شکوفه‌ای که پس از سرمای زمستان، با نور آفتاب دوباره جان می‌گیرد. در راه عشق، البته عشق الهی، هرچه دادی به همان خواهی رسید، امّا متعالی‌تر از آن؛ مثل رودخانه‌ای که از سرچشمه می‌گذرد و به دریا می‌رسد و هرگز کوچک نمی‌ماند. در این راه اگر از جان گذشتی، به جان متعالی‌تر خواهی رسید، همان‌طور اگر از نام، اعتبار، منزلت، امنیت، آسودگی و آسایش خیال گذشتی؛ مثل قله‌ای که برای دیدن افق‌ها باید از صخره‌ها گذشت. نمونه‌اش مسلمانان مهاجر در دیار حبشه است؛ چه آسوده شدند، چه امنیتی پیدا کردند و چه منزلت و اعتباری یافتند؛ مثل باغی که پس از باران شدید، دوباره سرسبز و پر از گل شد. تا دیروز در مکّه، اگر قرار بود حمایتی از هر یک از آنان صورت بگیرد، نهایت رئیس قبیله حمایت می‌کرد، امّا امروز پادشاه یک مرز و بوم بلاگردان هر یک از آنان است؛ این شما و این هم تاریخ: پیش از این گفتیم که سران قریش بعد از آنکه دیدند مسلمانان گروه‌گروه راهی دیار حبشه می‌شوند، احساس خوف و خطر کردند؛ و مثل درختی که برگ‌هایش از وزش باد می‌لرزد، بخود لرزیدند که مبادا روزی و روزگاری، دیر یا زود، این جماعت پادشاه حبشه و ملت آن دیار را مجذوب آیین و مرام و کیش اسلام کنند و مبادا سپاهی و قشونی ترتیب داده شود و به سوی حجاز راه بیفتند و سیلاب‌وار بساط بت و بت‌پرستی را برچینند؛ مثل رودخانه‌ای خروشان که همه‌ی شن و سنگ‌ها را با خود می‌برد. به همین خاطر، سران قریش دو تن را مأمور کردند: یکی زیرک‌ترین، به نام عمرو عاص، و یکی زیباترین، به نام عمارة بن ولید؛ البته پاره‌ای، مثل ابن هشام در سیره خود (جلد یک، صفحه ۳۳۳)، به جای عماره، عبدالله بن ابی‌ربیعه را نام می‌برد. این دو، به همراه حجم انبوهی از هدایای نفیس، راهی دیار و دربار حبشه شدند؛ مثل کشتی‌ای که بار سنگینش را به ساحل می‌رساند. ابتدا، به خاطر خباثت طینتی که داشتند، از میان آن هدایای نفیس، بخشی را رشوه‌وار به دولتمردان و وزرا و درباریان دادند تا آنان را با خود در پیش پادشاه همسو و همراه کنند و گفتند: «ما از مکّه آمده‌ایم تا شما را از یک خطر آگاه کنیم. جوانانی بودند که تا دیروز شهر و دیار ما را به آشوب کشیدند، امروز آمده‌اند در دیار شما، و فردا نیز دیار شما را به آشوب خواهند کشاند. و دیروز در برابر دین و آیین ما ایستادند و آن را به سخره گرفتند، فردا روزی هم در برابر آیین و کیش و مسلک شما خواهند ایستاد. خواستیم پادشاه را خبر کرده باشیم.» گفتند: «ما حمایت خواهیم کرد و سخن شما را در پیشگاه پادشاه تصدیق می‌کنیم.» سریع فرصت ملاقات را فراهم کردند و این دو، با هدایای بسیار نفیس، برابر پادشاه حضور یافتند و آنگاه عمرو عاص پادشاه را از خطر حضور مهاجران اهل اسلام آگاه کرد، وزیران و دولتمردان و کارگزاران نیز یکی پس از دیگری سخن او را تصدیق نمودند؛ مانند موج‌های متوالی که همه ساحل را به تکان درمی‌آورند. پادشاه گفت: «بسیار خوب، من سخنان شما را شنیدم، ولی شما یک طرف ماجرا هستید؛ سخنان مهاجران را هم باید شنید.» لذا دستور حضور مهاجران را صادر کرد. آنان نیز بلافاصله در دربار حضور یافتند؛ مثل ماهی‌هایی که به سوی نور چراغ می‌آیند. پادشاه خطاب به آنان گفت: «چرا از دین و آیین و مرام و کیش آبا و اجداد خود دست کشیدید و در برابر آن ایستادید و آن را به سخره گرفتید؟» جعفر، برادر امیرالمؤمنین، که از سخندانان و سخنوران بود، برخاست و با یک دنیا ادب، وقار و طمأنینه گفت: «جناب پادشاه! چه دینی، چه آیینی، چه کیشی؟ ما با دستان خود از سنگ و چوب بت می‌ساختیم و برابر آن به خاک می‌افتادیم و خاکساری می‌نمودیم؛ مثل شاخ و برگ خشکیده‌ای که بر خاک می‌افتد.
ما مردمانی بودیم که خون یکدیگر را به راحتی می‌ریختیم، مردمانی که خون را سر می‌کشیدیم و چون آب می‌نوشیدیم؛ مثل جویباری که همه چیز را با خود می‌برد. مردمانی پیمان‌شکن بودیم و همسایه‌آزار. و ضعیف نزد ما پایمال بود. روی زنان خود قمار می‌کردیم. فرزندان خود را از ترس رزق و روزی می‌کشتیم، تا اینکه کسی از میان ما برخاست، که دعوی پیامبری خدای یگانه داشت؛ کسی که همه او را به صدق و امانت می‌شناختیم. او به ما گفت: قل الله ثم ذرهم؛ بگویید «خدا»، و از این سنگ و چوب‌ها دست بردارید؛ مثل آفتاب که بر شب ظلمت می‌تابد و روشنایی می‌دهد. یعنی همان که بعدها حافظ گفت: مصلحت دید من آن است که یاران همه کار بگذارند و سر طُرّه یاری گیرند؛ او به ما گفت: اوفوا بالعقود؛ نسبت به پیمان‌های خود پایبند باشید. وفا و عهد نکو باشه ار بیاموزی، وگرنه هر که تو دانی، ستمگری داند او به ما گفت که دست افتادگان را بگیرید؛ چو ایستاده‌ای، دست افتاده گیر او به ما گفت: لا أسئلکم علیه أجراً إلا المودة فی القربی؛ من از شما بابت مزد رسالت خود چیزی جز عشق طلب ندارم. بیایید و عاشق باشید؛ مثل گل‌هایی که عطری بی‌منت به هوا می‌دهند. زندگی بی‌عشق اگر باشد همان جان کندن است، دم به دم جان کندن ای دل کار دشواری است، نیست؟ زندگی بی‌عشق اگر باشد لب بی‌خنده است، بر لب بی‌خنده باید جای خندیدن گریست زندگی بی‌عشق اگر باشد هبوطی دائم است آن‌که عاشق نیست، هم این‌جا همانجا دوزخی‌ست عشق عین آبِ ماهی یا هوای آدم است، می‌توان ای دوست بی‌آب و هوا یک عمر زیست؟ او به ما گفت: لا تقتلوا أولادکم خشية إملاق نحن نرزقهم و إیاکم؛ فرزندان خود را از ترس فقر و ناداری نکشید. ما به آنان و شما روزی می‌دهیم؛ یعنی به شما هم به طفیل آنان می‌دهیم: اول آنان، و بعد شما؛ مانند رودخانه‌ای که ابتدا باغ را سیراب می‌کند و سپس دشت را. حافظ، قلمِ شاهِ جهان، مقسم رزق است، از بهر معیشت مکن اندیشه باطل درست مثل بادی که دانه‌ها را به سرزمین حاصلخیز می‌برد. حرف‌های او از این جنس بود. ما هم مانند زمین که باران را پذیراست. اجابت نمودیم و دعوت او را لبیک گفتیم و دل و دین خود را به او سپردیم و گفتیم: حکم آنچه تو فرمایی؛ با او عهد و پیمان بستیم که بر آیین او باشیم و دست از همه‌چیز شستیم تا با او باشیم؛ مانند برکه‌ای که تمام آلودگی‌ها را کنار می‌گذارد تا آب زلال شود
قیمت عشق ندارد، قدم صدق ندارد سست‌عهدی که تحمل نکند بار جفا را گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی دوست ما را و همه نعمت فردوس، شما را مانند درخت که میوه‌هایش را بی‌منت به آفتاب می‌سپارد. ولی این جماعت، عشق و دلدادگی و دلبستگی ما را به او برنتافتند و از ما خواستند تا از دین و آیین او دست برداریم؛ و چون دست برنداشتیم، ما را شکنجه کردند؛ مثل باد تند که برگ‌های تازه را از شاخه‌ها جدا می‌کند. بعضی از ما زیر شکنجه‌های وحشیانه جان شیرین خود را از دست دادند؛ مثل گل‌های نازکی که زیر رگبار پاییزی پژمرده می‌شوند. از اینرو، پیامبر خداوند به ما پیشنهاد کرد تا پیش از آنکه اینان جان ما را بگیرند، به دیاری امن مهاجرت کنیم، و این دیار پیشنهاد خود اوست. او گفت: دیاری‌ست که پادشاه آن دادگر و دادگستر است؛ مانند درخت تنومندی که سایه‌اش همه را پناه می‌دهد. ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم از بد حادثه این‌جا به پناه آمده‌ایم مثل پرنده‌ای که از طوفان به لانه‌ای امن پناه برده است. پادشاه حبشه با شنیدن کلام خوش‌آهنگ و کلمات زیبای جعفر سخت تحت‌تأثیر قرار گرفت، و به قول سعدی با خود می گفت: عود می‌سوزند یا گل می‌دمد در بوستان دوستان! یا کاروان مشک تاتار آمده است؟ گفت: «ببینم، از کتاب پیامبر خود و از آیاتی که بر او نازل شده است، چیزی در خاطر دارید؟ برای من بخوانید.» گفت: «بله»، و در خواندن نیز چه سلیقه‌ای به خرج داد! آیات سوره‌ی مریم را با حلاوت تلاوت کرد؛ که مثل نسیمی که برگ‌ها را نوازش می‌دهد، روح و روان پادشاه را نوازش داد. اشک از چشمان نجاشی، پادشاه حبشه، جاری شد؛ مانند جویباری که از میان سنگ‌ها آرام و پرمعنا می‌گذرد. کشیشان حاضر نیز گریستند. گفت: «تو گویی انگار پیامبر شما و پیامبر ما هر دو از یک چشم نوشیده باشند. و سپس گفت: شما میهمانان خوبی هستید برای ما، و ما نیز سعی می‌کنیم میزبانان خوبی برای شما باشیم. خوش آمدید به این دیار، و بمانید در کمال امن و آرامش و آسایش، و هیچ نگران نباشید.» سپس رو به عمرو عاص کرد و گفت: «هرچه زودتر دیار ما را ترک کنید.» مجلس تمام شد. مهاجران و نمایندگان از دربار خارج شدند. و هر کدام درست مانند ابرهایی سیاه و سفیدی که بعد از باران، آرام آرام در آسمان پراکنده می‌شوند،به سویی رفتند. عمرو عاص به همراه خود گفت: «دل بد مکن؛ مثل فردا دوباره به دربار خواهیم آمد و من مشت این جماعت را برابر پادشاه خواهم گشود. آنگاه با چشمان خود خواهی دید که این بی‌مهری و قهری که پادشاه امروز نسبت به من و تو نشان داد، فردا با شدت و حدت بیشتری به آنان نشان خواهد داد و آنان را از دربار و دیار خود با خشم و غضب بیرون خواهد کرد.»
شرح زندگی و زمانه پیامبر اسلام ص قسمت سی و یکم 👇👇👇
به بوی تو آشفته‌ام خدا وقتی بخواهد، غیرممکن می‌شود ممکن ولی وقتی نخواهد، واقعاً دیگر نخواهد شد خدا وقتی بخواهد، می‌شود، وقتی نخواهد، نه و واقعاً هم به همین گونه است. ببینید، خداوند خواست مهاجران در حبشه به دل پادشاه حبشه بنشینند و نشستند، بی‌هیچ رشوه و عشوه‌ای. و همین خدا نخواست تا عمرو عاص و همراه او به دل پادشاه بنشینند و ننشستند، با آنکه یک عالمه رشوه با خود داشتند از هدایای نفیس. و دیدید و شنیدید که پادشاه با چه مهری با مهاجران رفتار کرد و با چه قهری با نمایندگان قریش، یعنی عمرو عاص و همراه او. اما عمرو عاص مکار به همراه خود گفت: من فردا ورق را برمی‌گردانم. گفت: چه در سر داری؟ گفت: خواهی دید. و فردا شد. به اتفاق به دربار آمدند و به حضور پادشاه رسیدند. عمرو عاص به پادشاه گفت: ای کاش دیروز از این جماعت پرسیده بودید که عقیده و نظر آنان در خصوص پیامبر شما، عیسی مسیح، چیست. گفت: چطور؟ عمرو عاص گفت: شما عیسی مسیح را خدا می‌دانید، درست است؟ پادشاه گفت: بله. گفت: آنان را صدا کنید و از زبان خودشان بشنوید که عیسی مسیح را چگونه می‌بینند. پادشاه دستور احضار داد و آنان هم حضور یافتند. رو به جعفر کرد و پرسید: شما درباره‌ی عیسی مسیح چه اعتقادی دارید؟ می‌توانست مقابله‌به‌مثل کند و همین سؤال را از پادشاه بخواهد تا از عمرو عاص بپرسد که عمرو عاص و قوم و قبیله‌اش چه اعتقادی به عیسی مسیح دارند؟ چون آنان نه تنها او را خدا نمی‌دانستند، بلکه رسول خدا را هم نمی‌دانستند. اما این کار را نکرد و به قول حافظ با خود گفت: ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم اما عقیده‌ی خود و اهل اسلام را به روشنی آفتاب بیان کرد و گفت: هو رسول‌الله و عبده و روحه و کلمته ألقاها الی مریم البتول العذراء. عیسی مسیح فرستاده‌ی خدا بود، بنده‌ی خدا بود، روح خدا بود، و روح یعنی نیرو، یعنی سراپا نیروی الهی بود؛ قدرتِ صنعِ حق بود و کلمه و سخن خدا بود. و چقدر زیبا بود که از قول قرآن، عیسی مسیح را «کلمه‌ی خدا» یاد کرد. یعنی او سخن بود، یعنی خدا خواست با اهل عالم سخن بگوید که هدف من از خلقت و آفرینش آدم چیست، و چیزی نگفت، عیسی مسیح را آفرید و عیسی مسیح شد سخن خدا، حرف خدا. و خدا به وسیله‌ی وجود او با اهل عالم سخن گفت که من می‌خواهم شما مثل این باشید و شما را آفریدم تا همچون او باشید. و گفت: این رسول و این بنده و این روح و این کلمه را خداوند در دامن مریمِ پاکدامن قرار داد، یعنی او چون هر گلی گلدان دارد و گلدان وجود او مریم عذراست. و بعد هم شروع کرد آیه‌ای از آیات قرآن خواند تا گفته باشد که آنچه گفتم از پیش خود نیست، بلکه از کتاب و کلام خداست: قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لَا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَلَا تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَكَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلَى مَرْيَمَ وَرُوحٌ مِنْهُ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ وَلَا تَقُولُوا ثَلَاثَةٌ انْتَهُوا خَيْرًا لَكُمْ إِنَّمَا اللَّهُ إِلَهٌ وَاحِدٌ سُبْحَانَهُ أَنْ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَكَفَى بِاللَّهِ وَكِيلًا. ای اهل کتاب، در دین خود اغراق نکنید و مبالغه نکنید و غلو نکنید، و نگویید بر خدا جز آنچه حق و شایسته است. و این را بدانید که عیسی مسیح، فرزند مریم، تنها پیامبر خداست و سخن خدا که از دامن مریم برآمد و روح خداست. پس بیایید به خداوند و پیامبران او ایمان بیاورید و نگویید سه، یعنی به خدایان سه‌گانه قائل نباشید. دست بردارید، که این به خیر و صلاح شماست. خدا یکی است، منزه است از آنکه صاحب فرزندی باشد. آنچه در آسمان‌ها و زمین است از آنِ اوست، و کافی است که آدمی به چنین خدایی تکیه کند. یعنی همان که سعدی می‌گفت: میل ندارم به باغ، انس نگیرم به سرو سروی اگر لایق است، قد خرامان اوست پادشاه وقتی با این رأی و نگاه آشنا شد، گفت: به گمانم عیسی مسیح همین است که کتاب شما و پیامبر شما می‌گوید؛ او بیش از این نبود. بله، رسول خدا بود، بنده‌ی خدا بود، روح خدا بود، کلمه‌ی خدا بود. و در این ماجرا هم پادشاه با مسلمانان مهاجر همراه شد: هرگز حسد نبردم و حسرت نخورده‌ام جز بر دو روی یار موافق که در هم است و آنگاه پادشاه رو به یک‌یک مهاجران نگاه کرد و گفت: من هیچ‌یک از شما را با کوهی از طلا عوض نخواهم کرد، با ما در این ملک و دیار بمانید. و این سخنش چون نسیم صبحگاهی، آرام بر جان‌ مهاجران نشست. یارا بهشتِ صحبتِ یاران همدم است و تو گویی دل‌های مهاجران، چون گل‌های تازه شکفته، در هوای ایمان شکوفا شد، چرا که نگاه پادشاه، مانند آفتاب پس از باران، بر چهره‌هایشان تابید.
و بعد هم به مأموران خود گفت که تمام این هدایایی که این نمایندگان از ناحیه‌ی قریش برای ما آورده‌اند، تمامی به خود آنان برگردانید. خداوند روزی که مرا به پادشاهی گماشت، از من رشوه نخواست؛ من هم از کسی رشوه نمی‌خواهم. و تو گویی سخنش مثل رعدی از عدالت در آسمان ظلم طنین انداخت، و ایمانش چون کوه استوار بود و چون درختی در طوفان، خم نشد. پادشاه برخاست و مهاجران و نمایندگان نیز برخاستند و دربار را ترک گفتند؛ مهاجران شاد و مشعوف، و نمایندگان مات و مبهوت. و دل‌های مؤمنان مثل پرندگان سبک‌بال در آسمان آرامش پر زدند، و گام‌هایشان نرم و سبک چون عبور باد از میان گندمزار بود. چندی بعد پیامبر اسلام (ص) دعوت‌نامه‌ای برای پادشاه حبشه فرستاد و او را به اسلام دعوت نمود، و پادشاه چشمانش چون چشمه‌ای از شوق جوشید، و دلش مثل خاک خشکیده‌ای که باران رحمت بر آن ببارد، زنده شد، و با چه شوری و عشقی این دعوت را پذیرفت و پذیرا شد تا از پیروان و هواخواهان کوی او باشد: گر خیال یاری اندیشند باری چون تو یار یا هوای دوستی ورزند باری چون تو دوست و گفت: ای کاش پیامبر را از نزدیک می‌دیدم: چنان به موی تو آشفته‌ام و بوی تو مست که نیستم خبر از هرچه در دو عالم هست دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد خلیل من همه بت‌های آذری بشکست و آرزوی دیدار، چون شعله‌ای در جانش می‌سوخت، و اشتیاقش همچون موجی بی‌قرار به ساحل ایمان می‌کوبید. البته پادشاه به آرزوی زیبای خود نرسید و بی‌آنکه پیامبر را از نزدیک دیده باشد، از جهان دور شد و دیده از جهان بربست. سعدی، به قدر خویش تمنای وصل کن. روحش گرامی که چون پرنده‌ای سپید به آسمان ایمان پر کشید، و یادش مثل عطر نرگس در دل مؤمنان ماندگار شد.
شرح زندگی و زمانه پیامبر اسلام ص قسمت سی و دوم 👇👇👇
سرو نروید به باغ عود رایحه بسیار خوشی دارد، اما کی رایحه خوش عود به مشام می‌رسد؟ وقتی که پای آتش در میان باشد، درست مثل اسپند که دود مؤثر و پرخواصی دارد، ولی کی این دود پدید می‌آید؟ وقتی که پای آتش در میان باشد، آدمی هم دقیقاً مثال همین عود را دارد، مثال اسپند را دارد. مصیبت‌ها، رنج‌ها و گرفتاری‌ها نقش همان آتش را ایفا می‌کنند، مثل رود خروشان که برای پیدا کردن مسیرش، باید میان سنگ‌ها و صخره‌ها جریان یابد. اگر پای بلا و رنج و گرفتاری در میان نباشد، آن استعدادهای نهفته در نهاد بشر بروز و ظهور پیدا نمی‌کند، مثل بذر پنهان در دل خاک که بدون باران و نور آفتاب شکوفا نمی‌شود. به همین خاطر هم هست که خداوند هر کسی را که دوست داشته باشد، او را مبتلا می‌نماید. هرچه بیشتر دوست داشته باشد، ابتلائات او را بیشتر خواهد نمود، در نتیجه شکوفایی او نیز بیشتر خواهد شد، مثل درخت گردویی که هرچه باد و طوفان بر آن می‌وزد، ریشه‌هایش عمیق‌تر می‌شود. لذا می‌بینید که انبیا و اولیا بیشترین رنج‌ها و ابتلائات را تجربه می‌کردند، درست مثل کوهی که سال‌ها زیر برف و یخ می‌ماند و نهایتاً رودخانه‌ای از چشمه‌های درونش فوران می‌کند. همین وجود نازنین رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم را تماشا کن که به قول حافظ: تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق هر دم آمد غمی از نو به مبارک بادم هر روز یک غم تازه، یک اندوه تازه، یک بلا و محنت و ابتلایی تازه‌تر، مثل موج‌های پشت سر هم دریا که آرام و بی‌وقفه به ساحل می‌خورد. و در میان همه بلاها و ابتلائات، یکی از جان‌سوزترین و طاقت‌فرساترین آن‌ها، ماجرای شعب ابی‌طالب بود. وقتی که سران قبایل و سران قریش دیدند عمرو عاص و همراه او دست خالی از حبشه بازگشتند، از طرفی نگرانی آنان و از طرفی خشمشان بیشتر و بیشتر شد. از این رو تصمیمات جدی‌تر و جدیدتری گرفتند آنان گرد هم آمدند و پیمان‌نامه‌ای را با هم تفاهم و امضا کردند، مثل ابرهای سیاه طوفانی که گرد هم می‌آیند و رعد و برق زمین را فرا می‌گیرد. یکی این بود که هرگونه خرید و فروش با هواداران پیامبر ممنوع است. دوم، ارتباط و معاشرت با هر یک از آنان اکیداً ممنوع. سوم، کسی حق ازدواج با آنان را ندارد. چهارم، در تمامی اتفاقات و نزاع‌ها باید از مخالفان پیامبر جانبداری کرد. و بعد، امضا کردند و آن را در خانه خدا ـ کعبه ـ آویزان نمودند. همه هم همراه شدند و همراهی کردند، درست مثل گله‌ای گوسفند که زیر نظر چوپان، در مسیر مشخص حرکت می‌کنند. و ای فدای ابوطالب که بزرگ مکه بود، امیر مملکت خود بود، اما دست از این بزرگی و امارت شست: وقتی امیر مملکت خویش بودمی اکنون به اختیار و ارادت غلام دوست دوستی که حقیقتاً دلارام او بود و به خاطر آرام او به هر آرامشی پشت پا زد، از بس عاشق و بیدل بود. هر که دلارام دید از دلش آرام رفت چشم ندارد خلاص، هر که در این دام رفت یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بیدل بدیم پرده برانداختی، کار به اتمام رفت ماه نتابد به روز، چیست که در خانه تافت سرو نروید به باغ، کیست که بر بام رفت گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی حاصل عمر آن دم است، باقی ایام رفت هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت آخر عمر از جهان چون برود، خواب رفت ابوطالب به‌محض اطلاع، تمام خویشان و بستگان خود یعنی قبیله بنی‌هاشم و قبیله بنی‌مطلب را جمع نمود و گفت: دیگر در میان این جماعت بودن و ماندن لطفی ندارد، مثل ماهی در برکه‌ای که آبش گل‌آلود شده باشد. بار و بنه را ببندید تا از این قوم و جماعت فاصله بگیریم و در نقطه‌ای دور از این مردم آلوده زندگی کنیم. قریبِ دوست به هر جای که هست خوش‌جایی است روی این زمین، زیر این آسمان، هر کجا محمد (ص) باشد، همان‌جا خوش است، مثل پرنده‌ای که در هر کجا سایه‌ای امن بیابد، آرام می‌گیرد. گفتند: کجا را در سر داری؟ و ابوطالب دره‌ای میان دو کوه که محدوده‌ای پهن و مسطح بود پیشنهاد داد. عرب به دره «شِعب» می‌گوید و چون این دره به پیشنهاد ابوطالب بود، به آن «شِعب ابی‌طالب» گفتند. جز ابولهب، از میان خویشان، همه همراهی کردند. همین‌طور تعدادی از مسلمانان هم همراه شدند و راهی شدند، درست مثل رودخانه‌ای که شاخه‌هایش با هم به سوی دریا می‌ریزند. وقتی وارد دره شدند، خدیجه آمد و گفت: از این پس، همه مهمان من. ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد. و دو سالی، همه بر سفره کریمانه خدیجه مهمان بودند. انگار که با خود می‌گفت: من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست جان که ارزشی ندارد با همه ارزشش، تا چه رسد به مال.