eitaa logo
آرشیو مطالب(سخنرانی)
2.2هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
62 فایل
💠 اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ 💠 https://eitaa.com/joinchat/2017460411C29baaffe93 تعرفه وتبلیغات👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼 @kianatv ─┅═ ༅✤ ⃟ ⃟ ‌✤༅═┅─ #کانال_آرشیو_مطالب_سخنرانی #احادیث_روایات_صوت_متن_سخنرانی @archive_mataleb_sokhanrani
مشاهده در ایتا
دانلود
به بوی تو آشفته‌ام خدا وقتی بخواهد، غیرممکن می‌شود ممکن ولی وقتی نخواهد، واقعاً دیگر نخواهد شد خدا وقتی بخواهد، می‌شود، وقتی نخواهد، نه و واقعاً هم به همین گونه است. ببینید، خداوند خواست مهاجران در حبشه به دل پادشاه حبشه بنشینند و نشستند، بی‌هیچ رشوه و عشوه‌ای. و همین خدا نخواست تا عمرو عاص و همراه او به دل پادشاه بنشینند و ننشستند، با آنکه یک عالمه رشوه با خود داشتند از هدایای نفیس. و دیدید و شنیدید که پادشاه با چه مهری با مهاجران رفتار کرد و با چه قهری با نمایندگان قریش، یعنی عمرو عاص و همراه او. اما عمرو عاص مکار به همراه خود گفت: من فردا ورق را برمی‌گردانم. گفت: چه در سر داری؟ گفت: خواهی دید. و فردا شد. به اتفاق به دربار آمدند و به حضور پادشاه رسیدند. عمرو عاص به پادشاه گفت: ای کاش دیروز از این جماعت پرسیده بودید که عقیده و نظر آنان در خصوص پیامبر شما، عیسی مسیح، چیست. گفت: چطور؟ عمرو عاص گفت: شما عیسی مسیح را خدا می‌دانید، درست است؟ پادشاه گفت: بله. گفت: آنان را صدا کنید و از زبان خودشان بشنوید که عیسی مسیح را چگونه می‌بینند. پادشاه دستور احضار داد و آنان هم حضور یافتند. رو به جعفر کرد و پرسید: شما درباره‌ی عیسی مسیح چه اعتقادی دارید؟ می‌توانست مقابله‌به‌مثل کند و همین سؤال را از پادشاه بخواهد تا از عمرو عاص بپرسد که عمرو عاص و قوم و قبیله‌اش چه اعتقادی به عیسی مسیح دارند؟ چون آنان نه تنها او را خدا نمی‌دانستند، بلکه رسول خدا را هم نمی‌دانستند. اما این کار را نکرد و به قول حافظ با خود گفت: ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم اما عقیده‌ی خود و اهل اسلام را به روشنی آفتاب بیان کرد و گفت: هو رسول‌الله و عبده و روحه و کلمته ألقاها الی مریم البتول العذراء. عیسی مسیح فرستاده‌ی خدا بود، بنده‌ی خدا بود، روح خدا بود، و روح یعنی نیرو، یعنی سراپا نیروی الهی بود؛ قدرتِ صنعِ حق بود و کلمه و سخن خدا بود. و چقدر زیبا بود که از قول قرآن، عیسی مسیح را «کلمه‌ی خدا» یاد کرد. یعنی او سخن بود، یعنی خدا خواست با اهل عالم سخن بگوید که هدف من از خلقت و آفرینش آدم چیست، و چیزی نگفت، عیسی مسیح را آفرید و عیسی مسیح شد سخن خدا، حرف خدا. و خدا به وسیله‌ی وجود او با اهل عالم سخن گفت که من می‌خواهم شما مثل این باشید و شما را آفریدم تا همچون او باشید. و گفت: این رسول و این بنده و این روح و این کلمه را خداوند در دامن مریمِ پاکدامن قرار داد، یعنی او چون هر گلی گلدان دارد و گلدان وجود او مریم عذراست. و بعد هم شروع کرد آیه‌ای از آیات قرآن خواند تا گفته باشد که آنچه گفتم از پیش خود نیست، بلکه از کتاب و کلام خداست: قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لَا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَلَا تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَكَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلَى مَرْيَمَ وَرُوحٌ مِنْهُ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ وَلَا تَقُولُوا ثَلَاثَةٌ انْتَهُوا خَيْرًا لَكُمْ إِنَّمَا اللَّهُ إِلَهٌ وَاحِدٌ سُبْحَانَهُ أَنْ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَكَفَى بِاللَّهِ وَكِيلًا. ای اهل کتاب، در دین خود اغراق نکنید و مبالغه نکنید و غلو نکنید، و نگویید بر خدا جز آنچه حق و شایسته است. و این را بدانید که عیسی مسیح، فرزند مریم، تنها پیامبر خداست و سخن خدا که از دامن مریم برآمد و روح خداست. پس بیایید به خداوند و پیامبران او ایمان بیاورید و نگویید سه، یعنی به خدایان سه‌گانه قائل نباشید. دست بردارید، که این به خیر و صلاح شماست. خدا یکی است، منزه است از آنکه صاحب فرزندی باشد. آنچه در آسمان‌ها و زمین است از آنِ اوست، و کافی است که آدمی به چنین خدایی تکیه کند. یعنی همان که سعدی می‌گفت: میل ندارم به باغ، انس نگیرم به سرو سروی اگر لایق است، قد خرامان اوست پادشاه وقتی با این رأی و نگاه آشنا شد، گفت: به گمانم عیسی مسیح همین است که کتاب شما و پیامبر شما می‌گوید؛ او بیش از این نبود. بله، رسول خدا بود، بنده‌ی خدا بود، روح خدا بود، کلمه‌ی خدا بود. و در این ماجرا هم پادشاه با مسلمانان مهاجر همراه شد: هرگز حسد نبردم و حسرت نخورده‌ام جز بر دو روی یار موافق که در هم است و آنگاه پادشاه رو به یک‌یک مهاجران نگاه کرد و گفت: من هیچ‌یک از شما را با کوهی از طلا عوض نخواهم کرد، با ما در این ملک و دیار بمانید. و این سخنش چون نسیم صبحگاهی، آرام بر جان‌ مهاجران نشست. یارا بهشتِ صحبتِ یاران همدم است و تو گویی دل‌های مهاجران، چون گل‌های تازه شکفته، در هوای ایمان شکوفا شد، چرا که نگاه پادشاه، مانند آفتاب پس از باران، بر چهره‌هایشان تابید.
و بعد هم به مأموران خود گفت که تمام این هدایایی که این نمایندگان از ناحیه‌ی قریش برای ما آورده‌اند، تمامی به خود آنان برگردانید. خداوند روزی که مرا به پادشاهی گماشت، از من رشوه نخواست؛ من هم از کسی رشوه نمی‌خواهم. و تو گویی سخنش مثل رعدی از عدالت در آسمان ظلم طنین انداخت، و ایمانش چون کوه استوار بود و چون درختی در طوفان، خم نشد. پادشاه برخاست و مهاجران و نمایندگان نیز برخاستند و دربار را ترک گفتند؛ مهاجران شاد و مشعوف، و نمایندگان مات و مبهوت. و دل‌های مؤمنان مثل پرندگان سبک‌بال در آسمان آرامش پر زدند، و گام‌هایشان نرم و سبک چون عبور باد از میان گندمزار بود. چندی بعد پیامبر اسلام (ص) دعوت‌نامه‌ای برای پادشاه حبشه فرستاد و او را به اسلام دعوت نمود، و پادشاه چشمانش چون چشمه‌ای از شوق جوشید، و دلش مثل خاک خشکیده‌ای که باران رحمت بر آن ببارد، زنده شد، و با چه شوری و عشقی این دعوت را پذیرفت و پذیرا شد تا از پیروان و هواخواهان کوی او باشد: گر خیال یاری اندیشند باری چون تو یار یا هوای دوستی ورزند باری چون تو دوست و گفت: ای کاش پیامبر را از نزدیک می‌دیدم: چنان به موی تو آشفته‌ام و بوی تو مست که نیستم خبر از هرچه در دو عالم هست دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد خلیل من همه بت‌های آذری بشکست و آرزوی دیدار، چون شعله‌ای در جانش می‌سوخت، و اشتیاقش همچون موجی بی‌قرار به ساحل ایمان می‌کوبید. البته پادشاه به آرزوی زیبای خود نرسید و بی‌آنکه پیامبر را از نزدیک دیده باشد، از جهان دور شد و دیده از جهان بربست. سعدی، به قدر خویش تمنای وصل کن. روحش گرامی که چون پرنده‌ای سپید به آسمان ایمان پر کشید، و یادش مثل عطر نرگس در دل مؤمنان ماندگار شد.
شرح زندگی و زمانه پیامبر اسلام ص قسمت سی و دوم 👇👇👇
سرو نروید به باغ عود رایحه بسیار خوشی دارد، اما کی رایحه خوش عود به مشام می‌رسد؟ وقتی که پای آتش در میان باشد، درست مثل اسپند که دود مؤثر و پرخواصی دارد، ولی کی این دود پدید می‌آید؟ وقتی که پای آتش در میان باشد، آدمی هم دقیقاً مثال همین عود را دارد، مثال اسپند را دارد. مصیبت‌ها، رنج‌ها و گرفتاری‌ها نقش همان آتش را ایفا می‌کنند، مثل رود خروشان که برای پیدا کردن مسیرش، باید میان سنگ‌ها و صخره‌ها جریان یابد. اگر پای بلا و رنج و گرفتاری در میان نباشد، آن استعدادهای نهفته در نهاد بشر بروز و ظهور پیدا نمی‌کند، مثل بذر پنهان در دل خاک که بدون باران و نور آفتاب شکوفا نمی‌شود. به همین خاطر هم هست که خداوند هر کسی را که دوست داشته باشد، او را مبتلا می‌نماید. هرچه بیشتر دوست داشته باشد، ابتلائات او را بیشتر خواهد نمود، در نتیجه شکوفایی او نیز بیشتر خواهد شد، مثل درخت گردویی که هرچه باد و طوفان بر آن می‌وزد، ریشه‌هایش عمیق‌تر می‌شود. لذا می‌بینید که انبیا و اولیا بیشترین رنج‌ها و ابتلائات را تجربه می‌کردند، درست مثل کوهی که سال‌ها زیر برف و یخ می‌ماند و نهایتاً رودخانه‌ای از چشمه‌های درونش فوران می‌کند. همین وجود نازنین رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم را تماشا کن که به قول حافظ: تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق هر دم آمد غمی از نو به مبارک بادم هر روز یک غم تازه، یک اندوه تازه، یک بلا و محنت و ابتلایی تازه‌تر، مثل موج‌های پشت سر هم دریا که آرام و بی‌وقفه به ساحل می‌خورد. و در میان همه بلاها و ابتلائات، یکی از جان‌سوزترین و طاقت‌فرساترین آن‌ها، ماجرای شعب ابی‌طالب بود. وقتی که سران قبایل و سران قریش دیدند عمرو عاص و همراه او دست خالی از حبشه بازگشتند، از طرفی نگرانی آنان و از طرفی خشمشان بیشتر و بیشتر شد. از این رو تصمیمات جدی‌تر و جدیدتری گرفتند آنان گرد هم آمدند و پیمان‌نامه‌ای را با هم تفاهم و امضا کردند، مثل ابرهای سیاه طوفانی که گرد هم می‌آیند و رعد و برق زمین را فرا می‌گیرد. یکی این بود که هرگونه خرید و فروش با هواداران پیامبر ممنوع است. دوم، ارتباط و معاشرت با هر یک از آنان اکیداً ممنوع. سوم، کسی حق ازدواج با آنان را ندارد. چهارم، در تمامی اتفاقات و نزاع‌ها باید از مخالفان پیامبر جانبداری کرد. و بعد، امضا کردند و آن را در خانه خدا ـ کعبه ـ آویزان نمودند. همه هم همراه شدند و همراهی کردند، درست مثل گله‌ای گوسفند که زیر نظر چوپان، در مسیر مشخص حرکت می‌کنند. و ای فدای ابوطالب که بزرگ مکه بود، امیر مملکت خود بود، اما دست از این بزرگی و امارت شست: وقتی امیر مملکت خویش بودمی اکنون به اختیار و ارادت غلام دوست دوستی که حقیقتاً دلارام او بود و به خاطر آرام او به هر آرامشی پشت پا زد، از بس عاشق و بیدل بود. هر که دلارام دید از دلش آرام رفت چشم ندارد خلاص، هر که در این دام رفت یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بیدل بدیم پرده برانداختی، کار به اتمام رفت ماه نتابد به روز، چیست که در خانه تافت سرو نروید به باغ، کیست که بر بام رفت گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی حاصل عمر آن دم است، باقی ایام رفت هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت آخر عمر از جهان چون برود، خواب رفت ابوطالب به‌محض اطلاع، تمام خویشان و بستگان خود یعنی قبیله بنی‌هاشم و قبیله بنی‌مطلب را جمع نمود و گفت: دیگر در میان این جماعت بودن و ماندن لطفی ندارد، مثل ماهی در برکه‌ای که آبش گل‌آلود شده باشد. بار و بنه را ببندید تا از این قوم و جماعت فاصله بگیریم و در نقطه‌ای دور از این مردم آلوده زندگی کنیم. قریبِ دوست به هر جای که هست خوش‌جایی است روی این زمین، زیر این آسمان، هر کجا محمد (ص) باشد، همان‌جا خوش است، مثل پرنده‌ای که در هر کجا سایه‌ای امن بیابد، آرام می‌گیرد. گفتند: کجا را در سر داری؟ و ابوطالب دره‌ای میان دو کوه که محدوده‌ای پهن و مسطح بود پیشنهاد داد. عرب به دره «شِعب» می‌گوید و چون این دره به پیشنهاد ابوطالب بود، به آن «شِعب ابی‌طالب» گفتند. جز ابولهب، از میان خویشان، همه همراهی کردند. همین‌طور تعدادی از مسلمانان هم همراه شدند و راهی شدند، درست مثل رودخانه‌ای که شاخه‌هایش با هم به سوی دریا می‌ریزند. وقتی وارد دره شدند، خدیجه آمد و گفت: از این پس، همه مهمان من. ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد. و دو سالی، همه بر سفره کریمانه خدیجه مهمان بودند. انگار که با خود می‌گفت: من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست جان که ارزشی ندارد با همه ارزشش، تا چه رسد به مال.
و اینکه در آن ایام سخت چگونه به آنان آذوقه می‌رسید، نوشته‌اند که شبانه و مخفیانه، گاهی اوقات از میان آنان کسانی می‌آمدند و با مردم شهر ارتباط می‌گرفتند و به دور از چشم دشمنان خرید و فروش می‌کردند. یا بعضی‌ها مخفیانه آذوقه‌ها را به نوعی به آنان می‌رساندند، مثل نور ماه که به آرامی از لابه‌لای ابرها می‌تابد. همین‌طور هر ساله چهار ماه، ماه حرام بود. در نتیجه بساط درگیری و نزاع و کشمکش برچیده می‌شد و اینان به‌راحتی می‌آمدند و در بازار شهر خرید و فروش می‌کردند و آذوقه ایام سال را تهیه می‌دیدند، درست مثل گیاهان که در فصل مناسب رشد می‌کنند. البته در همان ایام حرام هم، باز ابوجهل و ابولهب و دیگران دست از رذالت و شرارت و شیطنت خود برنمی‌داشتند و به بازاری‌ها می‌گفتند با آنان گران حساب کنید، و خود هم گران می‌خریدند تا آنان چندان قادر به خرید نباشند و توان خریدشان پایین باشد، مثل کوهی از زباله که مانعی سر راه رودخانه است و جریان را کند می‌کند. گذشت و گذشت تا اینکه ثروت خدیجه هم تمام شد و دایره تنگ‌تر شد. آذوقه‌ها کمتر می‌رسید و آنان هم ناگزیر شدند شبانه‌روز گاهی با یک خرما سر کنند. از این هم سخت‌تر شد؛ به جایی رسید که در شبانه‌روز، یک خرما میان دو نفر تقسیم می‌شد. اما واحیرتا! هرگز خم به ابرو نیاوردند و هرگز سر خم ننمودند. و مرد و مردانه ایستادند و شنیدن یک آه، و یک آخ را از آن‌ها دریغ کردند، مثل درخت تنومندی که زیر بادهای سهمگین، خم نمی‌شود. به قول آن شاعر: در عهد لیلی این همه مجنون نبوده‌اند این فتنه برنخاست که در روزگار اوست تا اینکه سران قبایل خود به ستوه آمدند. یک روزی هشام بن عمر پیش ظهیر بن ابی‌امیه رفت که نوه دختری عبدالمطلب بود و گفت: ظاهر آن است کان دل چو حریر درخور صدر چون حدید تو نیست تو اینجا سر سفره‌های رنگین نشسته‌ای، و همسایگی تو پشت همین کوه، خویشان و خویشاوندانت شبانه‌روز با نیمی از خرما به سر می‌برند. به خدا اگر اینان خویشان ابوجهل بودند، ابوجهل با آنان این کار را نمی‌کرد. ظهیر گفت: من یک نفرم و یک دست هم صدا ندارد. هرگاه کسی با من همراه شد از رؤسای قبایل، من هم همراهی می‌کنم و عهدنامه را پاره خواهم نمود. هشام گفت: من با تو همراهم. گفت: بگرد، یک نفر سومی هم پیدا کن. رفت سراغ مطعم که آن هم از رؤسای قبایل بود و به او گفت: تو افتخار خویشاوندی با بنی‌هاشم و بنی‌عبدالمطلب داری؛ تو چرا اجازه می‌دهی اینان جام مرگ را بنوشند؟ مطعم گفت: چه کنم؟ از من کاری ساخته نیست، من تنهایم. گفت: نیستی؛ من هم هستم، ظهیر هم هست و ما سه‌نفریم. گفت: باید کسان دیگری هم با ما همراه باشند و همراهی کنند. هشام بلند شد و رفت سراغ ابی‌البختری که یکی از رؤسای قبایل بود، و همین‌طور ضمعه که رئیس قبیله‌ای دیگر بود؛ آن‌ها را هم همراه کرد. پنج نفر شدند. قرار گذاشتند که بامداد فردا ماجرا را خاتمه دهند. فردا شد و جلسه‌ای برپا شد. ظهیر برخاست و گفت: امروز قریش باید این لکه ننگین را از دامن خود برای همیشه پاک کند؛ این قرار و این پیمان نامه ظالمانه باید همین امروز پاره شود. ضمعه بلند شد و گفت: بله، موافقم، باید پاره شود. همین‌طور یکی‌یکی بلند شدند و حمایت کردند و همراهی نمودند و مردم حاضر هم همراهی و حمایت کردند. بعد همه یک‌جا به سمت کعبه روانه شدند تا آن پیمان‌نامه را بیرون بیاورند و پاره کنند. همین‌که وارد خانه خدا شدند، دیدند تمام پیمان‌نامه را موریانه‌ها خورده‌اند جز یک جمله، و آن جمله آغازین بود که رسم مرسوم عرب بود که آغاز هر نامه‌ای می‌نوشتند: بِسْمِکَ اللَّهُمّ — به نام تو ای خداوند. نگو که موریانه‌ها پیش از این پیمان‌نامه را پاره کرده بودند؛ گویا سرنوشت، مانند رودخانه‌ای که راهش را خود باز می‌یابد، کار را تمام کرده بود. شاد و خوش و نغمه‌زنان راهی شعب ابی‌طالب شدند و بشارت رهایی و آزادی آنان را به ایشان دادند. همه هم خوش و خرم، اسباب و اثاثیه خود را جمع نمودند و راهی خانه و کاشانه خود شدند؛ همچون پرندگانی که پس از طوفان به آشیانه بازمی‌گردند. دو ماه و اندی بیشتر نگذشت که باز غمی جانکاه و اندوهی سهمگین چشمان پیامبر را بارانی کرد، و مثل ابر بهار می‌بارید.
شرح زندگی و زمانه پیامبر اسلام ص قسمت سی و سوم 👇👇👇
سر کوی یار درخت‌هایی که می‌بینید صاف و کشیده بالا رفته‌اند، و سایه‌ای دارند و ثمری، و جلوه‌ای و جمالی، روزی درختچه بودند. درختچه‌ها معمولاً به یک عمود، مثل چوب، به عنوان تکیه‌گاه بسته می‌شوند تا بر اثر باد و طوفان سرخم نکنند و نشکنند و صاف و درست بالا بروند. و اگر نبود آن عمودها و چوب‌ها، امروز یا نبودند یا چنین قامت بلند و زیبایی نداشتند. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «أنا الشجرة»، من مثال درخت را دارم. و درخت هم بالاخره روزی روزگاری نهال و درختچه بوده است و در نتیجه نیازمند تکیه‌گاهی اینجا بود که خداوند نازنینی مثل ابوطالب را به عنوان تکیه‌گاه او قرار داد، ابوطالبی که از همه چیز به خاطر او گذشت، چون همه چیز را در برابر او بی‌بها می‌دید، چنان‌که عاشق، گنج زمین را فدای نگاه یار می‌کند. و چه خوش می گفت سعدی: اگر خون و مال صرف شود در وصال آنت مقامی بزرگ، اینت بهایی حقیر ابن ابی‌الحدید، از شخصیت‌های برجسته‌ی اهل سنت و از کسانی است که در نهج‌البلاغه‌ی امیرالمؤمنین شرحی بلندآوازه نوشته است، خود در همان شرح نهج‌البلاغه، جلد ۱۴، صفحه ۸۴ می‌نویسد: یکی از علمای شیعه کتابی درباره‌ی ایمان ابوطالب نوشته بود و آمد پیش من تا درباره‌ی آن کتاب چیزی بنویسم. من اشعاری در وصف ابوطالب در پشت کتاب او نوشتم. و یکی دو بیت از آن اشعار مضمونش چنین است: پدری بود و پسری؛ پدری در مکه، پسری در مدینه. پدر ابوطالب، پسر علی بن ابی‌طالب. آن پدر حمایت‌ها کرد، این پسر حماسه‌ها آفرید. اگر حمایت آن پدر و اگر حماسه‌های این پسر نبود، هرگز دین و آیین پیامبر کمر راست نمی‌کرد و قامت نمی‌کشید. مثل دو کوه استوار بودند، یکی سایه‌بان دیگری، یکی ادامه‌ی آن. آیین پیامبر حقیقتاً مدیون و مرهون حمایت‌های ابوطالب و همین‌طور حماسه‌های علی بن ابی‌طالب است. چه حماسه‌هایی و با چه رشادت‌هایی و شجاعت‌هایی! تو گویی این پدر و پسر چون دو موج پیاپی بودند که دریا را برانگیختند. این شما و این هم تاریخ. تنها کسی بود که زره او پشت نداشت. درست مثل پوشش‌های آشپزها را دیده‌اید، پیش دارد اما پشت ندارد و زره امیرالمؤمنین در معرکه‌های جنگ چنین بود. وقتی می‌پرسیدند چرا، می‌گفت: چه حاجت؟ من که به دشمن پشت نمی‌کنم. چون شیر کوهستان که هرگز عقب نمی‌نشیند. مرکب او مرکب معمول بود. وقتی می‌گفتند این مرکب کارزار نیست، یک جنگجو و سلحشور باید مرکبش تیزرو و چالاک باشد، می‌گفت: چه حاجت؟ من نه قرار است فرار کنم و نه قرار است که فراری‌ها را تعقیب کنم. و او مثل صخره‌ای در میان امواج می ایستاد. این همه دلیر، و این همه کریم، و همین حماسه‌ها بود که آیین پیامبر توانست قد و قامتی پیدا کند، همان‌گونه که حمایت‌های آن پدر در مکه یعنی ابوطالب، پشتوانه‌ی آن شد. دین، چون درختی بود که این پدر و پسر یکی آن را کاشت و دیگری سایه‌اش را گسترد. و چه وعده‌های شیرینی به او دادند برای دست برداشتن از پیامبر، اما می‌گفت: ما یوسف خود نمی‌فروشیم تو سیم سیاه خود نگهدار ایمانش مثل کوه قاف بود، نه وسوسه‌ها تکانش می‌داد نه طوفان‌ها. و برای تسکین و آرامش پیامبر خطاب به او فرمود: «والله لن یصلوا إلیک بجمعهم حتی أوسد فی التراب دفیناً»؛ به خدا قسم که دست آنان جملگی به تو نخواهد رسید، مگر من نباشم، مگر به زیر خاک باشم. و حقیقتاً چنان بود که اگر همه‌ی دنیا شمشیر می‌کشید، او سپر می‌شد چون کوه در برابر باد. این شور که در سر است ما را وقتی برود که سر نباشد عشقش مثل آتشی بود که خاموشی نمی‌دانست. از هشت‌سالگی پیامبر تا هشتادسالگی خودش، با دنیا دنیا لطف و دریا دریا ملاطفت در کنار او بود: هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی است ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر دلش چون فانوسی در شب‌های تار پیامبر می‌درخشید. وامقی بود که دیوانه‌ی عذرایی بود منم امروز و تویی وامق و عزرای دگر آخرین حمایت جانانه‌ی او هم حضور در شعب ابی‌طالب بود. وقتی شنید قرار است قریش با پیامبر و یاران او بی‌مهری کند، گفت: حیف است که طوطی و زغن هم‌نفسانند غیرتش چون آتش زیر خاکستر بود، آرام ولی آماده‌ی فوران. خانه و کاشانه‌ی خود و ریاست مکه را پشت پا زد و به همراه پیامبر و قبیله‌ی خود، راهی یک دره‌ی برهوت شدند: گر مرا هیچ نباشد، نه به دنیا نه به عقبا چون تو دارم، همه دارم، دگرم هیچ نباید سه سال تمام، سخت و غریبانه، در کهولت سن، وفادارانه در کنار پیامبر ماند و چشم از او برنمی‌داشت: چشمی که جمال تو ندیده است، چه دیده است؟ افسوس بر اینان که به غفلت گذرانند چشمش مثل فانوس در دل تاریکی بیدار بود. چه شب‌ها که بیدار می‌ماند و از پیامبر نگهبانی می‌کرد: در سر سودای تو شد روزگار
هر نفسش مثل سپری میان پیامبر و خطر بود. چه شب‌هایی که می‌رفت و امیرالمؤمنین را از خواب خوش و ناز بیدار می‌کرد و دستش را می‌گرفت و می‌آورد و در بستر پیامبر می‌خوابانید، و پیامبر را هم می‌برد در بستر علی، و می‌گفت: اگر کسانی قصد سوء داشته باشند، بگذار جان فرزندم علی در خطر باشد. دلش چون چشمه‌ای بود که از خود می‌گذشت تا دیگری زنده بماند. زنده کدام است بر هوشیار؟ آن‌که بمیرد به سر کوی یار می‌گفت: می‌دانید چرا این کار می‌کنم؟ «لفداء النّجیب لابن النّجیب»؛ می‌خواهم پسرم فدایی کسی باشد که هم خود نجیب است و هم پدرش نجیب بود. نجابت در جانش می‌جوشید چون شیرینی در عسل. و سه سالی به همین منوال گذشت. پس از دشواری، آسانی است ناچار ولیکن آدمی را صبر باید صبرش همچون کوهی بود که در برابر سیل نمی‌لرزید. بالاخره روزهای آسانی رسید و آنان هم از حصر و محاصره بیرون آمدند، شاد و خوش و خرم و مسرور. اما دو ماه و اندی بیش نگذشت که ابوطالب در بستر افتاد و چشم از جهان فرو بست و برای همیشه آرام و قرار گرفت. مثل شمعی که تا آخرین لحظه سوخت و بعد، آرام خاموش شد. صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید و چه می‌بارید چشمان پیامبر در فراق ابو طالب: مرو ای دوست که ما بی‌تو نخواهیم نشست مبر ای یار که ما از تو نخواهیم برید اشک‌هایش چون باران بر خاک داغ فراق می‌چکید.
شرح زندگی و زمانه پیامبر اسلام ص قسمت سی و چهارم 👇👇👇