263.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸ای که با نامت جهان آغاز شد
💫دفتر ما هم به نامت باز شد
🌸دفتری کز نام او زیور گرفت
💫کار آن از چرخ بالاتر گرفت
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
💫 الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🌺 آداب معاشرت 🌺
💠 شخصی به امام باقر علیه السلام عرض کرد که بسیار پیش می آید که بی دلیل اندوهگین میشوم طوری که اطرافیانم هم متوجه میشوند. فرمود:
خداوند مومنان را از طینت بهشت آفریده و از نسیم رحمت خود در ایشان جاری کرده، پس مومنان برادر پدری و مادری یکدیگرند و چون به روح یکی از مومنان اندوهی رسد مومنان دیگر برایش محزون می شوند.
📚 حلیه المتقین/فصل سوم/ح3
#آداب_معاشرت
#کلام_بزرگان
برکت
رسول خدا(ص): دنیا، شیرین و خرم است، هر که از مال حلال آن بخورد، برایش [مایه]خیر و برکت است و بسا کسی که در مال خدا و فرستاده اش، چندان که بخواهد، غوطه می خورد و روز قیامت، آتش از آنِ اوست.
حلیه الأولیاء/ج2/ص64/ح143
و فرمود: هر کس حرام خواری کند تا چهل شب دعا و نمازش قبول نمی شود و تا چهل روز دعایش مستجاب نمی شود و بدانید گوشت روییده شده از مال حرام به آتش سزاوارتر است.
بحارالانوار/ج63/ص314
#دریافت_روزانه_حدیث
#افزایش_برکت_و_روزی
جهل
💠 بچه ای نزد استاد معرفت رفت و گفت: "مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید."
استاد سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
استاد به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
استاد از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
استاد تبسمی کرد و گفت: "اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی، هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!"
زن کمی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید. اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود!
می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
💠 اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ 💠
https://eitaa.com/joinchat/2017460411C29baaffe93
─┅═ ༅✤ ⃟ ⃟ ✤༅═┅─
#کانال_آرشیو_مطالب_سخنرانی
#احادیث_روایات_صوت_متن_سخنرانی
🏴قالَ علی عَلَيْهِ السَّلامُ:
❄️ مَنْ اَصْبَحَ عَلَى الدُّنْيا حَزيناً فَقَدْ اَصْبَحَ لِقَضاءِ اللّهِ ساخِطاً.
آن که به خاطر دنیا غمناک شد بر قضاء خداوند خشمگین شده
❄️ وَ مَنْ اَصْبَحَ يَشْكُو مُصيبَةً نَزَلَتْ بِهِ فَاِنَّما يَشْكُو رَبَّهُ.
و هر کس از مصیبتی که به او رسیده شکایت کند از پروردگارش شکایت کرده.
❄️ وَ مَنْ اَتى غَنِيّاً فَتَواضَعَ لَهُ لِغِناهُ ذَهَبَ ثُلُثا دينِهِ.
و هر که ثروتمندی را به خاطر ثروتش فروتنی نماید دوسوم دینش از دست رفته.
❄️وَ مَنْ قَرَاَ الْقُرْآنَ فَماتَ فَدَخَلَ النّارَ فَهُوَ مِمَّنْ كانَ يَتَّخِذُ آياتِ اللّهِ هُزُواً.
و هرکس قرآن را قرائت نموده و مرده و وارد آتش گشته از کسانی است که آیات خدا را مسخره گرفته.
❄️ وَ مَنْ لَهِجَ قَلْبُهُ بِحُبِّ الدُّنْيَا الْتاطَ قَلْبُهُ مِنْها بِثَلاث: هَمٍّ لايُغِبُّهُ، وَ حِرْص لايَتْرُكُهُ،
وَ اَمَـل لا يُدْرِكُهُ.
و هرکس دلش به عشق دنیا شیفته شد دلش به سه چیز دنیا خواهد چسبید: اندوهی که او را رها نکند، و حرصی که او را ترک ننماید، و آرزویی که آن را درنیابد.
#حکمت۲۲۸ #نهجالبلاغه
#قرآن #احادیث #حدیث
╰┅┅❀🍃▪️🍃❀┅┅╯
💚🖤داستان ماه آفتاب سوخته
📚پارت۱
✍دو مرد ژنده پوش در تاریکی شب با شتاب به پیش میرفتند و گاهی از شدت شتاب به هم تنه میزدند
که یکی از آنها گفت:
_آرامتر حرکت کن، نترس به شام این جشن میرسی!
دیگری که نگاهش به جلوی پایش بود که مبادا قلوه سنگی باعث زمین خوردنش بشود گفت:
_هعی...از شانس من باشد که تا برسیم میگویند غذا تمام شده، آخر این جشن چندین شب است که در مدینه برقرار است و من باید همین شب آخر متوجه شوم؟!
و بعد دستش را بالا برد و محکم بر شانههای مرد همراهش فرود اورد و گفت:
_واقعا بیمعرفتی کردی، تو میدانستی و چند شب رفتی و خوردی و بردی و مرا فقط شب آخر خبر کردی!
مرد که انگار از ضربه دست رفیقش بین شانههایش میسوخت، دستی به پشتش کشید و گفت:
_حالا کار بدی انجام دادم که امشب خبرت کردم؟ حقا که تو بیمعرفتی، جای تشکرت هست؟!! در ثانی، من فکر میکردم تو خودت میدانی، دیشب متوجه شدم که حضور نداری و به دنبالت بیغولههای مدینه را گشتم تا پیدایت کنم و از آخرین سور و سفره این جشن محروم نشوی..
مرد دیگر، نفسش را به آرامی بیرون داد انگار از حرکتش پشیمان شده بود و آهسته گفت:
_حالا این میهمانی باشکوه و اینهمه بذل و بخشش و خرج و غذا برای چیست.
همراهش شانه ای بالا انداخت و گفت:
_چمیدانم، صاحب این خانه یکی از ثروتمندان عرب است که به تازگی اسلام آورده و گویا خلیفهٔ دوم امارت یکی از قبیلههای شام را به او واگذار کرده ، شاید به همین خاطر است که سور و مهمانی برای نیازمندان راه انداخته .
و در همین حین از پیچ کوچه پیچیدند و مشعلهای فراوان روبهرو و جمعیتی که ظرف به دست در صف ایستاده بودند تا غذایشان را بگیرند در پیش چشم آن مرد قرار گرفت
و او کاسهٔ سفالین دستش را محکمترگرفت و ادامه داد:
📚ماه آفتاب سوخته
🔖پارت۲
_چکار داری برای چه چنین سخاوتمند شده و میهمانی میدهد، تو برو غذایی خوشمزه بگیر و نوش جان کن
و با زدن این حرف هر دو شروع به دویدن کردند تا خود را به صف غذا برسانند. زن و مرد پشت در خانه جمع شده بودند و بهم تنه میزدند، هرکس که میتوانست از درزی و راهی باریک خود را به داخل خانه میرساند تا میهمان سفره ای که گسترده بودند باشد.
بعضیها با دیدن جمعیت که خیلی بیشتر از شبهای قبل بود، زیرلب میگفتند:
+با این جمعیت محال است تکه نانی به ما برسد، آبگوشت دیگر جای خود دارد،
در همین هنگام صاحب خانه درحالیکه عبا و عمامه ای نو به سر گذاشته بود بیرون آمد. تعدادی مرد جمعیت را عقب راندند و روی سکوی جلوی خانه ، جایی را باز کردند و از آن مرد خواستند تا بر آنجا قرار گیرد.
صاحب خانه روی سکو ایستاد، همهمهٔ جمع بلند شد،
یکی میگفت غذا تمام شده ،حتما آمده این خبر را بدهد که آن مرد دستانش را به علامت سکوت بالا برد. جمعیت یکباره ساکت شدند،
مرد گلویی صاف کرد و گفت:
_به نام خدا...به نام خدای آسمان و زمین، به نام خدای محمد رسول الله... همگی خوش آمدید و قدم بر چشمان من نهادید و منزلم را به قدومتان منور فرمودید تا در این شادی و پایکوبی با من سهیم باشید. سفره داخل خانه گسترده هست نگران کمبود غذا نباشید، گروه گروه وارد شوید ، غذایتان را تناول کنید و ظرفهایی را که همراه آورده اید پر نمایید و بعد از اینجا بروید، توجه کنید هیچکس دست خالی نرود، غذا به اندازهٔ کافی موجود است.
پیرمردی با کمر خمیده ، عصا زنان خود را جلو کشید و بلند گفت:
_چه گفتی تو ای مرد؟ تا جایی من در خاطر دارم شما به دین اسلام نبودید، حالا دلیل اینکه از خدای محمد صحبت میکنید و دلیل اینهمه خرج و مخارج برای جشن چیست؟
صاحب خانه لبخندی زد و گفت:
_عمری در خواب غفلت بودم و چند صباحی ست که راه کمال و رستگاری را پیدا کرده ام و به دین اسلام درآمدهام
و بعد لبخندش پررنگ تر شد و ادامه داد:
_این جشن و سرور هم به یمن عروسی دخترانم است، نه یک دختر و نه دو دختر ،بلکه سه دخترم در یک شب به خانهٔ بخت میروند، خوش باشید میهمانان من! انشاالله به شما خوش بگذرد و من و نوعروسان این خانه را از دعای خیرتان فراموش نفرمایید.
💚🖤ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۳
✍مرد، خود را به درب خانه رساند و جمعیت با دیدن سرو وضع او به کناری رفتند و زنی در گوش کناری اش پچ پچ میکرد:
_من او را میشناسم او یکی از ثروتمندان مدینه است ، معلوم اینجا چکار دارد
و زن دیگر خنده ریزی کرد و گفت:
_شاید آمده غذا بگیرد
و هر دو زن، خندهکنان کناری رفتند تا راه باز شود. مرد داخل خانه شد، گوش تا گوش حیاط خانه، زیر درخت های سر به فلک کشیدهٔ نخل، سفره پهن کرده بودند و همگان مشغول تناول غذا بودند.
مرد آمد جلو برود، ناگهان نگاهش به تختهای چوبی جلوی در اتاق ها افتاد و میدانست کسی روی آن تخت ها نمینشیند جز دامادهای این خانه و بزرگان قبیله...
با دیدن چهرههای روبهرو ، خود را کمی عقب کشید و در گوشه ای پشت نخل ، خود را پنهان کرد، عمامه اش را پایین تر آورد تا مبادا کسی او را بشناسد.
از پشت نخل دوباره نگاهی به تخت ها انداخت، آه کوتاهی کشید و زیرلب گفت: اگر رقیب و رقیبان من ، اینها هستند، باید داغ عشق پنهانم را به دل گزارم، درست است ثروت من زیاد است، اما من کجا و کمالات این دامادهای خوشبخت کجا؟!
و با زدن این حرف، عقب عقب آمد تا به در خانه رسید و در هیاهوی جمعیت گم شد..
پدر خانواده وارد اتاقی شد که هر سه دختر با قلبی تپنده به در آن چشم دوخته بودند، دو دختر بزرگش با سری که انگار از شرم دخترانه، پایین بود، سلام کردند
پدر خوش و بشی با دو دختر کرد و لبخند زنان نزدیک دختر کوچکش که از پشت پنجرهٔ کوچک اتاق به بیرون چشم دوخته بود و انگار اصلا حواسش به آمدن پدر نبود، شد.
پدر از پشت شانه های دخترش را در آغوش گرفت و زیر گوشش گفت:
_در چه فکری ماه بانوی مدینه؟! امشب زیباتر از همیشه در آسمان مدینه میدرخشی ، حدس میزنم که شاعرتر از قبل هم شده باشی..
لبخند زیبایی روی صورت دختر نشست و بدون اینکه چشم از بیرون اتاق بگیرد گفت:
_به راستی که ماه مدینه من نیستم، ماه بانوی مدینه، دختری ست که نسب از پیامبر صل الله علیه واله دارد، همان که خبرهای مجلس درسش مرا به سوی دین پر از عشق اسلام کشید.
پدر رد نگاه دختر کوچکش را گرفت و به تختی رسید که دامادهای امشب روی آن جلوس کرده بودند. بوسه ای از گونهٔ دخترش گرفت و آرام زمزمه کرد:
_عاشق نبودی که آنهم شدی....گویند عاشقان شاعر میشوند و تو شوریده ای شاعرتر شدی...
ادامه دارد....
💚🖤ماه آفتاب سوخته
📚پارت۴
✍دختر دست پدر را بوسید و همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
_ممنونم پدر که به دین اسلام رو آوردی و خود را در جرگهٔ مومنان درآوردی و ما را هم همراه خود در صف اسلام وارد نمودی و سپاسگزارم که از بین آنهمه خواستگاران رنگ و وارنگ این...این...و اشک شوقش سرازیر شد و نتوانست ادامه دهد..
پدر که از در اتاق خارج شد، دو دختر دیگر نزدیک دختر کوچک خانواده شدند، گویا آنها هم می خواستند از پنجره، تختی را ببینند که همسرانشان بر روی آن نشسته بودند.
"محیاه" همانطور که بیرون را نگاه میکرد دست راست خواهرش را در دست گرفت و "سلمی" هم دست چپ او را و ناخوداگاه هر کدام خواستند حرفی بزنند.
سلمی که کوچکتر بود سکوت کرد و میدان سخن را برای خواهر بزرگترش، محیاه باز گذاشت.
محیاه دستی به گونهٔ خواهرش کشید و گفت:
_خوب شاعرهٔ خانهٔ امرءالقیس، همسرت چگونه است؟ آیا او هم چون تو عاشق است؟
دختر که از شرم گونههایش سرخ شده بود، سرش را پایین انداخت و آرام و شمرده شروع به سخن گفتن کرد:
_تا پیش از این فکر میکردم، مردان عرب دلی در سینه ندارند و قلبی برای دوست داشتن در وجودشان نیست، اما الان چند شب است که خلاف اعتقادم به من ثابت شده، به خدا که حسینبنعلی، عشق را به تمامی دارد.
و زمزمه های عاشقانهای که سر میدهد انگار شرارههایی از آتشفشان پنهان وجودش است و بعد صدایش را پایین تر آورد و گفت:
_حسین در خلوتمان برای من شعر میگوید...
در این هنگام سلمی لبخندی زد و ادامه حرفش را گرفت و گفت:
_از حسین سخن گفتی و گویا خصوصیات حسن بن علی را بر زبان راندی ، شوهر من هم مانند برادر کوچکترش است.
در این هنگام محیاه خیره به مردی شد که انگار تمام مردانگی دنیا در وجودش نهفته بود، لبخندی زد و گفت:
_این دو برادر ، درست شبیه پدر بزرگوارشان هستند...باورتان میشود من یک شبه غرق وجود علی بن ابیطالب شدم و اینک به عشق نفس کشیدن او نفس می کشم، انگار روزگار بهترین را برای ما سه خواهر ، سه دختر امرءالقیس رقم زده و شاهکارهای خلقت آفرینش، نصیب ما سه نفر شده ، از دیروز که خطبهٔ عقدم با علی بن ابیطالب جاری شده ،هر لحظه به سجده رفته ام و شکرگزار خدایی بودم که چنین گوهری نصیبم کرده
ادامه دارد....
💚🖤ماه آفتاب سوخته
📚پارت۵
✍رباب برای چندمین بار نگاهی به بیرون اتاق انداخت، در دلش شور و غوغایی به پا بود، نمیدانست این غوغا برای چیست؟ اما دلشوره ای آشنا بود، از همان نوع که زمان شهادت مولایش علی علیه السلام و مولایش حسن علیه السلام بر جانش افتاده بود.
بیرون را نگاهی انداخت و از آمدن مولایش حسین علیه السلام ،ناامید شده بود که صدای سکینه بلند شد:
_مادر، بچه بیدارشده و گمانم بی قرار شماست و شیر میخواهد.
رباب آخرین نگاه را کرد و پردهٔ ضخیم و خاکی رنگ جلوی در را پایین انداخت و به سمت سکینه که کنار گهوارهٔ کودک دو ماهه اش نشسته بود رفت.
سکینه با آمدن مادرش، کودک را از گهواره برداشت و به محض نشستن رباب ، او را در آغوش مادر قرار داد.
مادر عبدالله را در آغوش گرفت و کودک که انگار منتظر بوییدن عطر تن مادر بود، شروع به دست و پا زدن کرد.
رباب دست کوچک او را در دست گرفت و گفت:
_چه دلبری هم میکنی عبدالله...بیا و شیر بخور و زودتر بزرگ شو، تو باید سربازی باشی که در جوار پدرت مشق دین کنی و برای اسلام شمشیر بزنی...
سکینه که برادر دو ماههاش را بسیار دوست میداشت، بوسهای از دست او گرفت و گفت:
_من دوست دارم مانند پدر که گاهی عبدالله را علی صدا میکند ، او را علی صدا کنم...
لبخند رباب پررنگ تر شد، مشت سکینه که دست عبدالله را در دست داشت، در دست گرفت و بوسه ای از دستان فرزندانش چید و گفت:
_پدرت حسین از فرط علاقه به مولایمان علی علیه السلام، تمام پسرانش را علی میخواند...
بغضی گلوی رباب را گرفت و ادامه داد:
_آخر علی بسیار مظلوم است، ما در روزگاری هستیم که معاویه خدعهها میکند و حکم کرده که مولایم علی را در منبرها سب و لعن کنند و هرکس نام علی را بر روی فرزندانش بنهد، بیدرنگ سر پدر و فرزند را قطع میکند...آخر مظلومیت تا کجا؟ ولیّ بلا فصل پیامبر باشی و عالم و آدم و تمام دنیا به حقانیتت شهادت بدهند و اینچنین بردن نامت مجازات داشته باشد؟! براستی که اینان از اسلام نامش را به عاریت گرفتهاند تا دنیایشان را با آن بسازند، اما تا کی و کجا؟! بالاخره پیک مرگ در خانهٔ آنها را میزند، این دنیا خدعه کردند، آن دنیا را چه میکنند؟! هعی دخترم...بله اگر پدرت هزاران پسر هم داشت نام همه را علی میگذاشت...نام علی از نام خدا گرفته شده و هرکس در صدد حذف نام علی برآید همانا در صدد حذف نام خدا از زندگی و دنیاست....
ادامه دارد....