💚🖤ماه آفتاب سوخته
📚پارت۸
✍مروان با حالتی متفکرانه به زمین چشم دوخت وگفت:
_خوب حکم را اجرا کن، هر چه یزید خواسته انجام بده. او گفضته از عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر و حسین بن علی برایش بیعت بستانی و اگر حاضر به بیعت نبودند سرشان را از تن جدا کنی. عبدالله بن عمر که مردی عافیتطلب است و در پی نزاع نیست و خیلی راحت بیعت میکند، عبدالله بن زبیر هم که بود و نبودش فرق نمیکند چون مردم مدینه به او اقبالی ندارند، میماند حسین بن علی... که من میگویم...
مروان به اینجای حرفش که رسید اندکی سکوت کرد. ولید که انگار بی تاب شده بود گفت:
_تو...تو چه در مورد حسین میگویی؟
مروان دندانی بهم سایید و گفت:
_حسین پسر ابوتراب است..اینها حقی در خلافت دارند و البته مستحق تر از هرکسی به خلافت هستند، پس محال است با کسی چون یزید که نماز را سبک میشمارد و شرب خمر میکند و زیر دست معلمان مسیحی پرورش یافته و به نظرم بیشتر از آنکه مسلمان باشد، مسیحی است، بیعت کند...پس او را به ترفندی به اینجا بکشان و امانش نده و سر از تنش جدا کن...
ولید با حالتی که رعشه در اندامش افتاده بود و آشکار لحن بیانش میلرزید گفت:
_ای کاش ولید از مادر زاده نشده بود و نامی از او برده نمیشد
و چشمانش پر از اشک شد و ادامه داد:
_مرا با حسین، پسر فاطمه چکار؟!
مروان که میخواست به هر طریقی حرفش را به کرسی بنشاند، با ملایمت گفت:
_ای امیر؛ از آنچه که گفتم ناراحت نباش چرا که خاندان ابوتراب از گذشته با ما و امیرمان دشمن بودهاند و هستند، همینان بودند که عثمان بن عفان را کشتند و آنگاه با امیرالمومنین معاویه جنگیدند، فقط بدان اگر کار حسین بن علی را هر چه زودتر فیصله ندهی از منزلتی که نزد امیرالمومنین یزید داری ساقط میشوی و هر بلایی ممکن است سرت بیاید.
ولید نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
_انچنان سخن میگویی که انگار من خارجی هستم و ناوارد....علی بن ابیطالب را با عثمان بن عفان چکار؟! تو خوب میدانی چه کسی توطئه کرد و عثمان را کشت و بعد خودش خونخواه عثمان شد، علی بن ابیطالب مرد جنگهای سخت است نه قاتل انسانهای مستاصل....به والله اگر علی چون معاویه خدعه کار بود و صلاح مسلمین را به صلاح خودش ترجیح نمیداد، اینک نه نامی از تو و معاویه بود و نه نشانی از خلیفههای پیشین...به علی ظلم کردند ،همانطور که به حسن بن علی ظلم کردند و اینک هم نوبت حسین است. وای بر تو مروان از این سخن! دربارهٔ پسر فاطمه درست صحبت کن که او بازماندهٔ پیامبران است.
ادامه دارد...
💚🖤ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۹
✍رباب بوسه ای از گونهٔ علیاصغر گرفت و او را در دامان دخترش سکینه گذاشت و گفت:
_مراقب برادرت باش، در دلم آتش و ولوله ای برپاست، میخواهم با نگاه به چهرهٔ پدرت، خنکای آبی به شعلههای این آتش بریزم
و سپس از اتاق خارج شد و به سمت اقامتگاه مولایش به راه افتاد. رباب آنچنان بی تاب بود و با هروله راه میرفت که توجهی به اطراف نداشت، سریع خودش را به حجره همسرش رساند،
در باز بود و رباب که نمیخواست بی اذن مولایش داخل شود، گوشهٔ پرده را بالا زد و میخواست اجازه بگیرد که قامت زیبای دلبرش در لباسی سفید و پاکیزه درحالیکه مشغول کُرنش و عبادت در مقابل خداوند بود را مشاهده کرد.
رباب عاشق این صحنه بود، او عاشق بزرگمرد زمانش بود که خداوند عاشقانه او را میخواست و رباب بارها و بارها علاقهٔ خدا به ذبیحاللهش را از زبان پیامبر که برای او نقل شده بود، شنیده بود.
رباب نگاهی مملو از مهری بیانتها به حسین که بیشک تمام جانش بود، نمود، دستش را روی قلبش گذاشت تا آرامتر بتپد و به خود اجازه نداد وارد اتاق و مزاحم خلوت همسرش با خدا شود، همان کنار در نشست و همچنان گوشهٔ پرده را بالا گرفته بود تا عشقش را سیر تماشا کند،
با هر رکوع او ،رباب شعری میگفت و با هر سجده حسین، خدا را شکر میکرد که چنین موهبتی به رباب عنایت شده...
بالاخره نماز عشق تمام شد. رباب فوری از جا برخواست ، رباب نمیخواست حسین او را در حالیکه بر درگاهش نشسته ببیند، چون میدانست حسین او را بسیار دوست دارد و هر وقت رباب به همسرش وارد میشود، بهترین جای را به او میدهد.
رباب شعری را که حسین برایش سروده بود زیر لب تکرار کرد:
ادامه دارد..
💚🖤ماه آفتاب سوخته
📚پارت۱۰
✍به جان تو سوگند! من خانهای را دوست دارم که سکینه و رباب در آن باشند. آنها را دوست دارم و تمامی داراییام را به پای آنها میریزم و هیچکس نباید در این باره با من سخنی بگوید.
و ناگهان عشق آتشین رباب،آتشین تر شد، آنچنان که میترسید به درون حجره رود و تاب تحملش تمام شود و...
در این هنگام چندین مرد از بنی هاشم را دید که به سمت حجره امام میآیند، فورا در تاریکی شب در گوشه ای پناه گرفت تا مزاحم آنها نباشد.
مردان بنی هاشم جلوی حجره ایستادند و یکی از آنها پرده را به کناری زد و گفت:
_السلام علیک یا مولای یا ابا عبدالله... همانطور که امر کرده بودید، سی نفر از مردان شمشیر زن بنی هاشم آماده اند تا به هرجا امر کنید با شما آییم..
صدای این مرد چقدر برای رباب آشنا بود.... آری درست است او کسی جز قمر بنی هاشم نمیتوانست باشد، آخر ادب عباس حکم میکرد که حسین را نه برادر بلکه مولای بخواند و این از عشق امالبنین به دختر رسول الله بود که فرزندانش را چنین بار آورده است..
رباب با خود فکر کرد ، یعنی چه شده و این موقع شب، مولایش حسین به کجا میخواهد برود؟ آنهم با سی مرد جنگی و با شهامت چون عباس...
امام از اتاقش بیرون آمد، با طمأنینه جواب سلام همه را داد و فرمودند:
_هم اینک به دارالحکومه مدینه به نزد ولید بن عتبه میرویم، ایشان مرا احضار کردند، دلیل احضار را نگفتند اما میتوانم بدانم چه شده، زیرا دیروز به خواب دیدم که منبر معاویه واژگون شده و از خانهاش آتش زبانه میکشد و این بدان معناست که مرگ در خانهٔ معاویه را زده است و دلیل احضار من هم حتما همین است و احتمال میدهم نقشهٔ شومی در سر داشته باشند، پس زمانی که پشت درخانهٔ ولید رفتیم ، من به تنهایی وارد خانه میشوم و شما جلوی در منتظر ندای من بمانید، چنانچه شنیدید صدایم بلند شد و سخنم را شنیدید که شما را صدا زدم:«ای خاندان پیامبر» بدون اجازه درون خانه بریزید، آنگاه شمشیرها را بکشید ولی شتاب نورزید، اگر چیز ناخوشایندی دیدید، شمشیر بکشید و هرکس را که آهنگ کشتن مرا داشت، بکشید.
آنگاه حسین پیشاپیش جمع حرکت کرد در حالیکه عصای پیامبر صلیالله علیه واله را به دست داشت و سی تن از خاندان، موالی و شیعیان، او را مانند نگینی در بر گرفته بودند.
رباب این صحنه را میدید ، دل درون سینه اش چونان گنجشکی بی تاب، خود را به قفس تن میکوبید و اشک از چهار گوشهٔ چشمانش جاری بود و میدانست که خبری و تهدیدی در راه است که اگر تهدیدی در کار نبود ، مولایش حسین چنین عمل نمیکرد.
ادامه دارد..
💚🖤ماه آفتاب سوخته
پارت۱۱
مروان بن حکم و ولید همچنان مشغول منازعه بودند و مروان دندانی بهم سایید گفت:
_اگر حرف مرا گوش نکنی و آنچه را که گفتم انجام ندهی سخت پشیمان میشوی
ولید میخواست جوابی محکم به مروان بدهد که حسین بن علی علیه السلام وارد شد و سلام کرد. ولید از جا برخواست و با لبخند جواب سلام ایشان را داد و مروان با خشم و کینه هر دو نفر پیش رو را مینگرید
حسین علیه السلام که متوجه مشاجره مروان و ولید شده بود رو به ولید نمود و فرمود:
_خداوند کار امیر را راست گرداند، صلاح بهتر از فساد و پیوند، بهتر از خشونت و کینهجویی ست، اینک گاه آن رسیده که با هم گرد آیید و سپاس خدایی را که میان شما الفت ایجاد کرد.
آن دو به هم نگاهی کردند و دراین باره جوابی به امام ندادند. سکوت بر جمع حاکم شد که حسین علیه السلام به سخن درآمد و فرمود:
_آیا از معاویه خبری ندارید؟ گویا بیمار بوده و بیماریش به درازا کشیده..
ولید فرصت را غنیمت دانست و گفت:
_اباعبدالله، او هم طعم مرگ را چشیده و این نامه امیرالمومنین یزید است و شما را برای بیعت فراخواندهام، گویا مردم هم او را به امیری برگزیده اند.
حسین نگاهی به هر دو نفر که منتظر پاسخ ایشان بودند، نمود و فرمود:
_کسی چون من پنهانی بیعت نمی کند، من دوست دارم که بیعتم آشکارا و در حضور مردم باشد، چون فردا فرا رسید و مردم را فراخواندی، مرا نیز دعوت کن تا کار یکجا صورت گیرد.
ولید سری تکان داد و گفت:
ادامه دارد...
💚🖤ماه آفتاب سوخته
پارت۱۲
✍اباعبدالله، گفتی و نیک گفتی، من هم انتظار همین پاسخ را از جانب شما داشتم، پس به برکت خداوند بازگرد تا انکه فردا همراه مردم نزد من بیایی.
مروان که اینچنین دید بار دیگر دندانی بهم سایید و گفت:
_یا امیر اگر حسین این ساعت از تو جدا شود، هرگز با یزید بیعت نخواهد کرد و تو بر او و دوستداران او چیره نخواهی شد، پس حسین را هم اینک نزد خود زندانی کن و اجازه رفتن نده تا بیعت کند و اگر از بیعت سرباز زد، گردنش را بزن.
حسین علیه السلام رو به مروان کرد و فرمود:
_نفرین بر تو ای پسر کبود چشم، آیا به کشتن من فرمان میدهی؟! به خدا سوگند که دروغ میگویی، به خدا سوگند هر کدام از مردم چنین آرزویی کنند، پیش از این زمین را با خونش آبیاری میکنم و اگر راست میگویی دوباره تکرار کن و آرزوی زدن گردن مرا بکن..
انگاه حسین علیه السلام رو به ولید نمود و فرمود:
_ما خاندان پیامبر صلیاللهعلیهواله، گنجینه رسالت و جایگاه آمد و شدفرشتگان و محل رحمتیم، خداوند به وسیله ما دنیا را گشود و این دنیا با ما هم پایان می یابد. یزید مردی ست فاسق و شراب خور، نفْس های محترم را میکشد و فسق آشکارا میسازد، بدان! کسی چون من با چون اویی بیعت_نمیکند، ولی ما و شما شب را به صبح میآوریم و در آیندهای نزدیک میبینیم و میبینید که کدام یک از ما بر خلافت شایستهتر است....
ادامه دارد...
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🏴 امان از شام!
☑️ از امام سجاد علیه السلام پرسیدند:
🔹 سخت ترین مصائب شما در سفر کربلا کجا بود؟
▫️ در پاسخ سه بار فرمودند:
🔸 الشّام، الشّام، الشّام...
امان از شام!
در شام هفت مصیبت بر ما وارد آوردند که از آغاز اسیری تا آخر، چنین مصیبتی بر ما وارد نشده بود:
🗡 ۱. ستمگران در شام اطراف ما را با شمشیرها احاطه کردند و بر ما حمله مینمودند و در میان جمعیت بسیار نگه داشتند و ساز و طبل میزدند.
🩸 ۲. سرهای شهداء را در میان کجاوههای [۱] زنهای ما قرار دادند. سر پدرم و سر عمویم عباس(علیه السلام) را در برابر چشم عمههایم زینب و ام کلثوم (علیها سلام) نگه داشتند و سر برادرم علی اکبر و پسر عمویم قاسم (علیه السلام) را در برابر چشمان خواهرانم سکینه و فاطمه میآوردند و با سرها بازی میکردند و گاهی سرها به زمین میافتاد و زیر سم چارپایان قرار میگرفت.
🔥 ۳. زنهای شامی از بالای بامها، آب و آتش بر سر ما می ریختند، آتش به عمامهام افتاد و چون دستهایم را به گردنم بسته بودند، نتوانستم آن را خاموش کنم. عمامهام سوخت و آتش به سرم رسید و سرم را نیز سوزاند.
🎺 ۴. از طلوع خورشید تا نزدیک غروب در کوچه و بازار با ساز و آواز ما را در برابر تماشای مردم در کوچه و بازار گردش دادند و میگفتند:
🔹 «ای مردم! بکُشید اینها را که در اسلام هیچ گونه احترامی ندارند؟!»
✡️ ۵. ما را به یک ریسمان بستند و با این حال ما را در خانه یهود و نصاری عبور دادند و به آن ها میگفتند:
🔹 اینها همان افرادی هستند که پدرانشان، پدران شما را (در خیبر و خندق و ...) کشتند و خانههای آنها را ویران کردند و امروز شما انتقام آنها را از اینها بگیرید.
⛓ ۶. ما را به بازار برده فروشان بردند و خواستند ما را به جای غلام و کنیز بفروشند ولی خداوند این موضوع را برای آن ها مقدور نساخت.
💥 ۷. ما را در مکانی جای دادند که سقف نداشت و روزها از گرما و شبها از سرما، آرامش نداشتیم و از تشنگی و گرسنگی و خوف کشته شدن، همواره در وحشت و اضطراب به سر میبردیم...
⬅️ برگرفته از کتاب تذکرة الشهداء ملاحبیب کاشانی
💚🖤ماه آفتاب سوخته
✍پارت۱۳
در این هنگام همراهان امام، صدای بلند امام با مروان را شنیدند. عباسبن علی، خون حیدری در رگهایش به جوش آمد و پیشاپیش جمع میخواست وارد خانه شود که امام بیرون آمدند
و جمعیت دوباره ایشان را چون نگین انگشتر دربرگرفتند و به سمت خانههایشان به راه افتادند.
در این موقع مروان بن حکم که از خشم صورتش قرمز شده بود رو به ولیدبن عتبه کرد و گفت:
_با من مخالفت کردی تا حسین از دستت رفت، آگاه باش به خدا قسم هیچوقت چنین فرصتی به دست نخواهی آورد، حسین بر تو و امیرالمومنین یزد خروج خواهد کرد و تو آنموقع پشیمان خواهی شد چرا که حسین را نکشتی..
ولید آه بلندی کشید و گفت:
_وای برتو! کشتن حسین را به من پیشنهاد میکنی، درحالیکه با کشتن او دین و دنیایم را از دست میدهم، به خدا سوگند گمان نمیکنم کسی، خدای را با کشتن حسین دیدار کند، جز اینکه کفه میزان او در روز قیامت سبک است و خداوند به او نمینگرد و او را پاکیزه نمیسازد و برای او عذابی دردناک است.
مروان که خوب به واقعیت حرف های ولید آگاه بود، اما دل در گرو دنیا داشت و مال حرامی که خورده بود او را از منبع خوبیها و ولیّ زمانش دور مینمود، لب فرو بست و چیزی نگفت.
و حسین علیهالسلام رفت...
حسین علیهالسلام با همراهانش به سمت خانه میرفت و در همان حال نقشه اش را برای نجات جان خود که حجت خداوند بود و نجات خدا و نجات اسلام جدش رسول الله به یارانش گوشزد میکرد.
حال همه میدانستند حسین چند ماه زودتر، قصد بیت الحرام دارد و میخواهد مُحرم خانهٔ خدا شود و دفاع از دین خدا نماید تا کسی چون یزید که در مسلمان بودنش هم شک و شبهه بود و حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام میکند، با سردمداری اش، دین خدا را نابود نکند.
ادامه دارد....
💚🖤ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۱۴
✍کاروانی غریبانه در تاریکی شب حرکت کرد، پشت سر زنهای گریان بنیهاشم بر سر و صورت میزدند و پیش رو، سرنوشتی که کل بشریت باید از آن درس بگیرند، در تقدیرشان بود.
حسین علیه السلام، پیشاپیش کاروانی که همه از اقوام و خویشانش بودند در حرکت بود و زیر لب میخواند
«پروردگارا، مرا از گروه ستمکاران نجات بخش»(قصص آیه ۲۱)
حسین علیهالسلام میرفت تا به همهٔ جهانیان بگوید امربهمعروف و نهیازمنکر مهمترین فریضه است که اگر در جامعهای از بین رود، تیشه به ریشهٔ دین و اسلام میخورد... او میرفت تا اسلام را زنده نگه دارد... او میدانست که عاقبتش به کربلا ختم میشود...
عاشقانه میرفت تا با فدای سرو دست و جان و عزیزان، خدای را خشنود کند و دین جدش محمد صل الله علیه واله را تا قیام قیامت زنده و پا برجا نگه دارد و بی شک که چنین است ،
تاریخ گواه است که دشمنان دین با خدعه و حیله های فراوان سعی در خاموشی شعلهٔ اسلام داشتند اما وقتی نفحات مُحرَم به مشام میرسد تمام خدعه و نیرنگها رنگ میبازد، گویی دوباره خون حسین از پس قرنها به جوشش میافتد و جانهای حق طلب و خداجو به این ریسمان امن الهی دست میزنند...
و خوشا به حال آنانکه که عشق حسین علیه السلام آنها را از انجام گناه و معصیت بازمیدارد،آنها به راستی معنای این حرف را دریافته اند«خیلی حسین زحمت ما را کشیده است»
ادامه دارد....
⭕️مجلس عبیدالله ابن زیاد
💠پس از آنکه اسرا و سرهای مقدس شهدا را در کوفه گردانیدند، ابن زیاد در کاخ خود نشست و دستور داد سر مطهر امام حسین(ع) را در برابرش گذاشتند، آنگاه اسرا را در حالی که به طناب بسته بودند، وارد مجلس کرده، در برابر تخت آن ملعون ایستاده نگاه داشتند. مردم و درباریان به تماشا ایستاده بودند.
🔺عبیدالله، با اشاره به حضرت زینب (س) گفت: «این زن کیست؟» گفتند: «زینب دختر علی بن ابی طالب (ع) است»؛ ابن زیاد به او گفت: سپاس خدایی را که شما را رسوا کرد، کشت و دروغ گوییتان را برملا کرد. حضرت زینب (س) فرمود: سپاس خدای را که به واسطه محمد (ص) ما را گرامی داشته و پاک گردانده است. نه چنین است که تو میگویی. تنها فاسق است که رسوا میشود...
🔻ابن زیاد پرسید: رفتار خدا را با خاندانت چگونه دیدی؟ فرمود: «جز زیبایی چیز دیگری ندیدم؛ خداوند شهادت را برایشان نوشته بود، پس به سوی آرامگاههای خود رفتند. به زودی خدا تو و آنان را جمع خواهد کرد و آنان در پیشگاه خدا دادخواهی میکنند.» ابن زیاد خشمگین شد. سپس با چوب دستی خود بر دندانها و لبان مبارک امام حسین (علیه السلام) زد.
♦️دو تن از صحابی رسول خدا (ص) به این عمل ابن زیاد اعتراض کردند و به وی گفتند: «من خودم شاهد بودم که رسول الله (ص) بر موضع چوب دستی تو بوسه میزد».
🔹پس از مجلس شوم ابن زیاد، اهل بیت(ع) را با غل و زنجیر وارد زندان کوفه کردند. عبیدالله نامهای به یزید نوشت و اخبار تازه را به او داد و پرسید اکنون چه کند؟ یزید نیز دستور داد اسرا را با سرهای شهدا به شام بفرستد.
📚✍رؤیت ملک الموت
🔖ابراهیم علیه السلام فرشته ای را ملاقات کرد. به او گفت: تو کیستی؟ فرشته گفت: من ملک الموت هستم. ابراهیم گفت: آیا میتوانی صورت و حالت خود را
هنگام قبض روح مؤمن به من نشان دهی؟ ملک الموت فرمود: آری. روی خود را از من برگردان. ابراهیم روی گرداند و وقتی دوباره نظر کرد، او را به صورت جوانی خوش صورت و خوش رو و خوش بو مشاهده نمود. در این موقع ابراهیم گفت: ای ملک الموت، اگر پاداش مؤمن از ایمانش فقط مشاهدهٔ همین صورت خوب تو باشد او را کفایت میکند.
سپس گفت: آیا میتوانی صورت خود را هنگام قبض روح افراد گنه کار به من نشان دهی؟ ملک الموت گفت: تو طاقت دیدار مرا در آن حالت نخواهی داشت. ابراهیم اصرار کرد و ملک الموت گفت: روی خود را از من بگردان و دوباره به من نگاه کن.
وقتی ابراهیم چنین کرد، این بار مردی سیاه رو، با موهای راست و بد بو مشاهده کرد که لباسهایی سیاه به تن داشت و از سوراخهای بینی او دود و آتش بیرون میآمد.
ابراهیم از مشاهدهٔ او مدهوش شد. وقتی به هوش آمد، ملک الموت را به حالت اول مشاهده کرد. در این هنگام خطاب به او گفت: ای ملک الموت، اگر گنه کار غیر از مشاهدۀ تو عذاب دیگری نداشت، همین برای او کافی بود.
👈عوالى اللئالى، ج ۱؛ بحار الأنوار، ج ۱۲، ص ۷۴.
💚🖤ماه آفتاب سوخته
📚پارت۱۶
✍شیپور توقفی کوتاه دمیده شد و خیمه ها برپا شدند و همگان منتظر بودند که ببیند چه شده..
رباب با دلی نگران از کجاوه پایین آمد که دختری سه ساله را با چادر و نقابی بر چهره دید که به سمتش میآید و حدسش راحت بود که او کسی جز رقیه نمیتواند باشد، رقیه خود را به او رساند و با زبان شیرین کودکی گفت:
_میخواهم با علی اصغر بازی کنم، دلم برایش یک ذره شده..
رباب در مقابل دختر کوچک حسین که انگار بوی بهشت را میداد زانو زد، نقاب روی صورتش را بالا زد و بوسه ای از گونهٔ نرم و گلگونش گرفت و گفت:
_برو عزیزکم، علی اصغر در آغوش سکینه است، بروید و با هم بازی کنید تا من نزد پدر بزرگوارتان بروم.
رقیه لبخندی زد و به سمت قارب که غلام رباب بود، رفت که داشت چادر بانویش رباب را برپا می کرد و رباب به سمت تمام هستی اش، حسین علیه السلام روان شد.
بوی مشک و عود در فضا پیچیده بود و هر چه به خیمهٔ مولایش نزدیک تر میشد،این بو شدیدتر میشد.
جلوی خیمه رسید که شنید عده ای چنین می گویند:
_ای حجت خدا، ای فرزند زهرا و نوادهٔ رسول خاتم ما فرشتگان درگاه حق هستیم که از آسمان به زمین آمدهایم، تا همانطور که بارها به امر خداوند، جدت را یاری رسانیدم، اینک شما را یاری نماییم
و صدای ملکوتی مولا در فضا پیچید:
_وعدهگاهم قتلگاه و جاییست که در آن به شهادت میرسم و آن کربلاست و چون به آنجا رسیدم نزد من بیایید....
ادامه دارد....
💚🖤ماه آفتاب سوخته
📚پارت۱۷
✍کاروان کوچک اهلبیت و نوادگان علی علیهالسلام، منزل به منزل حرکت میکردند و در هر منزل حسین از اهداف سفرش برای مردم ولایات بین راه میگفت
و هرکس که پاک طینت بود و خداجو، به حسین میپیوست و هرکس که ظواهر دنیا چشمانش را پر کرده بود، مدار آرامش زمین را،خون خدا را،حجت خدا را نادیده میگرفت و به کار و بار و دنیای خود مشغول میشد.
روز سوم شعبان این کاروان کوچک، اما آسمانی به مکه رسیدند، خبر رسیدن نوادهٔ رسول الله صلیالله علیه واله، به مکه گوش به گوش و دهان به دهان میچرخید و جمعیت زیادی برای استقبال، ورودی مکه جمع شده بودند،
عده ای شوق دیدار با حجت خدا را داشتند و عده ای هم از سر کنجکاوی منتظر رسیدن کاروان حسین علیه السلام بودند.
نخلستان مکه نمایان شد که عده ای با شاخههای نخل که در دست داشتند به استقبال نواده رسول آمدند و ندای:
اهلا وسهلا یااباعبدالله به گوش میرسید.
رباب از بالای کجاوه، هلهله و شادی مردم را میدید و اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود و در ذهنش شعر میسرود:
_و حسین است که آمده تا عطر محمد را برایتان به ارمغان آورد...حسین در شعبان رسید که این ماه مبارک را برای مکیان مبارک تر گرداند و خاطرهٔ دلاورمردیهای پدرش علی را در اذهان زنده کند.
کاروان کوچک، نزدیک بیت الله الحرام رسید و جمعیت زیاد و زیادتر میشد.دستور توقف صادر شد و شترها را خواباندند.
رباب درحالیکه علیاصغر را در آغوش داشت و سکینه هم در کنارش بود، تا آماده شدن محل اسکانشان، گوشهای را کنار دیوار خشت و گلی درنظر گرفت و به آن سمت رفتند و نشستند.
رقیه که بیتاب برای بازی با علیاصغر بود، جمعیت را میشکافت تا آنکه در گوشهای چشمش به رباب افتاد، انگار او از واری این نقاب و چادر باز هم بوی علی اصغر را میشناخت به سمت آنان آمد و در کنار خواهر و برادرش جای گرفت.
دو زن که مشخص بود از ساکنان مکه هستند مشغول صحبت کردن بودند و رباب ناخواسته حرفهای آنان را میشنید.
یکی از زنان گفت:
_ببین چه جمعیتی به استقبال نواده رسول خدا آمده است، مشخص است که او در اینجا دوستدار زیادی دارد..
زن دیگر اوفی کرد و گفت:
ادامه دارد...