eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.8هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
har-deli-rahi-ghom-misheh.mp3
2.77M
هردلی راهی قم میشه توصحن آیینه گم میشه تعبیر رؤیامه درمون دردامه هر فراز زیارتنامه محشر به پا کردی صد گره وا کردی این شوره زارو دریا کردی یا معصومه! ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرود بسیار زیبا همراه با تصاویر دلنشین . در نگاهش غرق دریا می شوم واژه هایش دُرّ و مرجان من است ✌️🇮🇷✌️🇮🇷✌️🇮🇷✌️🇮🇷 جمعه یادشهداباصلوات ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🌷عاشقان رابرسرخودحکم نیست هرچه فرمان توباشدآن کنند...🌷 برگرفته از کتاب نخل سوخته🌴🥀 قسمت ششم👇👇 🕊🌷🕊
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 #قسمت:پنجم✨🕊 - برای لحظاتی همگی سر جایمان میخکوب شدیم. نفس ها ت
🕊️ * _ سوخته* 🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 :ششم🥀🕊 - گفتم: حمید نرو خیلی خطرناک است، ممکن است ارتشی‌ها اشتباه بگیرند و به رگبارت ببندند. بنده های خدا حق هم دارند. صبر کن همه با هم می‌رویم. - گفت: نمی‌شود زیادصبر کرد. همینطور دارد از بچه‌ها خون می رود. تازه عراقی‌ها همه هر لحظه ممکن است از راه برسند. - گفتم: من نمی‌دانم ولی حسین ناراحت می شود. - این زمزمه آهسته ما را حسین شنید. تا حمید آمد دوباره چیزی بگوید، یک مرتبه بلند شد و ایستاد. - حرف که نمی‌توانست بزند با دست جلوی حمید را گرفت و اشاره کرد که نباید از جایش تکان بخورد. در واقع با اشارهٔ دست فهماند که بنشین و حرکت نکن. وقتش که شد همه با هم می‌رویم. - حدود دو ساعت روی تخته سنگ نشستیم. نزدیکی های ساعت ۳ بود که حسین بلند شد و اشاره کرد راه بیفتیم. - دیگر مشکلی نبود. در آن ساعت نیروهای خودی انتظار برگشتنمان را داشتند. به خط که رسیدیم کلمه رمز را گفتیم و وارد شدیم بعد بلافاصله سوار ماشین شده و به طرف مقر خودمان حرکت کردیم.(عباس طرماحی) ◽زمانی که بچه‌ها از شناسایی برگشتند، من داخل مقر خواب بودم. نیمه های شب بود، دیدم کسی مرا تکان می دهد. چشمانم را باز کردم، حسین بود. - گفتم: چیه؟ چی شده. با دست اشاره کرد که بلند شو. - گفتم: چرا حرف نمی زنی. - این بار به گلویش اشاره کرد. - دیدم ترکش به گلویش خورده و مجروح شده است. دستپاچه شدم، با عجله برخاستم و گفتم: کی اینطور شدی؟ - با دست اشاره کرد که باید برویم. دیگران ماوقع را شرح دادند. قرار شد من، حسین و تخریب چی را به بیمارستان منتقل کنم. چون بچه ها خسته بودند. خود حسین هم به خاطر رفاقت بسیار زیادی که بین ما بود ترجیح می‌دادم او را ببرم. - به همین دلیل هم آمده و مرا صدا کرده بود حالش اصلاً خوب نبود. کم کم بدنش ناتوان می شد. با توجه به مدت زمانی که از مجروح شدنش می گذشت خون زیادی از بدنش رفته بود. من بلافاصله او را سوار ماشین کرده و راه افتادم. داخل ماشین دیگر رمقش را کاملاً از دست داده بود. وقتی به اسلام شهر رسیدیم و او را به بیمارستان بردم تقریباً بی هوش بود. - امّا نکته خیلی عجیب برای من این بود که وقتی در آن لحظات بیهوشی نگاهم به صورتش افتاد، دیدم لبهایش تکان می خورد. وقتی خوب دقت کردم، متوجه شدم ذکر می‌گوید. قرار شد پس از انجام اقدامات اولیّه حسین را از آن بیمارستان منتقل کنند به همین خاطر وجود من در آنجا فایده ای نداشت. - از او خداحافظی کردم و به مقر بازگشتم.(مهدی شفا زند) ◽بعد از مدتی حسین از بیمارستان مرخص شد و به خانه آمد. جراحتش تا حدودی التیام یافته بود، امّا هنوز نمی توانست صحبت کند. یعنی حالت حرف زدن را داشت، امّا هیچ صدایی از حنجره اش خارج نمی شد، گویا تارهای صوتی اش آسیب دیده بود. - ما مجبور بودیم لبخوانی کنیم تا بفهمیم چه می گوید. - دکترها گفته بودند بعد از مدتی حالش خوب خواهد شد و دوباره می تواند حرف بزند. - حدود سه ماه طول کشید تا مجدداً توانست به صورت خیلی ضعیف و گرفته صحبت کند. طی این مدت هر بار حالش را هم می پرسیدیم می گفت: من خوبم هیچ مشکلی ندارم. - و طبق معمول همیشه بدون اینکه صبر کند تا حالش کاملاً خوب بشود دوباره راهی منطقه شد.(محمد هادی یوسف الهی) ▪️حدود یک سال قبل از عملیات والفجر هشت در منطقه‌ای بین خرمشهر و آبادان، بچه‌های اطلاعات یک دکل دیده‌بانی نصب کرده بودند که به وسیله آن روی منطقه کار می‌کردند. - این دکل ارتفاع خیلی زیادی داشت. - چیزی حدود شصت متر - از یکسری قطعات فلزی تشکیل شده بود که به وسیله پیچ و مهره هایی بزرگ به هم متصل می‌شد و ضمناً حالت نردبانی عمود بر سطح زمین را پیدا می کرد که دیده بان برای بالا رفتن، می بایست از آن استفاده کند. - با توجه به ارتفاع زیاد دکل، بالا رفتن از این نردبان کار بسیار مشکلی بود چون هیچ نرده و حفاظی نداشت. فقط کافی بود که شخص وسط کار کمی پایش بلرزد و تعادل خود را از دست بدهد، و یا نیمه های راه خسته شود و نتواند به بالارفتن ادامه دهد، که دیگر در آن حالت نه راه پس داشت و نه راه پیش و در هر دو صورت خطر سقوط به طور جدی در کمینش بود و تهدیدش می کرد. - در آن ایام چون تأکید شده بود یکی از مسئولین برود و منطقه را از نزدیک ببیند، شهید یوسف الهی به من اصرار می‌کرد و می‌گفت: تو که حکم معاونت داری باید روی دکل بروی و دیده‌بانی کنی. - گفتم: دیگران هم هستند آن ها می‌آیند و می‌بینند. - گفت: حالا که تا اینجا آمده ای دیگر نمی توانی برگردی. - گفتم: اصلاً من تو را قبول دارم تو چشم منی هرچی تو دیدی قبول است. - گفت: نه باید حتماً خودت ببینی. - گفتم: بابا حسین جان من نمی‌توانم، کلی آرزو دارم. بالا رفتن از این دکل کار هر کسی نیست خیلی سخت است. من که مثل شماها قوی نیستم سرم گیج می رود.👇👇👇👇
میترسم خداینکرده اتفاقی بیافتد،مشکلی پیدا شود. - گفت: خیلی خب عیبی ندارد، اگر مشکل تو این چیزهاست من یک فکری به حالش می کنم و این قضیه را حل می‌کنم. - گفتم: آخر چه طوری؟ - مانند همیشه که خیلی رمزی عمل می‌کرد و نمی‌گذاشت کسی از کارهایش سر در بیاورد، سعی کرد تا فکرش را از من پنهان کند. فقط گفت: صبر کن بالاخره متوجه می شوی. - نیمه‌های شب حسین به سراغم آمد و از خواب بیدارم کرد. - گفتم: چیه؟ چی شده. - گفت: هیچی بلند شو برویم. - گفتم: کجا؟ - گفت: دکل! - گفتم: همین الآن؟ حالا نمی‌شود نرویم. - گفت: نه به هر مشکلی که شده من باید تو را ببرم بالا. - گفتم: بابا من می ترسم! - گفت: نترس من پشت سرت می آیم. این داستان ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: «نخل سوخته» ✍🏻نویسنده: به قلم مهدی فراهانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا